در آغاز قرن هشتم هجري فردي موسوم به احمد بن تيميه، روي برخي از سنن و عقايد رايج مسلمين انگشت اعتراض نهاد و گرايش به آنها را مايه شرک و دوري از توحيد پنداشت. مثلاً مدعي شد که شفاعت اولياء الهي در روز رستاخيز ، واقعيت دارد ولي درخواست شفاعت از آنان در اين جهان، شرک است. ما در اين نوشتار مختصر برآنيم که به بررسي اجمالي و تاريخ شکلگيري فرقه ضاله وهابيت بپردازيم .
احمد بن تيميه نجدي (پايهگذار وهابيت) در سال 661 هجري قمري پنج سال پس از سقوط خلافت بغداد در حرّان که از توابع شام است بدنيا آمد. تحصيلات اوليه را تا 17 سالگي در آن سرزمين به پايان برد در آن روزگار که حمله مغولان به اطراف شام ترس عجيبي در دلها افکنده بود سبب شد که عبدالحليم، پدر احمد، همراه خانواده و جمعي از بستگان، حرّان را به سوي دمشق ترک گويند و در آنجا اقامت کنند. تا سال 698 هـ. ق چيزي از احمد شنيده نشد، ولي از آغاز قرن هشتم افکار مخرب وي ظهور و بروز يافت. خصوصاً زمانيکه ساکنين حماه از وي خواستند آيه الرحمن علي العرش استوي را تفسير کند، در تفسير اين آيه براي خداوند جايگاهي در فراز آسمانها که بر عرش و سريري متکي است تعيين کرد.
انتشار پاسخ ابن تيميه در دمشق و اطراف آن غوغايي به راه انداخت بطوري که علمايي همچون جلال الدين حنفي، قاضي وقت، محاکمه وي را خواستار شدند. قاضي او را احضار کرد ولي او در محاکمه حاضر نشد. ابن تيميه، پيوسته افکار عمومي را به نظرات خلاف مشهور و رايج خود متشنج و پريشان ميکرد، تا اينکه بالاخره در سال 705 هـ. ق در دادگاه محکوم و به مصر تبعيد شد. وي در سال 707 از زندان آزاد شد ولي تا سال 712 به شام برگشت و در آنجا به نشر افکار و نظريات خود پرداخت، تا اينکه مجدداً در سال 721 محکوم به زندان شد و در سال 728 در زندان مرد.
ذکر بيانيههايي که عالمان بزرگ شام و مصر درباره ابن تيميه صادر کردهاند، در اين مقاله نميگنجد لذا براي نمونه به برگزيدهاي از آنها اکتفا ميکنيم تا نقش او در تشويش افکار عمومي آن زمان و پاشيدن بذر نفاق در بين مردم روشن شود.
ابن تيميه جهانگرد معروف در سفرنامه خود معروف به رحله ابن بطوطه مينويسد: من در دمشق فقيه بزرگ حنابله تقي الدين بن تيميه را ديدم، او در فنون گوناگون سخن ميگفت ولي در عقل او چيزي بود، آنگاه ميافزايد: او در يکي از جمعهها در مسجدي مشغول وعظ و ارشاد بود و من نيز شرکت کردم از جمله گفتار او اين بود: خداوند از عرش به آسمان نخست فرود ميآيد مانند فرود آمدن من از منبر،اين سخن را گفت و يک پله از منبر پائين آمد، در اين هنگام فقيهي مالکي به نام ابن الزهرا به مقابله برخاست، و سخن او را رد کرد، مردم به طرفداري از ابن تيميه برخاستند و فقيه معترض را با مشت و کفش زدند[1].
اين نمونهاي از عقايد اوست که شاهد عيني کاملاً بي طرف، با گوش خود شنيده و ديده است هرگاه مردي با اين پايه از درايت و آگاهي از عقايد و معارف به تحليل بپردازد بايد از پيامدهاي آن به خدا پناه برد.
شمس الدين ذهبي، دانشمند مشهور اهل سنت، در علم حديث و رجال و درايه سر آمد عصر خويش بود و همچون ابن تيميه آيين حنبلي داشت. وي در نامه بلند و پندآميزش به ابن تيميه چنين مينويسد: آيا وقت آن نرسيده که از جهالت دست برداري و توبه کني؟! بدان که تو به دهه هفتاد عمر خودگام نهادهاي و مرگت نزديک شده است. به خدا قسم، فکر نميکنم تو بياد مرگ باشي، بلکه کساني را هم که بياد مرگ هستند تحقير ميکني! فکر نميکنم سخن مرا بپذيري و به پند من گوش دهي؛ بلکه بر آني که در برابر نامه کوتاه من، درازگويي کني تا من رشته سخن را قطع کنم. تو پيوسته در فکر پيروزي بر من هستي تا من سکوت اختيار کنم!
تو که با من ـ که ميداني دوست تو هستم ـ اين چنين ميکني، پس با دشمنانت چه خواهي کرد؟! به خدا قسم در ميان دشمنان تو افراد صالح و خردمند و دانشور فراوانند، چنان که در بين دوستانت نيز افراد گنه کار و دروغگو و نادان و بيعار، زياد به چشم ميخوردند! بدان خوشحالم که از من بدگويي ميکني؛ ولي از نصيحتم پندگير[2].
سُبکي، محقق هم عصر ابن تيميه، معتقد است ابن تيميه در عقايد اسلامي بدعت گذاشت و ارکان اسلام را درهم شکست. او با اتفاق مسلمانان به مخالفت پرداخت و سخني گفت که لازمه آن جسماني بودن خدا و مرکب بودن ذات اوست تا آنجا که به ازلي بودن عالم ملتزم شد و با اين سخنان حتي از 73 فرقه نيز بيرون رفت[3].
ابن شاکر کتبي در شرح حال ابن تيميه از رسالهاي ياد ميکند که وي درباره فضايل معاويه و عدم جواز لعن يزيد نوشته است[4]. ابن حجر هيتمي دانشمند اهل سنت که در زمره بزرگان علما محسوب ميشود، ابن تيميه را فردي ميداند که خداوند او را خوار و گمراه و کور و کر کرده است و پيشوايان اهل سنت بر فساد افکار و اقوال او تصريح دارند. هر کس ميخواهد از عقايد وي آگاه شود به کتابهاي ابوالحسن سُبکي و فرزندش تاج الدين و غير آنان رجوع کند.
سخنان ابن تيميه فاقد ارزش بوده و او فردي بدعتگزار، گمراه گمراهگر و غير معتدل است. خداوند، به عدلش با او رفتار کرده و ما را از شر عقيده و راه و رسم وي حفظ کند![5]
انتقادات مستمر دانشمندان وقت، موجب انزواي ابن تيميه شد و مرامش به تدريج به دست نسيان سپرده شد، چندان که ديگر کسي از افکار وي دم نميزد، گويي در جهان چنين کسي نبوده و چنين افکاري را عرضه نکرده است. بر اثر مبارزات ياد شده، از مکتب ابن تيميه جز در کتابهاي شاگرد وي، ابن قيّم جوزي (691 ـ 751) نامي باقي نماند. حتي خود ابن قيم نيز در کتاب الروح به چالش با استاد خود پرداخته است.
اکنون بايد ديد چگونه اين مکتب بار ديگر در قرن 12 هجري از انزوا و گم نامي بدر آمد و برخي مجدداً به نشر و ترويج آن پرداختند؟
حدود پانصد سال بعد از ابن تيميه، آراء وي توسط فردي موسوم به محمد بن عبدالوهاب از انزوا و گمنامي بدر آمد و با ترويج آن بوسيله قدرت شمشير، موجي نو از تفرقه و کشتار بين مسلمانان به راه افتاد. متأسفانه طرح مجدد افکار ابن تيميه از سوي محمد بن عبدالوهاب در شرايط و اوضاع تاريخي بسيار نامناسبي صورت گرفت. چنان که گويي اساساً وضع اين افکار، براي ايجاد شکاف و اختلاف ميان مسلمين، آن هم در بدترين اوضاع و شرايط تاريخي بود! ترويج آراء ابن تيميه از سوي محمد بن عبد الوهاب (که عنوان مکتب وهابيت را به خود گرفت) و سپس حمله وهابيان با پشتيباني سياسي ـ نظامي شيوخ برخي از قبايل نجد به مناطق مسلمان نشين حجاز و عراق و شام و يمن، در دهههاي نخست قرن 13 هجري صورت پذيرفت، اين در حالي بود که امت اسلامي از چهار سو مورد هجمه و حمله شديد استعمارگران مسيحي قرار داشت.
انگليسيها، فرانسويها، روسهاي تزاري و آمريکائيها هر کدام به نوبه خود در قرن 19 ميلادي گرگ صفتانه امت مظلوم و پريشان اسلامي را مورد حمله قرار داده بودند.
در چنين دوران سختي که مسلمانان نياز حياتي به همدلي و همکاري بر ضد دشمن مشترک داشتند، محمد بن عبد الوهاب مسلمانان را به جرم شفاعت خواهي از پاکان و زيارت قبور اولياء خدا مشرک و بتپرست و واجب القتل خواند! و اعراب باديهنشين را برانگيخت که مناطق سنينشين و شيعهنشين حجاز و عراق و شام و يمن را به خاک و خون بکشند و اموال مسلمين را ـ به عنوان غنيمت جهاد با کفار ـ به غارت برند!
نکته بسيار عجيب و غير قابل هضم در اين کار، جريان فتواي محمد بن عبدالوهاب (مثلاً بعنوان فقيه) به تکفير مسلمانان جهان و تشويق و پيروان خويش به قتل و غارت فجيع آنان به اتهام شرک و بتپرستي است که صحنههاي جانگدازي در طول دو قرن اخير پيش آورده است، چنين فتوايي در بين پيروان اديان الهي کمتر سابقه دارد.
وي در کتاب کشف الشبهات مينويسد: کساني که فرشتگان و پيامبران و اولياء الله را شفيع قرار داده، و به وسيله آن نزد پروردگار تقرب ميجويند، خونشان حلال و قتل آنان جايز است.[6]
خشونت و وحشيگري که در ذات اين مکتب نهفته و مظاهر آن در حمله و کشتار بيسابقه مردم مظلوم کربلاي معلي در سال 1343 هجري قمري که حدود 7000 نفر از علماء سادات و مردم را قلع و قمع کردند بسيار دور از باور و انسانيت است[7]!
ـ پايهگذار وهابيت
محمد بن عبد الوهاب در سال 1115 هـ.ق در شهر عُينيه از توابع نجد بدنيا آمد، پدر او عبدالوهاب قاضي شهر به شمار ميرفت. محمد بن عبدالوهاب فقه حنبلي را در زادگاه خود آموخت. سپس براي تکميل معلومات رهسپار مدينه منوره شد و در آنجا به تحصيل حديث و فقه پرداخت.
در دوران تحصيل در مدينه، گاهي مطالبي بر زبانش جاري ميشد که از عقايدي خاص حکايت داشت، چندان که اساتيد وي از آيندهاش نگران شده و ميگفتند: اگر اين فرد به تبليغ بپردازد گروهي را گمراه خواهد کرد.
چندي بعد، محمد بن عبدالوهاب مدينه را به سوي نقاط ديگر ترک کرد و چهار سال در بصره و پنج سال در بغداد و يکسال در کردستان و دو سال در همدان اقامت کردهاند. زماني هم در اصفهان و قم ساکن بوده و بعد از طريق بصره به احساء و سپس به اقامتگاه پدرش حُريمله رفت.
تا زمانيکه پدرش در قيد حيات بود وي کمتر سخن ميگفت. تنها گاهي ميان او و پدرش نزاعي در ميگرفت. ولي پس از مرگ پدر به سال 1153هـ. ق، پرده از عقايد خود برداشت. تبليغات محمد بن عبد الوهاب در شهر حُريمله افکار عمومي را بر آشفت، به گونهاي که ناچار شد اين شهر را به قصد اقامت در زادگاهش ترک کند، در زادگاهش (عينيه) با حاکم وقت، عثمان بن مَعمر، تماس گرفت و دعوت جديد خود را با او در ميان نهاد و قرار شد که ان با پشتيباني حاکم، آيين خود را تبليغ کند ولي طولي نکشيد که فرمانرواي احساء که مقامي بالاتر از حاکم عييينه داشت عمل عثمان را ناروا شمرد و دستور دار هر چه زودتر فرزند عبد الوهاب را از شهر بيرون کند.
محمد بن عبد الوهاب ناچار شد براي اقامت و تبليغ مفاسدش محل ديگري را براي زندگي انتخاب کند، بنابراين به منطقهاي به نام دِرعيه رفت. حاکم درعيه محمد بن سعود (جد آل سعود) بود. او دعوت خود را با حاکم در ميان گذاشت و هر دو پيمان بستند که رشته دعوت از آن محمد بن عبد الوهاب و زمام حکومت در دست محمد بن سعود باشد. براي استحکام روابط ازدواجي نيز بين دو خانواده صورت گرفت.
محمد بن عبد الوهاب اين بار تبليغات مسمومش را در پرتوي قدرت حاکم آغاز نمود. به زودي هجوم به قبايل اطراف و شهرهاي نزديک شروع شد و سيل غنايم از اطراف و اکناف به شهر درعيه، که شهر فقير و بدبختي بود، سرازير گشت، اين غنايم، چيزي جز اموال مسلمانان منطقه نجد نبود که با متهم شدن به شرک و بت پرستي، اموال و ثروتشان بر سپاه محمد بن عبد الوهاب حلال شده بود! تا آنجا که آلوسي که خود تمايلات وهابي گري دارد، از مورّخي بنام ابن بشر نجدي چنين نقل ميکند: من در آغاز کار شاهد فقر و تنگدستي مردم درعيه بودم ولي بعدها اين شهر در زمان سعود (نوه محمد بن سعود) به صورت شهري ثروتمند در آمد، تا آنجا که سلاحهاي مردم آن با زر و سيم زينت شده بود. بر اسبان اصيل و نجيب سوار ميشدند و لباسهاي فاخر ميپوشيدند و از تمام لوازم ثروت بهره مند بودند، به حدي که زبان از شرح آن قاصر است.
عوامل گسترش وهابيت
به طور کلي ميتوان گفت دو عامل به انتشار دعوت محمد بن عبد الوهاب در ميان اعراب باديه نشين نجد کمک زيادي کرد:
1ـ حمايت سياسي ـ نظامي آل سعود از محمد بن عبد الوهاب.
2ـ دوري مردم نجد از تمدن و معارف و حقايق اسلامي.
توضيح بيشتر اينکه: جنگهايي که وهابيان در نجد و خارج از نجد (حجاز، يمن، شام، عراق و...) ميکردند، جاذبهاي دلفريب داشت به گونهاي که ثروت هر شهري که با قهر و غلبه بر آن دست مييافتند، بر مهاجمين حلال بود، اگر ميتوانستند آنرا جزو تصرفات و املاک خود قرار ميدادند و در غير اين صورت، به غنايمي که به دست آورده بودند اکتفا ميکردند.
ـ جنايات وهابيت
کشتار شيعيان به دست وهابيان در عتبات عاليات، صفحهاي سياه در تاريخ اسلام است. صلاح الدين مختار، که از نويسندگان وهابي است، مينويسد: در سال 1216
هـ . ق امير سعود با قشون بسيار متشکل از مردم نجد و عشاير جنوب و حجاز و تهامه و ديگر نقاط به قصد عراق حرکت کرد، وي در ماه ذي قعده به کربلا رسيد و آنجا را محاصره کرد. سپاهش برج و باروي شهر را خراب کرده، به زور وارد شهر شدند و بيشتر مردم را که در کوچه و بازار و خانهها بودند به قتل رساندند. سپس نزديک ظهر با اموال و غنايم فراوان از شهر خارج شدند و در نقطهاي به نام ابيض گرد آمدند. خمس اموال غارت شده را خود سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده يک سهم و هر سواره دو سهم، بين مهاجمين تقسيم شد.
ابن بُشر، مورخ نجدي، درباره حمله وهابيان به نجف مينويسد: در سال 1220 سعود با سپاهي انبوه به قصد حمله به نجف حرکت کرد و سپاه خود را در اطراف آن شهر فرود آورد. وي دستور داد با روي شهر را خراب کنند، ولي هنگامي که سپاه او به نزديکي شهر رسيدند خندق عريض و عميقي ديدند، که امکان عبور از روي آن وجود نداشت. در جنگي که بين طرفين رخ داد بر اثر تيراندازي از باروهاي شهر، عدهاي از سپاهيان سعود کشته شدند و بقيه آنها از گرد شهر عقب نشسته و به غارت روستاهاي اطراف پرداختند.
ممکن است تصور شود که وهابيان، تنها بلاد شيعه نشين را مورد تاخت و تاز قرار ميدادند. ولي اين انديشه به هيچ وجه درست نيست و بايد گفت: کليه مناطق مسلمان نشين حجاز و عراق و شام، آماج حملات آنها قرار داشت و تاريخ در اين مورد از هجومهاي وحشيانهاي گزارش ميدهد که مجال شرح آن نيست. براي نمونه تنها به يک مورد اشاره ميکنيم: جميل صدقي در خصوص فتح طائف به دست وهابيان مينويسد: از پليدترين کارهاي وهابيان، قتل عام مردم است که بر صغير و کبير رحم نکردند، طفل شير خوار را بر روي سينه مادرش سر ميبريدند، و جمعي را که مشغول فرا گرفتن قرآن بودند، همه را کشتند. چون در خانهها کسي باقي نماند به دکانها و مساجد رفتند و هر که را ديدند، حتي گروهي را که در حال رکوع وسجود بودند، کشتند. کتابها را که در ميان آنها تعدادي قرآن و و ديگر کتب حديث و فقه بود در کوچه و بازار افکندند و آنها را پايمال کردند. اين وقايع خونبار در سال 1217 هـ.ق اتفاق افتاد.
وهابيان پس از قتل عام طائف، نامهاي به علماي مکه نوشتند و آنان را به آئين خويش دعوت کردند. سپس صبر کردند حج منقضي شد و حاجيان از مکه بيرون رفتند، آنگاه قصد مکه نمودند.
علماي مکه در کنار کعبه گرد آمدند تا به نامه وهابيان نجد پاسخ گويند، در حين گفتگو و مشاوره آنان، ناگهان جمعي از ستمديگان طائف داخل مسجد الحرام شدند و آنچه بر آنان گذشته بود. بيان کردند و در ميان مردم مکه شايع شد که وهابيان به مکه آمده و کشتار خواهند کرد. مردم مکه سخت در وحشت و اضطرارب افتادند، چندان که گويي قيامت بر پا شده است ابو حامد خطيب در مسجد الحرام به منبر رفت و نامه وهابيان و جواب علماء در رد عقايد آنان را قرائت کرد. آنگاه خطاب به علماء و قضات و ارباب فتوا گفت: گفتار نجديان را شنيديد و عقايدشان را دانستيد. درباره آنان چه ميگوييد؟ همه علماء و مفتيان مذاهب اربعه اهل سنت، از مکه مکرمه و ساير بلاد اسلامي که براي اداي مناسک حج گرد آمده بودند، به کفر وهابيان حکم کردند و بر امير مکه واجب دانستند به مقابله با آنان اقدام کند و افزودند که بر مسلمين واجب است او را ياري کنند و با وي در جهاد عليه وهابيان شرکت نمايد و هر کس بدن عذر تخلف کند گنه کار بوده و هر کس در اين راه شرکت کند مجاهد، و در صورت کشته شدن شهيد خواهد بود. در اين امر بين تمام علماي مسلمانان اجماع بود و فتواي مزبور را نوشته و همه مهر کردند.
پي نوشت:
[1] - رحله ابن بطوطه: ص 95 ـ 96.
[2] - تکمله السيف الصيقل: ص 109 ـ 192.
[3] - الدره المضيّه في الرد علي ابن تيميه، شبکي، ص 5.
[4] - فوات الوفيات، کتبي: ج 1، ص77.
[5] - الفتاوي الحديثه:ص 86.
[6] - کشف الشبهات: ص 58 ـ 87، چاپ دارالقلم.
[7] ـ کشف الارتياب: ص 77 ـ شهداء الفضيله، علامه اميني: ص 388.
/خ