نامه عده اي از اعضاي فرقه
جمعي از آسيبديدگان و بريدگان فرقه رامالله که خوشبختانه توانستهاند از القائات «پ ف» فاصله گرفته و حقايق موجود را آنچنان که هست ببينند، در نامهاي سرگشاده لايههايي ديگر از پشت پرده اين جريان گمراه را فاش كردند.
متن كامل اين نامه سرگشاده به شرح زير است:
اگر عضو يك گروه معنوي باشيد و در خدمت سركرده آن كار كنيد و اين كار كردن مجاني باشد و ده سال هم طول بكشد احساس خيلي خوبي خواهيد داشت. احساسي مثل زندگي دوباره، حقيقتيافتگي، معشوق يافتگي و احساس كامل شدن آهسته آهسته. اما اگر بعد از طي كردن سالهاي طولاني و رها كردن هرچيزي غير از گروه بفهميد رأس گروه، شما را براي دستيابي به خواستهها و هوسهاي شخصي خود بازيچه قرار داده و همه اينها براي رسيدن به اهداف از پيش تعيين شده وي بوده است احساس متفاوتي خواهيد داشت احساسي شبيه زنده بگور بودن، گمراه بودن، تنهايي و احساس مرگ تدريجي و اين احساس به اوج خود ميرسد اگر بدانيد گروهتان در واقع يك فرقه بوده، يك فرقه خطرناك و منحرف براساس تمام پارامترهاي فرقهشناسي روز جهان.
و حالا اين اتفاقي است كه براي من و عدهاي از دوستانم افتاده است؛ درست چند ماه پس از دستگيري رأس فرقه و افشاء شدن پشت پرده فرقه رامالله. آري درست همان زمان بود كه پس از سالها فهميديم نام واقعي جناب استاد، پيمان. ف ( پيمان فتاحي ) است و عليرغم اينكه وانمود ميكند انساني الهي است و مانند مردم عادي زندگي ميكند، انساني عادي است كه مانند مردمان الهي وانمود ميكند. انساني كه شعار سادهزيستي، او را به خانههاي ويلايي مهرشهر رسانده بود و ثروتاندوزي، ميليونها تومان طلا و سكه و اوراق قرضه برايش به ارمغان آورده بود.
گرچه پيمان. ف براي آنهايي كه دستگيرش كرده بودند متهمي با سوابق فرقهاي روشن بود اما براي شاگردان وي كه او را نماينده خدا ميدانستند شخصيت ديگري بود لذا تحقيقاتي از سوي برخي از شاگردان وي كه كمي به خود آمده بودند يا بهتر بگويم خودآگاه شده بودند ابعادي بسيار گستردهتر از آنچه كه مطرح بود را از زندگي پليد وي برملا ساخت و در واقع سبب شد پس از پانزده سال غفلت، نام فرقه رامالله بر صفحه تاريك فرقههاي نوين ايران به ثبت برسد.
البته گرچه عده كمي از اعضاي سابق اين فرقه كه چيزي در مورد وقايع پشت پرده اين فرقه نميدانند سعي ميكنند حمايت شعارگونه خود از اين فرقه را حفظ كنند، عدهاي نيز كه شكاف بين حرف و عمل ادعاهاي رأس فرقه و تضاد ظاهر و باطن آن را دريافتهاند سعي در دوري از آن ميكنند. اما براي آنهايي كه ديگر بر اسرار خبيث اين فرقه آگاهند چيزي جز حسرت، پشيماني و اندوه سالهاي از دسته رفته عمر باقي نمانده است و البته در روح آنهايي كه در جستجوي خداوند زنده و حاضر در دام افتاده بودند هميشه چيزي علاوه بر اينها وجود دارد و آن اميد به خداي مهربان است، پشيماني باقي ميماند تا انسان خطاهاي خود را تكرار نكند و اميد به خداي مهربان وجود دارد تا انسان هرگز متوقف نشود و در جستجوي معشوق آسمانياش تا وقتي آسمانها باقي هستند، به زندگي ادامه دهد.
بعضيها وقتي ناراحتاند ميگريند. بعضيها وقتي ناراحتاند ميخندند اما بعضيها هم مينويسند. آدمها متفاوتند. بعضيها نوشتههايشان را نزد بزرگتر ميبرند و آن را شكايت مينامند. بعضيها فقط براي دل خودشان مينويسند تا از ناراحتي راحت شوند و اسمش را هرچه كه دلشان بخواهد ميگذارند. اما عدهاي هم ناراحتيشان را براي همان كسي مينويسند كه ناراحتشان كرده اما طوري ميگويند كه ديگران هم ببينند و بخوانند و اين همان كاري است كه من و دوستانم انجام ميدهيم و نامش را ميگذاريم نامه سرگشاده:
خدمت جناب آقاي «پيمان ف»
خيلي خوب بود اگر با همه بديهايي كه در حقمان كردهايد ميتوانستم ادب را به جاي آورم و با سلام شروع كنم اما افسوس كه وقتي ياد روزهايي ميافتم كه به شما سلام ميكردم و شما از روي تكبر و توهم جواب سلامم را نميداديد و بعد ميگفتيد "اگر من به كسي سلام بدهم زندگياش تغيير ميكند و دگرگون ميشود"، آموزههاي اخلاقي را فراموش ميكنم و ناراحتي تمام وجودم را در بر ميگيرد و همين كه توانستم اين نامه را با لعنت بر شما شروع نكنم، از نظر اخلاقي كافي است.
نوشتن اين نامه مرحمي بر روي دردهايم نيست بلكه نمكي بر روي زخمهايم است. باد دادن خرمن كهنهايست كه جز خيس كردن چشمهايم و گل كردن غبار غم تأثيري ديگر ندارد اما نگفتنش بدتر از نهفتنش است. حالا ديگر سالها گذشته، ماهها سپري شده و روزها به شبها مبدل گشته است. عمر من و دوستان دوستداشتنيام با خاطراتي شيرين و به يادماندني از خالصترين مردمان روزگار كه براي خدمت به خداوند و لبيكگويي به تجسم و نماينده خداوند جمع شده بودند، مثل رؤيايي خيالانگيز به پايان خودش رسيده و بيداري با همه حقيقت گويي هايش اين رؤياي شيرين را به كابوسي دردناك تشبيه كرده است.
زماني فكر ميكرديم پيرو خداييم حالا ميبينيم پيرو شيطان بوديم. گمان ميكرديم تجسم خدا را، روح خدا را پيدا كردهايم و به خود ميباليديم و اكنون ميدانيم كه فريب فريب كاري هاي يك كلاهبردار را خورده بوديم و سرخوردهايم. عمرمان را داديم كه ملكوت الهي را در آغوش خداوند جشن بگيريم و حالا بايد مابقي عمرمان را در جهت جبران گذشته بدهيم تا بلكه از دوزخ و خشم خداوند نجات پيدا كنيم. تصورمان اين بود كه آزاديم ولي تلاشهاي شبانهروزيمان جهت جابجايي موانع بزرگ، هر بيننده تيزبيني را ياد بردهداري دوران فرعون ميانداخت.
آنچه انگيزه نوشتن اين نامه شد، طعم شيرين آزادي بود. آزادي براي كسي كه سالها آن را نداشته، گمشدهاي كه يابنده مشتاق آن به هيجان آمده و تشنهاي كه عطش كشندهاش سيراب شده، هم اوست كه ميداند آزادي يعني چه.
بارها اشتباهاتتان را ديدم و ناديده گرفتم، انتقاد داشتم، توجيه كرديد و سكوت كردم، سؤال داشتم جواب نداديد و سركوبش كردم. احساس بدي داشتم تفسيرش كرديد و خود را وادار كردم. ذهنم را، قلبم را و روحم را قفل كردم و حاضر شدم در خودم زنداني باشم اما نسبت به شما ترديد نكنم پس انباشته شدم. اكنون جاري شدن لذتبخش است و اين بخاطر آزادي است. ديگر روحم آزاد شده و ميخواهد در عوض همه سالهاي اسارتش بازي و شادي كند.
ميخواهد با واژهها و كلمات به شما بفهماند آزادي چقدر شيرين و سرورآفرين است. آري آري نرفتن با شما رفتن است، دوري از شما رهايي است و زندگي بدون شما جشن و سروري ابدي است.
شما نه هويا بوديد و نه اِلاي داستان رؤياي راستين بلكه آن مرغ ماهيخواري بوديد كه با ترساندن ماهيهاي بركهاي شاداب با اين هشدار كه "به زودي شكارچيها به بركه شما ميرسند و شما را صيد ميكنند" و با وعده دادن بركهاي بزرگتر و زيباتر و با رياكاريهاي فراوان اعتماد آنها را جلب كرد و راهنماي سفر آنها شد و در ميانهراه همه را بلعيد و از گوشتشان خورد. شما نيز با سرهم كردن چنين داستانهايي و به بهانه "سرزمين زندگي" ما را به بيراهه برديد و در ميان راه از روحمان خورديد و روح زندگيمان را تباه كرديد. نگاه كنيد آنچه از بيشتر شاگردانتان باقي مانده تكههاي استخوان روحشان است. جدايي از اجتماع، دوري از خانواده و نزديكان، نداشتن انگيزههاي فردي و اجتماعي براي ادامه زندگي، درگيريهاي فكري و دروني، بنيش ملغمهاي، و زندگي شخصي نابود شده، اين نتيجه تعاليم شماست. متفكراني كه چنان سردرگمشان كرديد كه ديگر انرژي كافي براي فكر كردن و تصميمگيري درباره شما را ندارند.
آنها نميتوانند از شما انتقاد كنند و نقاط تاريك شما را ببينند حتي پس از اين همه افشاگريها و رسواييها. اين است سرزمين زندگي شما يعني همان جايي كه روح آدمها به ترديد ميافتد ولي ذهنشان نميتواند آن را تحليل كند حالتي دوگانه و بيمارگونه كه در نهايت به افسردگي، ناراحتي و سركوب ترديدها منجر ميشود. قلب ميگويد نه، ذهن ميگويد آري زيرا قلب وقتي عاشق شد چشمهايش را ميبندد ولي عقل وقتي عاقل شد گوشهايش را باز ميكند اين تعارضي است كه شما در شاگردانتان ايجاد كرديد. نه يگانگي بلكه نفاق را در روح آنها كشت كرديد و رويانديد.
شما باغبان الهي نبوديد بلكه تبري بوديد كه به جان ريشه نهالهاي جوان و درختان كهنسال افتاديد و آنها را از رشد و نمو ساقط كرديد اما داستان را تا آخر بخوانيد زيرا اتحاد همين درختان و نهالهايي كه فقط آنها را براي هيزم ميخواستيد آنرا نابود خواهد كرد. آري براي هيزم، آنها را از ريشه خانواده و اعتقادشان جدا كرديد تا خشك شوند و در آتش توهم بسوزند كه زندگي شما در سرماي هولناك درونتان در حالي كه كنار شومينه صداي خرد شدن و جلز و ولز آنها را ميشنويد به گرمي بگذرد.
شما عقاب خيرخواه و بلندپرواز افسانه "كك و عقاب" نبوديد بلكه كركس سياهي بوديد كه بر سر لاشه متعفن قدرت نشسته بوديد ولي افسوس گذشتگان عبرت شما نشدند و ندانستيد از اين لاشه جز چند لقمهاي و چند لحظهاي نميتوان خورد اما اشكالي ندارد حالا شما عبرت آيندگان خواهيد شد، باشد تا ديگران درس گيرند.
شما استاد بوديد اما نه استاد روحزايي بلكه استاد توهمزايي و توهمات خودتان از روح را به ما نيز منتقل ميكرديد و ما را با خود در اين مرداب فرو ميبرديد مثل كسي كه در هنگام فرو رفتن و غرق شدن در گل و لاي هر چه كنار دستش باشد با خود پايين ميكشد تا بتواند چند لحظهاي بيشتر زنده بماند ما را با خودتان همراه كرديد تا توهمتان را تقويت كنيم و چند صباحي بيشتر بتوانيد در توهم آواتار بودنتان آسوده بخوابيد آري راست ميگوييد كه دروغ نميگوييد زيرا شما خودتان هم دروغ هستيد و دروغ هرچه را از چشم خودش ميبيند راست وانمود ميكند و با جهان خودش هماهنگي دارد.
اينطور نيست كه شما چيزي به ما ياد نداده باشيد نه، اما آنچه به ما آموخته شد براي بهرهوري بيشتر از ما بود شما مثل مرغداري كه جوجهها را بزرگ ميكند، ميبينيد كه برايشان چه زحماتي ميكشد، دانه و غذاهاي مقوي به آنها ميدهد رسيدگي شبانهروزي ميكند، بيماريهايشان را درمان ميكند، بزرگمان كرديد، تا ما را براي خودتان و منافع خودتان قرباني كنيد و چه خوب با آنكه سالها در زندان شما اسير بودم و جز ديوار توهم و فرضي كه برايم ساخته بوديد چيزي نديدم قبل از آنكه ما را به كشتارگاه ببريد همان آشناي ناشناس نجاتم داد.
پس بيهوده براي بازگرداندن من و دوستانم تلاش نكنيد زيرا مرغ رهيده از قفس ديگر بر سر دانه هيچ دامي نخواهد نشست و ترس از اسارت در انتظار مرگ، او را به هيچ قفسي باز نخواهد گرداند.
همه اين فريبكاريها و قدرتطلبيها و لذتجوييها چه شد؟ از اين سالها چه چيزي برايتان مانده است؟ آخرش آبروريزي، ننگ و بدبختي شد. عاقبت، عاقبت به خير نشديد و همان خير گريبانتان را گرفت! آيا خدا شما را از نفستان بيم نداده بود؟ چه بد سرنوشتي دارد رهبري كه به هشدارهاي خودش گرفتار شود و گرفتاري كه به رهبري خودش اسير شده باشد.
اي كاش از مادر متولد نشده بوديد اي كاش خانوادهتان در دوران كودكي اين همه شما را كتك نميزدند، تحقير نميكردند و تخم كينه و شيطنت را در قلبتان نميكاشتند. اي كاش هرگز به يزد نميرفتيد و با جادوگران و ساحران آشنا نميشديد. اي كاش هرگز به تهران نميآمديد و شما را نميديدم چه انسانهايي را كه گمراه نكرديد و چه عمرهايي كه تلف ننموديد و چه ذهنهايي كه به خواب نبرديد و چه قلبهايي كه در حسرت محبت آتش نزديد.
براي رسيدن به قدرت، ثروت، باغ پرنده، زنهاي زيبا و خدمتكاران وفادار راههاي ديگري هم بود، چرا نام خدا را آلوده كرديد و دستاويز قرار داديد؟ چرا سراغ سوءاستفاده از چيزي رفتيد كه بدترين مجازاتها برايش در نظر گرفته شده است؟ چرا ايمانمان را به بازي گرفتيد و بازي با قلبها را برگزيديد؟ چرا و چرا و چرا . . .؟
آخرين بار كه ديدمتان با گذشته خيلي فرق داشتيد. عزتتان به ذلت، غرورتان به حماقت، عظمتتان به حقارت، زيباييتان به زشتي و متانتان به هيجانزدگي مبدل شده بود، ديگر عالمانه حرف نميزديد و حرفهايتان بوي علم نميداد، آشفتگي جاي آرامش را گرفته بود و معاملهگري حتي به قيمت شاگردانتان، جاي حقيقتجويي را اشغال كرده بود. گمان ميكردم اگر روزي حساس فرا رسد شما را چون محمد (ص) استوار، چون مسيحا (ع) معصوم و چون علي (ع) مبارز خواهم ديد و مانند تمام بزرگاني كه از آنها شنيدهام آمادهايد تا براي آن چه حقيقت ناميدهايد خودتان را فدا كنيد زيرا ما در پيروي از شما و پايداري در عهدمان كمتر از ياران اين بزرگان عمل نكرديم و آنچه به شما از عمر و زندگيمان بخشيدهايم گواه اين ادعاست اما شما چه راحت شكستيد و چه زود قالب حقيقي خود را آشكار كرديد.
نگوييد كه "ميخواهم شاگردان راستين خود را تا سال 88 شناسايي كنم" زيرا اينك ماييم كه هركاري از دست و فكر و زبانمان بر ميآمد انجام دادهايم و حالا منتظريم تا استاد راستين خود را بشناسيم و ببينيم از شما چه بر ميآيد؟ ميگفتيد حاضريد براي خداي خود قطعه قطعه شويد ولي اندكي از بازداشتتان نگذشته بود كه همه چيزتان را فروختيد و آزاد شديد و براي رها شدن از فشارها و استرسها، راهي استانهاي سرسبز شمال شديد! اين بود پايداري شما؟
حتي فكرش را هم نميكرديد آن زمان كه در زندان اعتراف ميكنيد، اشك ميريزيد و راهي براي خلاصي پيدا ميكنيد عدهاي از فداييان شما در حاليكه گويي جانشان دارد از بدنشان خارج ميشود نظارهگر شما هستند و خرد ميشوند. نه، جملات "نجوا" نميتوانند به كمكتان بيايند.
فريبكاري بس است مگر ميشود كسي حقيقت خود را انكار كند و حقيقت داشته باشد؟
كداميك از بزرگان اين كار را كردهاند؟ كجا الگوي خداوند اينچنين بوده است؟ در قرآن كداميك از برگزيدگان خداوند خود را باطل اعلام كردهاند؟ ايشان همواره و تا آخرين لحظه بر اين حقيقت كه برگزيده و فرستاده خداوند هستند تأكيد كردهاند و براي همين جمله كوچك جان مقدسشان را هم دادهاند و ميليونها انسان در طول تاريخ براي حقانيت اين انسانهاي بزرگ به زندان رفتهاند، شكنجه شدهاند، سوزانده شدهاند و به دار آويخته گشتهاند و اينگونه وفاداريشان را به مولايشان ثابت كردهاند. چه سرها كه به زمين افتاد و چه خونها كه بر زمين جاري شد و مظلومان عالم دلخوش به اين بودند كه رهبرانشان تا دم مرگ از كلام خود برنگشتهاند. اما شما با اولين دستگيري و در اولين روزها . . .
پس ملاك حقيقتگويي يك انسان چيست؟ اگر قرار باشد هركسي ادعايي كند و در روز امتحان برخلاف آن عمل كند و بعد بگويد ميخواستم شما را امتحان كنم! ديگر سنگ روي سنگ بند نميشود. آنكس كه ادعاي قدرت كند و در روز نبرد شكست بخورد، آنكس كه مدعي شفا شود و از بيماري هلاك گردد و آنكس كه تعليم اسبسواري دهد و نتواند اسب خودش را مهار كند، چنين كسي دروغگويي بيش نيست.
يادتان هست آغاز فريبكاري را چطور آغاز كرديد؟ منظورم همان اولين روزهاييست كه مؤسسات را شكل داديد و حركت الهي را تبيين كرديد. اول حرف از خدمت كردن به خداوند زديد، حرف از كارهاي خوبي كه براي خداوند ميشود انجام داد اما بعد گفتيد خدمت هماهنگ، و مجموعه گروهها و مؤسسات و نشريات را نشان داديد. گفتيم چرا تعاليم اسرار و علوم باطني شروع نميشود؟ پس چه شد تعاليم هنر زندگي متعالي، تعاليم الهي كه زندگي ما و بشر را دگرگون ميكند؟ گفتيد بايد تسليم شويد گفتيم تسليمايم. پيغام داديد بايد تحقيق و مطالعه كنيد تا به مرزهاي دانش متعارف برسيد و بتوانيد تعاليم الهيام را فهم كنيد همان تعاليمي كه قرار است به شما داده شود. شبانهروز تحقيق كرديم و وقت گذاشتيم و از خانه، خانواده و تحصيل به دور افتاديم. در اين حين كارهاي ديگري هم كرديم از نظافت دفتر گرفته تا نگهداري حيوانات و تبليغ شما در قالبهاي مختلف در خيابان و مكانهاي ديگر، باشد كه تسليم بودن خود را آشكار كرده باشيم. به مرزهاي دانش متعارف رسيديم خبري نشد، ولي وقتي قرار شد ما را از مرزهاي متعارف عبور دهيد خبر رسيد كه دوره جديد تعاليم شروع شده؛ تشكيل شاخه نظامي منصورين، مطالعات و تحقيقات امنيتي، اطلاعاتي و بكارگيري برخي خانمها براي اغواي مديران و مسئولين نظام . . . اين بود آخرين تعاليم ماورايي شما براي رستگاري!
عاقبت آنچه را القاء و احياءگري ناميده بوديد در كتب ساحري يافتيم و آنچه را به عنوان تفكر متعالي گفته بوديد در آموزههاي تفكر غرب ديديم. ما فكر ميكرديم كه اين علوم از چشمه درونتان ميجوشد نميدانستيم چكيده تحقيقات خودمان را به خوردمان ميدهيد بخاطر همين بود كه هيچكس از مضمون جلسه خودش نبايد به ديگري ميگفت و حتي مراقبين هم نبايد به حرفهاي (تكراري) جلسات گوش ميدادند. چه تكنيك سادهاي بود براي فريب انسانهايي كه تمام زندگيشان را به شما سپرده بودند و حاضر بودند جانشان را به شما بدهند. چقدر براي شما متواضع بودند، آنها را ميديديد در حالي كه اشكهايشان جاري بود، بدنشان به لرزه افتاده بود، دست و پايتان را ميبوسيدند و براي لمس كردن شما در صفوف فشرده يكديگر را هُل ميدادند. قلب سنگ هر ظالمي با ديدن چنين صحنههايي بايد نرم ميشد و ذهن هر تاريكانديش خودخواهي با انديشيدن درباره خلوص اين آدمها بايد از نور خداخواهي روشن ميگشت. آه، كه تقدير شومتان مهلت شرم كردن به شما نداد و راهي براي توبهكردنتان باز نشد.
ما كار كرديم، تحقيق كرديم و خدمت كرديم و نتيجتاً شما ثروتمندتر، قدرتمندتر و محبوبتر شديد و ما فقيرتر، ضعيفتر و منفورتر شديم. منفورتر شديم چون هر جا كه بخاطر شما درگيري و مشكلي بود ما جلودار بوديم و محبوبتر شديد چون هركار بزرگ و خوبي كه انجام ميشد به شما نسبت داده ميشد و حرف از حمايت شما بود. ضعيفتر شديم چون تمام انرژيمان صرف شما و راه شما ميشد و قويتر شديد چون همه ديدهها و نتايج مثبت معطوف به شما بود.
فقيرتر شديم چون به ندرت فرصت كار كردن براي خود را داشتيم و ثروتمندتر شديد چون تمام دسترنجهاي مادي و معنوي ما مال شما بود و چون چكيده نابترين تحقيقات علوم انساني و متافيزيكي را و پاكترين احساسات عاشقانه را به رايگان و بلكه با منت، مال خود كرديد.
چه دوستان معصومي كه بخاطر وعدههاي شما از همسرانشان جدا شدند تا به حرمسرايتان بپيوندند و چه دختراني كه در انتظار ازدواج كردن با شما سالهاي سال، روز و شب به اسم خدا براي شما كار كردند تا به ميانسالي رسيدند و شما تنها با بعضي از بهترينهاي آنها، آن هم پشت پرده رابطه داشتيد زيرا معتقد بوديد "چرا ديگران را نااميد كنم؟ بگذار تا آخرين شبنم زندگيشان را برايم كار كنند، هميشه التماسم كنند، نامه عاشقانه بنويسند، گريه كنند، فرياد بكشند، بيهوش شوند و چه بهتر كه بميرند و در روحم يعني كارنامه كاري و افتخاراتم جاودانه شوند".
حالا به زندگي عادي برگشتهام، خبري از هشدارهاي هولناك شما نيست. خبري از مجازاتها و خيالبافيهاي شما نيست زندگي بيمار گذشته روز به روز بهبود يافت. اي كاش ميتوانستم سلامتي همه دوستانم را ببينم اما حقيقت تلخ است. همه نميتوانند بپذيرند. ده پانزده سال عمرشان را در اشتباه بودهاند، همه اين امكان را نداشتهاند شما را از دور و نزديك مشاهده كنند و تناقضگوييهايتان را پيدا كنند. همه كه دوستان و مشاوران خوب در كنارشان ندارند، خانواده دلسوز ندارند، همه هم فرصت بازگشت ندارند زيرا شما تا اعماق روحشان نفوذ نمودهايد و آنها را در سحر خود تسخير كردهايد.
ديگر نه من ميتوانم با شما بمانم نه شما ميتوانيد با من بمانيد. نه شما براي من چيز پنهاني داريد نه من براي شما اعتراف نكردهاي، نه براي شما آبرويي مانده نه براي من حرمتي، نه براي شما راه بازگشتي وجود دارد و نه براي من آه بخششي، نه شما راست ميگوييد و نه من ديگر دروغهايتان را باور ميكنم، نه شما مرا دوست داشتهايد و نه من ميتوانم شما را دوست داشته باشم. همه اينها بخاطر اين است كه پردههاي ميان ما افتاده، تقديرتان رسوايتان كرده.
سخنانتان متعفن شده و فريبكاريهايتان آشكار، گذشتهتان ديگر باز نخواهد گشت، و جنايتهايتان جبران نخواهد شد، پس فاصله من و شما ديگر هزاران سال نوري است نه بخاطر اينكه من به نام خدا توهين كردهام بلكه چون شما از نام خدا سوءاستفاده كردهايد و اين شرطي بود كه خود شما با شاگردانتان گذاشتيد.
در آخر گمان نكنيد كه بخاطر همه فريبكاريهاي شما، از دين و آيين خداوند زده ميشوم و بر ميگردم، خيال خام نكنيد كه فاسد ميشوم، دنياپرست ميشوم، مثل شما عقده به دل ميگيرم و تصور نكنيد روزي را كه بخاطر سوءاستفاده شما از نام خدا، خداي خودم را رها ميكنم. نه، هرگز، چون شما و انديشهها و رفتارهايتان، زندگي و عاقبتتان براي من عبرت بوده است لااقل از اين نظر بزرگترين معلم من هستيد و بزرگترين تجربه من. تجربهاي كه به بهاي سالها بردگي در خدمت شما به دست آوردهام تجربهاي كه به بهاي خون دل خوردن پدر و مادرم، دور شدن از عزيزانم و ويران شدن زندگيام كسب كردهام و برايم خيلي خيلي گران تمام شده است بخاطر همين آن را به بهاي ارزان "دنيا" نخواهم فروخت آري نخواهم فروخت بلكه آن را براي نابودي شما و امثال شما به مردم وطنم هديه خواهم داد.
از اين به بعد خواهم نوشت و خواهم نوشت تا من آخرين نسلي باشم كه بردگي از اين نوع را تجربه ميكند و پس از من دوستان و عزيزانم بتوانند در امنيت و آسايش زندگي كنند اما شما نميتوانيد انگيزهاي كه در ذهن دارم را و عشقي كه در قلب ميپرورانم را درك كنيد. درد دل با كسي كه دل ندارد خود بزرگترين درد است. پس شما را رها ميكنم و با خداي خود مناجات ميكنم. او سختگيرترين انتقامگيرندهها و برترين قدرتمندان است داناي دانايان و تواناترين توانمندان است. او اعدلالعادلين است و او دادرس دادخواهان دردمند است. از او بترس و منتظر ضربه هولناك او باش.
بار الهي! تو شاهد باش، كه من در جستجوي تو به همه جا سركشيدم به همه ويرانهها، باغها، لابهلاي برگهاي درختان، مردابها، رودخانهها، درياها، در اعماق زمين و آسمانها، در آواز پرندگان و پرواز پروانهها، در كتابها و در انسانها . . . و تو را نيافتم اما معجزاتت مرا يافتند و در آغوشم گرفتند، دستهاي تو از پشتِ كمكهايت لمس كردني بود. در راه يافتن تو، تو را گم كردم ولي عاقبت تو مرا يافتي.
بار الهي! تو شاهد باش كه من به اميد تو به دنبالت گشتم و براي تو خدمت كردم و و در راه تو به بيراهه رفتم. خدايا جوان بودم پير شدم، توانا بودم ناتوان شدم، سلامت بودم بيمار شدم، زيبا بودم زشت شدم، زندگي داشتم مدفون شدم، پوسيدم و روحم از هم پاشيد بشنو كه شيادان و دروغگويان با ما چه كردند.
بار الهي! تو شاهد باش كه در اين چند روز دنيا چه بلاها كه بر سرم نياوردند و چه رياكاريها و فريبكاريها كه نديدم و چه افسانهها كه نشنيدم و چه غذاهاي مسموم كه نخوردم، دزدان و راهزنان معنوي همه چيزم را ربودند و تنها چيزي كه برايم مانده تو هستي زيرا تو آمدني نبودي كه رفتني باشي، به دست آمده نبودي كه از دست بروي اما حالا بيمار و خستهام مرا درياب.
بار الهي! تو شاهد باش كه گرگان زمان چطور روح مردمان حقيقتجويت را دريدند، از گوشتشان خوردند و از خونشان نوشيدند و لاشههاي بيجان آنها را رها كردند خدايا لعنتشان كن لعنت.
بارالهي! تو بودي و ميديدي تلاشهايم را و ميشنيدي صداي گريههايم را و لمس ميكردي دردهايم را. خدايا تو با من بودي چون من هم تو را حس ميكردم و چون تو در لحظه سقوط نجاتم دادي. خدايا قول ميدهم ديگر غير از كلام تو به هيچ كلامي گوش ندهم و غير از رسول تو به هيچكس انس نگيرم و جز تعليم مقدس تو به هيچ تعليمي جان نسپارم و ايمانم را به هيچكس نسپارم تا در روز ابديت و تا روز ابديت كه به تو تقديمش كنم.
نامه اي ديگر
نامه اي كه در ادامه مي خوانيد، از سوي يكي از اعضاء سابق فرقه «رام الله» به «كيهان» ارسال شده است. نويسنده اين نامه در سال 1385، پس از چاپ مقاله اي به قلم يكي از جداشدگان اين فرقه كه درباره سوء استفاده ها و ادعاهاي اين فرقه به خوانندگان خود هشدار مي داد و پرده از پروژه شوم آن برداشت، از موضعي انتقادي و وفادارانه نسبت به فرقه اش به روزنامه آمد. اينك و پس از 3 سال همان جواني كه براي دفاع از «رام الله» به «كيهان» آمده بود، دوباره همراه با همسرش كه چون او عمري را در راه فرقه به هدر داده بود، به روزنامه آمد. اين بار، او با كوله باري از تجربه- البته از تجربياتي دشوار، پرهزينه و تلخ- آمده بود؛ با وجداني بيدار و دلي پرسوز و زندگي اي دشوار كه از رهگذر دل بستن به فرقه آسيب هايي عميق ديده بود.
نويسنده نامه و همسرش، چندين سال از عمر خود را در فرقه گذرانده اند و يكي از اعضاء ارشد آن بوده اند، چنان كه سال ها در «حلقه مريدان خاص» آن حضور داشتند. آنان از آنجا كه جواني و زندگي خود را نابود شده مي ديدند، كوشيدند تا از پشت صحنه فعاليت هاي فرقه مطلع شوند و ماهيت اصلي آن را بشناسند.
اكنون آقاي «ك. ف» و همسرش «س . ش» با نامه افشاگرانه خود در محضر مخاطبان روزنامه «كيهان» هستند و البته اين نامه پايان ماجرا نيست. آنان در گفتگويي مفصل با كارشناسان روزنامه كيهان نيز شركت كردند و با پاسخ به پرسش هاي آنان، زواياي گوناگون كلاهبرداري ها به نام عرفان و... را كاويدند كه به زودي منتشر مي گردد؛ كساني كه سال هاي سال از بهترين روزهاي جواني شان را ويران شده مي بينند، اما حالابا شناخت ماهيت سياه فرقه قصد دارند تا آينده نويني را براي خود بسازند؛ آينده اي كه هم آن گذشته را جبران كنند و هم عرفان حقيقي را- كه بزرگترين سمبل آن امام خميني(ره) است- در لحظه لحظه زندگي شان جاري سازند. نامه چنين جواناني بي شك خواندني است و درس آموز.
روزنامه كيهان
جناب آقاي حسين شريعتمداري
مديرمسئول محترم روزنامه كيهان
با عرض سلام و احترام،
در ابتدا لازم است مراتب قدرداني و سپاس خود را از اقدامات حضرتعالي به دليل آن كه روزنامه كيهان اولين رسانه اي بود كه با چاپ مطالبي در تاريخ هاي 28 خرداد 1383در ستون «خبر ويژه» و 14آذر 1385در سلسله مطالب پاورقي «نيمه پنهان» توانست گامي موثر در افشاي عملكرد فرقه رام الله بردارد و در اين رابطه نسبت به ساير رسانه ها به عنوان پيشرو عمل نمايد، اعلام دارم. اينك استدعا دارم با عنايت به مطالبي كه به اختصار در ادامه مي آيد فرصتي را فراهم آوريد تا بتوان مطالب پشت پرده پيمان فتاحي سر كرده اين فرقه را كه حاصل حدود يكسال و نيم تحقيق مستند بنده بوده در اختيار آن مجموعه محترم قرار دهم.
اميدوارم با ياري و استعانت از خداوند مهربان بتوان گامي موثر در جهت تنوير افكار دوستان قديم و گرفتاران در دام اين فرقه برداشت.
شرح مختصر موضوع:
در حدود سيزده سال پيش با شخصي به نام «پيمان فتاحي» كه بعدها خود را ايليا (الياس) رام الله و... ناميد آشنا شدم. اين شخص در پوششي معنوي و با ايجاد فضاي ابهام، مخفي كاري و دروغ خود را براي مشتاقان معنوي معلم حق معرفي كرد. وي در همين راستا و با محور قرار دادن شعار «تسليم و خدمتگزاري به خداوند» تشكيلاتي را راه اندازي نمود كه شامل چندين نشر، نشريه، موسسه فرهنگي، پژوهشي و زيست محيطي و گروه كوهنوردي بود كه پس از چند سال متوجه شديم منظور او از خداوند شخص خودش بوده و همگي ما نيز در جهت خدمت براي تحقق اهداف و مقاصد شخص او گام برداشته ايم.
پيمان فتاحي با همكاري همسر و ساير همدستانش هركس را به تدريج و بنا به خاستگاه اعتقاديش به باوري متفاوت در مورد خود رساند و به مريدانش چنين القاء كرد كه امام زمان، مسيح، الياس يا ايلياي نبي، تجسم خدا (آواتار) و... است.
وي در قالب آموزش هاي عمومي و با در نظر گرفتن شرايط و حساسيت هاي جامعه، اعتقادات و افكار انحرافيش را مستقيماً مطرح نكرد بلكه پس از تغيير دستگاه فكري مريدان، اقدام به ترويج بدعت هاي ديني با عناويني از جمله «الاهيسم نوين» و «يوگائيل» نمود. لازم به توضيح است كه «الاهيسم نوين» ملغمه اي از عرفان مسيحي، كاباليسم يهودي، هندوئيسم و اسلام تحريف يافته است.
در راستاي فعاليت هاي تشكيلاتي، پيمان فتاحي اقدام به جذب اقشار مختلف مردم خصوصاً اشخاص شاخص و مسئولين نمود و با اين كار قصد داشت ظاهري موجه را در نظام براي خود بوجود آورد اما با وجود تلاش هاي فراوان نتوانست بيش از حدود 100 نفر را فعالانه در خدمت بگيرد و ادعاهايي مبني بر اين كه تعداد چند صد هزار پيرو دارد كاملاً بي اساس و دروغ بوده و در جهت ارعاب و ايجاد توجه و ترس است. اما از طرفي بايد اذعان كرد كه او با دريافت هداياي هنگفت از جمله طلا، جواهر، زمين، ويلا و خانه و يك پنجم درآمد ماهيانه مريدان ثروت كلاني را در اين مدت نصيب خود نمود.
پيمان فتاحي در خرداد سال 86 براي اولين بار دستگير شد و پس از شش ماه با قرار وثيقه آزاد گرديد. او پس از آزادي از زندان نه تنها خطاهاي خود را اصلاح نكرد بلكه تلاش نمود تا با همكاري همسرش «شباب ح» اين تشكيلات را مجدداً سازماندهي نمايد كه در نتيجه اين اقدامات در زمستان 87 با دستور داديار محترم شعبه اول امنيت مجدداً دستگير شد.
اين عنصر منافق و همسرش در عين حالي كه خود را در داخل كشور و براي مسئولين حامي نظام معرفي مي كنند از طرفي برخي از مريدان فريب خورده را ترغيب به خروج از كشور، مصاحبه با راديو و تلويزيون هاي بيگانه و مخالف نظام، شعارنويسي و توزيع كتاب هايشان بصورت رايگان در سطح شهر مي نمايند و به هر كدام از مريدان دستور داده اند تا حداقل 20 وبلاگ را در حمايت از او و اقداماتش در اينترنت تاسيس كنند كه بنابراين با وجود 40 تا 50 نفر عضو فعالي كه باقيمانده اند حدود 900 وبلاگ در اينترنت با محتواهاي مشابه راه اندازي شده است.
تعجب آور اين است كه چند تن از حاميان متواري او ظاهراً فراموش كرده اند زماني او را تجسم و نماينده خدا مي دانستند! بنابراين اكنون بايد از آنها پرسيد كه چرا و چگونه اين شخص در آن مقام الهي كه نعوذبالله براي خود اراده خدايي ساخته و پرداخته كرده بود و مدعي بود مي تواند با اراده خود حتي كهكشاني را خلق نمايد! به اين خواري و ضلالت افتاده است؟ و چرا برخي از مريدان نسبت به شايعات، دروغ ها و نفاقي كه روزانه با آن مواجهند سكوت كرده و واكنشي از خود نشان نمي دهند؟ و در صورتي كه پيمان فتاحي و همدستانش مدعي اند اين جريان بر حق است چه ترس و وحشتي از مواجهه اعضا با بنده و امثال بنده كه از اين جريان جدا شده ايم دارند؟
البته بايد گفت از روش ها و اقدامات نخ نماي پيمان فتاحي براي جلوگيري از جدايي اعضاء از اين فرقه پوچ و تهي اين است كه وي در طي چند سال از طريق دريافت چك، سفته و رسيدها و اسناد كلان مالي، قسم دادن اعضاء به قرآن و عهد بستن با آنها به نام خدا، تهديد به گرفتار شدن در روح شيطاني، جذام و بيماري روحي قصد داشت براي مريدان موانعي ايجاد كند و برخي را با تهديد به شكايت و برخي ديگر را در مقابل اعتقادات و ايمان خودشان قرار دهد. او در اين توهم بود كه با اين كار مي تواند روند جدايي و رهايي از بند خود را كند يا متوقف نمايد. در صورتي كه اين بار هم ايده هاي شيادانه او عملي نشد و كساني كه نسبت به عملكرد حقيقي وي آگاه شده اند به راحتي از اين جريان بريده، جدا شده و مي شوند.
ابعاد اقدامات پيمان فتاحي در اين چند سطر نمي گنجد ولي سعي كردم تا آنجا كه مقدور بود بصورت چكيده مطالب را به عرض برسانم. بر اين اساس از حضرتعالي تقاضا دارم مانند هميشه با اطلاع رساني صحيح و شفاف اجازه ندهيد تا شارلاتانيزم معنوي وبرهم زنندگان امنيت رواني مردم در جامعه به فعاليت هاي خود ادامه دهند و احساسات و ايمان پاك مردم را به بازي بگيرند.
والسلام
ك . ف
20 ارديبهشت /1388
سخناني جالب از پيمان فتاحي
س: آيا شما مسيح هستيد ؟
ج : مسيح که بود کسي که توسط خدا مسح شده و روح الهي در او فعال و جاري است . چه بسا تو هم بتواني مسيح شوي و مسيح باشي ، ولي عيسي مسيح يکي بيشتر نيست . او خودش است و نه کس ديگر .
س : آيا عيسي مسيح مصلوب شد ؟ برخي مي گويند شد و برخي بر اين اعتقادند که نشد ؟
ج : عيسي مصلوب شد اما مسيح (س ) نشد .
س : حضرت عيسي چطور ؟ آيا حضرت عيسي مصلوب نشد ؟
ج : حضرتش مصلوب شد اما عيسي نشد .
س : عيسي چطور ؟ آيا عيسي مصلوب شد ؟
ج : عيساي به تنهايي هرگز وجود نداشت .
س : تفاوت اساسي حضرت مسيح با ساير پيامبران چه بود ؟
ج : مسيح حاصل ازدواج ميان زمين و آسمان بود .
س : در احاديث آمده که در زمان ظهور ، حضرت مسيح (س) در پشت سر حضرت مهدي ( عج ) نماز مي خواند . آيا اين درست است ؟
ج : واي بر اين ذهن تاريک و تفرقه انديش . واي بر اين فکر برتري طلب و جدا کننده که راه به ملکوت خدا ندارد .
س : به نظر شما حضرت مسيح (س) بهتر است يا حضرت محمد (ص) ؟
ج : خدا بهتر است ، آسمان ابري بهتر است يا آسمان صاف و آفتابي . بهتر از آسمان صاف و آسمان ابري ، خود آسمان است .
س : آيا شما اين واقعيت را قبول داريد که مسلمين در نزد خداوند بر همه امتها و ملتها برتري دارند ؟
ج : اتفاقاً اکثر ملتها و اقوام همين حرف را مي زنند . بله مسلمانان راستين در نزد خداوند محبوبترين اند . آدم ، نوح ، ابراهيم ، موسي ، داوود و عيسي هم مسلمان بودند . بسياري از مسلمانان از امت هاي پيشين بودند . مسلمان کسي است که در حضور خداوند تسليم است و خواست او خواست خداست .
س : چه کسي از همه بهتر است ؟
ج : هيچ کس .
س : يعني چه ؟
ج : يعني خدا . زيرا خداوند کسي و چيزي نيست که اين خداوند است که از همه بهتر است .
س : آيا شما مسلمان هستيد ؟
ج : مهم اين است که خداوند ما را چگونه و به چه نامي مي پذيرد و نه اينکه ما چگونه وانمود مي کنيم ، چه مي گوييم و چه نامي برخود مي نهيم و اين را خداوند متعال مي داند . »
بد نيست به اين نکته جالب بپردازيم که او خود را چگونه معرفي مي کند . به اين سؤالها و جوابها توجه بفرماييد :
س : چرا نامهاي مختلفي داريد ؟
ج : اين طور نيست من يک نام بيشتر ندارم .
س : اما شما را به اسامي گوناگون خطاب مي کنند . چرا ؟
ج : زيرا هر کسي از زاويه اي و از بينش خاص خودش به من نگاه مي کند .
س : اسم اصلي شما چيست ؟
ج : من و او هم اسميم .
س : آيا منظورتان از اسم اصلي هماني است که در شناسنامه افرادست ؟
ج : شناسنامه اصلي شما در غيب و در عالم بالاست .
س : اسمي که پدر و مادرتان براي شما انتخاب کرده اند چيست ؟
ج : آنها انتخابي نکرده اند . به آنها تحميل شد .
س : ما بايد شما را به چه اسمي بخوانيم ؟
ج : بايدي در کار نيست . اصلاً مي توانيد مرا نخوانيد …
س : آيا تعليمات شما نوعي دين و مذهب است ؟
ج : نه اينطور نيست .
س : آيا اين تعليمات مکتب عرفاني جديدي است ؟
ج : نه اينطور نيست .
س : آيا مکتب يا حرکت که نه شريعت است و نه طريقت ، پس چيست ؟
ج : هنر زندگي متعالي آشکاري حقيقت است .
س : آيا شما امام يا پيامبريد ؟
ج : نه اينطور نيست .
س : آيا شما فقيه و روحاني هستيد ؟
ج : نه اينطور نيست .
س : آيا شما از مردان مقدس هستيد ؟
ج : خدا مي داند و اين به قضاوت اوست .
س : نظر خودتان در اين باره چيست ؟
ج : هر گاه روح پاک خدا بر ما ببارد مقدس مي شود .
س : آيا شما مذهبي هستيد ؟
ج : زندگي هستم .
س : يعني چه ؟
ج : زندگي من ، مذهب من است و مذهبم زندگيم …
س : آيا شما درس خوانده ايد ؟
ج : من خوانده شده ام ، به همين دليل اينجا هستم .
س : آيا شما به مدرسه رفته ايد ؟
ج : من از مدرسه آمده ام تا شما را به مدرسه ببرم .
س : از دانشگاه هم محروم بوده ايد ؟
ج : اين دانشگاهها هستند که از وجود ما محرومند .
س : الگوي شما کسيت ؟
ج : الگوي من ، منم ...
آيا از اين جمله ها چيزي جز انانيّت ، غرور و تکبر ، اسرار آميز و قدرتمند جلوه دادن خود ، بازي با الفاظ ، از زير سؤال در رفتن ، خود را مقدس جلوه دادن و خود را به عنوان يک رهبر طريقت عرفاني نشان دادن ، بدست مي آيد ؟
جالب است بدانيم رامين رام الله به همراه خواهر خود مبتلا به بيماري اسکيزوفرني بود و هر از چند گاهي در يکي از بيمارستهانهاي تهران بستري مي شد و پرونده پزشکي او موجود است. اما پيروان او اينگونه مطرح مي کردند که استاد رام الله به غيبت صغري رفته است.
منابع:
کتاب آفتاب و سايه ها نوشته استاد دکتر محمد تقي فعالي
شهاب نيوز
سايت خبري قدس qodsdaily.com
پايگاه اينترنتي مرکز مطالعات فرقهها در انگليس
فرقهها در ميان ما. نويسنده مارگارت سينگر
به گزارش الف
فارس
Fardanews.com
tebyan.net
magiran.com