جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
نحوه آشنايي شاگردان آيت الله سيد علي قاضي (رحمت الله عليه) با ايشان
-(6 Body) 
نحوه آشنايي شاگردان آيت الله سيد علي قاضي (رحمت الله عليه) با ايشان
Visitor 330
Category: دنياي فن آوري
شاگردان ايشان هر کدام کساني بودند که دريايي در سينه پنهان داشتند و فقط بايد کسي مي آمد و در اين دريا مي دميد و طوفاني اش مي کرد و با عصاي موسايي اش از آن دريا راهي بي کران مي گشود تا بي کران آسمان و او کسي نبود جز قاضي و عصاي موسايي اش همان نفس و نفحات مسيحايي اش بود.
او صيد عقابان تيز پرواز را خوب بلد بود و آن ها که دلشان به دنبال بهانه اي بود براي يافتن، به عبارتي و اشارتي به استانش سر مي سپردند.

آيت الله شيخ عباس قوچاني

آيت الله قوچاني تا زماني که در مشهد بودند هيچ استادي نداشتند.
وقتي به نجف آمدند چند ماهي مشغول کارهايشان شدند تا اين که در بين طلبه هاي مدرسه با آيت الله بهجت برخورد کردند و متوجه شدند که ايشان وضعيت روحي خاصي دارند، روش و رفتار ويژه اي دارند و غير از ديگران هستند. از ايشان درخواست کردند که اگر شما شخصي را مي شناسيد به ما هم معرفي کنيد و به اين وسيله توسط آيت الله بهجت با آقاي قاضي آشنا شدند و حدود چهارده سال از محضر آيت الله قاضي استفاده کردند.

علامه طباطبائي(ره)

آيت الله ابراهيم اميني از استادشان علامه طباطبائي، نقل کرده اند:
« هنگامي که از تبريز به قصد ادامه تحصيل علوم اسلامي به سوي نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بي اطلاع بودم، نمي دانستم کجا بروم و چه بکنم . در بين راه همواره به فکر بودم که چه درسي بخوانم ، پيش چه استادي تلمذ نمايم و چه راه و روشي را انتخاب کنم که مرضي خدا باشد.
وقتي به نجف اشرف رسيدم، لدي الورود رو کردم به قبه و بارگاه اميرالمؤمنين عليه السلام و عرض کردم:
« يا علي ! من براي ادامه تحصيل به محضر شما شرفياب شده ام ولي نمي دانم چه روشي را پيش گيرم و چه برنامه اي را انتخاب کنم، از شما مي خواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمايي کنيد. »
منزلي اجاره کردم و در آن ساکن شدم. در همان روزهاي اول، قبل از اينکه در جلسه درسي شرکت کرده باشم در منزل نشسته بودم و به آينده خودم فکر مي کردم. ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم ديدم يکي از علماي بزرگ است، سلام کرد و داخل منزل شد. در اتاق نشست و خير مقدم گفت. چهره اي داشت بسيار جذاب و نوراني، با کمال صفا و صميميت به گفتگو نشست و با من انس گرفت، در ضمن صحبت اشعاري برايم خواند و سخناني بدين مضمون برايم گفت:
« کسي که به قصد تحصيل به نجف مي آيد خوب است علاوه بر تحصيل، به فکر تهذيب و تکميل نفس خويش نيز باشد و از نفس خود غافل نماند. »
اين را فرمود و حرکت کرد. من در آن مجلس شيفته اخلاق و رفتار اسلامي او شدم. سخنان کوتاه و با نفوذ آن عالم رباني چنان در دل من اثر کرد که برنامه آينده ام را شناختم. تا مدتي که در نجف بودم محضر آن عالم با تقوي را رها نکردم، در درس اخلاقش شرکت مي کردم و از محضرش استفاده مي نمودم. آن دانشمند بزرگ کسي نبود جز آيت الله سيد علي قاضي (ره). »

آيت الله شيخ حسنعلي نجابت(ره)

در مورد آشنايي آيت الله نجابت اين چنين آمده است که:
پدر خانم آقاي نجابت، حاج ميرزا يحيي هدايت به ايشان مي گويد:
« وقتي در نجف ساکن شدي به ديدار آقاي قاضي برو و با ايشان ملاقاتي داشته باش. آقاي نجابت که احترام خاصي براي پدر خانم خود قائل بود وقتي به نجف مي روند خدمت مرحوم قاضي مي رسد.
مرحوم قاضي از ايشان سؤال مي کنند فرزند چه کسي هستي؟
آقاي نجابت مي فرمايد: فرزند شما. دوباره سؤال مي کند و همان جواب را مي شنود. آقاي قاضي از آقاي نجابت خوشش مي آيد و اين نقطه آشنايي آيت الله نجابت با آقاي قاضي مي شود. »
در اولين ديدار آقاي قاضي کتاب «ارشاد مفيد» که مزين به تعليقات خودشان بود به او هديه کردند.

حاج سيد هاشم حداد (ره)

در مورد آشنايي سيد هاشم حداد با آقاي قاضي دو حکايت نقل شده است، حکايت اول را سيد محمد حسن قاضي نقل مي فرمايند:
« آن زمان در کربلا، رفتن به قهوه خانه خيلي عجيب بود و در نظر بعضي ها کار جالبي نبود. آقا سيد هاشم نقل مي کند که:
يک شب قبل از اذان صبح براي خريد نان بيرون آمدم، ديدم يک سيّد محترم در قهوه خانه نشسته است.
رفتم جلو گفتم: آقا چرا اينجا نشسته ايد؟ آقاي قاضي گفتند :
من منتظر چاي هستم من تا چاي نخورم نمي توانم بروم حرم.
گفتم: آقا اگرشما چاي مي خواهيد بياييد برويم منزل ما. با هم به منزل رفتيم و در آن طلوع چاي درست کرديم و با نان خورديم. بعد از خوردن چاي من شروع کردم به تندي کردن با ايشان که: آقا چرا به خاطر يک چاي از صنف علما خارج مي شوي و در قهوه خانه مي نشيني؟
آقا جواب دادند:
« اين بدن ما حکم استر را براي ما دارد. هر چه بيشتر به آن خدمت کني بيشتر مي تواني از آن استفاده کني. بعد داستان سفرشان از تبريز به کربلا را بيان کردند که در آن سفر يک قافله داري داشتند که هر جا در راه منزل مي کردند اول سراغ الاغ ها و اسب ها مي رفت و به آن ها رسيدگي مي کرد.
مردم مي گفتند اين به جاي اينکه به ما برسد اول به الاغ هايش مي رسد، ولي همين باعث شد که قافله ما دو سه روز زودتر از قافله هاي ديگر به نجف برسد. چون وقتي به حيوانات رسيدگي مي کرد موقع حرکت حيوانات سر حال بودند و خوب حرکت مي کردند ولي متصديان قافله هاي ديگر مشغول خودشان مي شدند و به اسب ها مي رسيدند.
اين بدن ما هم استر ماست هر چه بيشتر به آن برسي بيشتر مي تواني از آن کار بکشي. »
و اين آغاز آشنايي سيد هاشم حداد با آقاي قاضي است.»
آيت الله طهراني در کتاب روح مجرد آشنايي سيد هاشم را با آقاي قاضي اين گونه بيان مي کند:
آقاي حاج سيد هاشم حداد مي فرمودند:
« من در کربلا به دروس علمي و طلبگي مشغول شدم، و تا سيوطي را مي خواندم که چون براي تحصيل به نجف مشرف شدم، تا هم از محضر آقا بهره مند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمايم. همين که وارد مدرسه هندي شدم
(محل اقامت مرحوم قاضي) ديدم رو به رو سيدي نشسته است، بدون اختيار به سوي او کشيده شدم. رفتم و سلام کردم، و دستش را بوسيدم.
مرحوم قاضي فرمود: رسيدي!
در آنجا حجره اي براي خود گرفتم و از آن وقت باب مراوده با آقا مفتوح شد. حجره سيد هاشم اتفاقاً حجره مرحوم سيد بحرالعلوم درآمد و مرحوم قاضي بسيار به حجره ايشان مي آمد و بعضي اوقات مي فرمودند:
امشب حجره را فارغ کن! من مي خواهم تنها در اين جا بيتوته کنم. »
آقاي قاضي در مورد ايشان مي فرمودند:
« سيد هاشم مثل اين سني ها متعصب است که ابداً از عقيده توحيد خود نزول نمي کند و در ايقان و اذغان به توحيد چنان است که سر از پا نمي شناسد. »
حاج سيد هاشم حداد تربيت شده دست مبارک مرحوم حاج ميرزا علي قاضي بود. او مي دانست دست پرورده اش چيست و درجات و مقاماتش کدام است. ايقان و عرفان او در چه حد اعلاي ارتقاء راه يافته است.
آقا سيد هاشم نوري بود که آقاي قاضي واسطه ايصالش شده بود. او قريب به بيست سال آقاي قاضي را درک کرد و آقاي قاضي وقت به کربلا مي رفت به منزل ايشان مي رفت.

آيت الله سيد حسن مسقطي(ره)

آقاي حاج سيد هاشم حداد بسيار از آقا سيد حسن مسقطي ياد مي نمودند و مي فرمودند:
« آتش قوي داشت و توحيدش عالي بود و در بحث و تدريس و حکمت استاد بود. در مجادله چيره و تردست بود. کسي با او جرأت منازعه و بحث را نداشت، طرف را محکوم مي کرد.
وي در صحن مطهر اميرالمؤمنين عليه السلام در نجف اشرف مي نشست و طلاب را درس حکمت و عرفان مي داد و چنان شور و هيجاني بر پا نموده بود که با دروس متين و استوار خود، روح توحيد و خلوص و طهارت را در طلاب مي دميد و آنان را از دنيا اعراض داده و به سوي عقبي و عالم توحيد حق سوق مي داد. »
آقاي سيد محمد حسن قاضي مي فرمودند:
« خبر رحلت مرحوم مسقطي را که از شاگردان برجسته مرحوم قاضي بوده و در حال سجده در يکي از مساجد جان داده بود توسط واسطه اي براي آقاي قاضي فرستادند.
من داخل صحن مدرسه بودم و علامه طباطبايي و آقا شيخ محمد تقي آملي و غيرهما از شاگردان مرحوم قاضي در صحن بودند. هيچ يک از آنان جرأت ننمود خبر ارتحال مسقطي را به مرحوم قاضي برساند.
زيرا مي دانستند اين خبر براي مرحوم قاضي با آن علاقه مفرطي که به مسقطي دارند غير قابل تحمل است. لهذا آقاي حداد را اختيار نمودند که اين خبر را برساند و چون آقاي حداد اين خبر را رسانيد، مرحوم قاضي فرمود: مي دانم.
ولي اين خبر اثر خيلي بدي روي ايشان داشت. تا مدت ها صحبت نمي کردند و در حال تأمل بودند. »

آيت الله شيخ علي محمد بروجردي(ره)

ايشان در سخنوري و محاجه خيلي سر و صدا داشتند و بعد از اين که به آقاي قاضي رسيدند همه آن محاجه ها را کنار گذاشتند. بعد از اين که آيت الله بروجردي براي زعامت در قم انتخاب شدند، آقاي علي محمد بروجردي را انتخاب کردند که جاي ايشان بماند.
او هم معلم اخلاق بود هم دروس حوزوي مي داد.
آيت الله نجابت مي فرمود:
« آيت الله شيخ علي محمد بروجردي اول مجتهد و اول متقي نجف بود. براي ما مثل يک گوهر بود. يک سال قبل از رحلتشان ايشان قصه اي براي ما نقل کرد که خودم نيز از آقاي قاضي شنيده بودم.
فرمود:
7 سال من همه چيز را تعطيل کردم، درس، مباحثه و ... و مدام در محضر آقاي قاضي(ره) بودم. قشنگ جانم در کالبدم قرار گرفته بود، حسابي داشتم آدم مي شدم... خدا رحمت کند ايشان را در عمرش برنج درسته نخورد، مگر چند روز از آخر حياتش... هميشه خرده برنج مي خورد ( در نجف قيمت خرده برنج ربع قيمت برنج درسته بود) ايشان خرده برنج مي خورد آن هم خيلي کم...
ايشان مي فرمود:
« يک وقت از عجايب خداي جليل پول مفصلي براي ما رسيده بود. لذا از ناحيه بي پولي هيچ مشکلي نداشتم.
سر کيف هم بودم، با زن و بچه هم نهايت ادب را به خرج مي دادم. هيچ با آن ها تندي نمي کردم... نشسته بودم با زن و بچه مشغول سخن گفتن، پول هم که داشتم، زندگيم هم که مرتب بود.
يک دفعه احساس کردم قلبم راکد است، مضطرب شدم، اصلاً قرار از من رفت. شب هايي که بي پول بودم، مشکل فراوان داشتم، اصلاً اين طور نمي شدم. ديدم نه ميل نشستن دارم، نه ميل حرف زدن، نه ميل مطالعه، نه خواب. سر تا پايم را بي قراري و اضطراب فراگرفته بود. گفتم بروم طرف حرم اميرالمؤمنين عليه السلام شايد از ناحيه ايشان شفا پيدا کنم. از در سلطاني وارد شدم. رفتم بالاي سر، ديدم حالم هيچ فرقي نکرد، کمي تأمل کردم ديدم قلبم مرا ميل مي دهد به طرف بازار بزرگ. بي اختيار و با نهايت اضطراب متوجه بازار بزرگ شدم، قلبم، نفسم، فهمم همه مرا متوجه بازار بزرگ مي کرد. رسيدم در آخر بازار، يک دفعه ديدم آقاي قاضي دارند تشريف مي آورند. فرمود تا چشمم افتاد به آقاي قاضي مثل جوجه اي که ترسيده باشد چطور خودش را به سرعت در آغوش مادر و زير پر و بال مادرش قرار مي دهد، بنده هم با سرعت مثل برق خودم را رساندم به آقاي قاضي، دست ايشان را گرفتم و بوسيدم، عرض کردم آقا خير است انشاءالله
آقاي قاضي فرمود :البته خير است. علويه از من انگور خواسته، من هم از خدا انگور خواستم.
مي فرمود: بي اختيار دستم رفت توي جيبم، همه پولم را درآوردم و تقديم کردم به آقاي قاضي. ايشان يک مختصري مثلاً يک بيستم دينار برداشت و فرمود: همين قدر براي انگور خريدن بس است. برو به دست خدا. حالا من از وقتي به آقاي قاضي رسيدم اصلاً خودم و حالم را فراموش کردم. همان موقع که آقاي قاضي فرمود برو به دست خدا متوجه خودم شدم ديدم حالم خوش است، اصلاً آن بيقراري و اضطراب و ... همه رفته است. »

آيت الله شيخ محمد تقي آملي (ره)

آيت الله محمد تقي آملي (ره) در شرح حال خود مي نويسد:
« ... همواره از خستگي ملول و در فکر برخورد به کاملي وقت مي گذراندم. و به هر کس مي رسيدم با ادب و خضوع تجسسي مي کردم که مگر از مقصود حقيقي اطلاعي بگيرم.
و در خلال اين احوال به سالکي ژنده پوش برخوردم و شبها را در حرم مطهر حضرت مولي الموالي ـ ارواحنا فداه عتبته ـ تا جار حرم با ايشان به سر مي بردم. و او اگر چه کامل نبود لکن من از صحبتش استفاداتي مي بردم.
[ استاد حسن زاده آملي مي فرمايد: از جنابش پرسيدم که اين سالک ژنده پوش چه کسي بودند؟ در جوابم نام او را به زبان نياورد بلکه همين قدر فرمود که آدم خوبي بود ولکن جوابگوي ما نبود.]
تا آنکه موفق به ادراک خدمت کاملي شدم و به آفتابي در ميان سايه برخوردم و از انفاس قدسيه او بهره ها بردم و در مسجد کوفه و سهله شبهائي تنها مشاهداتي کردم ...
[ استاد حسن زاده مي فرمايد:
از حضرتش پرسيدم اين «انسان کامل» کدام بزرگوار بوده است که سرکار عالي در محضرش زانو زده ايد و تسليم او شديد و آن همه او را به عظمت ياد مي فرمائيد؟ فرمودند: جناب حاج سيد علي آقاي قاضي طباطبائي تبريزي ـ قدس سره ـ ]»

آيت الله سيد هاشم رضوي کشميري(ره)

آقا سيد محمد حسن قاضي مي فرمايند:
« سيد هاشم رضوي مي فرمودند: وقتي نجف بودم خيلي در حالت بيچارگي و فلاکت و نداري بودم.
روزي يک شاهي خرج من بود و اين را شب به شب مي رفتم نان مي خريدم و با چاي مي خوردم. يکي از روزها که در محضر آقاي قاضي نشسته بودم يک فقيري وارد شد، آقاي قاضي رو به من کرد و گفت: چيزي داري که به اين فقير بدهيم؟
من هم همان يک فلس را درآوردم و دادم و آقاي قاضي آن را به فقير داد. من ماندم و رويم هم نمي شد که به کسي بگويم هيچي ندارم، چيزي به من بدهيد. شب رفتم اتاقم، درس هايم را حاضر کردم و رفتم که بخوابم.
اما از گرسنگي خوابم نمي برد. تا اين که ديدم در اتاق زده شد. در را باز کردم ديدم آقاي قاضي هستند فرمودند:
من امشب مي خواهم با شما شام بخورم. اجازه مي دهيد بيايم داخل؟
گفتم بفرماييد. آمدند داخل و از زير عبايشان يک کاسه برنج و ماش و يک مقدار گوشت با نان درآوردند و گفتند بخور. من خوردم و خوب سير شدم. بعد از شام فرمود چاي! بايد چاي داشته باشي... و بعد يک استکان چاي خورد و رفت. »

آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب(ره)

آيت الله نجابت در مورد آيت الله دستغيب مي فرمودند:
« ايشان با محترمين از مسلمين، يعني با علماي درجه اول رفاقت داشتند و از آن ها تبعيت مي کردند. در حدود چهل سال پيش که مي خواستم مشرف شوم نجف اشرف آقاي دستغيب فرمودند:
اين دو دينار را بگير و به حاج ميرزا علي آقا قاضي بده. و من ديدم رفاقت ايشان با اول مجتهد و اول خداشناس نجف از ده سال قبل بوده است. »

آيت الله سيد حسن مصطفوي تبريزي

آيت الله نجابت از آيت الله سيد حسن مصطفوي نقل کردند که مي فرمودند:
يک زماني به نجف مشرف شدم تا آقاي قاضي را زيارت کنم و از محضرش استفاده کنم، ولي بر اثر بدگويي برخي طلاب جاهل مي ترسيدم به محضر آقاي قضاي بروم.
يک روز در کنار در بزرگ بازار حرم نشسته بودم و کساني را که از در قبله شلطاني به حرم رفت و آمد مي کردند مي ديدم. يک لحظه در فکر فرو رفتم که اصلاً من براي چه به نجف امده ام، من براي ملاقات با آقاي قاضي به اين جا آمده ام ولي مي ترسم.
در همين اوان که نشسته بودم و در اين فکر بودم ديدم يک سيد بزرگواري از حرم مطهر بيرون آمد و دور تا دور بدنش را نوري احاطه کرده بود. چنان که از شش جهت اندامش نوري ساطع بود من شيفته اين آقا شدم، ديدم طرف در سلطاني حرم رفت و نزد قبر ملا فتحعلي سلطان آبادي نشست.
در اين لحظه ديدم آن سيد نوراني به کسي چيزي گفت و او نزد من امد و گفت: آن سيد مي فرمايد: اي کسي که اسمت حسن است، سريره ات حسن است، شکلت حسن است، شغلت حسن است چرا مي ترسي؟ پيش بيا، پيش ما بيا و نترس، و ما اين چنين به محضر آقاي قاضي مشرف شديم. »
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image