جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
معناي مهرباني
-(0 Body) 
معناي مهرباني
Visitor 259
Category: دنياي فن آوري
امام حسين (ع) از کنار باغي مي گذشت . هوا گرم بود . صداي قار قار کلاغي در باغ پيچيده بود . امام (ع) زير سايه ي درختي ايستاد تا کمي استراحت کند . ناگهان چشمش به يک جوان افتاد . جوان دورتر از او کنار باغ ، لب جويي نشسته بود . لباس کهنه اي پوشيده بود و قرص ناني را تکه تکه مي کرد و جلو يک سگ مي انداخت . سگ هر لقمه اي که مي خورد ، دوباره دهانش را باز مي کرد ، زبانش را بيرون مي آورد و منتظر لقمه ي بعدي مي شد .
امام حسين (ع) جلو رفت و سلام کرد . جوان متوجه امام (ع) شد . فوري از جا برخاست و سلام کرد .
امام (ع) لبخند زد و پرسيد : « چرا به اين سگ اين همه مهرباني مي کني ؟ »
جوان آه کشيد و گفت : « آخر دلم خيلي گرفته ، خيلي ناراحتم . مي خواهم با غذا دادن به اين سگ ، دلم شاد شود و آرام بگيرد » .
امام (ع) که از کار خوب جوان خيلي خوشش آمده بود ، تصميم گرفت به او کمک کند . پرسيد : « از چه چيزي ناراحتي ؟ »
او جواب داد : « من غلام يک زن و شوهر يهودي هستم ؛ اما خودم مسلمانم . خيلي دوست دارم از آنها جدا شوم و آزاد باشم . مي دانم که اين کار هرگز شدني نيست . بايد تا عمر دارم ، نوکر و خدمتکار آنها باشم » .
امام (ع) با او صحبت کرد و دلداريش داد . بعد ، همراه غلام به خانه ي آن زن و شوهر يهودي رفت . زن و مرد يهودي از ديدن او خيلي خوشحال شدند . آنها هرگز انتظار نداشتند که امام (ع) روزي به خانه شان بيايد . آنها با اينکه يهودي بودند ، خيلي به امام حسين (ع) علاقه داشتند . براي ايشان ميوه و شربت خنک آوردند و به او خوشامد گفتند .
امام (ع) از زير عبايش دويست دينار بيرون آورد و جلوي مرد و زن يهودي گذاشت .
ـ اين پول را بگيريد و اين خدمتکار را به من بفروشيد !
زن و مرد يهودي به هم نگاه کردند و لبخند زدند .
زن يهودي گفت : « آقا ! به خدا خيلي خوشحالمان کرديد . به خاطر قدم مبارک شما ، اين غلام را به شما مي بخشيم ، پول هم مال خود شما » .
مرد يهودي گفت : « آقا شما را به خدا پولتان را برداريد . امروز بهترين روز ماست . آن باغ را هم که اين غلام در آن کار مي کرد ،به شما مي بخشم ، قابل شما را ندارد » .
امام حسين (ع) از آنها تشکر کرد ، پول را برداشت و به غلام داد و گفت : « من هم اين غلام جوان را در راه خدا آزاد کردم . آن باغ و اين پول را هم به او بخشيدم » .
غلام جوان وقتي حرف هاي امام (ع) را شنيد ، مي خواست از خوشحالي پر در بياورد . امام (ع) را بوسيد و گفت : « آقا ! شما چقدر مهربان و بزرگواريد . تا عمر دارم اين خوبي شما را فراموش نمي کنم » .
زن و مرد يهودي هم وقتي اخلاق و رفتار خوب امام (ع) را ديدند ،همان روز مسلمان شدند .
منبع:نشريه باران،شماره 170
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image