ساليان سال همراهي و همدلي با شهيد در عرصههاي خطير مبارزه و اشراف بر افكار و آراي ايشان، خاطرات و تحليلهاي آيتالله سيد محمد هاشم دستغيب را از دقت، صحت و ارزش فراواني برخوردار ساخته است. ايشان با وجود ضيق وقت، با نهايت لطف ما را پذيرفتند و با اتكا به حافظهاي شگفت، از روزهاي مبارزه، چالشها و تلاشها و نهايتاً شهادت جانسوز پدر سخن گفتند. گفتگوي حاضر شرح جامعي از انقلاب در فارس و تاثير شهيد دستغيب در اين فرآيند است كه براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد تواند بود.
با تشكر از حضرتشان كه ما را در تدوين گفتگوئي جامع ياري كردند.
- از دوران كودكي از والد گراميتان چه خاطراتي را در ذهن داريد؟
خاطراتي كه از ايشان دارم بي شمارند و ايشان چون زندگيش مبتني بر احكام اسلامي بود، در تمام ابعاد مراقب بود و واقعاً نظر لطفي به زن و بچه داشت. من بچه بودم، ولي هنوز اين خاطره در ذهنم هست. سابقاً چوب لباسيهائي بود كه به ديوار ميزدند و برآمدگياي داشت كه مثل سر شير بود. مرحوم ابوي مرا كه كودك دو سه سالهاي بودم، بلند ميكرد و آن را به من نشان ميداد و با من بازي ميكرد. چهار پنج ساله كه بودم، اصرار داشت كه مرا همراه خود به مسجد ببرد. ظهر كه ميشد اصرار داشت كه اقامه بگويم و نمازم را همراهش بخوانم و اگر يك روز نبودم، سئوال ميكرد كه چه شده؟ چرا نيامدي؟
به هر حال تربيت همراه با محبت، بي آنكه با تندي همراه باشد، در دستورات اسلامي هست و بسيار هم اهميت دارد و اين برنامهاي بود كه ايشان نسبت به بچههاي خود داشت، مخصوصاً نسبت به دخترها و به آنها بيش از بچههاي پسر مهرباني ميكرد. در زمينه تربيت اسلامي هيچ كوتاهي نداشت. در زمينه درس و مشقمان هم ملاحظاتي داشت و با اين امر بيگانه نبود.
روشهاي تنبيه و تنبه ايشان چگونه بود؟
در ابتدا خود را كاملاً ناآگاه جلوه ميداد و سعي ميكرد جوري وانمود كند كه من نفهميدهام موضوع چيست. تغافل ميكرد كه طرف، جري نشود. اين خيلي اهميت دارد كه ابهت فرد از بين نرود. ابتدا همه چيز را با مهرباني تذكر ميداد. من هم هميشه سعي ميكردم هنگام راه رفتن يك قدم از ايشان عقبتر باشم. سابقه نداشت كه ايشان بچهاي را كتك زده باشد. به ياد ندارم كه كار به اينجا كشيده باشد كه بچهاي را تنبيه بدني كرده باشند، فوقش موقعي كه ميخواست تنبيه كند، ميگفت: «خيلي جاهل شدي!» اين نهايت تنبيه ايشان بود و بچهها هم ياد گرفته بودند و گاهي تقليد ميكردند. نسبت به مادر ما واقعاً ملاطفت خاصي داشت. مادر ما در حوادث زندان و تبعيد پدر ما خيلي صدمه ديد و پدرمان سعي ميكرد حتيالامكان جبران كند.
آيا آيتالله دستغيب در نهضت ملي شدن نفت هم فعاليت داشتند يا اين فعاليتها بعد از سال 42 آغاز شد؟
در جريان ملي شدن صنعت نفت ايشان كاملاً بركنار بود، يعني به تمام معنا منزوي بود و اين مقارن بود با شور و حرارت خاصي كه ايشان در سير و سلوك داشت. در چنين وضعيتهائي انسان حتي حوصله شنيدن اين مسائل را هم ندارد، چه رسد به فعاليت در آنها. بنده متولد 1320 هستم و در دوران مصدق 12 سال داشتم و خوب به خاطر دارم كه ايشان كاملاً كنار بود، نه مثبت، نه منفي؛ اما بعد از سال 41، 42 و پيام امام از قم براي ايشان، كاملاً وارد ميدان شد و خيليها تعجب هم ميكردند. جريان نهضت نفت را بايد با تمهيداتي به اسلام وصل كنيم و بعد هم كه اختلاف دكتر مصدق و مرحوم كاشاني پيش آمد و آن وقايعي كه ميدانيد و به هر حال جريانات مليگرائي و جبهه ملي كه اسلامي نبود، ولي در سال 42 وقتي امام در راس نهضت قرار گرفتند، تكليف كاملاً معلوم بود.
آيا حضرت امام آشنائي قبلي با شهيد داشتند كه برايشان پيغام فرستادند؟
در حد همان صحبتها و به عنوان يكي از علماي بلاد كه اهل سير و سلوك و معرفت بودند و ملاقاتي هم صورت نگرفته بود. شهيد هم ميدانست كه امام، در اخلاق و عرفان، شاگرد مرحوم شاهآبادي هستند.
آيا حضور ذهن داريد كه پيام امام را چه كسي آورد؟
بله، مرحوم آشيخ حسن خليلي، از خاندان محترم خليلي و مادرش از نمازيهاست و حاج محمد نمازي، عموي مادر ايشان است كه آب شيراز و بيمارستان، موقوفه اوست. آقاي خليلي شوهر دختر عمه بنده است و در حقيقت داماد دور ما حساب ميشود. ايشان در قم با امام مربوط بود و چون بر زبان انگليسي مسلط بود، لذا نشريات خارجي را محرمانه براي امام ترجمه ميكرد و خدمت ايشان ميبرد و گزارش ميداد. مرحوم امام ايشان را نزد مرحوم ابوي فرستادند و از ابوي استمداد كردند كه در اين ماجرا بايد يك حركت دستهجمعي انجام شود و در برابر لوايح 6 گانهاي كه شاه مطرح كرده، بايد عكسالعمل شديد نشان داده شود. من در آن سال 23 سال داشتم و ماوقع را به خوبي به ياد ميآورم. فراموش نميكنم كه مرحوم پدرم فرمود كه به آقا سلام برسانيد و بگوئيد كه من دربست در اختيار شما هستم، هرجوري كه صلاح ميدانيد راهنمايي كنيد، من هم در محدوده توان خودم هيچگونه مضايقهاي نخواهم داشت.
امام پيام داده بودند كه شما ميتوانيد با هماهنگي و همفكري علماي شهر، برنامه جامعي در اين زمينه بريزيد و اقداماتي بكنيد. مرحوم آيتالله شيخ
حسنعلي نجابت، بزرگواري كه رحمت خداوند بر ايشان باد و قدر و ارزش ايشان مخفي مانده است، بسيار مورد علاقه مرحوم آيتالله شهيد دستغيب بود و ملاقاتهائي داشتند و صحبت و مشورت ميكردند. آن مرحوم كاملا مهيج و محرك مرحوم ابوي بود.
نحوه ارتباط شهيد با ساير علما به چه شكل بود؟
عرض كردم كه ابوي سالها منزامام پيام داده بودند كه شما ميتوانيد با هماهنگي و همفكري علماي شهر، برنامه جامعي در اين زمينه بريزيد و اقداماتي بكنيد. مرحوم آيتالله شيخ حسنعلي نجابت، بزرگواري كه رحمت خداوند بر ايشان باد و قدر و ارزش ايشان مخفي مانده است، بسيار مورد علاقه مرحوم آيتالله شهيد دستغيب بود و ملاقاتهائي داشتند و صحبت و مشورت ميكردند. آن مرحوم كاملا مهيج و محرك مرحوم ابوي بود.
نحوه ارتباط شهيد با ساير علما به چه شكل بود؟ند و جمعي باشد و همين طور هم شد.
به دنبال آن تصميم گرفته شد كه ابتدا مجلسي هفتگي به عنوان دعا گرفته شود. اتفاقا ايام تابستان مصادف شده بود با نيامدن باران و جلسه را به عنوان جلسه دعاي باران اعلام كردند. شب جمعه اول در شبستان مسجد اجتماع عظيمي فراهم شد و پس از دعاي كميلي كه خود ابوي تلاوت كردند، دعاي باران هم خوانده شد و اتفاقاً همان هفته باران مفصلي هم آمد! و اعلام كردندكه هفته ديگر هم جلسه همين جاست.
در هفته اول، ابوي كه شامه سياسي تيزي داشت، خيلي سربسته فقط اشارهاي به مسئله مقاومت و مبارزه با دستگاه كرد، ولي به هيچ وجه صراحت به خرج نداد تا آن مجلس تعطيل نشود. هفته دوم ايشان اعلام كرد كه زمزمههايي شنيده ميشود و نغمههاي شومي برخاسته است و مردم به كنايه فهميدند كه مقصود ايشان چيست.
برنامهها ادامه پيدا كرد، ولي دستگاه هم ساكت ننشست. مخصوصا خوب يادم هست كه از رئيس ساواك سابق استان فارس، سرهنگ هاشمي كه به خراسان رفته بود، كمك خواستند. او هم به شيراز آمد و به كمك سرهنگ پرويزي و معاون او سرهنگ سياوش، در ميان مردم شايعات فراواني را پخش كردند، مخصوصا پس از ماجراي فرودين 1342 و حمله به مدرسه فيضيه، ناگهان شايع كردند كه شعبان جعفري، يعني همان شعبان بيمخ با دار و دستهاش به شيراز آمدهاند و بناست كه مجلس آن شب را به هم بريزند و مردم را تار و مار كنند و به اين ترتيب مردم را ميترساندند تا در مجلس شركت نكنند. يا به تكتك علما نامه مينوشتند و روزي نبود كه چند نامه تهديدآميز نرسد. بنده سعي ميكردم تا آنجا كه امكان دارد اين نامهها به دست پدرم نرسد، چون ميدانستم كه اينها تحريكات ساواك است و اين نامهها از مراكز شومي پراكنده ميشود.
به هرحال سخنرانيهاي مجالس شبهاي جمعه به وسيله رفقا و با زحمات فراوان ضبط ميشد. مخصوصا در اين زمينه آقاي حاج محمد رضا ابوالاحراري، فعاليت فوقالعادهاي داشت و ايشان را به همين دليل دو بار به ساواك بردند و زنداني كردند و مخصوصا ضبط صوتشان را كه خيلي جالب بود، توقيف كردند، معالوصف، دوستان از جاهاي مخفي در مسجد، به هر شكل كه بود سخنرانيها را ضبط ميكردند و بعضي اوقات همان شب يا نهايتاً فردا، با وسائلي ميفرستادند قم. مخصوصا امام تاكيد داشتند كه به دست خود ايشان برسد و از اول تا آخر هم گوش ميكردند. دو مجلس را خصوصا يادم است كه فرمودند تكثير و به تمام نقاط كشور فرستاده شود. يكي از آنها درباره امر به معروف و نهي از منكر بود كه گفته بودند يك قسم امر به معروف و نهي از منكر هست كه بايد اجرا شود، حتي اگر بيم جان در ميان باشد و آن زماني است كه اصل دين در خطر باشد. مرحوم با بياني بسيار رسا اين معنا را تبيين كرده بود كه الان شرايط اين گونه است و دفاع از فرد هم مطرح نيست، بلكه دفاع از دين خداست و جان و مال و آبرو هم در برابر آن ارزش ندارد.
اين نوار شهيد دستغيب و برنامههاشان اين بود كه دعا به مراجع و مخصوصا اسم امام را با تجليل بيشتر در آخر كار ميآورد، مثلا اگر از ديگر از آقايان به عنوان آيتالله نام ميبرد و در آخركار ميفرمود حضرت آيتالله العظمي امام خميني و مردم هم تهييج ميشدند و صلوات ميفرستادند. به دنبالش هم ميفرمود: «اطالالله عمره و اهلك عدوه». نوارهاي ايشان گاه تا كردستان و حتي مناطقي كه شيعهنشين هم نبودند، رفته بود از بس كه مطالب جالب و رسا و با بيان شيوا و صريح مطلب بيان ميشد. در تحريكاتي كه بود، از خود بستگان ما، جوري به واسطه ميخواستند مرحوم ابوي را از اين كار باز بدارند.
فراموش نميكنم يكي از ارحام، از مخدرات محترم، در منزل، منتظر آقا بود. وقتي وارد شديم، ايشان با لحن پرخاشگرانهاي كه البته از روي محبت بود، گفت: «شما چرا خودتان را به زحمت مياندازيد؟» تعبيري كه ايشان كرد، اين بود كه: «چرا پا روي دم سگ ميگذاريد كه برگردد و شما را بگزد؟ آخر شما اين مردم را نميشناسيد. اينها بيوفا هستند.» پدرم رو كرد به ايشان و بعد به بنده اشاره كرد و فرمود: «اگر اين هم، همراه من نباشد، من كار خودم را خواهم كرد و حرف خودم را خواهم زد، همين.» اين اندازه، وظيفه را تشخيص داده بود كه امروز وظيفه ما مقاومت است و لذا حتي اگر خودش تنها هم باشد، از انجام وظيفه سر باز نخواهد زد.
در سال 42 ما زودتر از مرحوم امام از زندان بيرون آمده بوديم. امام از زندان بيرون آمده بودند، ولي در منطقهاي از شمال تهران در خانهاي محصور بودند و كم و بيش بعضي از افراد با ايشان ملاقات ميكردند. مرحوم ابوي براي امام پيام فرستاد كه من ميخواهم به شيراز برگردم و دنباله برنامه را بگيرم، هرچند كه حكومت نظامي و اين قبيل مسائل باشد. شما چه صلاح ميدانيد و چه ميفرماييد؟ امام در پاسخ فرموده بودند كه من الان محصور هستم. هر طور كه خودتان صلاح ميدانيد، به وظيفهتان عمل كنيد.
بعد از اينكه به شيراز آمديم، وضع طوري بود كه امكان فعاليتها به هيچ وجه ميسر نبود مقصودم سماجت و شجاعت و واقعا پايداري آن مرحوم شهيد بزرگوار بود كه تا اين حد وقتي كه وظيفه ديني خودش را تشخيص داد، مردانه ايستاد.
نحوه برخورد علمائي كه با اين شيوهها موافق نبودند، چگونه بود؟
همان طور كه اشاره كردم، مرحوم ابوي با نهايت التماس به آقايان ميفرمود: «شما بيائيد شركت كنيد، من صحبت ميكنم اگر قرار است كسي را بكشند، مرا ميكشند، بناست بگيرند و زندان كنند، مرا زندان ميكنند، ولي شما اقلا با قدم خودتان، همكاري و همراهي كنيد.» معالاسف، بسياري بودند كه شركت نميكردند، علاوه بر شركت نكردن، مخالفت و اذيت هم ميكردند و پارازيت هم ميانداختند. واقعا ابوي از دست خيليها و به قول امام از دست متحجرين، ضربات شديدي خورد كه تا آخر عمر فراموش شدني نبود، معالوصف به راه خود ادامه داد. مرحوم ابوي از اين مجالس كه بيرون ميآمد، معمولا خيلي خسته و ناراحت بود. عدهاي پيشنهادات ايشان را قبول نميكردند. عدهاي ميگفتند ما شركت ميكنيم به شرط آنكه تندروي نشود. منظورشان از تندروي چه بود؟ اگر گوشه و كنايهاي هم زده ميشد، از نظر آنها، تندروي بود، اما آن بزرگوار با وجود خون دلي كه ميخورد، آن جلسات را ادامه داد تا محرم سال 42 رسيد و بهانهاي براي تعطيلي مجالس پيش آمد، مخصوصا مرحوم آيتالله محلاتي اصرار داشت كه برنامه تعطيل شود، لكن مرحوم آقاي نجابت و مرحوم پدرم و بعضي ديگر مثل آقاي شيخ محمود شريعت، سيد محمد جعفر طاهري اصرار داشتند مجلس ادامه پيدا كند. بالاخره راي آقايان غلبه پيدا كرد و در شب جمعه در ماه محرم در صحن مسجد جامع مجلس بسيار معتبري برگزار شد و هيئتهاي سينهزني هم شركت كردند. مرحوم ابوي آن شب مطالب را صريح و پوستكنده بيان كرد.
مسجد جامع ديگر جا نداشت و آن شب اعلام شد كه مراسم شب عاشورا در مسجد نو خواهد بود. در آن شب در مسجد نو، جاي سوزن انداختن نبود و جمعيت در فلكه مقابل شاهچراغ و دالان مسجد موج ميزد. در آن مجلس شهيد دستغيب سنگ تمام گذاشت و مطالب را كاملا صريح گفت و شاه را تكفير كرد و گفت برنامههايش خلاف احكام اسلام است و بايد تابع مراجع باشد و غلط ميكند كه اطاعت نكند و ملت او را عزل ميكند.
در روز دوازدهم عاشورا راديو اعلام كرد كه امام را بازداشت كردهاند. خوب يادم هست در منزل مرحوم سيد محمد باقر آيتاللهي، مشهور به حاج عالم بوديم و علما مشورت ميكردند كه در اين شرايط چه بايد بكنند. بعد به اتفاق ابوي به مسجد جامع آمديم. شب سيزدهم محرم و روز 15 خرداد بود. جمعيت موج ميزد و مرحوم ابوي سخنراني بسيار مهيجي ايراد و فردا را تعطيل عمومي اعلام كردند. قرار شد چون مردم از قبل خبر نداشتند، نانواييها و قصابيها باز باشند كه مردم در زحمت نيفتند.
احتمال قوي ميرفت كه ابوي را آن شب بازداشت كنند، لذا عده زيادي به اتفاق ايشان به طرف منزل به راه افتادند. ايشان در مسجد گنج كه كنار منزل مسكوني ما بود، توقف كردند. در آنجا هم مراسم عزاداري مختصري به عنوان تكميل مجلس انجام شد. پس از تشريف فرمايي شهيد و همراهان، آقاي شيخ عبدالنبي انصاري كه آن وقت از طلاب جوان و بسيار فعال و گرم بود، منبر رفت و اعلام كرد كه: آي مردم! آيتالله خميني را گرفتهاند، شما هركاري لازم است، بكنيد.» آن قدر تهييج شده بود كه فرمان جهاد را داد!
سپس مرحوم ابوي و بنده به منزل آمديم و ايشان در حياط استراحت كردند، ولي جمعيت متفرق نشد. حاج محمد سودبخش، از ياران قديمي و وفادار شهيد بزرگوار كه واقعا وقتش و انرژياش را در اين مسجد در خدمت انقلاب و در خدمت شهيد گذراند، خيلي تهييج شده بود و رفت و پشت بلندگو فرياد زد: «ما منزل آيتالله دستغيب را رها نميكنيم، امشب تا صبح ميمانيم و اگر خواستند ايشان را بازداشت كنند، مقاومت ميكنيم».
اين نكته را عرض كنم زماني كه سر و صدا بلند شد كه شعبان بيمخ و دار و دستهاش ميخواهند به شيراز بيايند و مجلس را به هم بزنند، رفقاي جوان ما، مخصوصا رفقاي خصو صي مرحوم آيتالله نجابت، چوبهاي بزرگ و ضخيمي را تهيه كرده بودند كه اگر اين اراذل و اوباش آمدند، مقاومت بكنند. آنها اين چوبها ر ا از شب به منزل آيتالله دستغيب منتقل كرده بودند و تا حدي ايستادگي هم كردند، ولي در مقابل حمله رنجرها با آن مسلسلهاي دستي و افراد ورزيده و كارآزموده، اين بندگان خدا نميتوانستند كار بيشتري بكنند.
به هرحال آن شب ابوي در صحن خانه و بنده هم كمي آن طرفتر استراحت ميكرديم. مردم در اتاقهاي بالا و همچنين در مسجد گنج جمع شده بودند. آنها حتي گرسنگي را نيز فراموش كرده بودند، معالوصف رفقا زحمت كشيدند و نان و خرمايي تهيه كردند، به افراد ميدادند. اصلا خيليها به فكر خوراك هم نبودند و فقط در فكر اين بودند كه مبادا شهيد دستغيب را بگيرند.
تقريبا حدود 3 بعد از نصف شب بود كه يكمرتبه از صداي تكبير كساني كه در پشت بام و اتاقهاي بالا بودند، از خواب پريدم و دويدم كه ببينم چه خبر است؟ گفتند رنجرها حمله كردهاند. در كوچه پشت منزل زد و خورد و درگيري بود. عدهاي اصرار داشتند كه مرحوم
پدرم را از خانه بيرون ببرند كه فكر بسيار جالبي بود، چون با مقاومتي كه دم در شد، رنجرها معطل شدند. بعضيها ميگفتند رنجرها مست بودهاند. البته اينها را طوري بار آورده بودند كه آماده حمله و درندگي بودند و اگر دستشان به مرحوم ابوي ميرسيد، با همان لگد اول شايد ايشان را تلف كرده بودند.
بنده به سرعت دم در آمدم و پرسيدم چه بايد كرد؟ رفقا گفتند اول در را قفل ميكنيم كه اينها معطل بشوند. بنده
برگشتم و كليد را از پدرم گرفتم و در را قفل كردم و برگشتم. ايشان داشتند لباس ميپوشيدند و ديگران با اصرار، ايشان را از روي پشت بام به خانه همسايه كه دو تا خانه آن طر ف تر و صاحبش از ارادتمندان شهيد بود، يعني خانواده سبحاني كه واقعا فداكاري و از خودگذشتگي كردند، بردند. آنها با وجود خطري كه تهديدشان ميكرد، تا دو سه روز از آقا پذيرائي كردند. مامورين تمام خانههاي اطراف را با دقت تمام گشتند و از آنجائي كه لطف خدا و نظر اولياي خدا بود، به آن خانه اصلا مراجعه نكردند.
به هرحال بنده وقتي برگشتم، داشتند آقا را ميبردند. آقا به من اصرار كردند كه تو هم بيا. بنده موقعيت را كه در نظر گرفتم، ديدم اينها دارند با لگد در را ميشكنند. ديدم با رفتن من شايد جاي رفتن آقا را هم بفهمند، لذا ماندم.
رنجرها به ستون دو و با حالت قدم دو، وارد منزل شدند، انگار ميخواهند يك دژ را فتح كنند! آناَ گفتند دستها بالا! من هم دستم را بالا بردم و يكي از اينها معطل نكرد و لگدي به كمرم زد كه تا حالا هم اثرش باقي است. معالجاتي شد، ولي روي كليهها اثر گذاشت. الان هم جوري است كه بدون تكيهگاه نميتوانم بنشينم و كمرم درد ميگيرد. وقتي افتادم، يكي ديگرشان لگدي به صورتم زد. هيكلهاي قوي و قدهاي بلندي داشتند و بسيار همتقريبا حدود 3 بعد از نصف شب بود كه يكمرتبه از صداي تكبير كساني كه در پشت بام و اتاقهاي بالا بودند، از خواب پريدم و دويدم كه ببينم چه خبر است؟ گفتند رنجرها حمله كردهاند. در كوچه پشت منزل زد و خورد و درگيري بود. عدهاي اصرار داشتند كه مرحوم پدرم را از خانه بيرون ببرند كه فكر بسيار جالبي بود، چون با مقاومتي كه دم در شد، رنجرها معطل شدند. بعضيها ميگفتند رنجرها مست بودهاند. البته اينها را طوري بار آورده بودند كه آماده حمله و درندگي بودند و اگر دستشان به مرحوم ابوي ميرسيد، با همان لگد اول شايد ايشان را تلف كرده بودند.
بنده به سرعت دم در آمدم و پرسيدم چه بايد كرد؟ رفقا گفتند اول در را قفل ميكنيم كه اينها معطل بشوند. بنده برگشتم و كليد را از پدرم گرفتم و در را قفل كردم و برگشتم. ايشان داشتند لباس ميپوشيدند و ديگران با اصرار، ايشان را از روي پشت بام به خانه همسايه كه دو تا خانه آن طر ف تر و صاحبش از ارادتمندان شهيد بود، يعني خانواده سبحاني كه واقعا فداكاري و از خودگذشتگي كردند، بردند. آنها با وجود خطري كه تهديدشان ميكرد، تا دو سه روز از آقا پذيرائي كردند. مامورين تمام خانههاي اطراف را با دقت تمام گشتند و از آنجائي كه لطف خدا و نظر اولياي خدا بود، به آن خانه اصلا مراجعه نكردند.
به هرحال بنده وقتي برگشتم، داشتند آقا را ميبردند. آقا به من اصرار كردند كه تو هم بيا. بنده موقعيت را كه در نظر گرفتم، ديدم اينها دارند با لگد در را ميشكنند. ديدم با رفتن من شايد جاي رفتن آقا را هم بفهمند، لذا ماندم. لوات آنها بلند شد. من همان وقت از ذهنم گذشت كه: «قرآن كنند حرز و به طه كشند تير». اينها را طوري با تبليغات پوچ بار آورده بودند كه هيچ كدام صبح نماز نخواندند و نگذاشتند كه ما هم نماز بخوانيم، اما با پيدا شدن گنبد حضرت عبدالعظيم صلوات فرستادند. اين معنا كاملا واضح بود كه در تمام شئون اجتماع ما، اين برنامه پياده ميشد كه به مظاهر بپردازند، ولي حقيقت اسلام را از بين ببرند و بكوبند. به هر حال از آنجا اتوبوس آماده بود و ما را بردند به زندان عشرتآباد، مرحوم شهيد دستغيب در شيراز بود.
از ملاقات شهيد با امام در سال 43 خاطراتي را نقل كنيد.
بعدها ديگران برايم نقل كردند كه وقتي ما سه تن را بازداشت كردند و بردند، منزل را وارسي كرده و سپس زنها و حتي بچهها را در فشار قرار داده بودند. مخصوصا مادر من را جوري زده بودند كه آثار قنداق تفنگ تا سالهاي سال روي بازوهاي ايشان باقي بود. همچنين عمه ما را هم همان شب برده و با فشار و تهديد از ايشان خواسته بودند بگويد كه آقا كجاست؟ ايشان را به سختي زده بودند.
يادم هست سال بعد، يعني در سال 43 كه پدرم در تبعيد و زندان بودند. امام پيغام فرستاده بودند پس از آزادي، قم كه تشريف ميآوريد، نزد من بياييد. من در خدمت ابوي بودم. وقتي ايشان جريان سال گذشته را براي امام تعريف كردند و فرمودند كه هنوز آثار ضربات اين رنجرها بر روي بدن اعضاي خانوادهام، از مادرم، خواهرم، همسرم و بچهها باقي است و سر پسرم را شكستند، امام قدري گريستند، سپس براي حاضرين در خانه صحبت كردند. موقعي بود كه از طرف مجلس فرمايشي آن زمان، ميخواستند به شاه لقب دادگستر بدهند. امام فرمودند: «ميخواهند به اين مردك لقب دادگستر بدهند. اين از دادگستري است كه بريزند خانه سيد اولاد پيغمبر (ص) و اين جنايات را انجام بدهند؟ چيزي كه مرا بسيار متاثر كرده است اين است كه به مخدرات حرم جسارت كردهاند. من از اين ناراحتم كه آثار ضربات اين نانجيبها، بعد از گذشت يك سال هنوز بر بدن مخدرات است». حاضرين مجلس صداي گريهشان بلند شد. تاثيري را كه ناراحتي امام بر اعضاي مجلس گذاشت و خيليها را به گريه انداخت، هرگز فراموش نميكنم.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54