|
قدرت معنويت
-(2 Body)
|
قدرت معنويت
Visitor
425
Category:
دنياي فن آوري
يكي از فرزندان مرحوم آخوند ملا محمّد كاظم خراساني بنام حاج ميرزا محمّد معروف به آقازاده مقيم مشهد بود و عالمي بسيار متعيّن و متنفّذ بود. مرحوم آقازاده كه در رتق و فتق امور وارد بود، نوكران متعدّدي داشت و هر كدام براي انجام كاري تعيين شده بودند. يكي از نوكرانش مردي بود به نام حاج علي اكبر كه از همه مشتي تر بود و غالبا سلاح كمري در زير لباس داشت و محاظ آقا بود. اين حاج علي اكبر، براي من كه حسينعلي راشد فرزند مرحوم ملا عبّاس تربتي هستم ، چنين نقل كرد: در ايام زمستان براي سركشي به املاك آقا به نيشابور رفته بودم . در مراجعه به مشهد، در راه بين شريف آباد و مشهد برف گير شديم و در قهوه خانه حوض حاج مهدي مانديم . غير از ما جمعي ديگر نيز به قهوه خانه پناه آورده بودند. شب فرا رسيده بود كه اتومبيلي از طرف مشهد رسيد و چهار نفر از جوانان پولدار و خوشگذران مشهدي كه چهار خانم را با خود داشتند و نمي دانم به كجا مي خواستند بروند(؟!)، به سبب برف و تاريكي شب ناچار به همين قهوه خانه پناه آوردند. آمدن آنها در آن شب تاريك برفي در كوهستان ، بزم عشرتي مجاني براي مسافران به وجود آورد. جوانان بطريهاي مشروب و خوراكيها را چيدند و زن ها بعضي به خوانندگي و بعضي به رقص پرداختند. در گرماگرم اين بساط، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند با سه چهار نفر كه از تربت قصد رفتن به مشهد را داشتند و مركبشان الاغ بود و از سنگيني برف و تاريكي شب امكان حركت برايشان نبود و ناگزير شده بودند كه به قهوه خانه پناه بياورند، وارد شدند. از صاحب قهوه خانه اجازه خواستند به آنها جايي بدهد و او گفت كه سكوي آن طرف خالي است . من (حاج علي اكبر) با مشاهده اين وضع هراسان شدم و گفتم نكند كه از جانب آنها به حاج آخوند اهانتي بشود. به همين خاطر خود را آماده كردم كه اگر خواستند به حاج آخوند اهانت كنند در مقام دفاع برآيم ؛ هر چه باداباد. لكن حاج آخوند، به حالتي كه نه كسي را مي بيند و نه چيزي را مي شنود به سوي آن سكو رفت و چون نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودند از قهوه چي جهت قبله را پرسيدند. حاج آخوند به نماز ايستاد و همراهانش به وي اقتدا كردند. يكي اذان گفت و حاج آخوند اقامه گفت و وارد نماز شدند. من هم غنيمت دانستم ، وضو گرفتم و اقتدا كردم . چند نفر ديگر از مسافران نيز از بزم عشرت رو برگرداندند و به صف جماعت پيوستند. قهوه چي نيز گفت غنيمت است ، يك شب اقلا نمازي پشت سر حاج آخوند بخوانيم . خلاصه ، وقتي از نماز فارغ شديم ، از جوان ها و خانم ها خبري و اثري نبود. بساط خود را جمع كرده و رفته بودند و نفهميدم در آن شب برفي به كجا رفتند. منبع: چهل داستان درباره نماز و نمازگزار
|
|
|