جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
چند حکايت از بهلول
-(1 Body) 
چند حکايت از بهلول
Visitor 486
Category: دنياي فن آوري

بهلول و دزد:
 

گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند فهميد كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ايستاد آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد كفش باشد!

بهلول و سوداگر:
 

روزي سوداگري بغدادي از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم ؟
بهلول جواب داد : آهن و پنبه .
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقآ پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد.
باز روزي به بهلول برخورد اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم
بهلول ايندفعه گفت : پياز بخر و هندوانه .
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود
فوري سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده گفتي آهن بخر و پنبه نفعي برده ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود کردي ؟
تمام سرمايه من از بين رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

بهلول و عطيه خليفه:
 

روزي هارون الرشيد مبلغي به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه اي به خود خليفه رد كرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد كه من هر چه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسي نيست. اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم . چون مي بينم مامورين و گماشتگان تو در دكان ها ايستاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خراج از مردم مي گيرند و در خزانه تو مي ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تو از همه بيشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

بهلول و وزير
 

روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت : خليفه تو را حاكم به سك و خروس و خوك نموده است . بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني. همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد.

بهلول و امير كوفه:
 

اسحق بن محمدبن صباح امير كوفه بود . زوجه او دختري زائيد. امير از اين جهت بسيار محزون و غمگين گرديد و از غذا و آب خوردن خود داري نمود چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد وي آمد و گفت: اي امير اين ناله و اندوه براي چيست؟
امير جواب داد من آرزوي اولادي ذكور داشتم متاسفانه زوجه ام دختري آورده است.
بهلول جواب داد: آيا خوش داشتي كه به جاي اين دختر زيبا و تام الاعضاء و صحيح و سالم خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد؟
امير بي اختيار خنده اش گرفت و شكر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به پيشگاه او بيايند.
ارسالي از طرف کاربر محترم : benjamin
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image