جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
حکايت هايي از علامه آيت الله سيدمحمدحسن ميرجهاني طباطبايي(رحمت الله عليه)
-(3 Body) 
حکايت هايي از علامه آيت الله سيدمحمدحسن ميرجهاني طباطبايي(رحمت الله عليه)
Visitor 291
Category: دنياي فن آوري

برمزار استاد

علامه ميرجهاني در زمان کودکي و نوجواني، نزد استادي به نام «غلامعلي» آموزش خط مي ديده اند و به استاد خود علاقه وافري داشته اند.
پس از چندي استاد ايشان فوت مي کند و ايشان يک عصر جمعه براي زيارت بر سر مزار استاد رفته و شروع به تلاوت قرآن مي کنند تا اينکه هوا کم کم رو به تاريکي مي گذارد.
در اين هنگام صدايي به گوش علامه مي رسد که:
فرزندم محمدحسن، برگرد که مادرت منتظر و دلواپس توست.
ايشان به منزل باز مي گردند و مي بينند که مادرشان دلواپس ايشان شده و منتظر است.

زيارت حضرت علي ابن موسي الرضا ( ع)

علامه ميرجهاني مي فرمودند:
روزي از حرم امام هشتم (عليه السلام) بيرون آمدم که باران گرفت. ياد آن روايت افتادم « کسي که هنگام رفتن به زيارت يک قطره باران به او بخورد، تمام گناهانش بخشيده مي شود.»
خيلي خوشحال شدم و اراده کردم دوباره به حرم بازگردم. داخل صحن عتيق که شدم، ديدم داخل صحن را مانند صحراي عرفات چادر سفيد زده بودند و با طنابهاي محکم آنها را بسته بودند.
تمام صحن اين گونه بود و انتهاي صحن ديواري سياه رنگ مانند دود بود. گنبد و ضريح هم ميان زمين و آسمان معلق بود. حيرت کردم و از پير مردي که آنجا بود، پرسيدم: صحن چرا اينطور است ؟
تبسمي کرد و گفت: اينجا هميشه اين گونه است: اين چادرها متعلق به دوستان و محبان است که به زيارت مي آيند و آنها که ولايت آقا را قبول ندارند در آن ديوار سياه محو مي شوند...

سيرت باطني افراد

علامه مي فرمودند:
سي يا چهل روز بود که از مدرسه صدر بيرون نرفته بودم. حتي براي گرفتن نان و غذا، زيرا از جرقويه ( زادگاه ايشان ) نان خشک و غيره آورده بودم.
تا اينکه غذا تمام شد و سه روز بود که چيزي براي خوردن نداشتم پولي هم نبود تا چيزي بخرم و روي درخواست کردن از کسي را هم نداشتم.
تا اينکه ديدم يکي از طلبه ها کاهو گرفته و مشغول شستن آنهاست و برگهاي زرد آن را دور مي ريزد. صبر کردم تا کارش تمام شد.
وقتيکه خلوت شد رفتم و برگهاي زرد را جمع کردم و با عجله به حجره بردم تا رفع گرسنگي نموده و تلف نشوم.
پس از مدتي مجبور شدم به طرف ميدان امام بروم (شايد براي استحمام).
از مدرسه بيرون آمده و به بازار رفتم. به محض ورود به بازار حيوانات بسياري را ديدم و دانستم که آنها همان اهل بازار هستند وحشت مرا فرا گرفت.
فقط دو نفر را به صورت انسان مشاهده نمودم يکي آقا سيدجعفر ساعت ساز که شغلش تعمير و فروش ساعت بود و ديگري شغلش ترمه فروشي اما بقيه همگي حيوان بودند.
در حالي که مي رفتم از ترس عباي خود را روي سرم کشيدم تا کسي را نبينم. ولي از از ديدن پاي افرادي که از کنارم مي گذشتند وحشت مي کردم تا اينکه نزديک حمام شاه (نزديک ميدان امام) رسيدم و احساس کردم که از ترس ديگر قادر به حرکت نيستم.
به مدرسه بازگشتم استادم آقاي سيدمحمدرضا خراساني (ره) مرا ديد و گفت:
چه پيش آمده است؟ دعوا کرده اي که رنگ صورتت تغيير کرده؟
جريان را برايشان تعريف کردم. استاد هم فوري خادم مدرسه به نام مشهدي عباس را صدا زد و يک کاسه با مقداري پول به او دادند و فرمودند:
برو از بازار سيرابي بگير و بياور وقتي آورد به من فرمود:
از اين طعام بخور، من نخوردم و ايشان اصرار نمود و گفتند:
من استاد تو هستم و امر من بر تو لازم است.
من هم به اکراه از آن طعام خوردم و پس از آن به حالت عادي برگشتم و ديگر همه را به صورت انسان مي ديدم.

زيارت مشهد به صورت پياده

از معدود افراد با همتي که سعادت نصيب آنان شد و پياده به پابوس حضرت ثامن الائمه مشرف شدند (اصفهان تا مشهد) مي توان از علامه ميرجهاني نام برد که دو مرتبه توفيق اين امر را پيدا کردند.
در سفر اول علامه به ملاقات حاج شيخ حسنعلي نخودکي اصفهاني (رحمة الله عليه) رفته بودند.
خودشان مي فرمودند:
ازدحام جمعيت بسيار بود و روز اول موفق به ديدار نشدم. روز دوم نشستم تا خلوت شد و خدمت رسيدم .
شيخ حسنعلي نخودکي رحمة الله عليه گفتند:
بفرماييد چه کار داريد؟
گفتم: همه درد جسمي دارند و من درد روحي ...
و اين ملاقات که قبل از هجرت علامه به نجف و هم جواري با اميرالمومنين (ع ) صورت پذيرفت، نقطه عطفي در مسير سير و سلوک ايشان بوده است.

مکتوب آسماني

حاج آقا معادي نقل مي کنند:
در زمان جنگ ايران و عراق علامه بين جمع به مناسبتي فرمودند:
خواب ديدم در سر تا سر آسمان مطالبي نوشته شده است.
از علامه پرسيدند:
مطالب چه بود؟
علامه (توريه نمودند) و فرمودند:
نتوانستم بخوانم.
آقاي معادي مي گويند:
پس از اتمام جلسه به آقا عرض کردم:
اگر من که آدم بي سوادي هستم اين عذر را مي آوردم قابل قبول بود، ولي شما چگونه مي فرماييد که نتوانستيد بخوانيد؟!
تا اينکه علامه تعبير خواب فرمودند :
جنگ تمام مي شود و سپس عراق به کويت حمله مي کند و بعد آمريکا وارد جنگ شده و از کويت حمايت مي کند و عراق را از کويت بيرون مي راند و اين اتفاقات يکي پس از ديگري روي داد.

مومنان اجنه

پسر علامه نقل مي کردند:
در زمان کودکي در محله خواجوي اصفهان منزل داشتيم و شبها پدرم منبر و سخنراني داشتند و افراد دنبالشان مي آمدند و ايشان را مي بردند.
يک شب من هم همراه پدرم راهي شدم. از محله خودمان که خارج شديم از مسيري گذشتيم که کوچه ها و گذرهايي داشت در حاليکه در آن زمان در بيرون از محله خواجوي خانه و آبادي وجود نداشت و من در آن لحظه متوجه اين مطلب نبودم بالاخره وارد باغي شديم که جمعيت زيادي در آن بود. پدرم به منبر رفته و براي آنها سخنراني نمودند.
پس از اتمام منبر که خواستيم برگرديم، ديگر اثري از آن جمعيت نديدم و در تمام طول مسير برگشت هم از آن فردي که همراه ما مي آمد و فانوس به دست داشت به شدت مي ترسيدم و يکي از ويژگي هاي اهل آن مجلس اين بود که پاهايي شبيه سم داشتند. بعد فهميدم که آنها، مجلس گروهي از مومنان و شيعيان از طايفه اجنه بوده است.

خدا خودش مي فرستد

در زمان کهولت و پيري علامه، ايشان يک بار به زيارت امام رضا آمدند و من ( نوه علامه) در بازگشت همراهشان با هواپيما به اصفهان آمدم. علامه ناراحتي دل درد داشتند و داروي دل درد، موجب پا درد ايشان مي شد.
هنگاميکه به اصفهان رسيديم و وارد خانه شديم بعد از مدتي درب خانه را زدند. درب را که باز کرديم با کمال تعجب مواجه با پزشکي از کشور هندوستان شديم. او وارد شد، آقا را عيادت نمود و در رفتار خود ادب و احترام و تواضع را در حد اعلائي رعايت مي کرد تا جايي که حتي زانوي علامه را مي بوسيد.
گفت: من آمده ام اصفهان گفته اند: شما مشهد مشرف شده ايد، رفتم مشهد گفته اند: به اصفهان برگشته ايد.
آقا را معاينه کرد و نسخه اي نوشت.
سپس خودش رفت دارو را تهيه کرد و آمپولي را که لازم بود تزريق کرد.
بعد از اين ماجرا علامه رو به بنده کردند و فرمودند:
جواد تو راه خدا را برو، ديگر لازم نيست دنبال دکتر بروي، خداوند خودش دکتر مي فرستد.
تو راه خدا را برو ديگر لازم نيست دنبال دارو بروي، خداوند خودش دارو مي فرستد...
در سفر بازگشت هنگاميکه سوار هواپيما شديم ايشان شروع به تلاوت سوره مبارکه انعام نمودند و وقتيکه به فرودگاه اصفهان رسيديم سوره را ختم نموده بودند.
در همان سفر يک شب صداي ناله و مناجات آقا را شنيدم و از درب اتاق به صورت مخفيانه نگاه کردم.
ديدم که ايشان فرش اتاق را کنار زده و صورتشان را کف اتاق نهاده و مشغول مناجات و راز و نياز با خداوند مي باشند.
فردا صبح خدمتشان عرض کردم:
شما که بيمار هستيد، بهتر است شبها بيشتر استراحت کنيد و شب زنده داري بر شما خوب نيست ايشان جواب فرمودند:
تنها زماني که من هيچ دردي احساس نمي کنم، همان دل شب است.

زيارت ائمه بقيع ( ع)

علامه چندين سفرمشرف به بيت الله الحرام شده بودند.
از جمله اين سفرها، سفري است که به امر مرجع عاليقدر آقا سيدابوالحسن اصفهاني (رحمة الله عليه) براي راهنمايي و کمک به سيد محمد (پسر آقا سيدابوالحسن اصفهاني) در مناسک حج، رفته بودند.
ايشان در اين سفر علاوه بر کسب فيوضات معنوي و انجام مناسک، توفيق راهيابي به داخل خانه خدا و داخل حجره (ضريح) پيامبر و قبرستان بقيع را پيدا کرده بودند.
در يکي از سفرها در حال مناجات و راز و نياز در پشت قبرستان بقيع بوده اند که نگهبان و قبرکن بقيع (که با کمال تعجب شيعه و اهل خميني شهراصفهان بود ) به ايشان مي گويد:
آيا مايل هستيد از نزديک به زيارت ائمه بقيع بپردازيد؟
آقا مي فرمايند:
آري.
مي گويد: شما کسي از دوستان را مطلع نکنيد و ساعت 10 شب پس از صرف شام تشريف بياوريد.
علامه به هتل رفته و پس از صرف شام به قبرستان بقيع مراجعت کرده و داخل مي شوند و بالاي سر چهار امام مظلوم بقيع (صلوات الله عليهم اجمعين) مشغول زيارت و عبادت مي شوند تا اينکه نزديک روشني هوا نگهبان مي گويد:
برويد، که درب مسجد النبي را ديگر باز کرده اند و الا براي من درد سر درست مي شود.

در محضر يار

جناب حجة الاسلام کرماني (داماد علامه) نقل مي کنند که: پس از مهاجرت آقا به اصفهان از ايشان پرسيدم: شما چرا از مشهد به اصفهان رفتيد؟
علامه در جواب من اين يک بيت را فرمودند:
گر در يمني چو با مني پيش مني
گر پيش مني چو بي مني در يمني
سپس عرضه داشتند:
من با اينکه در اصفهان هستم از جزئيات زندگي و امور شما خبر دارم، اما شما که مشهد هستيد مواظب باشيد که جاي ديگري نباشيد.

درخواست کتاب

حاج آقا معادي نقل مي کنند که:
من در مغازه مشغول کسب و کار بودم فردي که هيچ سابقه آشنايي قبلي با او نداشتم، پيشم آمد و از من در خواست کتابهايي از علامه ميرجهاني کرد.
من بسيار تعجب کردم و از او اصل مطلب را جويا شدم.
گفت: من کتابهاي فراواني داشتم ولي از ايشان کتابي نداشتم و آشنايي هم که کتب آقا را از او بگيريم، پيدا نکردم.
براي همين به سر مزار علامه رفتم و از خودشان درخواست کتابهايشان را نمودم، شب در خواب، علامه را ديدم و آدرس شما را به من دادند.

زيارت جامعه و سوره ياسين

آقاي جواد رضوي که در هيئت ابا الفضل خدمت مي کنند و مرد خالصي هم مي باشند خواب مي بينند که علامه مي فرمايند:
بر سر قبر من زيارت جامعه بخوان.
و درموردي ديگر آقاي محمود حسام هم در خواب علامه را مي بينند که مي فرمايند:
بر سر مزار من سوره ياسين بخوان.

عيدي

آقاي معادي نقل مي کنند که:
شب عيد غدير يا تولد حضرت زهرا، سلام الله عليها بود.
پيش خودم گفتم: اگر آقا زنده بودند خدمتشان مي رسيدم و عيدي مي گرفتم (علامه درآن ايام جلوس داشتند و به بازديد کنندگان عيدي مي دادند.) شب در خواب آقا را ديدم که فرمودند:
بيا عيدي بگير، عيديت هست بيا .

بصيرت باطني

حاج آقاي معادي مي گفت :
همراه اصغر آقاي معمار رفتيم خدمت آقا.
اصغر آقا مغازه اي داشت در فلکه سبزه ميدان (ميدان قيام اصفهان) که از او گرفته بودند و ما هم به خاطر همين مشکل خدمت علامه رسيده بوديم آقا خودشان رفتند چايي آوردند و مشغول پذيرايي شدند.
ما هنوز حرفي نزده بوديم که علامه ميرجهاني به من عرض کردند:
دکانش را به او مي دهند.

سلام مرا برسانيد

يکي از دوستان نقل مي کنند :
يکي دفعاتي که به زيارت مشهد مقدس نائل شده و خدمت آقا رسيديم، ديدم که رييس شهرباني وقت مشهد نزد آقا بود و بسيار احترام مي گذاشت مي گفت:
طبق فرمان شما عمل کردم.
رييس شهرباني مرد بسيار خوبي بود و براي زائرين کربلا و عتبات عاليات با مبلغ 15 تومان تذکره صادره مي نمود او شب مدارک لازم را مي گرفت و صبح گذرنامه و تذکره را تحويل مي داد.
همواره به زائرين مي گفت:
به امام حسين (عليه السلام) سلام مرا برسانيد و بگوييد:
عبدالله (اسم رييس شهرباني) سلام رسانيد.

مهرباني با حيوانات

:سيد فاطمي چاي فروش، عده اي از جمله علامه ميرجهاني را به باغي در نصوح آباد مشهد دعوت مي نمايد. هنگام انداختن سفره و آماده شدن براي صرف غذا آقا را در بين خود نمي بينند.
آقاي فاطمي مشغول جستجو مي شود و مي بيند که ايشان به باغ ديگري رفته اند و در بين يک جوبه انگور نشسته اند.
او به آقا نزديک مي شود و ناگهان با صحنه اي وحشتناک و هول انگيز مواجه مي شود. علامه به او مي گويند:
نترس و بيا جلو تر.
ماجرا از اين قرار بوده است که:
گرداگرد آقا را انواع و اقسام مارها و شير و حيواناتي ديگر فرا گرفته و ايشان مشغول نوازش و دعا کردن آنها بوده اند. پس علامه مي فرمايند:
اينها هم مخلوقات خدايند و بي جهت به کسي آزار نمي رسانند.
سيدفاطمي به آقا مي گويند: بياييد تا برويم. علامه مي گويند:
هنوز يک مار باقي مانده که راهش دور است و نرسيده است.
صبر مي کنند تا آن مار هم مي رسد و آقا او را نيز نوازش نموده و سپس به نزد بقيه افراد باز مي گردند.

مردي از غيب

حجة الاسلام کرماني داماد علامه مي فرمايند:
در زماني که آقا منزل خود را به تهران منتقل نموده بودند خودشان دو حجره داشتند در صحن حضرت رضا (عليه السلام) که در آن مشغول به کارهاي خود بودند.
زماني به من فرمودند:
که من ماست مي خواهم. من هم يک ظرف ماستي تهيه کردم و بردم خدمت آقا، و از حجره آقا پايين که آمدم وارد بست پايين خيابان (بست شهيد نواب صفوي) شدم و چشمم افتاد به فردي که بسيار لباسهاي کهنه و پاره اي داشت . کنار او نشستم به من گفت:
آيا چايي مي خوري ؟
من خيال کردم از من درخواست چاي مي کند. گفتم که الان مي روم (و از قهوه خانه اي که داخل بست بود) چايي براي شما مي آورم.
فرمود: نه من از چايي هاي قهوه خانه نمي خورم.
بعد دست بردند در کيسه خود و يک استکان چايي به من دادند، خوردم تا به حال چايي به آن خوش طعمي نخورده بودم.
بعد فرمودند: من مأموريت دارم سه نفر را ببينم. ميلاني، ميرجهاني، ميردامادي. ميلاني راديده ام اما او چندان التفاتي نکرده و متوجه نبوده است.
حالا مي خواهم ميرجهاني را ببينم.
من گفتم: آقا بالا تشريف دارند بياييد تا با هم بالا برويم.
گفت: آقا، فقط «آقا مهدي (عج) خان» است. من صلاح نمي دانم بالا بيايم.
ايشان را به خانه خود که در آن زمان در پنج راه ابومسلم، نزديک مسجد قائم بود دعوت کردم و بنا شد که با آقاي ميرجهاني در منزل من ملاقات کنند...

نفس گرم

آقاي معادي مي فرمودند:
آقا نفوذ کلام و نفس گرمشان بود که هر گاه تذکري مي دادند در روح و جان ما مي نشست.
هنگاميکه از حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) صحبت مي کردند، آنقدر وجود مبارک امام زمان را محسوس و نزدک به خود مي ديديم که گويا وقتي از خانه خارج شده و به خيابان قدم مي گذاريم، حضرت را مي بينيم.
جواني بود اهل گناه و معاصي. يک شب خوابي مي بيند و چون خواب اثر زيادي بر روحش داشته، خدمت آية الله ناصري مي رسد.
ايشان خواب او را تعبير مي کنند.
جوان مي گويد:
مي خوام اين تعبير هر چه زودتر عملي شود.
آية الله ناصري به او توصيه مي کنند خدمت آية الله ميرجهاني برود و آن جوان هم با دو واسطه پيش من آمد و به اتفاق هم به خانه علامه رفتيم.
آقا چايي آوردند و جواني که اهل هر عملي بود با خوردن همان چايي از دست علامه اصلاح شده و خوابش تعبير گرديد و مال زيادي نصيب او شد.
منبع: www.salehin.com
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image