جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
دل نوشته هايي درشهادت آيت الله دستغيب رحمت ‏الله عليه
-(2 Body) 
دل نوشته هايي درشهادت آيت الله دستغيب رحمت ‏الله عليه
Visitor 524
Category: دنياي فن آوري

صداى سخن عشق

منسيه عليمرادى
پهناى پاك آسمان، مبدأ دانه‏هاى تند باران است. اين تكه بلورهاى باطراوت، زمين آلوده، اين مقصد پليد را مى‏شويند.
مردم شيراز خوب به خاطر دارند هنگامى كه «مسجد عتيق شيراز» سرشار از جمعيت مى‏شد. و باران سخنانت، از زلال سينه پاكت بر زمين عطش‏ناك دل‏هاشان نفوذ مى‏كرد.
شگفتا، چه‏قدر شيفته بودند نمازگزاران به نغمه‏هاى عرفانى‏ات، آن‏گاه كه آيين خداوندى را تفسير مى‏كردى! چه سحرى نهان بود در منبر سبز وعظ و خطابه‏هايت، وقتى دانه دانه آيات را مى‏شكافتى و از عذاب جهنم و ثواب بهشت برين سخن مى‏گفتى!

كوچ خونين

اى راوى «داستان‏هاى شگفت»! چه داستانى شگفت‏تر از اينكه آن‏گاه كه صد پاره گشتى، تكه‏هاى بدنت را در رؤياهاى صادقه ديگران، از بالاى بام‏ها و درختان طلبيدى؟! اگر آن بمب‏گذاران، «گناهان كبيره» را مى‏شناختند، «قلب سليم» تو و يارانت را تكه پاره نمى‏كردند.
و خوشا لحظه عروج غم انگيزت كه ساعاتى پيش از رفتن به سوى محراب، يك دست بر سينه و با دست ديگر به آسمان اشاره كردى؛ يعنى من هم رفتم.
«چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم».

بيرون از قفس خاک

حميده رضايي
تکبير گفته‏اي و براي تشنگي‏ات در ملکوت، دنبال نهري مي‏گردي. همه چيز با کلمه‏اي که بر زبان آورده‏اي آغاز شده است.
ايستاده‏اي و بار هياهوي خاک از شانه‏هايت افتاده است. دريغ که نمي‏فهمند بال‏هاي عبورت را گسترده‏اي و در فضاي نور نفس کشيده‏اي! حادثه‏اي سرخ اتفاق مي‏افتد و آرام آرام، ثانيه‏ها از بوي بال‏هاي سوخته پروازت سرشار مي‏شوند.

عاشقانه

زمزمه آشوبگر حادثه از پيشاني زمان فرو مي‏چکد. محراب ايستاده است تا در ايستادگي‏ات قد بکشد. کلمات زلال مي‏گذرند از دهانت ايستاده‏اي روبه‏روي عظمت خداوند. جمعه‏اي اين چنين منتظر، نامت را عاشقانه زمزمه مي‏کنند. محراب، شهيدش را در آغوش فشرده است وهاي‏هاي مي‏گريد. همچنان جمعه، پيچيده در منشوري از نور و نمازي که پايانش پرندگي توست.
سرت را بر جداره‏هاي آسمان گذاشته‏اي و با معبود خويش نجوا مي‏کني.
دژخيمان، بر خشم فشرده جاده‏هاي بي‏برگشت، دنبال نشانه‏اي از تو مي‏گردند. نفس زمان برآمده از هياهوست. تو را در محراب يافته‏اند. جريان حقيقت جاري در تو و کلامت را تاب نمي‏آورند و حرمت محراب نمي‏شناسند.
«دستي از غيب برآمد و تو خورشيد شدي».
عاشقانه فرياد زده‏اي پروردگارت را که اين نام، نشانه رهايي است. بوي پرواز مي‏دهد آيه آيه نمازي که اين‏چنين سرخ، پايان گرفته است.

رهايي

ايستاده‏اند بر دره‏هاي مه آلود وهم و تو ايستاده‏اي بر ستيغ بلند مردانگي.
چشم‏هاشان را روبه‏روي خورشيد بسته‏اند و تو سرشار شده‏اي از نور. محراب، تو را با خود به عظمت شگفت رهايي رسانده است. زير خشت خشت فرو ريخته محراب، پاره پاره بدنت، خورشيد شده است. آنقدر از تو دورند که دم به دم نشسته در خاکند و برخاسته در خون.
رسوايي لحظات، از اولين نگاه حادثه آغاز شده است.
بي‏هراس، کبوترانه گذشتي و ادامه نماز جمعه‏ات را در صف‏هاي به هم پيوسته ملايک جست و جو مي‏کني.
زير چتر گشوده محبت خداوند، شهادت به پيشوازت آمده است.

نقش گريه بر در و ديوار دل

محمدکاظم بدرالدين
در گوشه‏اي از صحن «شاهچراغ»، نام تو مي‏درخشد.
به ياد مي‏آوريم محراب دوران انقلاب و جايگاه نماز جمعه که در گوش ما به زمزمه مي‏نشستند: «دستغيب صد پاره شد ديگر نمي‏آيد».
به ياد مي‏آوريم که نقش‏هاي گريه بود که بردر و ديوار دل زده مي‏شد.
امان از اين داغ کمرشکن، براي درخت تناور انقلاب! امان از موج‏هاي عزا در پس‏کوچه‏هاي خاطرات با تو بودن!
دنيا از تو «داستان‏هاي شگفت» به ياد دارد که با تقوا پيشگي و خلوص، عقد برادري بسته بودي.

قلب محراب

از سوز پژواک دعاي کميل تو هنوز در خاطره‏هايمان اشک مي‏ريزيم.
هيچ رهگذري در وادي تقرب نيست که نام تو را نشنيده باشد.
هيچ حاضري در حلقه‏هاي انس نيست که از جام‏هايِ عرفاني کتاب‏هايت بهره نجسته باشد.
تاريخ هنوز از اين همه دشنه که در قلب محراب وانقلاب فرو رفته است، آه مي‏کشد.

حضور سرخ

خديجه پنجي
به نماز که مي‏ايستادي، محراب در جذبه لاهوتي حضورت به مناجات مي‏نشست. در تسبيح‏هاي ملکوتي‏ات به رکوع مي‏رفتي و سايه‏ات، سايه آسمان‏ها مي‏شد. هيجان سجده‏هايت، در دل بي‏تاب سجاده، رستاخيزي به پا مي‏کرد. منبر و محراب، از حضورت سرشار شد. اينک از حنجره افلاک، نامت شنيده مي‏شود.

آرزوي ديرينه

به گمانشان بال‏هاي پرندگي‏ات را چيده‏اند و براي هميشه زمين گير خاک‏ها کرده‏اند، به گمانشان نامت را از زبان‏ها دزديده‏اند؛ بي‏خبر از آن‏که شهادت، سکوي پرواز سرخت بود و محراب، نردبان بلند رستگاري‏ات. «سبز» زيستن، قانون زندگي‏ات بود «سرخ»رفتن، آرزوي ديرينه‏ات. قفس‏ها، کوچکند براي بستن بال‏هاي دلدادگي.
ردايت جهاد بود و دستارت، عشق.
چه جان‏هاي مشتاقي که پاي منبرت مکتب‏نشين اخلاص و تقواي گفتارت بودند و خوشه چين معرفت از کلامت! تو پروانه‏وار، گرد شعله شمع عشق، طواف کردي.

راه عشق

«راهي است راه عشق که هيچش کناره نيست آنجا جز آن‏که جان بسپارند چاره نيست»
سجده‏ات به پرواز پيوست تا خاک، هرگز از ترانه پرواز خالي نماند. مأذنه‏هاي شهر، نام بزرگت را جار مي‏زنند.
تو، قناري‏وار، بر شاخساران فطرت‏هاي بيدار، ترانه رستگاري سرودي و در تلاطم امواج سهمگين حادثه‏هاي انقلاب، در هجوم توفان مهيب بيداد و ستم، صلابت گفتارت، عصاي موسي شد و شکافنده نيل حادثه‏ها و راه گشاي گم شدگان طريقت وصل.
مرد مسجد و ميدان! تو اقتدا کردي به پيشواي سپيدرويان عالم و با ذوالفقار خطبه، به جنگ طاغوت رفتي.
محراب، گواهي مي‏دهد لحظه لحظه رستگاري‏ات را؛ آن هنگام که دعوت پروردگار را، ليبک گفتي و شهادتين را با سرخ‏ترين لهجه عالم، زمزمه کردي تا نام و خاطره‏ات بر کتيبه شهيدان محراب، جاودانه شود.

رداي خونين

در معراجي سرخ. بر روي دست‏هاي ابديت، بهارانه شکفتي.
محراب از تو به يادگار ماند و نجواهايت را تا هميشه به خاطر سپرد. باد، بوي رداي خونينت را، فرسنگ‏ها وزيد و عطر رستگاري را به شامه جهان رساند.
«سبز» آمدي، «سبز» زيستي و سرخ سرخ، به آغوش مهرباني خدا شتافتي.
در آخرين نماز جمعه‏ات، در رستاخيزي خونين، «انا لله» را به «اليه راجعون» پيوند زدي.

سرو آزاده شيراز

سيد علي‏اصغر موسوي
پايان برگ ريزان، آغاز حکايت سرما بود؛ سرمايي که هميشه با بهار و سرسبزي نواي مخالف زده است! سرمايي که زاده کولاک است و هميشه سعي در خشکاندنِ سروهاي آزادي و آزادگي دارد!
ظهر جمعه بود و مثل هميشه؛ سرشار از صلابت ايمان، براي اقامه نماز جمعه، قامت «علوي» مي‏آراست و عطر حضورش، مشام نمازگذاران را با «صلوات» پيوند زده بود. مثل نوري که در طلايه طلوع بدرخشد؛ وجود آسماني‏اش پيش روي نمازگزاران مي‏درخشيد. از دولت عشق، منزلتش خارج از وصف، و مقامش برتر از تصور بود! او يک عمر شهادت را، تا واپسين منزل وصال؛ همراه خويش، منزل به منزل همراهي کرده بود، هيچ طاغوتي قدرتِ مخالفت با او را نداشت! هيچ زنداني قادر به محدود کردن حضورِ حضرتتش در محافل ديني نبود!
آزاده سروي بود، که تمام سروهاي آزاد مبهوت ارتفاعِ جوانمردي‏اش بودند و سر به ستايشِ ايمانش، فرود مي‏آوردند!
پيش از آن که او به شهادت ببالد؛ شهادت به او مي‏باليد و عظمتش را مي‏ستود! وجودش، عبادتش، زندگي و شهادتش، «شگفت‏انگيز»تر از آن بود که در «داستان‏هاي شگفت»اش، جمع‏آوري کرده بود!
بريده باد، دست‏هاي زمستان پروري که سعي در خاموش کردن چراغ بهار مي‏کنند! بريده باد دستي که شال سبزش را، آغشته از داغ شقايق‏ها کرد!
بريده باد، دستي که دست‏هاي پر برکت قنوتش را، با حناي خون، خضاب کرد!
... آن روز، ظهر جمعه بود و شيراز عطرآگين از واپسين اذان او مي‏شد؛ اذاني که ملکوتي الهي را به تماشا خوانده بود و خيل ملايک، خويشتن را براي همراهيِ نماز مؤمنين، آماده مي‏کردند.
عشق از هر طرف باريدن گرفته بود؛ عشقي، که شِمّه‏اي از آن را حافظِ خلوت نشين، سروده بود:
شِمّه‏اي از داستانِ عشق شورانگيز ماست! اين حکايت‏ها که از فرهاد و شيرين کرده‏اند
نِکهتِ جان بخش دارد، خاک کوي دلبران عارفان، آن جا مشامِ عقل، مُشکين کرده‏اند!
عشق مي‏باريد و پاي احساس در سبزه‏زار نيايش فرو مي‏رفت، گويي غوغايي شگفت در دل‏ها افکنده‏اند و مناديان ملکوت، صلاي «وصل» مي‏دهند!
و اين شور، در دلِ حضرت عاشق؛ «سيد عبدالحسين دستغيب رحمهم‏الله »، حال و هوايي ديگر داشت! او شهادت را حس مي‏کرد! شهادتي که عرفانِ ديرينه شيراز را، به اوج، به نهايت بالندگي؛ به نقطه پاياني معنا، مي‏رسانيد!
شهادتي که مفهوم بهترين اشعار عرفاني حافظ و آخرين برداشت الهي از عاشقانه‏هاي سعدي بود!
شهادت! شهادتي هم چون تبار مظلوم خويش، به دست کساني که، اوج نفاق و سِفله‏زادگي بودند و «الخناس» به وجود چنان فرزندان منافق، افتخار مي‏کرد!
در آن ظهر زيباي جمعه که يادها از نام حجت(عج) لبريز بود؛ شهيد حضرت آيت اللّه‏ دستغيب رحمهم‏الله ، به اقتدا از مولاي خويش، با عمامه و محاسن خونين، به ملاقاتِ حضرت صديقه کبري، فاطمه زهرا عليهاالسلام رفت؛ تا سندي ديگر باشد بر مظلوميّت آل اللّه‏.
گويي هنوز بعد از سال‏ها، نواي خواندنِ دعاي کميلش، ما را به زيارت آسمان مي‏بَرد! روح و روان آسماني‏اش شاد و راه خونينش، آکنده از عطر شقايق‏ها باد.
«دست غيبي که به شيراز، عَلَم شد به شهادت خود شهيدان سزدش شاهد طناز بخوانند»

«محراب عروج»

طيّبه نداف
آن شب آسمان شود ديگري داشت. ستاره‏ها سرخ شده بودند. ماه از شرمش در پس ابرها پنهان شده بود، انگار قرار بود ميزبان درخشانيِ ديگري شود.
آن شب حال عجيبي داشتي. وقتي آستين‏هايت را بالا زدي تا وضوي عشق بگيري، حس کردي سبکبال‏تر از يک مرغ عشق شده‏اي. تسبيح گويان سجاده‏ات را پهن کردي تا سجده شکر به جاي آوري. مي‏دانستي فردا آخرين تسبيح خود را در خاشعانه‏ترين حالت روحت به جاي مي‏آوري. پروانه‏وار در التهاب رسيدن به سرچشمه نور پر مي‏زدي و خود رابه آتش مي‏کشيدي. ذکر لبت هر لحظه شوق درونت را بيش‏تر مي‏کرد و روح متلاطمت را از توفاني‏ترين لحظات دريايي متلاطم‏تر. و بودي و ماندي و زمزمه کردي تا سپيده‏دم تا طلوع صبح که نزديکي تو را به نور بشارت مي‏داد. طلوعي که هميشه آيه‏هاي روشن حق را برايت تداعي مي‏کرد. که «اللّه‏ُ نورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ»
با اشتياق به استقبال صبح رفتي و آمدي با تمام مهرباني‏ات عظمتت، متانتت و ايمانت تا عباي بلند علم را به تن کني و عاشقانه محراب را در آغوش بگيري. آمدي تا گوهر وصال را با تمام زندگي‏ات در زيباترين لحظه عروج معامله کني.
فرشته خصال، دارايي‏ات را از هر چه علم بود، از هر چه ايمان، از هر چه تقوا و پرهيزگاري، در طبق اخلاص نهادي تا بهاي لقاء اللّه‏ را بپردازي. قيام کردي، قعود کردي و به سجده رفتي تا در زيباترين لحظه حياتت سر به آستان حضرت دوست بسايي و آخرين خواسته‏ات را که رسيدن به آسمان شهادت بود، از او بخواهي.
هنوز لب باز نکرده بودي که انگار دعايت مستجاب شد و تو نور شدي و در انفجاري عظيم از نور حل شدي. شايد اين بمب‏هاي بي‏مقدار نبود که تو را پرواز داد، که روح تو وسيع‏تر از آن بود که در جسم بگنجد. اي عظيم سربلند؛ محراب، مقدس‏ترين جايي بود که مي‏توانست فرودگاه پرواز تو باشد. تويي که، همانند مولايت ساده زيستي و صادقانه براي ايمانت مبارزه کردي و هر چه داشتي در راه هدفت فدا کردي. اي آيت خدا در زمين، آسمان بيش از اين تاب دوري تو را نداشت و زمين، گنجايش اين همه عظمت را. اي تجلّي ايمان! شهادت تنها بهاي جان تو بود.

پير شيراز

محمدحسين قديري
کدام دادگاه حقي کسي را به جرم پاکي، سزاوار نابودي مي‏داند. کدام محکمه عدلي، صفا و درستي را محکوم مي‏کند و کدام قاضي و آدم با انصافي، حکم صيد کبوتري را مي‏دهد که در انديشه آزادي از قفس تارِ تن است. آري
بي‏گناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاکش کنج زندان مي‏رود
و شما اي تکه تکه‏هاي تن آسماني‏اش، مثل ستاره در آسمان افشاگري بدرخشيد. اي محاسن سفيد و غرق به خونش، بگوييد که همه پروانه‏ها به عشق پاک او رشک مي‏برند و به اسم او سوگند مي‏خورند.
اي پاره پاره‏هاي عمامه سياه پير شيراز، چون قاصدک سبک بال به پرواز درآييد و به محراب نگران و چشم به راه او بگوييد که: دستغيب صد پاره شد، ديگر نمي‏آيد.
پير شيراز چو پروانه ز شوق رخ دوست خوش در آتش شد و آتش به همه عالم زد
تا شد آن آيت تقوي و يقين غرقه به خون به دل عارف و عامي شرر از اين غم زد
بار ديگر دست جهل و کينه از آستين مکر استکبار بيرون آمد و بر عاشقي ديگر آن پير مناجات سيد عبدالحسين دستغيب حمله‏ور شد. او که مثل ابرها پاک بود و چون نسيم لطيف؛ مردي که چون ستاره سرشار از روشني و تازگي بود؛ غنچه به طراوتش غبطه مي‏خورد و گل از موعظه‏هايش معطر بود.
آثار علمي و عملي اين انسان فرشته‏خو، چونان فانوسي، گم‏شدگان درياي پر تلاطم و توفاني زندگي را در شب تار تحيّرها، ره مي‏نمايد.
«قلب سليم» و آرام او با «قلب قرآن» مأموس بود و «حقايقي از آفتاب قرآن» بر جانش تابيده بود و نماز سرشار از نيازش تصوير «صلاة الخاشعين»، نمازگزاران فروتن، را به رخ آيينه ذهن‏ها مي‏کشيد. نمازي که دل بي‏قرارش را به مهماني قرب الهي و «معراج» دعوت مي‏نمود.
«داستان‏هاي شگفتِ» عشق او، نقل محفل صاحب دلان بود. و فکر روز «معاد» و توسلش به «صدّيقه کبري» و «سيدالشهدا» بوستان دل باصفايش را معطر از رائحه حضور کرده بود و از تعفن غفلت و خارهاي «گناهان کبيره» زدوده بود.
شد شهيد از ستم فرقه نادان، مردي که چنُو گام کسي در ره تقوي کم زد
پير شيراز رفت و براي هميشه، مسجد جامع عتيق را تشنه گواراي تفسير، زلال بيان و عطر دل‏انگيز موعظه‏هايش گذاشت. او با شهادت خود، دستِ غيبي شد و بر سينه نامحرمان انقلابمان زد و با خون خود سند حقانيت و مظلوميت مکتب شيعه را مُهر کرد. ياد اين گل سفر کرده از گلزار خميني گرامي باد!
ياد تو که رمز پايداريست چون خون به رگ زمانه جاري است

منابع:

ماهنامه اشارات، ش55
ماهنامه اشارات، ش91

منبع:ماهنامه اشارات
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image