|
فلسفه خود شناسي
![](/images/th1_start.gif) ![](/images/th1_start.gif) ![](/images/th1_start.gif) ![](/images/th1_start.gif) -(2 Body)
|
فلسفه خود شناسي
Visitor
562
Category:
دنياي فن آوري
چو خود داني همه دانسته باشي چو دانستي ز هر بد رسته باشي خود شناسي پايه اصلي جهان شناسي است و شناخت واقعي انسان وقتي حاصل مي شود که آدمي در جاده خودشناسي گام بگذارد و در راه پر فراز و نشيب آن پيش برود. اما خود شناسي به چه مفهومي است؟ آيا به مفهوم شناخت جسماني خويش است؟ يا به مفهوم شناخت روان خويش است؟ آيا به مفهوم شناخت شخصيت خويش است؟ يا به مفهوم شناخت منش خويش است؟ خودشناسي در اصل شناختي مقدم تر بر همه اين شناخت هاست که البته پس از همه اين شناخت ها و در اثر نگاه فيلسوفانه - عارفانه - ح کيمانه به خويش پديد مي آيد، آن گاه که انسان خويش را در آينه خويش مي بيند و اين نا شناخته سخت بيگانه را باز مي شناسد. در دوران ما، يعني سده حکومت فلسفه تحصلي اثبات گرا و نواثبات گرا و اثبات گرايي منطقي، و در عصر اعتبار تجربه هاي علمي، ممکن است شعار خود را بشناس را به مفهوم آن شناختي از انسان درک کنيم که به علوم طراز نوين منتهي و منجر گردد، علومي که کاربرد روش هاي پيشرو وموفق علوم طبيعي را در مطالعه انسان، هدف اصلي خويش قرار داده اند. چنين گفته مي شود که انسان بايد خود را بشناسد تا بتواند رهبر خويش باشد و ديگران را نيز بشناسد و رهبري کند. اما آيا شعار خود شناسي به مفهوم اثر گذاري رواني است؟ يعني آيا خود شناسي فن دخل و تصرف در رفتارهاي انساني، به کمک شاخه اي از يکي از دانش هاي انساني است؟ تامل و تفکر در پاسخ به اين پرسش است که مي تواند مفهوم شعار خود را بشناس را روشن کند. خود شناسي حکمت است و حکمت ريشه درخت دانش است. دانش خود شناسي داراي نقش و ماهيتي است به کلي متفاوت با نقش و ماهيت دانش هايي که علوم انساني نام گرفته اند و انسان را موضوع مطالعه خود قرار داده اند و به آن چون موجودي زنده و طبيعي- اجتماعي مي نگرند، و با روش هاي علمي خاصي با آن رفتار مي نمايند. در دوران ما روان شناسي، جامعه شناسي، مردم شناسي، تاريخ و ساير علوم انساني، به مطالعه رفتارهاي انساني همت گمارده اند و مي کوشند تا واکنش هاي افراد و گروه ها و طبقات و ملت ها را در شرايط مختلف و تحت تاثير عوامل گوناگون به مشاهده علمي درآورند و شرايط پديد آمدن اين واکنش ها را تعيين و تبيين کنند تا آن ها را پيش گويي و پيش بيني و هدايت نمايند. آن ها از اين راه به کاربرد فني اين علوم گرايش دارند و آموزش و پرورش يکي از نمونه هاي مهم آن است. با شيوه هايي نظير شيوه هاي آموزشي- پرورشي است که اين علوم قصد سازمان دادن و هدايت بشري را دارند. اين علوم و به کارگيرندگان آن ها مي کوشند به نظارت بر عقايد و افکار عمومي، کنترل رفتار ها، الگو آفريني رفتاري، مدل سازي اجتماعي، از طريق سازمان هاي پژوهشي- اطلاعاتي- ارتباطي - تبليغاتي، هر گونه بي قانوني و بي نظمي را مهار و هر گونه توسل به قهر و فشار را زايد و بي مصرف سازند. هم چنين مي کوشند تا اين هدف را در قالب ديوانسالاري قانوني خدشه ناپذير، به مديريت گروهي از کارشناسان و مهندسان اجتماعي و دانشمندان علوم انساني و برنامه ريزان زندگي فردي- اجتماعي و تراست مغزها تحقق ببخشند. روياي جامعه مکانيزه از راه عقلايي ساختن همه شئون زندگي، که بسياري از انديشمندان عصر ما را به طور باطني و قلبي فريفته و شيفته خويش ساخته است، همان رويايي است که در رمان دنياي قشنگ نو نوشته آلدوس هاکس لي به تمسخر گرفته شده است. اما اين معقول سازي حکمت حقيقي و خود شناسي اصيل نيست، بلکه بايد آن را به قولي حکمت تقلبي و ناسره دانست. حکمت اصيل و حقيقي همان خودشناسي است که ريشه درخت دانش است و حکيم خودشناس انساني فرزانه است، پس شعار ساده و عميق خود را بشناس به مفهومي ديگر يعني اين که حکيمي فرزانه باش . ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا بتهوون پس از اين که از تصميم جديش براي خودکشي منصرف مي شود، خطاب به يکي از صميمي ترين دوستانش چنين مي نويسد: در جايي خوانده ام که به انسان اجازه داده نشده است تا به ميل خودش زندگي را ترک کند، پيش از آن که به وظايف نيکويي که بر عهده اش گذاشته شده، عمل کند. اگر چنين نبود، من از مدت ها پيش زندگي را ترک کرده بودم- حتي با دست هاي خودم به زندگيم پايان بخشيده بودم. يکي از درس هاي مهمي که خودشناسي به انسان مي آموزد، نيکويي کردن در حق ياران و دوستان و همه نيازمندان به نيکويي، و مقدم بر هر کس ديگر، نيکويي کردن در حق خويشتن است. خودشناسي به ما چنين مي آموزد که زندگي بس متزلزل و ناپايدار است و گذرا و غير قابل اعتماد و سرشار از مخاطرات و فجايع غير منتظره، و فاقد اهداف از پيش معين شده، و اگر نيکي کردن به خويشتن و ديگران را به عنوان هدفي اصلي و اصيل براي آن قرار ندهيم، سخت پوچ و بي مفهوم مي نمايد. نيکي کردن به خويش و ديگران است که مي تواند به زندگي هدفي شريف و والا و انساني ببخشد و از آن تفسيري متعالي و ارجمند ارائه دهد. و تنها با نيکي کردن و نيک بودن است که مي توان ناپايداري لمحه هاي بي دوام و ميراي زيستن را ماندگاري و ابديت، و تاريکي هاي آن را روشنايي و فروزش بخشيد. و اين يکي از مهم ترين درس هايي است که خودشناسي به ما مي آموزد. عاشق شو ار نه روزي کار جهان سر آيد نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستي عشق مهم ترين درس خودشناسي است که مي توان آموخت. براي فهم مفهوم هستن و زيستن ، بايد عاشق شد و عاشق بود و عاشق زيست و عاشق چشم بر جهان بست، بايد عاشقانه زندگي کرد و عاشقانه مسير زيستن را تا بي نهايت پيمود. عاشق زندگي، عاشق تکامل، عاشق تعالي، عاشق زيبايي، عاشق نيکي، عاشق پويايي، عاشق انسان و انسانيت، عاشق حقيقت، عاشق آگاهي، عاشق دانايي، عاشق والايي، عاشق رفاقت و پيوند، عاشق جريان يافتن و جاري و ساري شدن، عاشق سيلان و سيران و سريان، عاشق روشنايي و فروزش، عاشق نورافشاني و پرتو تاباني، عاشق هستي... بدون درک مفهوم اين عشق هاي گوهرين، زندگي خالي از عمق و معنا مي شود و تيره و تاريک مي گردد، و آن که بدون درک و احساس اين عشق ها زيسته باشد، حتي اگر بيشتر از صد سال، و حتي اگر برخوردار از همه مواهب مادي زيستن و رفاه مالي و خوش بختي هاي ظاهرين زندگي کرده باشد، به حقيقت نزيسته است و مرده اي بوده با ظاهري زنده نما و مزه نيک بختي حقيقي و معنوي عميق را نچشيده است، و اين درس بزرگي است که خودشناسي به ما مي آموزد. آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت، با دشمنان مدارا يکي از درس هاي مهم ديگري که خودشناسي به ما مي آموزد، مروت و مدارا است. مروت و مدارا را مي توان به منصف بودن و سازگاري تعبير نمود. منصف بودن با ديگران و با خويشتن، دادگر بودن و رعايت حق و حقيقت خويش و ديگران را نمودن، حق هر چيز را ادا کردن و به جا آوردن، و در رفتار با ديگران، چه دوستان و چه دشمنان، جوانمردانه عمل کردن، مفهومي است که از مروت استنباط مي شود و اگر جايگاه اجتماعي خويشتن را به درستي درک کنيم و هدف از زندگي انساني را به درستي دريابيم، متوجه مي شويم که اساس زندگي سالم و مسالمت آميز و همزيستي صلح آميز با ديگران و خود، مدارا و مروت است. سازگاري، انعطاف پذيري، نرمش و ملايمت، لازمه زندگي انساني است و در سايه چنين رفتار و کرداري است که مي توان نيک بخت و بهروز زيست و امکانات وجودي و گوهرهاي دروني خويش را شناخت و به کار گرفت و تحقق بخشيد. مجو درستي عهد از جهان سست نهاد که اين عجوزه عروس هزار داماد است غلام همت آنم که زير چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است يکي از مهم ترين درس هاي خودشناسي، شناخت جايگاه خويشتن در جهان است و کشف حقيقت مقام خويش در گذرگاه هستي و رابطه خود و جهان . گذرا بودن عمر، ناپايداري زيست، سپنجي بودن حيات و ميرايي لحظات، همه و همه به هزار زبان به ما مي گويند که نبايد از جهان انتظار وفاداري و از عمر تمناي ماندگاري داشته باشيم و هم چنين نبايد چنان غرق در دلبستگي ها و وابستگي ها شويم که از گوهر خود حقيقي خويش و فرصت و مهلتي که به او براي هستي انساني داده شده، غافل شويم. بايد گوش شنوا داشته باشيم و ندا هاي گوياي هستي را بشنويم. وارسته و آزاد بودن از هر آن چه رنگ تعلق پذيرد يکي از درس هاي اساسي خود شناسي است. فرصت زيست کوتاه است و به يک چشم به هم زدن تمام مي شود و دلبستگي هاي ما هر چقدر هم که عزيز و دلبند باشند، به آني ، چون باد و برق، مي گذرند و سپري مي شوند و عمرشان به سر مي رسد ( هم چون رويايي شيرين يا کابوسي تلخ- و هر دو غير قابل اعتماد)، بنابراين هر چه آزاد تر و آزاده تر و فارغ تر از اين همه شر و شور هاي بي حاصل و قيل و قال هاي پوچ و بي معنا باشيم، فرصت بيشتري براي انديشيدن در حقيقت خويش و گوهر هستي خود و جهان هستي خواهيم داشت و آسوده تر اين سفر را به پايان خواهيم رساند. هر که را خوابگه آخر نه که مشتي خاک است؟ گو چه حاجت که بر افلاک کشي ايوان را؟ هستي آتشگهي ديرنده پا برجاست و آدم ها پاسداران آتش هستي و ميزبانان و نگهبانان و حافظان اين آتش ناميرا و جاودانه اند: از آن به دير مغانم عزيز مي دارند که آتشي که نميرد هميشه در دل ماست پنهان درون جان هر يک از ما، به فراخور درجه اشتعال وجودمان، آتشي نهفته است خرد يا کلان، نيم افسرده و پنهان در زير خاکستر، يا بر افروخته و شعله کشان. خودشناسي به يک تعبير شناخت اين آتش هميشه گدازان درون نيز هست و کشف راه و روش هاي پاسداري از آن که مبادا رو به خاموشي گذارد و سردي پذيرد. خودشناسي پروردن و بارآوردن آتش درون است تا شعله و شراره هايش روشني بخش راه شب نوردان و جان هاي نيازمند به فروزش ياشد و لهيبش گرما بخش جلن هاي سرد و افسرده. خود شناسي هيمه پي در پي نهادن بر آتش فشان جان است و اين آتش را جاودان روشن نگاه داشتن و در پرتو تابناکش جهان را روشني بخشيدن. ارزش جان ما به ميزان آتشي وابسته است که درون وجود و روان خويش داريم و تابع ميزان روشنايي و گرمايي است که به ديگران مي بخشيم. آتش درون خويش را دريابيم و پاس بداريم و از آن به نيکوترين وجه مراقبت و حفاظت کنيم، بپرورانيمش و نيکو بپرورانيمش، و هميشه فروزان و پرتو افشانش نگاه داريم و از آن خورشيدي تابان بسازيم با آفتابي درخشان بر فراز آسمان جان و جهان: زين آتش نهفته که در سينه من است خورشيد شعله اي ست که در آسمان گرفت خود شناسي، شناخت راه رسيدن از عاشق به معشوق نيز هست، و کشف اين راه نامکشوف و پيچيده و پر فراز و نشيب بي پايان، راهي دشوار و لغزنده سرشار از خطرها و کمين گاه ها و پرتگاه هاي مرگبار، و با خودشناسي اين راه ناهموار هموار و عبور پذير مي شود و قابل پيمايش و پويش: ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست تو خود حجاب خودش حافظ از ميان برخيز! اغلب انسان ها با خود بيگانه اند، با خود نا محرمند، با خود غير صميمي و غير يگانه اند، حجابي هستند بر روي درون پنهان خود، نقابي هستند بر چهره جان خويش، خود را فراموش کرده اند، خود را نمي شناسند، خود را از ياد برده اند، با خود هزاران فرسنگ فاصله دارند ، از خود بريده اند، خود را کنار گذاشته اند و نگران خود نيستند. از چنين انسان هايي نمي توان انتظار خود شناسي داشت. براي خود شناسي، شرط نخست يگانه بودن، و يکدل بودن با خويش، صادق بودن با خويش، محرم بودن بر خويش است- يعني به خويشتن عشق ورزيدن و معشوق خويش بودن، يعني خود عاشق خويش بودن، عاشق گوهر حقيقي جان نهان خود بودن- و بي حجاب و بي نقاب به خويشتن نگريستن، مهرورزيدن و دريافتن حقيقت خويش، پرده از چهره درون خود برداشتن و بي پرده و به طور مستقيم چشم دوختن در چشم درون خود و به سيماي دروني و باطني خود نگريستن در آينه روشن ضمير پنهان خويش. حجاب چهره جان مي شود غبار تنم خوشا دمي که از اين چهره پرده برفکنم در کدام دوره ها بهتر خود را مي توان شناخت و با رازهاي درون خود بهتر مي توان آشنا شد؟ در دوره هاي سکون و سکوت و آرامش و آسودگي ها؟ يا در دوره خطرها، به مبان موج رفتن ها و در غرقاب افتادن ها؟ آسوده بر کنار چو پرگار مي شدم دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت در زندگي برخي از آدم ها دوران هاي طولاني آرامش و آسايش وجود دارد. سال ها ، و گاه دهه ها، همه چيز بر وفق مراد است و زندگي يکنواخت، بدون حادثه مهم و قابل توجهي سپري مي شود، و غم ها و شادي هاي کم اهميت و حوادث تلخ و شيرين کوچک هستند که لحظه هاي اين سال ها را پر مي کنند، بدون اين که اهميت چنداني داشته باشند و خاطره بزرگي از خود به جا بگذارند، بدون آن که اتفاق خاصي بيفتد ، همه چيز آرام و ملايم و زندگي با آهنگي کند و يکنواخت جريان جويباري و نرمپوي دارد و به اين ترتيب سال ها و سال ها مي گذرد، تا اين که ناگهان توفاني و گردبادي از راه مي رسد و يک لحظه چشم باز مي کنيم و بدون اين که انتظارش را داشته باشيم، مي بينيم که در مرکز توفان و تلاطم هستيم و دوران چو نقطه ما را در ميان دايره حوادث گردبادي و پيچان خود قرار داده است. در مرکز توفان، در کانون فاجعه ها، در اعماق تلاطم هاي سيلاب گون خويش، و ناگهان غافلگير مي شويم و آوار حوادث و فجايع بر سرمان خراب مي شود، حوادث و فجايعي که هيچ انتظارش را نداشته ايم. در چنين شرايطي چه مي کنيم؟ چقدر خود را براي اين شرايط توفاني و فاجعه هاي آن خود را آماده کرده ايم؟ آيا براي مقابله و چاره جويي در برابر چنين شرايط حاد و بحراني حود را تربيت کرده ايم؟ آيا قدرت درک و تطبيق خود با هر شرايط، هر چقدر دردناک و ناگوار را داريم؟ آيا آمادگي پذيرفتن عواقب احتمالي شکست ها و فاجعه ها را داريم؟ آيا از واکنش هاي احتمالي خود در چنين شرايطي آگاهيم؟ آيا آن گونه عمل مي کنيم که از خود انتظار داريم يا به ديگران وانموده ايم؟ چقدر به اين مسائل فکر کرده و مي کنيم؟ چقدر از وقت و فرصت خويش را به سرنوشت خويش مي انديشيم و صرف تفکر در باره آينده و حوادث احتمالي آن مي کنيم؟ آيا براي هر گونه حوادث در هم کوبنده و در هم شکننده روان گسل، و هر فاجعه دردناک ويرانگر خود را مهيا کرده ايم؟ آيا چشم به راه حوادث هستيم؟ ( چشم به راه انقلاب هاي فکري- روحي- اجتماعي، بحران هاي شغلي، صدمه هاي جسماني، بيماري هاي درمان ناپذير، مرگ عزيزان، آسيب هاي رواني و در هم شکستگي هاي روحي، بلاهاي طبيعي ناگهاني، زلزله ها، آتش فشان ها، توفان ها، سيل ها، تصادف هاي وحشتناک، فقر و فلاکت و درماندگي و هزار و يک بدبختي ناگهاني و چون صاعقه فرود آينده ديگر چطور؟) آيا خود را براي هر شرايطي، هر چقدر هم سخت و بحراني آماده کرده ايم؟ آري؟ يا نه؟ آيينه درون تو گر صاف و پاک شد خود را در آن ببيني و نيکو شناسي اش براي خود شناسي بايد آينه وجود آدمي صاف و پاک از غبار ها و زنگار ها باشد تا حقيقت نما باشد و حقيقت وجود آدمي را بر او به درستي نشان دهد. غل و غش ها، عدم صداقت ها، حساب گري ها، وابستگي هاي پوچ و بي ارزش، ناخالصي ها، خرده شيشه داشتن هاي وجود، دغل کاري ها و حقه بازي ها، کلاه شرعي گذاشتن ها، تزوير ها و دو رويي ها، تظاهر ها، تنگ نظري ها، کوتاه بيني ها، خودبيني ها و خود پرستي ها، سطحي نگري ها، مشغله هاي بيهوده، اسارت هاي مادي و همه ديگر همانند هاي اين ها، همگي غبار ها و زنگار هاي آينه درون آدمي هستند و آن را غير صيقلي، ناپاک و کج نما، دگرگون نما و وارون نما مي سازند و اجازه نمي دهند که تصويري درست و راست از حقيقت وجود آدمي بر او نمايانده شود.به اين دليل است که براي خودشناسي، افزون بر داشتن ديد دوربرد و ژرفانگر، و چشماني شستشو يافته در چشمه صفا و صداقت، آينه درون را نيز بايد غبار روبي و زنگار زدايي کرد و کدورت ها و گردو خاک ها را از روي آن سترد: چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد هايدگر از علوم انساني و ساير دانش هاي بشري مي خواست تا در رشته هاي گوناگوني که جز مايه غفلت انسان از وجود خود نيستند، سرگردان و پراکنده نشوند، بلکه در پرتو بازگشت به اصل و اساس خويش، يعني وجودي که از آن جدا افتاده اند و با آن کم و بيش بيگانه شده اند، خود را درک کنند، چه انديشيدن- در نهايت- طرح اين پرسش اساسي است که چيست که ما را به انديشيدن فرا مي خواند؟ چيست که ما را مخاطب خويش ساخته، نداي انديشيدن مان مي دهد؟ ندا و فراخواني که دانش از آن بي خبر است، چون به خويش نمي انديشد. هنگامي که کارل ياسپرس به افشاي فلسفه اثبات گرا و مکتب اصالت تصور مي پرداخت- که اولي جز از طريق واقعيت نمي انديشد و دومي در نظرش هر چه هست از مقوله تصورات و معاني است- در حقيقت اين هر دو روش انديشيدن را سرزنش مي کرد، به اين دليل که ذهنيات و کيفيات اعتباري را به هيچ مي گيرند و از اين مفهوم بي خبرند که وجود بين عرصه واقعيات مشاهده پذير و امر متعالي مطلق واقع است. عينيت چيزي جز دُرد و پس مانده وجود را بر جاي نمي گذارد، و جز نشانه اي ناچيز از آن نيست. دانش ها نه روشنگر ارزش دانشند و نه روشنگر معناي آن، و وجود در برابر دانش واپس مي نشيند و خود را پنهان مي سازد. خود را بشناس درست همان پيامي است که شايسته است به کساني داده شود که در علم به جهان برون غرق و گم شده اند و دمبدم با خود بيگانه تر و از خود دور تر مي شوند و خود را بيشتر گم مي کنند.هنگامي که هوسرل از فلسفه مي خواست که به جست و جوي دانش هاي شهودي همت گمارند، علومي که گوهر بسيط دارند، و لازمه آن اين است که ساختمان هاي گوناگوني که تکيه گاه آن علم ها هستند ولي آن ها را از نظر ما پنهان مي دارند، صورت فرعي و جنبي پيدا کنند در حقيقت خواستار بازگشت به اصل و شناخت آن من برين بود که حامل معنا و مفهوم بخش است. شعار خود را بشناس ارزشي به مراتب بيشتر از اندرزي ساده و نصيحتي کوتاه براي تربيت فردي و پرورش اخلاقي دارد. اين جمله از ضرورتي حکايت مي کند که انسان براي پرداخت و بازپرداخت ترازنامه وجود خويش گرفتار و دچار آن است تا در بيرون از حوزه وجود خويش گم و سرگردان نشود، در آن فضاي مه آلود بي کران و پر از سراب و بي راهه اي که اثراتش چنان است که چه بسا ممکن است آدمي را به آن جا بکشاند که خويشتن را به عنوان وسيله و نه غايت و مقصود بينگارد. از اين رو فيلسوفي چون برگسون، که مدام بر تاثير منفي گرايش عقل به ساختن و پرداختن مفاهيم و کليات عقلي تاکيد داشت، از فلسفه خواستار آن بود که ما را به تلاش براي شهود و دانش حضوري- که چيزي جز تلاقي زندگي با خودش نيست- راهنمايي کند و رهنمون شود. اين گرايش عقل در متن پيوستگي و در استمرار زندگي، ناپيوستگي ها و وقفه هايي پديد مي آورد که استمرار زماني را بي حرکت و افسرده مي سازد، به حدي که اين عقل را مي توان به عنوان عدم دريافت طبيعي زندگي تعريف کرد، آن گاه عقل با اين تلاش، در اصل خود جذب شده، تکوين خود را با سيري وارونه تجربه خواهد کرد. اين راه خود شناسي همان راهي است که سقراط ما را به آن فراخوانده و دعوت کرده و خود نيز به آن راه رفته بود: در پرتو تذکري که روش مامايي فيلسوفانه در ما ايجاد مي کند، راه پيموده را بازپيمودن و اين به ما امکان مي دهد که اگر به شناخت تام خود نائل نشويم، دست کم، به تفکري دست بيابيم که نخواهد گذاشت مساله حقيقي انسان با نقابي از توانايي ها و مهارت هاي عملي پوشيده بماند که در خور و شايسته اصل وجود ما نيستند. و نخستين فيلسوفي که ما را به اين انديشيدن فرا خوانده سقراط است، و به اين دليل است که هايدگر در بحث انسان شناسي، اين همه به سقراط مراجعه و از او نقل قول و ياد مي کند. در عصر ما، عصري که آدمي را به انديشيدن وامي دارد، آن چه بيش از همه ما را به فکر فرو مي برد، اين است که ما هنوز از انديشيدن غافليم ... با اين همه، ابداً چنين نيست که اين غفلت به سادگي و در وهله نخست ناشي از اين باشد که ما آدميان، آن طور که شايد و بايد به جانب آن چه انسان را به انديشه وا مي دارد، روي نمي کنيم، بلکه اين معنا ناشي از آن است که آن چه بيشتر از همه انسان را به فکر وا مي دارد از آدمي روي بر مي گرداند و حتي از ديرباز روي برگردانده است. دمي با حق نبودم، چون زنم لاف شناسايي؟ تمام عمر با خود بودم و نشناختم خود را! براي خود شناسي، بايد نخست وارسته باشيم از قيد و بند بيشتر وابستگي ها و تعلق خاطر هاي اغلب پوچ و بي ارزش، و در ميان همه مشغله هاي زندگي، فرصتي نيز براي پرداختن به خود و انديشيدن در باره خويشتن فراهم آوريم، که متاسفانه کمتر چنين فرصت هايي پيش مي آيد و آن گاه نيز که فراغتي حاصل مي شود، چنان خسته ايم و فرسوده و وارفته که نيرويي و تواني براي نگريستن به ژرفاي وجود خويش و ديدن تصاوير حقيقي خويش نداريم. براي خودشناسي يابد ترک خودبيني بگوييم و خودپسندي، ترک خود پرستي بگوييم و خود خواهي، ترک خود رايي بگوييم و خودکامي، ترک خود کامگي بگوييم و خود بزرگ بيني، ترک خود محور بيني بگوييم و خود خدا پنداري ، و آيا توان و همت اين همه ترک اعتياد هاي سخت جان و ديرمان را داريم؟ براي خود شناسي بايد خود را در معرض امتحان هاي دشوار و آزمون هاي سخت قرار دهيم و در ميدان سنجش ها و آزمايش هاي نفس گير، بيازماييم. بايد مراقب خود باشيم، و مراقب تقلب هاي خود، مراقب تظاهر ها و دو رويي هاي خود، مراقب تزوير ها و خودنمايي هاي خود، مراقب ظاهر فريبي ها و دغلبازي هاي خود... براي خود شناسي بايد درون خويش را مدام کند و کاو کنيم، به عميق ترين انگيزه هاي رفتار ها، کردارها، گفتار ها، کنش ها و واکنش ها، و انديشه ها و خيال هاي خود بينديشيم و بکوشيم تا خود را در پنهان ترين زواياي اين انگيزه ها و تاريک ترين گوشه هاي اميال و خواست هاي خويش دريابيم و کشف کنيم. براي خود شناسي بايد خود را همواره در حوزه هاي انديشه، انگيزه و عمل بجوييم و کنکاش کنيم تا بيابيم و بشناسيم. دو حوزه انديشه و عمل، مهم ترين عرصه هاي خودشناسي هستند و خود شناسي حکمتي است ( نمي گويم دانشي است، نمي گويم هنري است، نمي گويم مهارتي است، نمي گويم فني است، مي گويم حکمتي است) هم نظري و هم عملي، هم حسي و هم عقلي، که بايد به تدريج آن را بياموزيم و در عمل و در تجربه فرايش بگيريم و با مراقبت هاي پيدا و پنهان، خود را براي آن آماده سازيم تا بتوانيم به تدريج مرزهاي وجود خويش را بشناسيم و ارزيابي درستي از خويش به دست آوريم. چون تو شناساي خود شوي به حقيقت بر تو هويدا شود حقيقت هستي گفتم که انسان شناسي علوم انساني را نمي توان خود شناسي به مفهوم فلسفي آن داسنت، و ممکن است که اين انسان شناسي به جاي اين که منجر به انسان شناسي و انسان سالاري و سروري انسان بر خويشتن و آزاد سازي انسان از بند هاي اسارتي که خود بر دست و پاي روح و روان خويش بسته است، شود، بر عکس، منجر شود به اسارت بيشتر انسان در بند و بست هاي خويش. دو مثال مي زنم: يک جامعه شناسي به عنوان يکي از علوم انساني عوامل موثر بر انسان اجتماعي را مطالعه مي کند، به عنوان مثال، چگونگي توليد و انتشار شايعات را در جامعه از طريق گردآوري و بررسي کمي - کيفي انبوهي از مدارک و فاکت ها مطالعه مي کند و عوامل موثر در رشد و پراکنش شايعه ها را در جامعه کشف مي کند. حال نتيجه اين تحقيقات در خدمت چه کساني قرار مي گيرد؟ آيا در خدمت خودشناسي قزاز مي گيرد و کمک مي کند که انسان از زير نفوذ مخرب شايعات رها گردد؟ متاسفانه، نه. نتيجه اين تحقيقات در درجه نخست در اختيار سيستم هاي حکومتي و اقتصادي قرار مي گيرد تا از آن استفاده سياسي و بازرگاني شود و به وسيله تبليغات و ترويج شايعات، افکار عمومي را در جهتي که مي خواهند هدايت و کنترل کنند. دو روان شناسي نيز يکي از علوم انساني است که مي کوشد عوامل موثر بر شخصيت و رفتار فردي و اجتماعي افراد را مطالعه کند و مثلاً عوامل موثر بر عقايد فرد و روش هاي به وجود آوردن و از بين بردن افکار و اعتقادات و شرايط افزايش و کاهش تلقين پذيري را مطالعه مي کند، و نتايج اين تحقيقات نيز خواه نا خواه به صورت کارافزار ها و فنون اقناع و ترغيب و ايجاد افکار عمومي، در اختيار کارشناسان تبليغ و ترويج قرار مي گيرد و ابزاري براي به بند کشيدن افکار و عقايد مستقل و آزاده مي شود. حال، با توجه به اين مثال ها و صد ها مثال مشابه ديگر، مي توان گفت که اين علوم انساني رهاننده انسان ها از بند خويش و شناساننده انسان ها به خويش نيستند و خودشناسي نمي تواند به آن ها و فقط به آن ها متکي باشد. منبع:http://www.atefrad.org ارسال مقاله توسط کاربر محترم سايت : omidayandh
|
|
|