|
ما تو را گوگل کرديم!
-(3 Body)
|
ما تو را گوگل کرديم!
Visitor
1571
Category:
کامپيوتر
مارتا به آرامياز پلهها پايين آمد. يک ليوان چاي براي خودش ريخت و نزديک شومينه نشست. فرد روزنامه صبح را به دستش داد و توجه او را به خبري در صفحه اول جلب کرد. مقالهاي راجع به رد کردن ادعاي يک زن مبني بر کمردرد مزمن بر اساس نوشتههاي روانشناسانهاش روي اينترنت توسط شرکت بيمه بود. مارتا سرش را تکان داد. «اين موضوع هر روز بدتر ميشود. دور نيست روزي که مدارک و سوابق پزشکي همه روي اينترنت قرار بگيرد. ديگر حتي فکرهايمان هم شخصي نيست.» مارتاي 58 ساله ادعا نميکرد که در مسائل مربوط به اينترنت يک خبره است و قبول داشت که اطلاعاتش را تنها از روزنامهها به دست ميآورد. «فرد، ديگر رازي وجود ندارد. ما بايد به زندگي کردن در اين شرايط جديد عادت کنيم.» در همين زمان تلفن زنگ زد. جان هم اتاقي قديميفرد در دانشگاه بود که در حال حاضر در چند روزنامه آمريکايي در شانگهاي کار ميکرد. اين دو دوست زياد با هم ارتباط نداشتند و تنها هر از چندي احوال يکديگر را ميپرسيدند. پس از احوالپرسي، جان گفت که دخترش سوزان که در سانفرانسيسکو است، شنيده است که سازمان فرد ميخواهد در چين هم شعبه بزند و او مايل است که در اين حرکت سهيم باشد. جان از فرد پرسيد که آيا او را ميبيند يا نه. فرد سوزان را از زماني که يک کودک بود ديگر نديده بود. «او دختر خوبي است. مطمئنم از ديدن او پشيمان نميشوي.» «من از ديدن او خوشحال ميشوم. بگو با منشيام هماهنگ کند.» نامزد يک ماه بعد سوزان در آنطرف کشور در مقابل آينه خودش را تحسين ميکرد. او لبخندي بر لب داشت که رضايت او از زندگياش را نشان ميداد. او حس ميکرد که در مسير درستي قرار دارد. سوزان که در چين بزرگ شده بود، هنوز 30 سال هم نداشت. دو زبان ماندالين و چيني محلي را به خوبي صحبت ميکرد، با اينکه دانش آموز متوسطي بود در چند مدرسه عالي پذيرفته شده بود و برکلي را براي تحصيل انتخاب کرده بود. چرا که پدرش هم در همين دانشگاه درس خوانده بود. او مدرک کارشناسي خود را در رشته تاريخ چين گرفت. با گرفتن چند پيشنهاد شغلي، تصميم گرفت که در يک شرکت مشاوره مديريتي مشغول به کار شود. سپس به استنفورد رفت و مدرک MBA خود را از اين دانشگاه گرفت. در يک شرکت طراحي لباس مشغول به کار شد و شرکت را به سود آوري فراوان رساند. الان هم با اين تجارب شغلي مايل بود تجربه مديريتياش را در بازارهاي با رشد سريع مانند چين گسترش دهد. او وسايلش را برداشت، در را پشت سرش بست و به سمت فرودگاه رفت تا به فيلادلفيا نزد فرد برود. مغازه چيني فرد هر روز صبح ساعت 5:30 صبح منزل را به قصد دفترش ترک ميکرد. او کارهاي زيادي براي انجام دادن داشت و وقت براي تلف کردن نبود. با اينکه سازمان در سال 2006 يک فروش پنج ميليارد دلاري را تجربه کرده بود، اوضاع به همين منوال ادامه پيدا نکرده بود. چهار سال پيش سازمان فرد را استخدام کرده بود که با استفاده از يک عمر تجربهاي که در مديريت شرکتهاي توليدکننده وسايل گران قيمت داشت، سازمان را از وضعيت سکون در آورد. اين کار چندان هم آسان نبود. با اينکه برخي از کارهايي که فرد کرده بود کميسازمان را به سمت سودآوري برده بود، ولي مشکل بزرگتر از اين حرفها بود. مشکل اين بود که مارک مغازه کم کم داشت مثل مشتريانش پير ميشد و جوانان، بيشتر ترجيح ميدادند لباسهاي ارزان قيمت تر بخرند. پس برنامههايي براي ايجاد تغييرات بسيار بزرگ در تصوير سازمان در ذهن مشتريان و همچنين در خطوط توليد نياز بود. بزرگترين برنامه فرد اين بود که سازمان را به چين گسترش دهد؛ چرا که بازار محصولات لوکس در اين کشور سالانه 70 درصد رشد ميکرد. او ميليونها دلار را براي باز کردن شعب جديد در برخي از شهرهاي چين سرمايهگذاري کرده بود. با برنامههايي که ريخته بود، فرد تنها به يک تيم برنده نياز داشت. او رزومه سوزان را در دست گرفته بود: «واقعا سوزان الان چگونه شده است؟ شايد بشود براي او جايي در شرکت پيدا کرد. در اين صورت هم به يک دوست لطف کردهام و هم يک ستاره در حال رشد را استخدام کردهام.» اولين برخورد وقتي سوزان وارد اتاق شد، اولين عکسالعمل فرد اين بود که بگويد او بسيار به مادرش شبيه است. آنها کمي راجع به زندگي سوزان و خانوادهاش صحبت کردند و سوزان در حالي که اطراف اتاق را نگاه ميکرد، به دنبال حرفهاي هوشمندانه اي بود که به مذاق فرد خوش بيايد. او گفت: «چينيها ميخواهند کمي جنبههاي رواني را وارد ماترياليسمي بکنند که در دهه گذشته کشور را به دست گرفته است. بهتر است که براي رويارويي با اين موضوع آماده باشيد.» کاملا مشخص بود که او از جان نميخواهد که به او لطف کند. او مقاميرا ميخواست که لياقتش را داشت. او ميخواست که رهبر تيم در يکي از شهرهاي چين شود. او گفت: «يک مغازه بسيار بيشتر از تنها شکل و نام برند است، بلکه برآورده کننده تمايلات مددوستي افراد است. من ميتوانم کمک کنم صنعتي را بسازيد که مردم براي خريد کردن از آن از يکديگر پيشي بگيرند. ميتوانيم از برخي مدلهاي قديميچيني در طراحي برند استفاده کنيم.» فرد گفت: «من راه را براي تو باز ميکنم. چند مصاحبه ترتيب ميدهم و از آن به بعد خودت بايد از خودت مواظبت کني.» سوزان چشمکي زد و گفـت: «حتما رييس». اخبار صفحه نهم ويرجينيا مدير بخش منابع انساني سازمان از کارهاي فرد ناراحت بود. او فکر ميکرد که فرد استعدادهاي داخلي را ناديده ميگيرد و فقط از روي حس ششم، تيم مورد نظرش را انتخاب ميکند. او از شيوهاي که فرد تنها پس از يک بار ديدن سوزان در مورد او صحبت ميکرد، چندان خشنود نبود. البته با نگاهي به معرفي نامههاي سوزان او ديد که کارفرمايانش از او بسيار راضي بودند. همه او را به عنوان فردي بسيار خلاق و ريسک پذير توصيف کرده بودند. او در حالي که فايل سوزان را مرتب ميکرد، به عنوان يک کار معمول نام او را در اينترنت جستوجو کرد تا 11 صفحه اول گوگل در مورد او را ببيند. در صفحه نهم موضوعي بود که جالب به نظر ميرسيد. داستاني در يک روزنامه در سال 99 که او را به عنوان رهبر يک کمپ مخالفت با سازمان تجارت جهاني در چين به تصوير کشيده بود. ويرجينيا فکر کرد که اين موضوع عجيب است و در اين فکر بود که کمي بيشتر در اين مورد جستوجو کند، که نامهاي از فرد به دستش رسيد که در آن اعلام کرده بود که امروز نميتواند او را ببيند. ويرجينيا از اين موضوع ناراحت شد و فکر کرد که بايد يافتههايش را هر چه سريعتر با فرد در ميان بگذارد. يک پست قديمي فرد مشغول آماده کردن اتاق براي جلسه بود که ويرجينيا وارد اتاق شد. او يافتههايش را که پرينت کرده بود، به فرد داد. «من فکر ميکنم که سوزان در چين ميتواند ما را با مشکل روبهرو کند.» فرد گفت: «جان مادرت ويرجينيا. در مورد هر کسي که در اينترنت جستوجو کني، اگر کميدقيق باشي، مطمئنا ميتواني موضوعات نگران کنندهاي پيدا کني.» ولي در واقع او خوشحال بود که ويرجينيا نتوانسته بود چيزي جديدتر از اخبار مربوط به هشت سال پيش پيدا کند. «بهتر است از سوزان بخواهيم که داستان را خودش تعريف کند.» فرد آنقدر از اينترنت سررشته داشت که بداند هر کسي ميتواند در آن اطلاعاتي که مايل است را بگذارد. ولي ويرجينيا گفت که شايد بهتر باشد قضيه را با وکلاي سازمان در ميان بگذارند. چرا که آنها داشتند اين موضوع را بررسي ميکردند که جستوجوي سابقه افراد متقاضي شغل در اينترنت از نظر قانوني مشکلي نداشته باشد. ويرجينيا گفت: «شايد خوب نباشد اگر به او بگوييم که چون سابقه او را در اينترنت جستوجو کردهايم، نميخواهيم او را استخدام کنيم.» «شايد. ولي افرادي با اين رزومه هر روز متقاضي کار در شرکت نميشوند. اگر ما او را استخدام نکنيم، بسياري شرکتهاي ديگر براي استخدام او سر و دست ميشکنند.» تصميمگيري مارتا و فرد در حال رفتن به رستوران براي شام بودند که مارتا پرسيد قضيه از چه قرار است. او ميديد که حواس شوهرش جمع نيست. فرد داستان را براي او تعريف کرد و سپس پرسيد: «من چه بايد بکنم؟ با گسترشي که اينترنت پيدا ميکند، هر روز جوانان کمتري را ميتوان يافت که مشکلي نداشته باشند. من فکر ميکنم افراد بايد کميبخشندهتر باشند.» مارتا چند دقيقه سکوت کرد و سپس گفت: «پستهاي اينترنتي وقتي درست شدند، ديگر از بين نميروند. دير يا زود افرادي پيدا ميشوند که اين اطلاعات را بيابند و اگر اين اطلاعات به دست افراد نامناسب برسد، برنامههايي که براي چين ريختهاي، نابود ميشوند.» فرد تعجب کرد. او انتظار داشت که مارتا بگويد که اصلا به اين موضوع اهميت ندهد و سوزان را استخدام کند. او با خودش فکر کرد: «نميدانم. مشکل اينجاست که من ميخواهم بهترين افراد ممکن را براي اين تيم انتخاب کنم. و اگر تنها آنهايي را مد نظر داشته باشم که هميشه بدون کوچکترين خطر کردني زندگي کردهاند، چگونه خواهم توانست يک تيم عالي بسازم؟» سوال: آيا فرد بايد سوزان را بهرغم سابقهاي که در اينترنت از او موجود است، استخدام کند؟ منبع:
|
|
|