جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
ستاره بلند عشق‏
-(6 Body) 
ستاره بلند عشق‏
Visitor 363
Category: دنياي فن آوري
در 1877 م. در سيالكوت به دنيا آمد. در مدرسه، شاگرد اول شد و بورس تحصيلى در كالج اسكاچ ميشن را دريافت كرد و آن‏جا هم شاگرد دوم شد؛ سپس با رتبه ممتاز، در زبان‏هاى انگليسى و عربى ليسانس گرفت. بعد از آن، شاگرد اول دانشگاه در فوق ليسانس رشته فلسفه شد و جام نقره‏اى گرفت. اين‏جا بود كه تدريس در دانشگاه دولتى لاهور را آغاز كرد. سال 1905م. بود كه براى ادامه تحصيل، به اروپا رفت و از دانشگاه مونيخ آلمان، دكتراى فلسفه گرفت و در همين سال از دانشگاه لندن، ليسانس حقوق گرفت. وى از دو دانشگاه پنجاب و عليگره، دكتراى افتخارى دريافت كرد. اين علامه مجاهد، عاقبت در 21 آوريل 1938م. چشم از جهان فرو بست.
يك روز اقبال دير به مدرسه رسيد. معلم سر كلاس بود كه اقبال در زد و وارد شد. معلم پرسيد: چرا دير كردى؟ اقبال هم بدون معطلى جواب داد: اقبال، هميشه دير مى‏آيد!
اقبال مى‏گويد: روزى فقيرى سمج به در خانه‏مان آمده بود و با وجود اين‏كه چندين بار عذرش را خواستم، اما به در چسبيده بود و نمى‏رفت. اصرار گدا كم كم حوصله‏ام را سر برد و عاقبت با او دست به يقه شدم و سيلى محكمى روانه‏اش كردم؛ طورى كه گدا پرت شد و آن‏چه در كشكول داشت، پخش زمين شد. پدرم كه با سر و صداى ما بيرون آمده بود، به محض ديدن اين صحنه، آن قدر آزرده شد كه به گريه افتاد و گفت: در روز حشر، وقتى كه اطراف رسول‏اللَّه صلى‏اللَّه عليه و آله، حكيمان، شهيدان و زاهدان حلقه مى‏زنند، در آن اجتماع، فرياد اين فقير مظلوم، نظر حضرت را جلب خواهد كرد و او به من مى‏گويد: يك نوجوان مسلمان به كفالت تو داده شده تا او را طبق تعاليم من تربيت كنى؛ ولى اين كار آسان را هم نتوانستى انجام دهى و اين توده خاك را انسان سازى. آن وقت من چه جوابى به آقا و مولاى خويش بدهم؟ پسرم! تو غنچه گلستان محمدى هستى؛ از نسيم آن گلستان، شكوفه كن و از بهار همان گلستان، رنگ و بو بگير تا بوى خوش اخلاق محمدى از تو برخيزد.
سيد سليمان ندوى - بزرگ‏ترين شخصيت علمى پاكستان و رئيس وقت ندوةالعلماء - براى ديدار اقبال به لاهور آمد. وقتى به ملاقات او نايل شد، به اقبال گفت: من صرفاً براى ديدار شما به اين مسافرت آمده‏ام و يك مطلب دارم كه آن، مرا به ديدار شما فرستاده است.
اقبال گفت: بفرماييد.
سيد گفت: من و امثال من، چهل يا پنجاه سال در قرآن و حديث و معارف اسلامى غور كرده‏ايم؛ ولى هيچ وقت نتوانستيم مقام و موقعيت تو را احراز كنيم و به نسبتى كه تو مسلط شدى و در دل پير و جوان مسلمان جا باز كردى، ما نتوانسته‏ايم و كارى از ما ساخته نيست؛ سرّ اين موفقيت چيست؟
اقبال تعارفى كرد؛ ولى سيد اصرار كرد. از او اصرار و از اين انكار؛ عاقبت اقبال لب باز كرد و گفت: اگر شخصيت من و نغمه‏ها و سرودهاى من اثرى داشته باشد، قطعاً به اين دليل است كه حرف پدرم را گوش كردم و قرآن را طورى خواندم كه گويى با من حرف مى‏زند.
روزى در دوران تعطيلات دانشگاه، همراه با دوستم به دهى دورافتاده در اسكاتلند رفتيم. در آن‏جا به من خبر دادند كه يك مبلّغ مسيحى كه از هندوستان آمده، مى‏خواهد در مدرسه ده سخنرانى كند. موضوع سخنرانى هم «در هند مسيحيت تا چه حد گسترش مى‏يابد؟» بود.
وقتى كه رسيديم، شنيديم كه مبلّغ مى‏گفت: هند، حدود سى‏صد ميليون جمعيت دارد؛ ولى نمى‏توان آنها را انسان ناميد آنها از لحاظ عادات و خصايل و از نظر تمدن، انسان‏هايى بسيار پست به شمار مى‏روند و فقط اندكى از حيوانات بالاترند. ما با جد و جهد و تلاش و طى سال‏ها، اين حيوانات انسان‏نما را با تمدن آشنا كرده‏ايم؛ ولى اين كار، خيلى وسيع و مهم است و شما بايد به سازمان ما پول بدهيد تا بتوانيم در اين كار موفق شويم.
سپس مبلّغ، فيلم‏هايى از هندى‏ها گذاشت كه در آنها مردم نيمه برهنه، مشغول زندگى بدوى بودند. وقتى سخنرانى تمام شد، من ايستادم و از رئيس مجلس اجازه خواستم تا سخن بگويم. او به من اجازه داد و من براى 25 دقيقه، با هيجان صحبت كردم و به مستمعين گفتم: «من سراپا هندى هستم. شيره و خميره من از اين سرزمين است. شما مى‏توانيد از ظاهر من، عادات و حالات من و رنگ صورتم، اين حقيقت را دريابيد. من به زبان شما با همان روانى مبلّغ، درباره حقايق و معارف آن جا صحبت مى‏كنم. من در هند تحصيل كرده‏ام و براى آموزش عالى، به كمبريج آمده‏ام. شما از صورت و سخنان من مى‏توانيد دريابيد كه آن‏چه مبلّغ درباره مردم هند گفته است، تا چه حد صحت دارد... به نظرم، آقاى مبلّغ، فقط به اين سبب احساسات شما را برانگيخته كه جيب‏هاى شما را خالى كند». به مجرد آن كه سخنان من تمام شد، رنگ مجلس عوض گرديد و مردم با من هم صدا شدند و مبلّغ كه شديداً مأيوس شده بود، جلسه را با جيب خالى ترك كرد.
روزى اقبال سوار قطار شد تا از دانشگاه به خانه‏اش برود. دو مرد انگليسى كه روبه‏روى او نشسته بودند، با هم درباره بودا صحبت مى‏كردند. ناگهان يكى از آنان به طرف اقبال برگشت و گفت! آقا مثل اين‏كه شما آسيايى هستيد؛ آيا در مورد مذهب بودا، چيزى مى‏دانيد؟
اقبال در حالى كه لبخندى روى لبش بود، جواب داد: بله و بعد ساكت شد. مرد كه منتظر جواب بود، كمى صبر كرد و وقتى ديد اقبال حرف نمى‏زند، پرسيد: نمى‏خواهيد جواب ما را بدهيد؟
اقبال گفت: بله، الان جوابتان را مى‏دهم.
سپس از پنجره قطار به دوردست‏ها خيره شد و به فكر فرو رفت. نگاه منتظر مردها، همچنان روى صورت اقبال بود. قطار رفت و رفت تا به ايستگاه رسيد و با سوتى، وارد ايستگاه شد. اقبال بلند شد و دست دراز كرد تا از همراهانش خداحافظى كند. آن دو مرد كه هنوز منتظر پاسخ بودند، با تعجب به اقبال نگاه كردند. اقبال با لبخند گفت: انگار جوابتان را نگرفتيد؛ مذهب بودا، همين است؛ فكر كردن!
گر چه خيلى‏ها مزاحم اقبال شدند و حتى عليه او فتوا صادر كردند و گفتند كه «تا وقتى سرآينده اين اشعار، توبه نكند، تمام مسلمانان بايد از نشست و برخاست با او بپرهيزند و در غير اين صورت، گناهكار خواهند بود»، ولى او دست از تلاش نكشيد.
اقبال، اولين كتابش را كه علم الاقتصاد بود، وقتى نوشت كه در اين موضوع، كتابى تا آن زمان به زبان اردو نگاشته نشده بود و چون معتقد بود كه نظريات اقتصادى تغييرپذيرند، كتابش را قابل چاپ مجدد ندانست.
حاصل تلاش اقبال، 15 هزار بيت شعر است كه 9 هزار بيت آن به فارسى و 6 هزار بيت به زبان اردوست.
براى اقبال كه يك مصلح و انديشمند بزرگ بود، نوشته‏هايش حكم ترجمان ضميرش را دارد. خواندن گل‏هايى از بوستان اقبال، خالى از لطف نيست.
اقبال مى‏نويسد:
نمى‏تواند در مملكتى احكام اسلام جارى باشد، ولى حكومت اسلامى نباشد. آيا نبى اكرم صلى‏اللَّه عليه و آله، اگر به كفار مكه مى‏گفت كه شما بر بت‏پرستى خود باقى بمانيد و ما هم بر توحيد خودمان خواهيم بود و بر اساس اشتراك مليت و زبان، وحدت عربى تشكيل مى‏دهيم، بين دين و حكومت، جدايى به وجود نمى‏آمد؟ اما مى‏بينيم كه پيامبر صلى‏اللَّه عليه و آله به دنبال چيز ديگرى بود و آن، تشكيل امت واحد اسلامى بود.
دلى كه از آرزوآفرينى بازماند، پرشكسته و بى‏پرواز است و آرزوست كه خودى را قوام مى‏بخشد. لذت ديدار است كه ديدن دلدار را صورت مى‏بخشد. شوخى رفتار است كه به كبك، پا مى‏دهد و سعى نواست كه به بلبل، منقار عطا مى‏كند. نى در دست و لب نوازنده است كه آبادى مى‏يابد و گرنه در نيستان، هيچ چيز بالفعلى نيست. علم، تمدن، نظم، آداب و آيين، همه زاييده آرزوهايى مى‏باشند كه به تلاش مقرون شده‏اند.
اى هم‏نفسان! ذوق هنر، پسنديده است و مطلوب؛ ولى هنرى كه ما را به حقايق اشيا رهبرى نكند، چه اثرى بر آن بار خواهد بود؟ مقصود از هنر، اكتساب حرارت حيات ابدى است وگرنه اين شراره يك آن، چه فايده دارد؟ ملت‏ها نمى‏توانند بدون معجزه قيام كنند. از هنرى كه خاصيت عصاى موسى در آن نباشد، چه ساخته است؟ مقصود از علم، كشف حقيقت است و غرض از هنر، مصور ساختن و مجسم كردن حقيقت است.
شعله حيات را نمى‏توان از ديگران به عاريت گرفت. اين شعله، بايد در درون معبد روح هر فردى برافروخته شود.
خدايا! هر چه دارم و هر چه مى‏خواهى بگير؛ ولى سوز و آه سحرى را از من مگير. خدايا! از تو مى‏خواهم كه به جوانان مسلمان، اين شور را بدهى تا آنها نيز از بركت قرآن برخوردار شوند.
اقبال مى‏گويد: من در شاعرى، به زيبايى كلمات و فنون ادبى و نازك خيالى، توجهى ندارم؛ مقصودم اين است كه انقلابى را در افكار ايجاد كنم.
اى مسلمان! مانند نغمه امواج در سواحل محبوس مباش؛ بلكه بجوش و بخروش و بال و پرت را در اطراف آفاق بگشا و سراسر جهان را به نور ايمان خود روشن كن و با نيروى يقين و با نام پيغمبرت، پرتوافشانى كن! اگر در بوستان، گلى نباشد، قمرى و عندليب، نغمه‏سرايى نخواهند كرد و اگر در ميان برگ‏ها، شكوفه‏ها لبخند نزنند، در بوستان روزگار، گلى نخواهد خنديد و اگر نام محمد صلى اللَّه عليه و آله در ميان نباشد، نبض عالم وجود، حرارتى نخواهد داشت.
اين هم ترجمه‏اى از شعر اقبال به زبان اردو، وقتى او به سواحل عرب رسيده بود:
آبروى خاك پاك مدينه سبحان اللَّه‏
آفتاب هم با سر خميده آن جا رفت‏
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image