بحث مقاله راجع به رهبري و مديريت در اسلام و غرب است، در قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران مديريت به عنوان يكي از ويژگيهاي رهبر ذكر شده است در حاليكه در مديريت فعلي ما رهبري يكي از خصوصياتي است كه مدير بايد داشته باشد. در تعريف رهبري و مديريت ميتوان گفت؛ رهبري اثرگذاري بر رفتار خود و ديگران است و مديريت ايجاد كالبد يا ساختار سازمان است، به عبارتي سازمان دو بعد دارد يك بعد جسمي كه با وظايف مديريتي سر و كار دارد و بعد روحي كه به مسائل روح سازمان ميپردازد. سؤال اين است كه چرا در اسلام رهبري اصل، مديريت فرع و در نظام غرب مديريت اصل، رهبري فرع است. در اينجاست كه راه اسلام و غرب در مديريت و رهبري جدا ميشود.
در اين مقاله موضوع توليد و محور بودن آن در غرب و نحوه برخورد با انسان در فرايند افزايش بهرهوري مطرح گرديده است، از طرفي بينش اسلام در ارتباط با رشد و تعالي انسان و سازمان مورد اشاره واقع شده و همگام بودن نحوه اداره سازمانهاي امروزي ما در راستاي بينش غربي به عنوان يك مشكل مطرح گرديده است، به عبارتي در جامعه امروزي ما نيز مديريت اصل و رهبري فرع است كه بايد دگرگون شود.
در متون مديريتي كه در حال حاضر در دسترس ماست، وظايف يا توانايي هايي را براي مدير برشمردهاند كه چند تا از آنها مورد توافق اكثريت است؛ از جمله: توانايي برنامه ريزي، توانايي سازماندهي، توانايي تأمين منابع انساني، توانايي رهبري و توانايي كنترل و نظارت. البته تواناييهاي ديگري هم هست مثل ابداع و نوع آوري و ... كه اتفاق نظر درباره آنها نيست. معمولاً تمام كتابهاي مديريت بر اساس اين پنج وظيفه، و پنج توانايي تقسيم بندي شده است.
يكي از ويژگي هايي كه براي رهبر در قانون اساسي جمهوري اسلامي ذكر شده، توان مديريتي است و مديريت از خصوصيات و صفاتي است كه رهبر بايد داشته باشد. در مديريتي كه ما اكنون در دست داريم و به آن عمل ميكنيم، رهبري يكي از خصوصياتي است كه مدير بايد داشته باشد در حاليكه مديريت در قانون اساسي يكي از خصوصياتي است كه رهبر بايد داشته باشد و اصولاً فرقش چيست. آيا اصلاً فرقي ميكند و يا امري تصادفي است؟.
در حقيقت اينكه مديريت، اصل باشد يا فرع، زير مجموعه باشد يا مجموعه، عام باشد يا خاص، دعوايي است كه ما با غرب داريم. اصلاً كلّ دعواي اسلام با جهان كفر در همين است ابتدا تعريفي از رهبري و مديريت ارائه ميشود تا ادراك مشتركي حاصل گردد.
آخرين و خلاصهترين تعريفي كه از رهبري ميشود، اثر گذاري بر رفتار است؛ اثرگذاري بر رفتار چه كسي، فرق نميكند. از رفتار خود فرد شروع، و به ديگران هم ختم ميشود؛ به عبارت ديگر اگر كسي توان اثر گذاري در رفتار خود را نداشته باشد رهبري خودش را هم در دست ندارد و اين تعريف تمام رهبريها را در تمام سطوح در بر ميگيرد.
مديريت در واقع ايجاد كالبد يا ساختاري براي سازمان است؛ يعني تمام فعاليتهايي كه به تشكيل كالبد سازماني منجر ميشود از مقوله وظايف مديريتي است؛ مثلاً اگر انسان را در نظر بگيريم كه دو بعد جسماني و روحاني دارد، ميتوانيم بگوييم پرداختن به جسم انسان كار مديريتي است و پرداختن به مسائل روحي انسان، كه در نهايت اثر گذاري بر رفتار خواهد شد، كار رهبري است؛ مثال ديگر، خداوند كه انسان را آفريد اوّل جسم او را از گل آفريد و بعد روح در او دميد. آن قسمت اول را ميتوانيم بگوييم كار مديريتي و قسمت دوم را ميتوانيم بگوييم كار رهبري است. پس زماني كه ما با يك سازمان روبرو هستيم در اين سازمان، قالبي هست و روحي؛ پرداختن به قالب سازمان از سنخ وظايف مديريتي، و پرداختن به روح سازمان از سنخ وظايف و كارهاي رهبري است. مشكلاتي كه امروز در سازمانها وجود دارد نه به دليل ضعف در تواناييهاي مديريتي است بلكه بيشتر به دليل ضعف در تواناييهاي رهبري است مثلاً شما مدارس را در نظر بگيريد. دبيرستان، دبستان يا هر مدرسه ديگري، اينها برنامه دارند؛ كلاس تشكيل ميشود؛ حضور و غياب ميشود؛ امتحان هست؛ تمام وظايف مديريتي انجام ميگيرد اما آن چيزي كه وجود ندارد اين است كه اين دانشآموز انگيزه درس خواندن دارد يا معلم انگيزه درس دادن دارد يا خير، يا اگر شما سازمانهاي ما را در نظر بگيريد، اينها كمبود برنامه و سازمان و تشكيلات و ميز و صندلي و كارت حضور و غياب و كنترل و نظارت و ... ندارند؛ اينها كامل است. شما به هر سازماني مراجعه بكنيد ميبينيد اينها هست، اما آنچه كه وجود ندارد انگيزه كار كردن است و اين برميگردد به بحث رهبري و ضعف رهبري. سازمان، مثل انسان دو بعد دارد.: بعد جسمي و بعد روحي. پرداختن به ابعاد جسمي سازمان، كارهاي مديريتي و پرداختن به روح سازمان و مسائل روحي سازمان، كار رهبري است.
با توجه به اين دو تعريف ببينيم كه چرا در اسلام رهبري اصل است و مديريت زير مجموعه و يا فرع و در نظام غرب، مديريت اصل است و رهبري زير مجموعه و فرع و اصلاً آيا فرق ميكند؛ چون هر دو به اين دو قسمت توجه كردهاند، يعني در غرب هم رهبري داريم، يعني به انسان بايد توجه بشود. اما اينكه اين اصل يا فرع باشد، آيا تفاوت ايجاد ميكند. اينجاست كه راه ما از راه غرب در مديريت و رهبري جدا ميشود. در غرب، مديريت اصل است به اين دليل كه پرداختن به جسم و ابعاد مادي سازمان براي توسعه مادي مورد توجه بوده است؛ به عبارت ديگر براي اينكه توليد سازمانها و واحدهاي صنعتي بعد از انقلاب صنعتي افزايش پيدا كند يا در اصطلاحي كه ما امروز آن را به كار ميبريم بهرهوري و كارآيي زياد شود و يا در اصطلاح آن زمان rationalityيا خردگرايي بر سازمان حاكم باشد، دنبال اين بودند كه ما چكار كنيم كه توليد افزايش پيدا كند. نظريهپردازاني كه اولين نظريهها را دادند پايههاي مديريت را به شكل امروز شكل دادند و بيشتر هم مهندساني بودند كه در كارخانهها كار ميكردند. تيلور مهندس بود، فايول مهندس بود؛ ماكس وبر جامعه شناس بود كه او هم باز به ابعاد جسمي و مادي سازمان اشاره ميكند. با اين هدف كه ما چگونه اين جسم را يعني سازمان را طراحي كنيم، بسازيم، شكل بدهيم روابطش را تنظيم كنيم كه به توليد بيشتر برسيم كه نام چنين سازماني را بوروكراسي مينهند.
تمام نظريههاي مديريت بعد از انقلاب صنعتي، يعني مديريتي كه به شكل مدون امروز آن را به عنوان دانش در اختيار داريم، براي پاسخگويي به اين سؤال مطرح شد و بالاتر اينكه هدف از مديريت چيست و چرا ضروري است يا دانش مديريت براي چيست پاسخ داده شده براي افزايش بهرهوري است؛ يعني چه؟ يعني ما يك سازمان را ميدهيم به دست فردي كه دانش مديريت نميداند. اين فرد ميتواند آن را اداره كند و آن يكي هم كه مديريت خوانده ميتواند اداره كند. فرق آنها در اين است كه فردي كه مجهز به دانش مديريت است بهرهوريش بيشتر است؛ توليدش بيشتر است؛ از روشهاي مديريت ميتواند استفاده كند. فرقش در اين است. اصلاً پيدايش دانش مديريت براي افزايش بهرهوري و توليد است. لذا در غرب اين دانش را بهكار بردند و به هدف هم رسيدند؛ يعني اينكه توليد اضافه شد؛ در كارآيي و بهرهوري نقش داشت. لذا در هرجا بهرهوري كم است به علّت ضعف مديريت است.
در اين فرايند افزايش بهرهوري به جايي رسيدند كه عاملي هم به نام انسان وجود دارد. ما بايد به گونهاي از آن استفاده كنيم كه بازده و بهرهوري سازمان افزايش يابد. اينجاست كه بحث رهبري مطرح شد. نكته مهم اينجاست كه اصولاً در فرايند شكلگيري دانش مديريت هدف چه بوده است. هدف افزايش بهرهوري و توليد بوده است. در فرايند تحقيقات و تكامل دانش مديريت و در ميانههاي راه به اينجا رسيدند كه يك عامل ديگر هم به عنوان انسان وجود دارد كه در توليد نقش دارد. چكار كنيم كه حداكثر استفاده در توليد از وي به عمل آيد. اينجاست كه براي اولين بار مكتب روابط انساني يا رفتاري به وجود آمد. مكتب رفتار براين پايه بهوجود آمد كه محققان مديريت براي افزايش توليد، تحقيقات علمي را دنبال ميكردند و يكدفعه به نقش انسان برخورد كردند. ديدند كه اين انسان هم نقش دارد. از آنجا به بعد رهبري به عنوان يك توانايي مديريت مطرح شد؛ بدين معنا كه چگونه از انسان در سازمان استفاده بشود تا بهرهوري به حد كامل برسد. توليد در اوج افزايش باشد. اينجا بود كه مكتبهاي رفتاري ايجاد شد. انسانشناسي و نيازهاي انسان مطرح شد. نيازهاي عاطفي، اجتماعي و آن نظرياتي كه شما آنها را ميدانيد با همان سلسله مراتب نيازهاي مازلو، تئوري هرزبرگ و ...نتيجه اين شد كه توليد به اوج خود رسيد و تمدن غرب به وجود آمد به علت بهرهوري، كارآيي و استفاده از دانش مديريت و استفاده از رهبري در مديريت براي گسترش و به اوج رساندن تمدن مادي؛ يعني آن چيزي كه ما الآن ميبينيم، به هدف رسيدن با دانش مديريت. حال، اشكال در اينجا چيست؟ اشكالي كه الآن در تمدن غرب وجود دارد اين است كه در واقع انسان نميتواند از نتايج تلاشهاي خود استفاده كند. تناسب نيازهاي روحي و مادي انسان از ميان رفته است. تعادل جسمي و روحي انسان برهم خورده است. يك مثال مديريتي ميزنم. در بحث مديريت و سازمان، اصل تقسيم كار را شنيدهايد. اين اصل اول وبر است. اصل تقسيم كار؛ آقاي آدام اسميت در اقتصاد آمد و گفت علت ثروت ملل در تقسيم كار است و پنج دليل هم در آنجا برشمرد. بعد هم اين نظر وارد تئوريهاي سازمان شد. بعد اصل تقسيم كار به عنوان اصلي اساسي در سازمان مورد بحث قرار گرفت. حالا اين تقسيم كار اشكالش چيست؟ اشكالش اين است كه در واقع در روانشناسي صنعتي بحثي به عنوان اليناسيون يعني از خود بيگانگي انسان مطرح ميشود كه انسان به علت تقسيم كار به اين عارضه دچار ميشود؛ يعني انسان را بيهويت ميكند. در يك كلمه توليد را افزايش ميدهد اما انسان را بيهويت ميكند. انسان را از خود بيگانه ميكند و لذا امروز آمدهاند براي اينكه مقداري از اين عارضه را كاهش بدهند نظرياتي به عنوان غنيسازي شغل عرضه كردهاند. چرا اين روشها را به كار ميبرند، باز هم نه به دليل اينكه انسان از خود بيگانه شده است بلكه به خاطر اينكه از خود بيگانگي كمتر بر افزايش توليد اثر مثبت بگذارد. بنابراين باز هم به خاطر انسان نيست، بلكه براي توليد است كه تاكنون هم موفق نشدهاند. باز هم اشكالات در گستره و در سطح خودش وجود دارد. انسان سازماني تبديل ميشود به انساني كه فردي به نام آقاي آرگريس در تئوري رشد يافتگي و رشد نيافتگي مطرح ميكند كه انسان براي اينكه از رشد نيافتگي به رشد برسد، هفت عامل را بايد طي كند و زمينه طي اين هفت عامل در سازمانهاي امروزي وجود ندارد و لذا سازمانهاي كنوني ضد رشد انسان است؛ ضد رشد انسان، نه رشد توليد. نتيجه اين از خود بيگانگي انسان و اين آثاري كه اين گونه مديريت در انسان داشته اين بوده كه انسانهايي به وجود آورده است كه در اصطلاح خود غربيها يا در اصطلاح آقاي تافلر دچار شوك شدهاند؛ يعني انسان از ماهيت خود خارج شده است. آثار اين شوك چيست؟ مصرف افزايش يابنده انواع و اقسام قرصهاي خوابآور و اعصاب، افزايش درمانگاههاي رواني، پناه بردن به مواد از خود بي خود كننده. وقتي كه انسان از خود بيگانه ميشود به اين حالت مبتلا ميشود؛ يعني در اوج تمدن و توليد مادي اين انسان از بين رفته است؛ چرا؟ چون هدف، توليد بوده است و انسان وسيله. از رهبري در توليد استفاده شده است اما براي ايجاد انگيزشهايي كه توليد را زياد كند. به اينكه اين اصول و اين روشها انسان را از ماهيت خود خارج ميكند كاري نداشتند.
ممكن است شما سؤال كنيد كه چرا. مگر اين سازمانها و تمدن مادي را خود همين انسانها به وجود نميآورند؟ نه. اينها را آن كسي كه از افزايش توليد سود ميبرد به وجود ميآورد؛ يعني قدرت امپرياليسم و سرمايه دار جهاني كه شايد آن چنانكه در كتاب هيچكس حق گفتن آن را ندارد آمده است كه ممكن است گروه اندكي نيز بيشتر نباشند. در واقع اينها هستند كه اين نظام را بر جامعه غرب تحميل كرده و در نهايت هم به تبع آن به كشورهايي كه اينها را وارد ميكنند. مديريت اصل، رهبري فرع؛ توليد اصل، انسان وسيله . اينها چه مشكلاتي دارد. الوين تافلر محقق و نويسنده معروف آمريكايي ميگويد:
«آمريكا به رغم دستاوردهاي خارقالعادهاش در تكنولوژي، علم و توليد، كشوري است كه ميليونها جوان آن با پناه بردن به رخوت و لاقيدي ناشي از استعمال مواد مخدر از واقعيت ميگريزند. كشوري است كه در آن ميليونها پدر و مادر با وجود خرفتي و منگي ناشي از ديدن فيلمهاي ويدئو و يا پناه بردن به الكل سعي ميكنند خود را فراموش كنند. كشوري است كه در آن فرار از خانواده و مسئوليت شغلي صورت همگاني پيدا كرده و كشوري است كه در آن تودههاي مردم، تشويش و نگراني فزاينده و همه گير خود را با داروهايي چون ميلتون، ليبريوم، و اكوانيل و دهها داروي مسكن اعصاب و آرامبخش ديگر فرو مينشانند. چنين جامعهاي چه بداند و چه نداند، دچار ناتواني و ضعف جسمي و رواني است.
دانيل موينيهان، مشاور عالي مسائل شهري كاخ سفيد ميگويد امروز ايالات متحده آمريكا خصلتها و خصوصيات فردي را داراست كه دچار حمله عصبي شده است.» اين است نتيجه مديريت اصل، رهبري فرع، توليد اصل، انسان وسيله. در جايي كه رهبري اصل است و مديريت فرع، اصل رشد و تكامل انسان است؛ انسان اصل است. وقتي رشد و تكامل انسان اصل شد، ديگر شما نميتوانيد از هر نوع سازماندهي و مديريت يا هر نوع تكنولوژي استفاده كنيد؛ حتي اگر توليد را افزايش بدهد. لذا سازماندهي در نظام اسلامي متفاوت خواهد شد. سازماندهي به گونهاي انجام ميگيرد كه انسان به قول آقاي آرگريس موانع رشدش در آن سازمان نباشد. اصلاً چگونگي توزيع اختيارات و سازماني كه در نظام اسلامي به وجود ميآيد بر اساس رشد انسان است و لذا انسان زماني كه در سازمان قرار ميگيرد ديگر احتياجي به تئوريهاي انگيزش مازلوُ و هرزبرگ و اينها ندارد. چرا تحقيقات دانشجويان ما كه الآن در سطح كارشناسي ارشد انجام داده و تئوريهاي مازلو و هرزبرگ را آورده و در سازمانهاي ما تست كردهاند، جواب داده است؛ چرا؟ براي اينكه سازمان و روابط سازمانهايمان به شكلي است كه مديريت اصل است و رهبري فرع. اين بايد دگرگون شود و اين دليل است كه اسلام به حكومت نياز دارد تا اين دگرگوني ايجاد شود. مديريت در رهبري و در نظام اسلامي براي تكامل روح انسان ابزار مادي ايجاد ميكند؛ يعني جسم. پرداختن به جسم هدف نيست، وسيله است و اين طراحي سازمان در نظام اسلامي با طراحي جسم و سازمان در نظام غربي فرق ميكند. وقتي ما آن طراحي، ساختار و آن شكل را ميگيريم و قصد داريم در جامعه خودمان پياده كنيم ديگر نبايد انتظار داشته باشيم كارمند ما رفتارش در جهت رشد باشد؛ نميشود و امكان ندارد يا اگر تكنولوژي را از غرب گرفتيم و آورديم، اين تكنولوژي انساني را در ارتباطي قرار ميدهد با يك رفتارهاي خاص كه آن هم افزايش توليد مادي را در نظر دارد و انسان را از رشد باز ميدارد. لذا امروز بحث در دنيا اين است كه اين تكنولوژي بايد مديريت شود؛ چون رها شده است.رالف كپ كه خود يك دانشمند و نويسنده است ميگويد:
«هيچ كس، حتي برجستهترين دانشمندان حاضر، واقعا نميدانندكه علم و تكنولوژي ما را به كجا ميبرد. ما سوار قطاري شدهايم كه هر لحظه سرعتش اضافهتر ميشود، از راهي پايين ميرود كه تعداد نامعيني سوزن خط آهن دارد كه به مكانهاي نامشخص و نامعيني ميروند. هيچ دانشمندي در كابين لكوموتيوران نيست و شايد شياطين نقش سوزنبان را بر عهده دارند. اكثر افراد جامعه در واگن آخري هستند و به عقب سرشان نگاه ميكنند. واقعيت هولناك آن است كه هرچه به مسأله تكنولوژي مينگريم، واقعيت امر اين است كه علم و تكنولوژي هرگز به معناي مطلق آزاد نيستند. اختراعات و سرعت كاربردشان هر دو تحت تأثير ارزشها و نهادهاي جامعهاي است كه آنها را ايجاد ميكند. در كشورهاي غربي معيار جلوگيري از پخش برخي نوآوريهاي فنّي، و بهكارگيري برخي ديگر سودآوري اقتصادي است
اشكالي كه آقاي تافلر دارد اين است كه ساكت ميشود و نميگويد كه چه كسي تكنولوژي را مديريت ميكند. اين را نميگويد. ميگويد ميرود. چه كسي ميبرد؟ به كجا ميرود؟ ساكت است. اما در اسلام و نظام اسلامي كه رهبري اصل است سازمانها و كيفيت تكنولوژي كه بايد به وجود آيد بايد به شكلي باشد كه بستر مادي رشد انسان را در حركتش به طرف خداوند فراهم بكند و اين كيفيتش فرق ميكند. اين فكر بسيار خطرناك است كه ما بگوييم تكنولوژي و سازمان جهت ارزشي ندارد. در كتابهاي مديريت امروز و در كتابهاي تكنولوژي، شواهد زيادي دال بر اين امر وجود دارد. تكنولوژي دقيقا برخاسته از ارزشهاي حاكم بر آن جامعه است و سازمان هم همينطور.1
براي رهايي بايد دو كار انجام پذيرد 1 ـ ما كه در ميان اين دو مهلكه گرفتار شدهايم شديدا نيازمند جنبشي براي بهوجود آوردن تكنولوژي مسئول و متعهد هستيم. ما به گروه وسيعي نيازمنديم كه تحقيقات علمي و پيشرفت تكنولوژيك را فقط بر اساس گزينش، پيشرفت دهد. اين گروه بايد اهداف تكنولوژيكي و مثبت را متناسب با رشد انسان براي آينده تدوين كند. 2 ـ سازمان بر مبناي رهبري اصل و مديريت فرع بايد به وجود بياوريم. اين ساختارش فرق ميكند؛ حال چگونه است نسخه آمادهاي وجود ندارد. به عبارت ديگر در نظامهاي سازماني و طراحيهاي آن و شكلدهي نظام تكنولوژيمان بايد رشد و توسعه انسان را اصل قرار بدهيم. توليد امكانات فراهم كردن بستر مادي وسيله است؛ يعني درست عكس جهت غرب حركت بكنيم.
دعواي ما با غرب همين است؛ يعني ما ميگوييم انسانها بايد نجات پيدا بكنند، آنجا ( سرمايهداري ) ميگويد نه بگذاريد من اينها را به استثمار بكشم. توليد افزايش پيدا كند و در نتيجه سود من زياد شود. تنها آنجا هم نيست، كشورهاي ديگر را هم با حكومتهايي كه تعيين ميكنند كه شما در كتابها مطالعه كردهايد اينها چه اختاپوسي هستند كه حتي حكومتها را در كشورهاي مختلف در اروپا در روسيه در جاهاي ديگر تعيين ميكنند. اينها ميگويند: بگذاريد ما از انسانها به عنوان برده استفاده بكنيم؛ منتهي بردههاي مدرن و پيشرفته. اسلام ميگويد اينها بايد رها و آزاد شوند. بايد به حق استفاده از اختيار خود برسند. قدرت سرمايهداري تمام نيروي خويش را به كار ميبرد تا اين ندا و اين مسأله تحقق پيدا نكند؛ لذا كار بسيار مشكلي در پيش داريم.
پي نوشت ها :
1- به مقاله نويسنده با عنوان «آيا تئوريهاي رهبري، سازمان، و انگيزش غربي جهان شمولند؟» در مجله اقتصاد و مديريت شماره 13 مراجعه شود.
منبع:فصلنامه مصباح ، شماره 19
ارسال توسط كاربر محترم :mohammad_43