جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
پادشاهي که زاغها انتخاب کردند
-(2 Body) 
پادشاهي که زاغها انتخاب کردند
Visitor 665
Category: دنياي فن آوري
يکي بود، يکي نبود... درزمانه هاي قديم، دريک کشور، مرد بينوايي بود که حتا نان خوردن روزمره اش را نداشت ، فقير بود ، اما بد دل بد نيت نبود . همه آرزو هايش نيکي و خوبي کردن به ديگران بود. با آنکه آرزوي خوبي کردن را داشت ، اما خيلي خوب نمي دانست که چگونه کار هاي نيک را انجام دهد . اکثرا باخودش ميگفت:
ــ آه آه! قدرتي ميداشتم که به اين همه انسانها خوبي ميکردم.
کساني که اين حرفهاي او را مي شنيدند ، سوال مينمودند:
ــ خيلي خوب، چطور خوبي خواهي کرد؟
و او جواب ميداد:
ــ خو خوبي ديگر، به هرکي خوبي خواهم کرد... حالاباشد وقتي آن روز برسد، ميدانم که چطور خوبي و نيکي کنم.
يکي از روزها به سرکوهي نشسته زيرلب زمزمه کنان ميگفت:
اي کاش پروردگار کمکم مي کرد تا مي توانستم به اولاد بشرنيکي ميکردم.
رهگذري که از کنار او مي گذشت، حرفهاي اورا شنيد و به اوگفت:
ــ سلام پسرجان...
مردي که آرزوي نيکي کردن را به ديگران داشت، سرش را دور داد، ديد که با يک مرد آق سقال(ريش سفيد) که ريشش تا به نافش دراز بود ، مواجه است . او هم گفت:
ــ سلام پدرجان...
آق سقال از اوپرسيد :
ـ چرا اين طور سر سر خود گپ مي زني ؟از خدا چيز ميخواستي؟
او هم تا که زبانش دور ميخورد ، درمورد نيکي کردن به ديگران پرگفت. اودرمورد اين که دلش به انسانها چقدر مي سوزد، گپ هايي را با آب وتاب به او بيان کرد.
آق سقال گفت:
ــ مانند توخيلي ها آستين ها را بر زده خواستند که به ديگران نيکي کنند. کاشکي تو راه انجام دادن اين نيکي کاري را ميدانستي و آنوقت اينقدر خوبي کردن را نمي خواستي. به انسانها نيکي کردن از بدي کردن هم خيلي ها مشکل تر هست. از روزي که دنيا هست و به وجود آمده اشخاص بسيارکم برآمدند که اين کار را انجام بدهند...
اين پند و نصيحت پيرمرد را شنيد و به جاي اين که به آن ها اعتنا کند ، به او گفت:
ــ آه ! من مانند ديگران نيستم. بگذار به آن مقام و جاي برسم، از روي زمين همه بدي ها را ريشه کن ميسازم. ديگر کسي گرسنه و تشنه نخواهد بود. کسي برهنه و فقير نخواهد ماند. جنگ و جدال نخواهد ماند... تمام کار ها را سربه راه خواهم ماند.
آق سقال گفت :
ــ خيلي آرزو داري، اما نمي داني چه قسم انجام بدهي .آن هايي که پيش از توهم بودند وهمين گونه آرزو ها داشتند و اما نمي دانستند که چگونه به آن ها برسند به همين خاطرصرف نظر کردند و رفتند. و او:
ــ بر روي زمين از خوبي کردن کار آسان ديگري نيست....
آقسقال هم گفت:
ــ آي ، پس که اينقدر آرزوي نيکي کردن به ديگران داري، پس اينجا ايستاده مشو. پيوسته گردش و سياحت کن... چنين جايي مي رسد،چنين وقتي مي رسد، تو هم به جاي بلند ومقام دلخواهت مي رسي...
او فقط و فقط به همين گپ آق سقال گوش فرا داد وبه راه افتاد... آنجا از تو باش و اينجا از من،سالهاي سال سيرو سفر مي کند. به هر جايي که مي رود درمورد اين که چطوربه خاطر نيکي کردن به اولاد بشر شب و روز در تب و سوخت است و دلش بيقراربه ديگران مي گويد . درجريان همين سفرهايش يک روز با طلوع خورشيد متوجه شد که به شهردوري رسيده است. شهر با قلعه ها و ديوارها محاصره شده بود واو دروازه ورودي شهر را پيدا کرد و داخل شهر شد .از ديدن شهرحيران شد. شهرپر از انسانها، پروپر... خو من ميگويم صدهزارآدم و تو بگو هم بگو سيصدهزارآدم...سرو پا ي جعميت ديده نميشود. او هم در داخل بيروبار مردم به فکرفرو مي رود. از هرسر صداهايي بالا ميشود. او به صحبتهاي مردم گوش کرد که مي گفتند:
ـ وطنداران! من به آرزوي نيکي کردن به شمايان هستم. به خاطرانتخاب پادشاهيم به زاغها بگوييد. زاغها مرا به پادشاهي انتخاب کنندو آن وقت خواهيد ديد که بخاطرشما چه کارهاي خوبي خواهم کرد. از رود هاي اين شهرشربت ها جاري خواهندشد، پياده روهاي سنگي زيرزميني اعمارخواهدشد. از آسمان به عوض باران شربت مي بارانم. يک دست تان به روغن و ديگرش به عسل خواهد بود. هر روز خدا از خوردن باقلوا و سمبوسه و ديگر غذا هاي لذيذ سيرشده بيزار و دلگير مي شويد. آنقدر آسوده ميشويد که اين آسوده گي شروع به نا آسوده گي تان خواهد کرد. وطنداران عزيز! بگوييد به همين زاغها که مرا به پادشاهي انتخاب کنند .
او با شنيدن اين حرف ها که از هر زبان جاري بود ، شگفت زده شد. به پهلوش نظر انداخت. همان پيرمرد آق سقال که ريشش تا به نافش بود و سالها پيش برسر کوهي با او سر خورده بود، قرارداشت. آيا براستي او بود ؟
ــ سلام پدرجان...
و آقسقال هم جواب داد:
ــ سلام پسرجان...
ــ مي بينم که درين شهر هرکس صحبت مي کند. پس چرا اين ها هنگام صحبت کردن اين همه چيغ و فرياد دارند؟...
ــ هرکس گمان مي کند که تنها خودش مي تواند به مردم خدمت کند ، اما چطور؟ راه هاي خدمت اين کاررا ياد ندارند و بدين لحاظ چيغ...
ــ آيا هميشه اين آدم ها همين گونه چيغ و فرياد مي زنند ؟
ــ نخير. از انتخابات به انتخابات. اينجا سالي يک بار انتخابات صورت ميگيرد. وقت انتخابات که شد هرکس در تب و تلاش مي افتد تا انتخاب شود.
ــ به چي دليل؟
ــ چونکه هرکس گمان مي کند که تنها او خوب خدمت کرده ميتواند. همه شان مي خواهند که خوبي کنند.هيچ کسي نيست که بدي کند.
ــ اينجا کي را انتخاب مي کنند؟
ــ پادشاه انتخاب مي کنند.... اين مملکت مانند ديگر مملکت ها نيست. اين جا پادشاهي از پدر به پسر ميراث نمي ماند. هر سال از بين مردم پادشاهي برگزيده ميشود. پادشاه برگزيده ، اگر به قول داده اش به مردم عمل کند، پادشاه باقي مي ماند، در غير آن سال بعد پادشاهي ديگري انتخاب ميشود. تا به هنوز کسي پيدا نشده که اضافه تر از يکسال باقي مانده باشد.
ــ بسار خوب، پس چرا «زاغ ، زاغ!» گفته فرياد دارند؟
ــ درين مملکت پادشاه ها را زاغها انتخاب مي کنند، به همين خاطرزاغ زاغ گفته فرياد مي کشند .
درين اثنا هوا تاريک شد و روي آسمان را ابري از زاغها پرکرد که حتا آفتاب هم ديده نميشد. زاغها برسر انسانها قاغ قاغ کنان پرواز ميکردند وهرکس چيغ و فريادکنان به زاغ ها مي گفتند:
ــ زاغ برادر،زاغ برادر،مرا به لحاظ خدا انتخاب کن!
و به زاغها عذرو زاري مي کردند. زاغها هم پرواز و قاغ قاغ را کنار گذاشتند ،يک زاغ بي صدابه طرف پايين پرواز مي کند و دور سر مردي که بخاطر خدمت به مردم سال ها دشت ها و بيابانها را گشته بودچرخيدن را شروع مي کند . زاغ چرخ خورده چرخ خورده قاغ گفته و بر سرمرد رفع حاجت کلان انجام مي دهد . بعد باز به آسمان بلند ميشود.
درين وقت مردم با آواز بلند فرياد زدند :
ــ سه ، يک ات پادشاه شد.از سه قسمتت يک قسمتت پادشاه شد!
او ازين واقعه شگفت زده گشت و از آقسقال پرسيد:
ــ اين چه گپ هست، چي ميشود؟...
ـــ خو اينجا انتخاب پادشاه همينطور ميشود. زاغي سه بار به سر کسي همان کار را بکند ،آن شخص پادشاه اين مملکت انتخاب ميشود. از سه قسمتت يک قسمتت پادشاه شد. دعا کن که زاغ بازهم بر سرت همان کارش را بکند. درين وقت زاغ بازهم فرفرکنان و چرخک زده آمد و بر سرمرد همان کارش را تکرار کرد. مردم فرياد کشيدند:
ــ از سه ، دو ات پادشاه شد !
ديگران به خاطــراين که بار ديگر زاغ سر آن آدم همــان کار را نکند سرشان را لچ کرده فرياد مي زدند :
ــ اينجا، زاغ برادر، اينجا زاغ برادر!
و به زاغ عذر و زاري مي کردند تا برسر شان همان کارش را بکند .
زاغ به اين گپها گوش نکرد و بار سوم هم برسرآن آدم کارقبليش را انجام داد . درين وقت مردم صدا کردند:
ــ ديگر پادشاه شدي!
اورا بر سر شانه هاي شان گرفته و به قصر بردند.
اين مرد که پادشاه شد ه بود ،مرهون خوبي که زاغ ها به حقش کرده بودند ، بود او هرگز خوبي زاغها را که پادشاه اش ساخته بوندند فراموش کرده نمي توانست .مدتي بعد او فرمان صادرکردتا تمام مترسک ها را از باغ ها و زمين هاي زراعتي که به خاطر ترساندن زاغها و پرنده گان گذاشته بودند ، بردارند .
به زودي کساني که زاغها رابا سنگ مي زدند و مي راندند، به محکمه سوق داده شدند وبه آن ها جزا داده شد. پادشاه نو به اين ها هم اکتفا نکرده و امر کرد تا هر فاميل روزانه يک مشت دانه به زاغ ها بپاشند .
مردم ناراضي از اين کار ها بودند و زيرلب غرغر مي کردند . اما چشم پادشاه به جز از زاغها چيزي ديگري را نمي ديد. خو، سال اول اين گونه سپري شد و انتخابات نوفرا رسيد .
بازهم افراد آن سرزمين به ميداني شهر گردهم آمده بودند. مثل دفعه قبل هرکس بخاطر انتخاب شدنش به زاغها عذار و زاري کرده و همگي شان وعده خدمات خوبي را به انسانها مي دادند . ابر ، ابر زاغها آمد. بازهم آسمان تاريک شد. طنين قاغ قاغ فضا را پرکرد. هرسال يک زاغ پادشاه را انتخاب ميکرد، اما اين سال زاغها بخاطراين که ازکارهاي نيک پادشاه ابراز امتنان و تشکري نموده باشند، ده زاغ آمده برسر پادشاه سابق سه بار ريختن و رفتند. شاه به خاطر اين که زاغ ها اورا بارديگر پادشاه ساخته بودند و به خاطر اين که آن همه محبت و لطف زاغ ها را فراموش نکند ، امر کرد بايد هرکس بيست بيست تا زاغ را در خانه هاي شان پرورش بدهند.
پادشاه به خاطر اين که زاغها سرما نخورند و از سرما و باد در امان باشند ، براي آن ها آشيانه هاي مخصوص ايجاد کرد . زاغها به اثر اين مواظبت ها ي بيش از حد و پرورش زياد تا که توانستند بزرگ و بزرگتر شدند و چاق وچله وبا چربي ترشدند. هرزاغ به اندازه يک فيل مرغ شده بود. بارديگر دور انتخابات فرارسيد. مردم از نارضايتي زيرلب غرغرميکردند و پادشاه شان را هيچ دوست نداشتند، اما اين نالشها چه فايده داشت، دراين انتخابات صد زاغ فيل مرغ مانند باز هم بر سر پادشاه ازهمان لطف هاي شان نثار مي کنند . پادشاه براي بار سوم برگزيده مي شود و فرمان ميدهد: بايد در بدن زاغها يک تا شپش هم نماند، شپش ها چيده شده وبدن زاغ ها با صابون ششته و پاک شوند. پاهاي شان جلا داده شود. جاهاي سخت شان چرب شود !
زاغها به بهترين شکل تغذيه و پرورش مي شوند و هر کدام شان به اندازه ء يک گوسفند بزرگ مي شوند و هم تعداد شان هر روززياد و زيادتر مي شوند. روزي رسيده بود که زاغهاي تنومند به شهرجاي نمي شدند.
باز هم وقت انتخابات رسيد. دراين انتخابات بخاطر خيلي تشکري از پادشاه ، به يکباره گي پنجصد زاغ سه بار يکجايي سرپادشاه سابق را پسنديدند.
ديگر پادشاه هم از زاغها اينقدرنگهداري و مواظبت کرد که در نتيجه مردم از دست زاغها خانه و کاشانه شان را رها کرده به کوه ها ، دشتها آواره شدند .ديگر زاغهاي تغذيه گشته به اندازه بوقه (گاونر) بزرگ و چاق شده بودند.
يک انتخابات ديگر هم شد. در آسمان زاغهاي بوقه مانند به پرواز شروع نموده بودند. از سرو صداي ناهنجارشان گوشها کرشده بودند. اين بار زاغها به خاطره جبران از خدمات پادشاه و اداي دين دسته جمعي به سر پادشاه تشکري شان را رها کردند.
مردم به پادشاه انتخاب شده نزديک شدند و خواستند تا اورا با خود به قصرپادشاهي ببرند. اما ديدند که از مواد فضله زاغها تپه يي ساخته شده است و پادشاه هم زيراين تپه مانده بود و پارچه پارچه گشته بود. مردمان آنجايي دربين خوشحالي از نو به چيغ و فرياد شروع کرده بودند:
ــ زاغ برادر، مرا انتخاب کن. زاغ برادر، مرا انتخاب کن!...

ارسال توسط کاربر محترم سايت : omidayandh
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image