جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
سخنراني به ياد ماندني جابز
-(0 Body) 
سخنراني به ياد ماندني جابز
Visitor 331
Category: دنياي فن آوري
متن سخنراني جابز در مراسم فارغ‌التحصيلي دانشجويان دانشگاه استنفورد
«جابز استعفا کرد». در روز 24 آگوست همين سه کلمه، غوغايي در دنياي IT به راه انداخت. اسطوره‌اي در حال وداع بود و اين دنياي بسياري از ما را به هم مي‌ريخت. اسطوره‌ها همواره ما را به سوي خود کشيده و به تقليد و رؤياپردازي وا مي‌دارند. اما چيزي که ما همواره سعي مي‌کنيم آن را فراموش کنيم، اين است که هيچ اسطوره‌اي کامل نيست. جابز براي بسياري از ما يک اسطوره و منبع الهام و رؤياپردازي درباره آينده، بازار و کسب و کار است. اما همان‌طور که رستم‌دستان براي پيروزي بر سهراب دغل‌بازي مي‌کند و آشيل افسانه‌اي نقطه ضعفش را هميشه با خود دارد، شيفتگي به جابز نيز گاهي سرخوردگي مي‌آفريند. جابز نيز مانند همه انسان‌هاي ديگر است. با همه نقاط قوت و ضعفش. دروغ مي‌گويد (داستان وزنياک و آتاري را که به خاطر داريد؟)، بدرفتاري مي‌کند (سخت‌گيري و بدخلقي‌اش با کارکنان اپل زبانزد است)، اشتباه مي‌کند (تعداد محصولات شکست خورده اپل کم نيست) و از زير بار مسئوليت شانه خالي مي‌کند (داستان «ليزا»ي واقعي را مي‌گويم)، اما از سوي ديگر در توليد محصولات شگفت‌انگيز، در مديريت، در آينده‌نگري و در کسب‌وکار به شدت موفق است. به واقع اسطوره است و آنچه يک اسطوره را اسطوره مي‌کند، برتري و کمال تنها در يک يا چند جنبه زندگي است. در ميان اين همه داستان و سرگذشت، در ميان تمام آمار و ارقام مربوط به سهام و سياست‌ها و در ميان زيبايي‌هاي محصولات اپل و در برابر تمام هياهوهاي جاري درباره کسب‌وکار ارزشمندترين شرکت دره سيليکون و ايالات متحده، آنچه جابز را براي من اسطوره مي‌کند سه چيز است:
نخستين آن‌ها سادگي است. جابز در همه چيز به نهايت سادگي اعتقاد دارد. در فرم فروشگاه‌هايش، در طراحي محصولاتش، در نحوه لباس پوشيدنش و حتي در همين سخنراني که ترجمه آن را پيش رو داريد. سخنراني‌اي که در آن مقدمه و مؤخره‌اي وجود ندارد. تعارف و تکلفي نيست. حرف‌هايش را مي‌زند و تمام. و اين سادگي در تضاد شديد با همه شلوغي و آشفتگي دنياي اطراف من را جذب مي‌کند.
دومين ويژگي عشق به كار است. او به کاري که مي‌کند عشق مي‌ورزد و با آن زندگي مي‌کند. و اين عشق مسير او را به خارج از چهارچوب‌هاي زندگي روزمره مي‌کشاند. ترک تحصيل مي‌کند، شرکتي را تأسيس مي‌کند، از آن اخراج مي‌شود، دوباره شرکت ديگري تأسيس مي‌کند و آن را نيز مي‌فروشد، اما هنوز به کاري که مي‌کند عشق مي‌ورزد و نتيجه اين است که در همه حالت، محصولاتش بي‌نظير و بي رقيب هستند. چه Apple II و چه مکعب NeXt و چه انيميشن دنياي اسباب‌بازي‌ها و چه آي‌پدها و مک‌بوک‌ها و... آنچه اين محصولات را شگفت‌انگيز مي‌کند عشقي است که در پس آن‌ها نهفته است و اين به راستي ستودني است.
و در نهايت بايد از اميد گفت.شايد مهم‌ترين خصوصيت اسطوره ما اميد باشد. آنچه در همه رفتارها و تصميم‌هاي او ديده مي‌شود، اميد به آينده و ايمان به درست بودن مسير است. در شروع يک کسب‌وکار، در هنگام شکست و حتي در هنگام راه رفتن روي لبه تيغ مرگ و زندگي، او هيچ‌گاه نااميد نشده است و اين بزرگ‌ترين سلاح در نبرد زندگي است و با اين سلاح است که او از اين نبرد اين چنين سربلند بيرون مي‌آيد و با به ياد سپردن همه اين ويژگي‌هاي مثبت است که، با اسطوره‌‌اي ديگر خداحافظي مي‌کنيم.

سخنراني  به ياد ماندني جابز

داستان اول درباره وصل کردن نقاط به يکديگر است
 

مايه افتخار من است که در اين روز و در هنگام فارغ‌التحصيل شدن شما، از يکي از بهترين دانشگاه‌هاي دنيا با شما هستم. من هيچ‌گاه از هيچ دانشگاهي فارغ‌التحصيل نشده‌ام. اگر بخواهم واقعيت را بگويم، اين نزديک‌ترين برخورد من با پديده فراغت از تحصيل است. من امروز اينجا هستم تا تنها سه داستان متفاوت را از زندگي خودم براي شما نقل کنم. هيچ چيز خاصي وجود ندارد. تنها سه داستان.
من تنها پس از گذشت شش ماه، از تحصيل در کالج ريد (Reed College) صرف‌نظر کردم. اما حدود هجده ماه ديگر را تا پيش از انصراف کامل در همان کالج ماندم. اما چرا من انصراف دادم؟اين قضيه پيش از به دنيا آمدن من شروع شده بود. مادر بيولوژيک من، جوان و تنها بود و تازه از دانشگاه فارغ‌التحصيل شده بود، به همين دليل، تصميم گرفت تا سرپرستي من را به خانواده ديگري بسپارد. او به شدت اعتقاد داشت که سرپرستي من بايد به کسي سپرده شود که تحصيلات دانشگاهي داشته باشد و به همين دليل همه چيز به گونه‌اي برنامه‌ريزي شده بود که من درست در زمان تولد، توسط يک وکيل و همسرش به فرزندخواندگي پذيرفته شوم.
تنها مسئله اين بود که هنگام تولد من، آن‌ها به اين نتيجه رسيدند که به يک فرزند دختر احتياج دارند. به همين دليل، در نيمه شب با والدين من که در فهرست انتظار بودند، تماس گرفتند و از آن‌ها پرسيدند: «ما يک فرزند ناخواسته پسر داريم. آيا شما او را مي‌خواهيد؟» و آن‌ها پاسخ دادند: «حتماً!» مادر بيولوژيک من بعدها متوجه شد که مادر جديد من هيچ‌گاه از دانشگاه فارغ‌التحصيل نشده است و پدر جديدم نيز هيچ‌گاه دبيرستان را تمام نکرده است! به همين دليل، از امضاي آخرين مدارک فرزندخواندگي خودداري کرد. او چند ماه بعد و تنها زماني که والدينم قول دادند روزي من را به دانشگاه خواهند فرستاد، با اين فرزندخواندگي موافقت کرد.و هفده سال بعد، من به دانشگاه رفتم. اما من از روي بي‌تجربگي، دانشگاهي را انتخاب کردم که هزينه تحصيل در آن به اندازه استنفورد بود و تمام پس‌انداز پدر و مادر من که از طبقه کارمند بودند، صرف شهريه دانشگاه من شد.
بعد از شش ماه، من هيچ ارزشي در اين تحصيلات نمي‌ديدم. هيچ ايده‌اي از اين‌که مي‌خواهم با زندگي‌ام چه بکنم، نداشتم و حتي نمي‌دانستم دانشگاه چگونه مي‌تواند در يافتن اين هدف به من کمک کند و در همين حال داشتم، تمام پولي را که پدر و مادرم در تمام طول عمرشان پس‌انداز کرده بودند، خرج مي‌کردم. به همين دليل تصميم گرفتم، از تحصيل انصراف دهم و يقين داشتم که همه چيز به خوبي پيش خواهد رفت. اين تصميم در آن زمان بسيار وحشتناک بود، اما اکنون که به گذشته نگاه مي‌کنم، يکي از بهترين تصميم‌هايي است که در تمام طول عمرم گرفته‌ام. زماني که من از تحصيلات دانشگاهي انصراف دادم، مي‌توانستم از حضور در کلاس‌هاي اجباري دانشگاه که هيچ جذابيتي براي من نداشتند، صرف‌نظر کنم و به جاي آن در کلاس‌هايي شرکت کنم که برايم جذاب بودند.اين کار به هيچ وجه ساده يا رمانتيک نبود. من خوابگاه نداشتم. بنابراين، در اتاق دوستانم روي زمين مي‌خوابيدم، بطري‌هاي خالي نوشابه را جمع مي‌کردم تا با فروش آن‌ها به قيمت 5 سنت، غذا بخرم و هر يک‌شنبه 7 مايل را پياده در شهر طي مي‌کردم تا در معبد هير کريشنا (Hare Krishna) براي يک وعده در هفته هم که شده غذاي خوبي بخورم. من اين را دوست داشتم و در آينده مشخص شد، تمام آنچه که در اين مدت با دنبال کردن کنجکاوي و کشف و شهود با آن‌ها روبه‌رو شده بودم، چيزهايي ارزشمند هستند که قيمتي براي آن‌ها قابل تصور نيست. بگذاريد نمونه‌اي را برايتان نقل کنم: کالج ريد در آن زمان به نوعي بهترين دوره‌هاي خوش‌نويسي کشور را برگزار مي‌کرد. در تمام محوطه دانشگاه، هر پوستري، هر برچسبي که روي کشويي چسبيده بود، همه و همه به زيبايي و با دست خوشنويسي شده بودند.
چون من انصراف داده بودم و لازم نبود در کلاس‌هاي عادي شرکت کنم، تصميم گرفتم در دوره‌هاي خوشنويسي شرکت کنم تا روش انجام اين کار را ياد بگيرم. من موارد بسياري را درباره انواع فونت‌هاي serif (لبه‌دار) و san serif (بدون لبه)، درباره تغيير فواصل بين حروف در ترکيب‌هاي مختلف و درباره آنچه مايه برتري برخي متون چاپي عالي مي‌شود، ياد گرفتم. اين موارد به گونه‌اي زيبا، تاريخي و به لحاظ هنري لطيف بودند که دانش قادر به درک آن‌ها نبود و در نگاه من آن‌ها جذاب بودند.اميدي وجود نداشت که هيچ يک از اين موارد در زندگي آينده من کاربردي داشته باشند. اما ده سال بعد زماني که ما نخستين مکينتاش را طراحي مي‌کرديم، تمام آن‌ها دوباره به سراغ من آمدند و ما تمام اين موارد را در مک گنجانديم. مک نخستين کامپيوتري بود که متون زيبايي داشت.
اگر من در همان يک کلاس دانشگاه شرکت نکرده بودم، مکينتاش هيچ‌گاه آن طرح‌ها و فونت‌هاي گوناگون يا فونت‌هايي با فواصل متغير را نداشت و از آن‌جا که ويندوز تنها يک کپي‌برداري از مک بود، مي‌توان اين‌گونه پنداشت که در آن صورت هيچ کامپيوتري اين ويژگي‌ها را نداشت. اگر من از تحصيل صرف‌نظر نکرده بودم، هيچ‌گاه در اين کلاس‌هاي خوشنويسي شرکت نمي‌کردم و در چنين صورتي کامپيوترهاي خانگي نمي‌توانستند طرح‌هاي حروف و فونت‌هايي را داشته باشند که اکنون دارند. به يقين زماني که من در دانشگاه بودم، متصل کردن اين نقاط به يکديگر آن هم با نگاه به آينده غيرممکن بود. اما ده سال بعد با نگاه به گذشته اين مسير کاملاً واضح و آشکار ديده مي‌شد.دوباره تکرار مي‌کنم، شما نمي‌توانيد با نگاه به آينده نقاط را به هم متصل کنيد، تنها با نگاه به گذشته است که از پس اين کار بر خواهيد آمد. پس بايد يقين داشته باشيد، اين نقاط در آينده به نحوي به هم مرتبط خواهند شد. شما بايد به چيزي باور داشته باشيد؛ به توانايي‌تان، به سرنوشت، زندگي، کارما يا هرچيز ديگري. اين رويکرد هيچ گاه من را نا‌اميد نکرده و باعث ايجاد تفاوت‌هاي زيادي در زندگي من شده است.

داستان دوم من درباره عشق و از دست دادن است.
 

من خوش‌شانس بودم. من آنچه را عاشق انجام دادنش بودم، در ابتداي زندگي پيدا کردم. در بيست سالگي من و وز (استيو وزنياک) اپل را در گاراژ خانه والدينم به راه انداختيم. به سختي کار کرديم و ظرف ده سال اپل از يک شرکت دونفره در يک گاراژ به شرکتي 2 ميليارد دلاري با چهار هزار کارمند تبديل شد. تنها يک سال از عرضه بهترين محصولمان (مکينتاش) گذشته بود و من تازه سي ساله شده بودم كه از شركت اخراج شدم! چطور ممکن است از شرکتي که خودتان تأسيس کرده‌ايد، اخراج شويد؟ خوب، همزمان با رشد اپل، کسي را براي کمک در مديريت شرکت استخدام کرديم که تصور مي‌کرديم بسيار با استعداد است. براي سال نخست يا چيزي در همين حدود، همه چيز به خوبي پيش رفت. اما پس از آن ديد ما نسبت به آينده متفاوت شد. در نهايت، کارمان به مشاجره انجاميد و در اين هنگام، هيئت مديره اپل جانب او را گرفت. اين‌گونه بود که من در سي سالگي اخراج شدم. رسماً اخراج شدم! تمام آنچه که مرکز توجه من در زندگي بود، به باد رفت و اين بسيار ويران کننده بود.
من واقعاً براي چند‌ماه بلا‌تكليف بودم احساس مي‌کردم، نسل قبلي کارآفرينان را مأيوس کرده‌ام و پرچمي را که به دست من سپرده بودند، به زمين انداخته‌ام. من با ديويد پاکارد و باب نويس ملاقات کرده و سعي کردم از شکست مفتضحانه‌ام عذرخواهي کنم. من به يک بازنده مشهور تبديل شدم و حتي به فکر فرار از دره‌سيليکون افتادم. اماچيزي به آرامي در من طلوع مي‌کرد. من هنوز کاري را که قبلاً انجام مي‌دادم، دوست داشتم. تغيير مسير وقايع در اپل حتي ذره‌اي اين موضوع را تحت تأثير قرار نداده بود. من را رد کرده بودند، اما من هنوز عاشق بودم. پس تصميم گرفتم که از نو شروع کنم.من آن زمان متوجه نشدم، اما بعدتر مشخص شد که اخراج شدن از اپل بهترين اتفاقي بود که ممکن بود براي من رخ دهد. تمام سنگيني موفق بودن، دوباره جاي خود را به سبکي تازه‌کار بودن داده بود؛ تازه‌کاري که درباره همه چيز اطمينان کمتري داشت. اين امر مرا آزاد کرد تا وارد يکي از خلاقانه‌ترين دوران‌هاي زندگي‌ام شوم.
در طول پنج سال بعدي، من شرکتي به نام NeXT و شرکت ديگري به نام پيکسار تأسيس کردم. عاشق زني شدم که در آينده همسر من شد. پيکسار به مرحله‌اي رسيد که نخستين فيلم انيميشن‌کامپيوتري دنيا (داستان اسباب‌بازي‌ها) را خلق کرد و اکنون موفق‌ترين استوديوي انيميشن‌سازي جهان است. در چرخش ناگهاني رويدادها، اپل NeXT را خريد، من به اپل برگشتم و فناوري‌هايي که ما در NeXT توسعه داده بوديم، قلب رنسانس کنوني اپل است و در نهايت من و لاورن (Laurene) با هم زندگي شيريني داريم.من يقين دارم، اگر من از اپل اخراج نشده بودم، هيچ کدام از اين وقايع رخ نمي‌دادند. اين دارويي تلخ و بدمزه بود، اما حدس مي‌زنم، بيمار به اين دارو نياز داشت. زندگي گاهي با چوب بر سر شما خواهد کوبيد. اما ايمانتان را از دست ندهيد. من به اين نتيجه رسيده‌ام، تنها عاملي که باعث شد من به راهم ادامه دهم اين بود که کاري را که انجام مي‌دادم، دوست داشتم. شما هم بايد آنچه را دوست داريد، پيدا کنيد و اين در مورد کار شما، درست به اندازه يافتن کسي که دوستش داريد مهم است.
کار شما بعدها بخش عظيمي از زندگي شما را به خود اختصاص خواهد داد و تنها راه براي خوشنودي واقعي اين است که کاري را انجام دهيد که به عظمتش و اهميتش باور داريد. و تنها راه انجام کارهاي عظيم اين است که کاري را که انجام مي‌دهيد، دوست داشته باشيد. اگر هنوز آن (کار مورد علاقه‌تان) را نيافته‌ايد، به جست‌وجو ادامه دهيد. سازش نکنيد و زماني که آن را بيابيد، با تمام وجود متوجه خواهيد شد و مانند هر رابطه موفقي، با گذر ايام و سال‌ها بهتر و بهتر خواهد شد. پس تا يافتن آن به جست‌وجو ادامه دهيد، سازش نکنيد.

داستان سوم من درباره مرگ است
 

زماني که هفده ساله بودم، مطلبي را خواندم که مضمون آن چنين بود: «اگر هر روز به گونه‌اي زندگي کنيد که گويي روز آخر زندگي شما است، يک روز بالاخره حق با شما خواهد بود.» اين جمله تأثير زيادي بر من داشت و از آن زمان تا 33 سال بعد از آن، هر روز در آينه نگاه مي‌کردم و ازخودم مي‌پرسيدم: «اگر امروز آخرين روز زندگي من باشد، آيا باز هم کاري را که امروز قصد انجام آن را دارم، انجام خواهم داد؟» و هرگاه پاسخ آن براي روزهاي متمادي «نه» باشد، مي‌فهمم که بايد چيزي را تغيير دهم.يادآوري اين واقعيت که به زودي خواهم مرد، مهم‌ترين ابزاري است که تا‌کنون براي کمک به تصميم‌گيري‌‌هاي مهم زندگي با آن روبه‌رو شده‌ام. چون هر چيزي (تمام انتظارات خارجي، تمام غرورها، ترس از شکست و سرافکندگي) در برابر مرگ کم‌رنگ و بي‌ارزش خواهند شد، تنها چيزهايي که به واقع مهم هستند، باقي خواهند ماند. به يادآوردن اين‌که شما خواهيد مرد، بهترين راهي است که براي رهايي از دام اين تفکر که چيزي براي از دست دادن داريد، مي‌شناسم. شما تنها و عريان هستيد. هيچ دليلي وجود ندارد که از قلبتان پيروي نکنيد.
حدود يک سال قبل، من به سرطان مبتلا شدم. ساعت 7:30 يک روز صبح اسکن شدم و در لوزالمعده من به وضوح يک تومور قابل رويت بود. من حتي نمي‌دانستم که لوزالمعده چيست! دکترها به من گفتند، تقريباً يقين دارند که اين نوعي سرطان غير قابل مداوا است و گفتند من نبايد توقع بيش از سه تا شش ماه زنده ماندن را داشته باشم. دکتر به من گفت، به خانه بروم و کارهايم را سر و سامان بدهم و اين به زبان پزشکان، يعني بايد آماده مرگ شوي؛ يعني بايد همه چيزهايي را که مي‌خواهيد ظرف ده سال آينده به فرزندانتان بياموزيد، ظرف چند ماه به آن‌ها بياموزيد. بايد مطمئن شويد که همه چيز به گونه‌اي رديف شده که خانواده‌تان کمترين سختي را متحمل خواهد شد. يعني بايد خداحافظي کنيد.
من تمام روز را با آن بيماري زندگي کردم. همان شب يک عمل بيوپسي داشتم که طي آن دستگاه آندوسکوپ را از طريق حلقم در دستگاه گوارش من فرو‌کردند. سوزني را در لوزالمعده من فرو بردند و تعدادي از سلول‌هاي تومور را بيرون کشيدند. من آرام بودم، اما همسرم که آنجا با من بود، گفت، زماني که دکترها آن سلول‌ها را در زير ميکروسکوپ نگاه کرده‌اند، به گريه افتاده‌اند. چرا که مشخص شده بود، من به نوع نادري از سرطان پانکراس مبتلا شده‌ام که با جراحي قابل درمان است. من آن جراحي را انجام دادم و اکنون در سلامت به سر مي‌برم.اين نزديک‌ترين فاصله من با مرگ بوده است و اميدوارم که براي چندين دهه ديگر نيز به همين منوال باقي بماند. با گذراندن چنين تجربه‌اي است که اکنون مي‌توانم با قطعيت بيشتري نسبت به زماني که مرگ برايم مفهومي مفيد اما صرفاً ذهني بود، به شما بگويم که يادآوري مرگ ابزار مفيد و مهمي است.
هيچ کس نمي‌خواهد بميرد. حتي کساني که مي‌خواهند به بهشت بروند، حاضر نيستند براي رفتن به آنجا بميرند. با اين حال، مرگ مقصد نهايي همه ما است. هيچ کس تا‌کنون از مرگ رهايي نيافته است و بايد هم اين‌گونه باشد، زيرا مرگ به احتمال تنها ابداع برتر زندگي است. مرگ عامل تغيير زندگي است. کهنه‌ها را از ميان مي‌برد تا راه را براي تازه‌ها هموار کند. شما اکنون همان تازه‌ها هستيد، اما روزي نه چندان دور از امروز، شما به تدريج به کهنه‌ها تبديل شده و مشمول اين پاکسازي خواهيد شد. از اين همه تلخ زباني عذر مي‌خواهم، اما اين عين حقيقت است.وقت شما محدود است، پس آن را با زندگي به سبک ديگران تلف نکنيد. در دام تعصب‌ها گرفتار نشويد، زيرا اين به معني زندگي با نتيجه تفکرات ديگران خواهد بود. نگذاريد همهمه نظريه‌هاي ديگران شما را از شنيدن نداي درونتان باز دارد و مهم‌تر از همه شجاعت دنبال‌کردن قلبتان را داشته باشيد. قلب و بينش شما مي‌داند که شما واقعاً چه مي‌خواهيد بشويد. هر چيز ديگري در درجه دوم اهميت قرار دارد.
زماني که من جوان بودم، نشريه جالبي به نام «راهنماي تمام زمين» (The Whole Earth Catalog) منتشر مي‌شد که يکي از کتاب‌هاي مقدس نسل ما بود. اين نشريه توسط شخصي به نام استوارت برند در جايي نه چندان دور از اينجا يعني پارک منلو منتشر مي‌شد و زاده طبع هنرمندانه برند بود. اين صحبت به اواخر دهه 1960 ميلادي مربوط است؛ دوران پيش از کامپيوترهاي شخصي و نشر روميزي. به همين دليل، كل اين نشريه به کمک ماشين تحرير، قيچي و دوربين‌هاي پولارويد توليد و منتشر مي‌شد. اين مجموعه به گونه‌اي نسخه کاغذي گوگل در آن زمان بود، آن هم 35 سال پيش از شکل‌گيري گوگل. مجموعه‌اي ايده‌آل و پر از ابزارهاي شسته و رفته و نكته‌هاي ظريف بود.استوارت و تيم او چندين شماره را منتشر کردند و زماني که دوران‌شان به سر رسيده بود، شماره نهايي را منتشر کردند. اين به اواسط دهه 1970 مربوط است و من تقريباً به سن و سال شما بودم. در پشت جلد آخرين شماره، تصويري از جاده‌اي روستايي در سپيده دم به چاپ رسيده بود. از آن جاده‌هايي که اگر شما هم کمي ماجراجو باشيد، بالاخره روزي خودتان را در حال پياده‌روي در آن خواهيد يافت. در زير آن اين نوشته به چشم مي‌خورد: «گرسنه بمانيد، ابله بمانيد.» اين پيغام خداحافظي آن‌ها بود. گرسنه بمانيد، ابله بمانيد و من هميشه آن را براي خودم آرزو کرده‌ام و اکنون که شما فارغ‌التحصيل مي‌شويد تا مرحله تازه‌اي را شروع کنيد، آن را براي شما هم آرزو مي‌کنم:
«تشنه بمانيد، ابله بمانيد.»
از همه شما بسيار سپاس‌گزارم.
منبع:www.shabakeh-mag.com
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image