صداى سخن عشق
منسيه عليمرادى پهناى پاك آسمان، مبدأ دانههاى تند باران است. اين تكه بلورهاى باطراوت، زمين آلوده، اين مقصد پليد را مىشويند.
مردم شيراز خوب به خاطر دارند هنگامى كه «مسجد عتيق شيراز» سرشار از جمعيت مىشد. و باران سخنانت، از زلال سينه پاكت بر زمين عطشناك دلهاشان نفوذ مىكرد.
شگفتا، چهقدر شيفته بودند نمازگزاران به نغمههاى عرفانىات، آنگاه كه آيين خداوندى را تفسير مىكردى! چه سحرى نهان بود در منبر سبز وعظ و خطابههايت، وقتى دانه دانه آيات را مىشكافتى و از عذاب جهنم و ثواب بهشت برين سخن مىگفتى!
كوچ خونين
اى راوى «داستانهاى شگفت»! چه داستانى شگفتتر از اينكه آنگاه كه صد پاره گشتى، تكههاى بدنت را در رؤياهاى صادقه ديگران، از بالاى بامها و درختان طلبيدى؟! اگر آن بمبگذاران، «گناهان كبيره» را مىشناختند، «قلب سليم» تو و يارانت را تكه پاره نمىكردند.
و خوشا لحظه عروج غم انگيزت كه ساعاتى پيش از رفتن به سوى محراب، يك دست بر سينه و با دست ديگر به آسمان اشاره كردى؛ يعنى من هم رفتم.
«چنين قفس نه سزاى چو من خوش الحانى است روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم».
بيرون از قفس خاک
حميده رضاييتکبير گفتهاي و براي تشنگيات در ملکوت، دنبال نهري ميگردي. همه چيز با کلمهاي که بر زبان آوردهاي آغاز شده است.
ايستادهاي و بار هياهوي خاک از شانههايت افتاده است. دريغ که نميفهمند بالهاي عبورت را گستردهاي و در فضاي نور نفس کشيدهاي! حادثهاي سرخ اتفاق ميافتد و آرام آرام، ثانيهها از بوي بالهاي سوخته پروازت سرشار ميشوند.
عاشقانه
زمزمه آشوبگر حادثه از پيشاني زمان فرو ميچکد. محراب ايستاده است تا در ايستادگيات قد بکشد. کلمات زلال ميگذرند از دهانت ايستادهاي روبهروي عظمت خداوند. جمعهاي اين چنين منتظر، نامت را عاشقانه زمزمه ميکنند. محراب، شهيدش را در آغوش فشرده است وهايهاي ميگريد. همچنان جمعه، پيچيده در منشوري از نور و نمازي که پايانش پرندگي توست.
سرت را بر جدارههاي آسمان گذاشتهاي و با معبود خويش نجوا ميکني.
دژخيمان، بر خشم فشرده جادههاي بيبرگشت، دنبال نشانهاي از تو ميگردند. نفس زمان برآمده از هياهوست. تو را در محراب يافتهاند. جريان حقيقت جاري در تو و کلامت را تاب نميآورند و حرمت محراب نميشناسند.
«دستي از غيب برآمد و تو خورشيد شدي».
عاشقانه فرياد زدهاي پروردگارت را که اين نام، نشانه رهايي است. بوي پرواز ميدهد آيه آيه نمازي که اينچنين سرخ، پايان گرفته است.
رهايي
ايستادهاند بر درههاي مه آلود وهم و تو ايستادهاي بر ستيغ بلند مردانگي.
چشمهاشان را روبهروي خورشيد بستهاند و تو سرشار شدهاي از نور. محراب، تو را با خود به عظمت شگفت رهايي رسانده است. زير خشت خشت فرو ريخته محراب، پاره پاره بدنت، خورشيد شده است. آنقدر از تو دورند که دم به دم نشسته در خاکند و برخاسته در خون.
رسوايي لحظات، از اولين نگاه حادثه آغاز شده است.
بيهراس، کبوترانه گذشتي و ادامه نماز جمعهات را در صفهاي به هم پيوسته ملايک جست و جو ميکني.
زير چتر گشوده محبت خداوند، شهادت به پيشوازت آمده است.
نقش گريه بر در و ديوار دل
محمدکاظم بدرالديندر گوشهاي از صحن «شاهچراغ»، نام تو ميدرخشد.
به ياد ميآوريم محراب دوران انقلاب و جايگاه نماز جمعه که در گوش ما به زمزمه مينشستند: «دستغيب صد پاره شد ديگر نميآيد».
به ياد ميآوريم که نقشهاي گريه بود که بردر و ديوار دل زده ميشد.
امان از اين داغ کمرشکن، براي درخت تناور انقلاب! امان از موجهاي عزا در پسکوچههاي خاطرات با تو بودن!
دنيا از تو «داستانهاي شگفت» به ياد دارد که با تقوا پيشگي و خلوص، عقد برادري بسته بودي.
قلب محراب
از سوز پژواک دعاي کميل تو هنوز در خاطرههايمان اشک ميريزيم.
هيچ رهگذري در وادي تقرب نيست که نام تو را نشنيده باشد.
هيچ حاضري در حلقههاي انس نيست که از جامهايِ عرفاني کتابهايت بهره نجسته باشد.
تاريخ هنوز از اين همه دشنه که در قلب محراب وانقلاب فرو رفته است، آه ميکشد.
حضور سرخ
خديجه پنجيبه نماز که ميايستادي، محراب در جذبه لاهوتي حضورت به مناجات مينشست. در تسبيحهاي ملکوتيات به رکوع ميرفتي و سايهات، سايه آسمانها ميشد. هيجان سجدههايت، در دل بيتاب سجاده، رستاخيزي به پا ميکرد. منبر و محراب، از حضورت سرشار شد. اينک از حنجره افلاک، نامت شنيده ميشود.
آرزوي ديرينه
به گمانشان بالهاي پرندگيات را چيدهاند و براي هميشه زمين گير خاکها کردهاند، به گمانشان نامت را از زبانها دزديدهاند؛ بيخبر از آنکه شهادت، سکوي پرواز سرخت بود و محراب، نردبان بلند رستگاريات. «سبز» زيستن، قانون زندگيات بود «سرخ»رفتن، آرزوي ديرينهات. قفسها، کوچکند براي بستن بالهاي دلدادگي.
ردايت جهاد بود و دستارت، عشق.
چه جانهاي مشتاقي که پاي منبرت مکتبنشين اخلاص و تقواي گفتارت بودند و خوشه چين معرفت از کلامت! تو پروانهوار، گرد شعله شمع عشق، طواف کردي.
راه عشق
«راهي است راه عشق که هيچش کناره نيست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نيست»
سجدهات به پرواز پيوست تا خاک، هرگز از ترانه پرواز خالي نماند. مأذنههاي شهر، نام بزرگت را جار ميزنند.
تو، قناريوار، بر شاخساران فطرتهاي بيدار، ترانه رستگاري سرودي و در تلاطم امواج سهمگين حادثههاي انقلاب، در هجوم توفان مهيب بيداد و ستم، صلابت گفتارت، عصاي موسي شد و شکافنده نيل حادثهها و راه گشاي گم شدگان طريقت وصل.
مرد مسجد و ميدان! تو اقتدا کردي به پيشواي سپيدرويان عالم و با ذوالفقار خطبه، به جنگ طاغوت رفتي.
محراب، گواهي ميدهد لحظه لحظه رستگاريات را؛ آن هنگام که دعوت پروردگار را، ليبک گفتي و شهادتين را با سرخترين لهجه عالم، زمزمه کردي تا نام و خاطرهات بر کتيبه شهيدان محراب، جاودانه شود.
رداي خونين
در معراجي سرخ. بر روي دستهاي ابديت، بهارانه شکفتي.
محراب از تو به يادگار ماند و نجواهايت را تا هميشه به خاطر سپرد. باد، بوي رداي خونينت را، فرسنگها وزيد و عطر رستگاري را به شامه جهان رساند.
«سبز» آمدي، «سبز» زيستي و سرخ سرخ، به آغوش مهرباني خدا شتافتي.
در آخرين نماز جمعهات، در رستاخيزي خونين، «انا لله» را به «اليه راجعون» پيوند زدي.
سرو آزاده شيراز
سيد علياصغر موسويپايان برگ ريزان، آغاز حکايت سرما بود؛ سرمايي که هميشه با بهار و سرسبزي نواي مخالف زده است! سرمايي که زاده کولاک است و هميشه سعي در خشکاندنِ سروهاي آزادي و آزادگي دارد!
ظهر جمعه بود و مثل هميشه؛ سرشار از صلابت ايمان، براي اقامه نماز جمعه، قامت «علوي» ميآراست و عطر حضورش، مشام نمازگذاران را با «صلوات» پيوند زده بود. مثل نوري که در طلايه طلوع بدرخشد؛ وجود آسمانياش پيش روي نمازگزاران ميدرخشيد. از دولت عشق، منزلتش خارج از وصف، و مقامش برتر از تصور بود! او يک عمر شهادت را، تا واپسين منزل وصال؛ همراه خويش، منزل به منزل همراهي کرده بود، هيچ طاغوتي قدرتِ مخالفت با او را نداشت! هيچ زنداني قادر به محدود کردن حضورِ حضرتتش در محافل ديني نبود!
آزاده سروي بود، که تمام سروهاي آزاد مبهوت ارتفاعِ جوانمردياش بودند و سر به ستايشِ ايمانش، فرود ميآوردند!
پيش از آن که او به شهادت ببالد؛ شهادت به او ميباليد و عظمتش را ميستود! وجودش، عبادتش، زندگي و شهادتش، «شگفتانگيز»تر از آن بود که در «داستانهاي شگفت»اش، جمعآوري کرده بود!
بريده باد، دستهاي زمستان پروري که سعي در خاموش کردن چراغ بهار ميکنند! بريده باد دستي که شال سبزش را، آغشته از داغ شقايقها کرد!
بريده باد، دستي که دستهاي پر برکت قنوتش را، با حناي خون، خضاب کرد!
... آن روز، ظهر جمعه بود و شيراز عطرآگين از واپسين اذان او ميشد؛ اذاني که ملکوتي الهي را به تماشا خوانده بود و خيل ملايک، خويشتن را براي همراهيِ نماز مؤمنين، آماده ميکردند.
عشق از هر طرف باريدن گرفته بود؛ عشقي، که شِمّهاي از آن را حافظِ خلوت نشين، سروده بود:
شِمّهاي از داستانِ عشق شورانگيز ماست! اين حکايتها که از فرهاد و شيرين کردهاند
نِکهتِ جان بخش دارد، خاک کوي دلبران عارفان، آن جا مشامِ عقل، مُشکين کردهاند!
عشق ميباريد و پاي احساس در سبزهزار نيايش فرو ميرفت، گويي غوغايي شگفت در دلها افکندهاند و مناديان ملکوت، صلاي «وصل» ميدهند!
و اين شور، در دلِ حضرت عاشق؛ «سيد عبدالحسين دستغيب رحمهمالله »، حال و هوايي ديگر داشت! او شهادت را حس ميکرد! شهادتي که عرفانِ ديرينه شيراز را، به اوج، به نهايت بالندگي؛ به نقطه پاياني معنا، ميرسانيد!
شهادتي که مفهوم بهترين اشعار عرفاني حافظ و آخرين برداشت الهي از عاشقانههاي سعدي بود!
شهادت! شهادتي هم چون تبار مظلوم خويش، به دست کساني که، اوج نفاق و سِفلهزادگي بودند و «الخناس» به وجود چنان فرزندان منافق، افتخار ميکرد!
در آن ظهر زيباي جمعه که يادها از نام حجت(عج) لبريز بود؛ شهيد حضرت آيت اللّه دستغيب رحمهمالله ، به اقتدا از مولاي خويش، با عمامه و محاسن خونين، به ملاقاتِ حضرت صديقه کبري، فاطمه زهرا عليهاالسلام رفت؛ تا سندي ديگر باشد بر مظلوميّت آل اللّه.
گويي هنوز بعد از سالها، نواي خواندنِ دعاي کميلش، ما را به زيارت آسمان ميبَرد! روح و روان آسمانياش شاد و راه خونينش، آکنده از عطر شقايقها باد.
«دست غيبي که به شيراز، عَلَم شد به شهادت خود شهيدان سزدش شاهد طناز بخوانند»
«محراب عروج»
طيّبه ندافآن شب آسمان شود ديگري داشت. ستارهها سرخ شده بودند. ماه از شرمش در پس ابرها پنهان شده بود، انگار قرار بود ميزبان درخشانيِ ديگري شود.
آن شب حال عجيبي داشتي. وقتي آستينهايت را بالا زدي تا وضوي عشق بگيري، حس کردي سبکبالتر از يک مرغ عشق شدهاي. تسبيح گويان سجادهات را پهن کردي تا سجده شکر به جاي آوري. ميدانستي فردا آخرين تسبيح خود را در خاشعانهترين حالت روحت به جاي ميآوري. پروانهوار در التهاب رسيدن به سرچشمه نور پر ميزدي و خود رابه آتش ميکشيدي. ذکر لبت هر لحظه شوق درونت را بيشتر ميکرد و روح متلاطمت را از توفانيترين لحظات دريايي متلاطمتر. و بودي و ماندي و زمزمه کردي تا سپيدهدم تا طلوع صبح که نزديکي تو را به نور بشارت ميداد. طلوعي که هميشه آيههاي روشن حق را برايت تداعي ميکرد. که «اللّهُ نورُ السَّمواتِ وَ الْأَرْضِ»
با اشتياق به استقبال صبح رفتي و آمدي با تمام مهربانيات عظمتت، متانتت و ايمانت تا عباي بلند علم را به تن کني و عاشقانه محراب را در آغوش بگيري. آمدي تا گوهر وصال را با تمام زندگيات در زيباترين لحظه عروج معامله کني.
فرشته خصال، داراييات را از هر چه علم بود، از هر چه ايمان، از هر چه تقوا و پرهيزگاري، در طبق اخلاص نهادي تا بهاي لقاء اللّه را بپردازي. قيام کردي، قعود کردي و به سجده رفتي تا در زيباترين لحظه حياتت سر به آستان حضرت دوست بسايي و آخرين خواستهات را که رسيدن به آسمان شهادت بود، از او بخواهي.
هنوز لب باز نکرده بودي که انگار دعايت مستجاب شد و تو نور شدي و در انفجاري عظيم از نور حل شدي. شايد اين بمبهاي بيمقدار نبود که تو را پرواز داد، که روح تو وسيعتر از آن بود که در جسم بگنجد. اي عظيم سربلند؛ محراب، مقدسترين جايي بود که ميتوانست فرودگاه پرواز تو باشد. تويي که، همانند مولايت ساده زيستي و صادقانه براي ايمانت مبارزه کردي و هر چه داشتي در راه هدفت فدا کردي. اي آيت خدا در زمين، آسمان بيش از اين تاب دوري تو را نداشت و زمين، گنجايش اين همه عظمت را. اي تجلّي ايمان! شهادت تنها بهاي جان تو بود.
پير شيراز
محمدحسين قديريکدام دادگاه حقي کسي را به جرم پاکي، سزاوار نابودي ميداند. کدام محکمه عدلي، صفا و درستي را محکوم ميکند و کدام قاضي و آدم با انصافي، حکم صيد کبوتري را ميدهد که در انديشه آزادي از قفس تارِ تن است. آري
بيگناهي کم گناهي نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاکش کنج زندان ميرود
و شما اي تکه تکههاي تن آسمانياش، مثل ستاره در آسمان افشاگري بدرخشيد. اي محاسن سفيد و غرق به خونش، بگوييد که همه پروانهها به عشق پاک او رشک ميبرند و به اسم او سوگند ميخورند.
اي پاره پارههاي عمامه سياه پير شيراز، چون قاصدک سبک بال به پرواز درآييد و به محراب نگران و چشم به راه او بگوييد که: دستغيب صد پاره شد، ديگر نميآيد.
پير شيراز چو پروانه ز شوق رخ دوست خوش در آتش شد و آتش به همه عالم زد
تا شد آن آيت تقوي و يقين غرقه به خون به دل عارف و عامي شرر از اين غم زد
بار ديگر دست جهل و کينه از آستين مکر استکبار بيرون آمد و بر عاشقي ديگر آن پير مناجات سيد عبدالحسين دستغيب حملهور شد. او که مثل ابرها پاک بود و چون نسيم لطيف؛ مردي که چون ستاره سرشار از روشني و تازگي بود؛ غنچه به طراوتش غبطه ميخورد و گل از موعظههايش معطر بود.
آثار علمي و عملي اين انسان فرشتهخو، چونان فانوسي، گمشدگان درياي پر تلاطم و توفاني زندگي را در شب تار تحيّرها، ره مينمايد.
«قلب سليم» و آرام او با «قلب قرآن» مأموس بود و «حقايقي از آفتاب قرآن» بر جانش تابيده بود و نماز سرشار از نيازش تصوير «صلاة الخاشعين»، نمازگزاران فروتن، را به رخ آيينه ذهنها ميکشيد. نمازي که دل بيقرارش را به مهماني قرب الهي و «معراج» دعوت مينمود.
«داستانهاي شگفتِ» عشق او، نقل محفل صاحب دلان بود. و فکر روز «معاد» و توسلش به «صدّيقه کبري» و «سيدالشهدا» بوستان دل باصفايش را معطر از رائحه حضور کرده بود و از تعفن غفلت و خارهاي «گناهان کبيره» زدوده بود.
شد شهيد از ستم فرقه نادان، مردي که چنُو گام کسي در ره تقوي کم زد
پير شيراز رفت و براي هميشه، مسجد جامع عتيق را تشنه گواراي تفسير، زلال بيان و عطر دلانگيز موعظههايش گذاشت. او با شهادت خود، دستِ غيبي شد و بر سينه نامحرمان انقلابمان زد و با خون خود سند حقانيت و مظلوميت مکتب شيعه را مُهر کرد. ياد اين گل سفر کرده از گلزار خميني گرامي باد!
ياد تو که رمز پايداريست چون خون به رگ زمانه جاري است
منابع:
ماهنامه اشارات، ش55
ماهنامه اشارات، ش91
منبع:ماهنامه اشارات