جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
واژه شناسي اصفهان و جي
-(3 Body) 
واژه شناسي اصفهان و جي
Visitor 976
Category: دنياي فن آوري
اصفهان نام همين شهر کهن سال و تاريخي، به تلفظ صحيح همان « اسپاهان » است، معادل « اسباهان » ( اصبهان به صورت تازي )، معادل «سپاهان» و «صفاهان»؛ که همه نام هايي ست که تا امروز بر روي اين شهر تاريخي گذاشته شده است،و ما چون در اينجا در صدد ذکر تاريخ و خصوصيات ديگر نيستيم،فقط به واژه شناسي اصفهان قناعت مي کنيم.
بر حسب دلايل و اسنادي که ارائه خواهيم کرد،و موارد مختلف هم به مناسبات مربوط به نام ديه ها گفته ايم، اصفهان از ريشه ي کلمه « اصب»( صورت تازي واژه معادل « اسپ» و صورت قديمي تر اين کلمه در فارسي حاضر) و معادل « اسپه » اوستايي در فارسي باستان است.بايد دانست که اساساً نام «اسب» به صور مختلف در زبان فارسي بر نام شهرها و ديه ها نهاده شده است. اين کلمه ممکن است به صورت ترکيبات «اسپ» و «اسپ» و «اسف» ( اسفه ي اصفهان،اسفراين خراسان ) يا «اصف»(اصفهان، اصفهانک و غيره) ديده شود. براي توضيح مي توان گفت که به جز نام هاي اسفراين و اسفدار و اسفرنگ و اسفرجان صدها واژه از اين قبيل در دورو کنار ايران وجود دارد که کلمه ي «اسف» به صور مختلف و حتي به صورت عربي اصفه آباد و امثال آن در آن ها راه يافته است. تا آنجا که اين جانب تحقيق کرده ام، دردور و کنار ايران نام بيشتر از حدود پنجاه محل همراه با واژه ي «اسب»،«اسف»،«اصف» آمده است. لازم نمي دانيم به جز اشاره اي مؤکداً توضيح دهيم که اسب اين حيوان شريف و نجيب مورد احتياج و علاقه و احترام اقوام آريايي و اجداد کهن ما بوده است و چون بحث ما دراين جا بيش تر راجع به تحقيقات لغوي ست،ازاين مسأله به اجمال در مي گذريم.
بايد دانست که در زبان اوستايي «اسب»- «اسپ» از ماده ي «اسپا» مي آيد و به همين دليل اين نام را به صور مختلف شبيه به اصل بر روي ديه ها و محل ها مي بينيم. در سنگ نوشته هاي داريوش بزرگ کلمه «اسب» آمده است و همچنين واژه ي کلمه ي «اسب بار» به معني «سوار» در آن سنگ نبشته ديده مي شود. در پهلوي کلمه «اسپ وار»، «اسب بار» و «اسوار» به معني «سوار» وجود دارد. در صورت پهلوي «اسواران سالار» عنوان «رييس سپاهيان سوار» بر حسب آيين لشکري ساسانيان وجود داشته و اين همان کلمه اي ست که اعراب آن را گرفته اند و صورت فارسي آن «اسوار» به معني «سوار» را به عربي برده و از آن به صورت جمع واژه ي «اساوره» را ساخته اند، به هر حال اين واژه هم در اوستايي و پارسي باستان و هم در پهلوي و فارسي حاضر و به صورتي که گفته شد، در زبان تازي نفوذ داشته و شايع بوده است.
در زبان فارسي حاضر کلمه ي «اسپ» با «پ» فارسي رايج نيست، هر چند در صورت کهن تر زبان فارسي به صورت «اسپ» شايع بوده است و در شاهنامه هم به اين صورت مکررآمده است. اما در واژه هاي بسياري که در زبان فارسي حاضر رايج است، آن را به صورت «اسپ» با «پ» فارسي مي توان ديد، مثل کلمه ي «اسپريس» به معني ميدان اسب سواري و کلمه ي «اسپست» به معناي يونجه( خوراک اسب) و «اسپهبد» و «سپه سالار» و غيره که در اين کلمات صورت قديمي تر واژه به صورت «اسپ» با «پ» فارسي باقي مانده است.
در واژه هاي ديگر فارسي حاضر، کلمه ي «اسب» به صورت «اسف» امثله ي بسيار دارد، از آن جمله در واژه ي اسفريز، اسفه، اسفرجان و اسفرنگ(2).همين جا فوراً بگوييم که اين واژه در صورت جمع «اسبان» تلفظ آسان دارد،ولي در صورت «اسف» و جمع آن «اسفاآن» غلظتي دارد که تلفظ آن بر فارسي زبانان دشوار مي افتد و با «ه» وقايه پس از حرف «ف» از آن به صورت «اسفهان» از اين غلظت اجتناب مي کنند.درصورت عربي نيز «اصفاهان»همين کلمه است، منتها با «ص» عربي،واگر درست بخواهيم در ساخت اين کلمه دقت کنيم «اسفاران» همين که در عربي آمده بود و در جمع به صورت «اساوره» داشتيم، در صورت حاضر زبان فارسي آن را هم به معناي اسب و سوار مي بينيم.
جغرافي نويسان عرب از جمله ابن دُريد و حمزه ي اصفهاني نام اصفهان را از«اصبهان»(اسبهان) گرفته اند و توضيحاتي درباره ي کيفيت اشتقاق آن آورده اند که کم و بيش جالب است. ياقوت حموي از قول حمزه بن الحسن مي گويد:« اصبهان اسم مشتق من الجنديه و ذلک آن لفظ اصبهان، اذا ردّ الي اسمه بالفارسيه کان اسباهان و هي جمع اسباه، و اَسباه: اسم للجند و الکلب وکذلک سک: اسم للجند والکلب و انما لزمهما هذان الاسمان و اشترکا فيهما لأن أفعالهما لفقً لأسمائهما و ذلک ان افعالهما الحراسه، فالکلب يسمي في لغه سک و في لغه اَسباء و تخفف فيقال:اسبه فعلي هذا جمعوا هذين الاسمين و سموا بهما بلدين کانا معدن الجند الاساوره.»(3)
خلاصه ي ترجمه ي سخنان حمزه چنين است که:« اصفهان از کلمه ي لشکري گرفته شده است، به اين معنا که اگر«اصبهان» را به صورت قديم فارسي آن برگردانيم، مي شود «اسباهان» که جمع است و مفرد آن «اسباه» است و اين کلمه هم نام «سپاه» است و هم نام «سگ» و اين دو را با هم از اين جهت جمع کرده اند که کار هر دو نگاه داري و حراست است و «سگ»(کلمه عربي ) گاه در زبان فارسي «سگ» و گاهي هم «اسپه» ( به تخفيف) تلفظ مي شود و از اين جهت اصفهان را به اين صورت نام گذاشته اند که مرکز سپاهي و سواران بوده است و «اصبهان» معادل «اسباهان» و سجستان معادل سگستان، هر دو از ريشه ي «سگ» گرفته شده که اصل آن «اسباه» به معناي لشکر است.»
از دقت درگفتار حمزه معلوم مي شود که خوب توجه کرده است که کلمه ي «اسبهان» از «اسب» به معناي «فرس» آمده و ديگر اين که اسب و سوار،گاه و بيگاه به جاي هم در زبان فارسي استعمال مي شوند و باز خوب متوجه شده که «اسبهان» همان صورت جمع«اسباهان»، معادل سپاهيان و سواران است و بازخوب توجه داشته که «اسبه» به تحقيق لغتي ست به معناي سگ، ولي توجه نداشته است که «سگستان» معادل «سجستان» عربي از «اسپه» به معناي سگ فارسي گرفته نشده و در حقيقت سگستان معادل «سجستان » و تحريف يافته ي آن سيستان از ريشه ي کلمه ي سکا و اقوام سکا گرفته شده است و سکستان به معناي سرزمين سکاهاست.
اما درباره ي آنچه حمزه گفته است که «اسپه» نام ديگري ست براي سگ، بايد توضيحي بياوريم به اين معنا که در ميانه ي لغات محدوده ي که از زبان مادي براي ما مانده است، يکي هم لغت «اسپه»( به تخفيف) به معناي سگ است. در برخي لهجه هاي زبان فارسي حاضر و از جمله خوانساري و نطنزي و ابوزيد آبادي همين کلمه به همين صورت، به معناي «سگ» مي باشد و پيداست که اين لهجه ها به صورت کهني باز مي گشته است که با زبان مادي پيوند نزديک تري داشته است؛ ولي البته حمزه متوجه اين معنا نشده است که «اسپاهان»از «اسپه»(به تخفيف) به معناي سگ گرفته نشده و تازه در معناي اين دو کلمه به صورت جمع نيز دچاراشتباه شده و تصور کرده است که «اسپاهان» جمع «اسپه»( به تخفيف) به معناي سگ است.
به هرحال،چنان که مکرر گفته ايم، نام گذاري امکنه ي فارسي به صورت جمع واژه واز باب اطلاق حال به محل بسيار رايج است. براي مثال،دو کلمه ي خوزان و همچنين اندوان را در نظر مي گيريم که در هر دو «خوز» و «اندو» نام دو طايفه ي ساکن محل است که به صورت جمع بر خود محل اطلاق شده است و کلمه ي آذر، آذران و آذريان (هر دو کلمه به معناي آتشکده ) که در صورت حاضر زبان فارسي آديان معادل آدريان(4)شده و بر محلي اطلاق مي شود.
به هرحال اطلاق کلمه به صورت جمع برمحل ( «ان» در عين حال، علامت نسبت هم هست) در زبان فارسي رايج است و بسيار مي شود که براي اجتناب از ثقالت و دشخواري کلمه، حرف ديگري «ه- ر- ک -گ » و امثال اين ها به آن اضافه مي شود. در مورد اصفهان هم همين اتفاق افتاده است؛ يعني فتحه ي آخردرجمع تلفظ شده و واژه ي «اسپه» به صورت جمع «اسپاهان» وبالاخره به صورت «اسپهان» معادل «اصبهان» (تازي ) و به صورت رايج حاضر اصفهان در آمده است. آن قدر اين نام گذاري در نظر مسلم مي نمايد که بهتر است توضيح و تشريح بيشتري براي آن نياوريم. اما از نظر تاريخي هم در روزگاران کهن، اصفهان محتملاً از مراکز سپاه بوده و اين نام بر آن مانده است. تا آن جا که نويسنده تحقيق کرده است،بيش تر از 20 محل از ديه و دهکده ي بزرگ و کوچک با کلمه ي «اسب» و ريشه ي کهن «اسپه» در دور و بر اصفهان وجود دارد که از آن جمله است ديده اسفه. همچنين اسفزار شهري ست که از ديرباز در کتب تاريخي و جغرافيايي نام آن آمده است وآن را از نواحي سيستان شمرده اند؛ در حالي که امروز اسفزار در ناحيه ي بيرجند مشهور است.
در تقطيع اين واژه، به دو جزء «اسف» و «زار» مي رسيم. «اسف» همان کلمه ي «اسب» است و «زار» پسوندي ست که در واژه هاي گلزار،مرغزار و معادل «سار» در واژه هاي چشمه سار، کوهسار و بسياري لغات ديگر داريم. همچنين است واژه ي اسفراين. شهر اسفراين شهري بزرگ و کهن است در خراسان که رجال بزرگي بدان منسوب اند. اطلاع داريم که نادر شاه عده ي زيادي از کردان را به اين ناحيه انتقال داد و براي جلوگيري از هجوم ترکمانان، به خيال خود خواست سدي ايجاد کند. هم اکنون اسفراين قصبه و يا شهرکي ست بر طرف شمال سبزوار از توابع نيشابور و مشتمل بر 50 قريه ي بسيار آباد و خوش آب و هوا.
در تقطيع اين واژه به سه جزء «اسف + را+ ين » مي رسيم. با جزء نخست يا همان واژه ي «اسف» معادل «اسپ» آشناييم، و حرف «ر» در ميان دو جزء اول و آخر وقايه است و اين پسوند نسبت است که در واژه هاي بسياري از زبان فارسي همين امروز هم داريم، مثل شوخگين، چرکين، آهنين، سنگين و بسياري ديگر.
اگر بخواهيم در اين جا از نام ديه ها و امکنه اي که در اطراف ايران و خود اصفهان با کلمه «اسف» معادل «اسپ» آمده است، شواهدي بياوريم،فهرست بلند بالايي خواهد شد که مي ترسم موجب خستگي خاطرخوانندگان شود؛ ولي از ذکر چند مثال که بايد به آن قناعت کرد، ناگزير هستيم، مثل:اسفاد(بيرجند)، اسفاران(کرج)، اسفدان(نطنز)، اسفداران(مرودشت)،اسفرجان(قمشه)،اسفرنجان(گرگان، گلپايگان)، اسفستان معادل اسبستان (سراب ، قزوين).
با واژه خود «اسب» به صورت حاضرهم امکنه ي بسياري در دور و کنارايران داريم، از جمله اسبو(مصغر اسب در خلخال)، اسبک (مصغر اسب در قزوين)، اسبستان(قزوين)، اسبراهان( معادل اسفراهان در لاهيجان) و اسبان ( بيرجند).
پيش ازاين که اين مبحث را به پايان ببريم،مي گوييم که در ايران بزرگ از اين پيش نيز به علت حرمت «اسب» در نظر طوايف آريايي بسياري از ديه ها و امکنه با نام اسب نام بردار مي شدند ؛ براي مثال،اسفس،ديهي در نزديکي مرو و اسفرنگ،مولد شاعر بزرگ سيف اسفرنگي،ديهي در نزديکي سمرقند و از اين قبيل امثله که فراوان در تاريخ و جغرافياي اين سرزمين کهن سال آمده است. اين توضيح را هم بياوريم که به هر صورت با عربي شده ي واژه اصيل «اسب» فارسي يعني «اصف» هم در حال حاضر امکنه ي بسيارزيادي را مي توان در ايران کنوني به ياد آورد؛ از جمله به اصفه آباد،ديهي از دهستان حرب آباد و اصفهانک ( در اصفهان، ساوه، فريدن) و اصفهک ( طبس)، و اصفيان (درناحيه سپيدان) و اصفاک (فردوس ) و اصفکه ( فردوس ) و امثال اين گونه نام ها که در همه ي استان هاي ما به چشم مي خورد. شايد به موقع باشد که کلمه ي «اسب» با حرف «پ» ويا «ف» در بسياري لغات فارسي هم مي آيد، مثل کلمه ي «اسپست» معادل «اسفست»( يونجه اي که خوراک اسب و دام است)، «اسفناج» معادل «اسفناج» و «اسفرينه» که گفته اند گزر دشتي ست و «اسفرغم» معادل «اسپرغم» و «سفرغم» و «اسفره» به معني چرم و مهار و شايد «سفره» و «اسفرک» نوعي کافور و «اسفرزه» گياهي طبي و امثال اين ها، همه و همه نشان شياع کلمه ي «اسف» در زبان فارسي ست.
گذشته از اين کلمات وديه ها و شهرها که نام آن گذشت، نام بزرگ «اسب» در اسامي بسياري از ناموران ايران کهن و اسطوره اي ديده مي شود، مانند گرشاسب، معادل اوستايي «کِ رِ سِ اسب» ( دارنده ي اسب لاغر) و ارجاسب، معادل استوايي «ارجت اسب»(يعني دارنده اسب ارجمند) و لهراسب معادل اوستايي «ا اوروت اسب» (يعني دارنده اسب تيزرو) و ويشتاسپ و گشتاسب، معادل اوستايي «گشن اسب» (دارنده اسب فحل) و طهماسب،«طهم اسب»(طهم معادل تخم) دارنده اسب زورمند و هجدسب که گفته اند نياي چهارم زردشت بوده است، يعني داراي 18 اسب. در حرمت تکريمي که ايرانيان کهن براي «اسب» داشته اند، ديگر نبايد توضيح بيشتري بدهيم.

جي
 

شهرکهن سال اصفهان از همان روزگاران قديم «جي» هم ناميده مي شده است و شايد حق اين باشد گفته شود حتي تا قرون نخست پس از اسلام نيز جي واصفهان را با هم مي آوردند و از هردو ، يک شهرويا يک ناحيت را اراده مي کردند.
ازمراجعه به متون تاريخي و ادبي پس از اسلام چنين مستفاد مي شودکه از جي گاه و بيگاه به عنوان ولايت ياد مي کنند و اصفهان را به معني شهر و اين مسأله صرفاً مبتني بر يک استنباط محفوف به قرائن و امارات است،نه اين که بتوان برروي آن حکم قطعي کرد. صاحب بن عباد،همان وزير کافي و دانشمند آل بويه،ملقب به کافي الکفاه در اشعاري که با عشق و علاقه نسبت به اصفهان سروده است، گه گاه چنين ياد مي کند که پنداري مقصودش از جي ايالت است و از اصفهان همان شهر اصفهان را اراده دارد. چنان که در قطعه اي مي گويد:
يا ايهاالراکب المصغي الي الحادي حييت من رائح منا و من غاد
ان جئت جي بلادي اومررت بها فنادها قبل حط الرحل و الزاد
و قل لها جئت من جرجان مبتدراً او حي اليک بما قال ابن عباد
يا اصفهان الا حييت من بلد يا زنده رو الا سقيت من واد(5)
ازاين اشعار و امثال و نظايراين گونه اشعار و روايات مي توان استنباط کرد که مقصود از جي ايالت، و منظور از اصفهان، شهر اصفهان بوده است. البته در اين موضوع حکمي قطعي نمي شود کرد و به هر حال ظن بر اين که جي به ايالت اطلاق شود و ناحيت، نه بر شهر اصفهان، قوي ست وبي مورد نيست و ما دلايلي که له و عليه اين موضوع هست،درطي گفتار خود خواهيم آورد.دراين جا چون مقصود واژه شناسي ست، به همين اندازه اکتفا مي کنم.مورخان و جغرافي دانان يوناني و به دنبال آن ها محققان غربي بدون توجه به اين که جي به ناحيت اصفهان اطلاق مي شود و يا شهراصفهان، همه گفته اند که اصفهان در روزگاران کهن «گابه» يا «گابي» ناميده مي شده است. استرابو مي گويد که شهراصفهان و ايالت آن در زمان هخامنشيان «گابه » يا «گابيان» ناميده مي شده است و کم کم اين کلمه به جي تبديل شده است.
مأسوف عليه لارنس لاکهارت و کرزن بر اين عقيده اند که اصفهان در عهد هخامنشيان، «گابل» يا «گابي» ناميده مي شده است و اين همان کلمه است که بعدها به «گي» و « جي »تبديل شده است. بيش تر محققان و از جمله مؤلفان دايره المعارف بريتانيکا و مستشرق بزرگي نظيرهرتسفلد همه در اين باره اظهارنظرمي کنند که اصفهان به صورت هاي مختلف «گابل، گابيان، گابي» ناميده مي شده است و زمان اين تسميه را به حدود هخامنشيان مي رسانند و مي گويند که کلمه ي «گابيان» به جي تبديل شده است(6)و اين همان است که ما مي خواهيم درباره ي آن تحقيق کنيم. در اين مقاله ي مختصر، ما مجال نقل همه ي اقوال مورخان را نداريم،ولي آنچه مسلم به نظر مي رسد،براساس فقه اللغه زبان فارسي،کلمه «گابي» و يا «گابيان» نمي تواند به جي تبديل شود وجي بايد در زبان کهن ريشه ي خاصي داشته باشد.حقيقت اين است که واژه ي جي بي شک از واژه ي «گي» آمده است و خود يک واژه ي مستقل صحيح و با معني است و نمي توان گفت که از کلمه ي ديگري آمده باشد.
امروزجي دهستاني از بخش مرکزي اصفهان است که بسيار به شهراصفهان نزديک مي باشد و همين مسأله ظن غالب را براين که جي اساساً نام ناحيت (روستا) بوده است نه شهر،تقويت مي کند.دراين بلوک،گذشته از کلمه ي جي، ده ديگري به نام جيران و باز ديه ديگري به نام جي شير داريم که به موقع ازآن ها گفت و گو خواهيم کرد.
دراطراف مملکت ايران ديه ها و روستاهاي بسياربه صورت جي و يا ترکيباتي ازآن وجود دارد.از جمله جي که ديهي ست بزرگ در حوالي شهر کرج و در سرتاسر کشور به انواع مختلف از جي کلماتي مثل جيان و امثال اين ها وجود دارد که جزء جي در آن آشکار است. اولاً کلمه جيران را اگر بر اساس تطور لغات و ترتيبي که در نام گذاري ديه ها و روستا ها داريم تقطيع کنيم ، درست به واژه ي جي مي رسيم. جيران معادل «جي + ر+ ان» و « ر » وسط که براي سهولت تلفظ عنوان وقايه دارد و کلمه به صورت جيران درآمده است و ديه جياوه هم چون تقطيع شود، به صورت « جي + آوه» معادل «جي + آب + ه » ( آو- آوه معادل آب و آبه) درمي آيد.
در بلوک قهاب اصفهان ده ديگري وجود دارد که امروز آن را در تداول عامه جيون معادل « جيان= جي + ان » و يا « گيان» تلفظ مي کنند و اغلب آن را به صورت گياهان در دفاتر مي نويسند. در متون عربي ازآن به صورت جيان معادل گيان يا تشديد ياد کرده اند و رجالي را به آن منسوب مي دارند.(7)
به جزکلمه ي جي و جيان و يا گيان، «جي» به صورت «گي» و يا «کي» در واژه ي کيومرث،پادشاه باستاني ايران هم ديده مي شود.در صورت کهن زبان پارسي،صحيح کلمه ي کيومرث همان گي يو مرتيه معادل کيومرث به معناي زنده ي فاني يا انسان ميرا مي باشد،و «گي» در اوستايي به معناي زندگي و زيستن مي آيد.ازاين رو آسان مي توان تصور کرد که کلمه ي جي از همان ريشه ي کلمه ي «گي » به معني حيات و زندگي آمده است و «گاف» و «جيم» و «ز» به هم تبديل مي شود و همه از ريشه ي زندگي آمده اند و مطابق اصولي که درنام گذاري ديه ها وجود دارد، بيش تر نام ديه ها را از ريشه ي کلمه ي زندگي مي گيرند،چون محلي آباد شد و قابليت زندگاني پيدا کرد،آن را به اسم همان زندگي نام گذاري مي کردند. بنابراين، جيان معادل «گيان» وسيان معادل «زيان» از همين قاعده پيروي کرده اند. به تعبيرديگر،«گيان» همان «زيان» است،يعني جاي زيست و «کيان» هم چنين است.
واژه شناسي: بنابراين،آشکارا مي توان ريشه ي کلمه ي جي را بدست آورد و به طورخلاصه گفت که جي ازهمان کلمه ي «گي » به معناي حيات آمده است و مشتقات آن هم بسياراست و نه از صورت «گابه و گابل و گابي» که در بالا حسب نظر خاورشناسان به آن اشارت شد.
قرينه ي ديگري در اين باره وجود دارد که همه ي اين واژه ها از «گي» به معناي زندگي آمده است و آن اماره اي ست که در صورت کهن تلفظ اين واژه با تشديد «ي» به صورت «گي» است که بعدها تلفظ آن به صورت جي در آمده است و هم اکنون اين تشديد در صورت ساده ي جي وجود دارد و به صورت مرکب نيز آن را جيان تلفظ مي کردند. چنان که ياقوت حموي هم در معجم البلدان ذيل اين عنوان آن را با تشديد ضبط کرده است و اين خود نشانه ي آن است که اصل اين کلمه «گي » بوده است،نه «گابي» و «گابل» بدان سان که گذشت.

پي نوشت ها :
 

1-برگرفته از کتاب « مجموعه ي مقالات کنگره ي جهاني بزرگ داشت اصفهان» به کوشش فضل الله صلواتي، صص285-279، 1385.
 

منبع:نشريه دانش نما،شماره 169-167
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image