جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
شهيد آيت الله صدوقي و اصول گرايي (1)
-(5 Body) 
شهيد آيت الله صدوقي و اصول گرايي (1)
Visitor 444
Category: دنياي فن آوري
گفتگو با مهندس دوست حسيني

درآمد
 

علم، آگاهي و ايمان هنگامي كه به زيور شهامت و شجاعت آراسته شود، اصول گرائي به معناي حقيقي آن معنا پيدا مي كند و شهيد آيت الله صدوقي به دليل آراستگي به تمامي اين ويژگي ها و پايمردي بر اصول و موازين اسلامي و اعتقادي، مصداق بارز اصول گرائي و الگوي درخشان سير در مسير حق بود و هست. در اين گفتگو به جلوه هائي از شخصيت چند بعدي ايشان پرداخته شده است.

اولين ملاقات شما با شهيد صدوقي چگونه بود؟
 

سال آن يادم نيست، ولي من نمي دانم كه نوجوان بودم، بايد سال هاي 42 و 43 بوده باشد كه از آن به بعد هميشه با در مسجد ايشان نماز مي خواندم و به خصوص در ماه رمضان ها هميشه در منابر ايشان حضور داشتم و لذا يك آشنائي 25 ساله با ايشان دارم كه 20 سال به قبل از انقلاب بر مي گردد و 5 سال به بعد از انقلاب و تقريبا از نزديك با روحيات، افكار و افعال ايشان آشنا بودم وايشان هم نسبت به من محبت داشتند و به همين دليل رابطه نزديك داشتيم و حتي در بعضي از جلسات خصوصي هم مرا دعوت مي كردند. به هرحال يادم هست كه مرحوم آقاي فلسفي در يزد منبر مي رفتند و در تهران اتفاقي افتاده بود كه منبر ايشان را در يزد ممنوع كردند. در منزل حاج آقا كه در مسجد حظيره فعلي بود، جلسه اي از علماي يزد تشكيل شد كه فكري براي رفع ممنوعيت منبر آقاي فلسفي بكنند. من آنجا بودم و يادم هست كه براي آقاي فلسفي آب جوش و ليموترش آوردند، چون ايشان به اين نوشيدني علاقه داشت. بعد من رفتم خانه و ساعت 5 برگشتم كه ببينم چه خبر شده و ديدم آقاي فلسفي را به شهرباني خواسته اند و دنبال ايشان به شهرباني در خيابان پشت حظيره بود، رفتيم. در آنجا آقاي فلسفي را سوار ماشين كردند و به طرف تهران حركت دادند. به هر حال در نوجواني اين گونه رفت و آمدها را داشتيم.

از واكنش شهيد صدوقي نسبت به ممنوع المنبر شدن مرحوم فلسفي چيزي به ياد داريد؟
 

خير، ولي همين مسئله نشان مي دهد كه شهيد صدوقي از همان سال ها درگير مسائل سياسي بودند. من خيلي نوجوان بودم و فقط كنجكاو بودم ببينم قضايا از چه قرار است، ولي درست متوجه امور نمي شدم. فقط يادم هست كه آقاي فلسفي را راهي تهران كردند.

آيا فقط شما به عنوان يك نوجوان در مسجد شهيد صدوقي حاضر مي شديد يا نوجوان هاي ديگر هم بودند؟
 

مسجد آقاي صدوقي هميشه پر از نوجوان بود، ولي رفت و آمد خصوصي را من داشتم، چون اهل كتاب خواندن بودم و يكي از كتابخانه هائي كه مي رفتم كتابخانه سريزدي در مدرسه عبدالرحيم خان بود كه آقاي صدوقي در آنجا درس مي دادند. اين مدرسه داخل بازار است. كتابخانه سريزدي به دو جهت برايم مفيد بود، يكي محيط مناسب براي درس خواندن و ديگر دسترسي به كتاب هاي مختلف. حاج آقا كه ساعت 10 صبح مي آمدند و درس مي دادند، من پاي درس ايشان در كنار طلاب مي نشستم و بعد به كتابخانه مي رفتم.

با وجود تفاوت سني زياد ايشان با نوجوان ها، چه چيزي در رفتارشان بود كه نوجوان ها جذب ايشان مي شدند؟
 

گستردگي ذهني و شرح صدر ايشان بسيار تاثير گذار بود. آن روزها طرز لباس پوشيدن و مدل مو و امثال اينها در نوجوان ها به هر حال تحت تاثير زمان به اشكال خاصي بود، ولي من با اينكه خيلي به ايشان نزديك بودم، هرگز به ياد ندارم كه ايشان درباره ايزن نوع مسائل شخصي به من تذكري داده باشند. بسيار بلند نظر بودند و شرح صدر داشتند و اصل را بر هدايت عمومي فرد مي گذاشتند و روي موارد جزئي تكيه نمي كردند. منبرهاي ايشان هم شيرين بود و همه را جذب مي كرد. قدرت جاذبه ايشان فوق العاده زياد و دافعه شان بسيار كم بود. برخي از روحانيون درباره نوع لباس و گذاشتن محاسن به جوان ها تذكر مي دادند، ولي ايشان و بسياري از علماي روشنفكري كه ما با آنها سروكار داشتيم، مباحث كلي برايشان مهم تر بود تا مباحث جزئي.

آيا ارتباط شما با شهيد صدوقي در همين حد باقي ماند يا گسترش پيدا كرد؟
 

گسترش پيدا كرد، به خصوص در دوره انقلاب كه چند نفر به طور مستمر در امور درگير و مورد مشورت و ارجاع كار بودند. من هم به اين ترتيب در خدمت ايشان بودم.

شهيد آيت الله صدوقي و اصول گرايي (1)

از ويژگي هاي اخلاقي ايشان شمه اي را بازگو كنيد.
 

ايشان ويژگي هاي برجسته زيادي داشتند، از جمله ساده زيستي. اوايل منزل ايشان داخل مسجد بود، يادم هست كه اتاقي كه ايشان از افراد پذيرائي مي كردند، روفرشي داشت. روفرشي چيزي است كه روي پلاس با زيلو يا فرش مي كشند كه در صورت كهنه بودن، معلوم نباشد و تميز كردنش هم آسان تر باشد. معلوم است كسي كه منزلش داخل مسجد باشد، دائما در دسترس مردم است. حتي وقتي كه منزل ايشان به سهل بن علي هم منتقل شد كه تا آخر هم آنجا بودند، هر روز از آنجا تا مسجد پياده مي آمدند و طبيعي است كه با مردم سروكار و گفت و شنود داشتند و مسائل مردم را نقل مي كردند. كسي كه روزي دو سه بار از منزل تا مسجد بيايد و برگردد، مسائل مردم را مي بيند و درك مي كند.
ويژگي ديگر ايشان رسيدگي به نيازمندي هاي مردم بود. احداث بيمارستان هاي متعدد، از جمله بيمارستان سيدالشهدا(عليه السلام). يادم هست در يكي از اعياد از مسجد حظيره راه افتادند. ما هم آنجا بوديم و در معيت ايشان مي رفتيم. در محله فقيرنشين يزد در محل بيمارستان كنوني سيدالشهدا(عليه السلام) زميني بود كه كلگنش را زدند و بيمارستان خوبي را پايه گذاري كردند. در مورد رسيدگي به مشكلات مردم، در دوران انقلاب بود كه يك روز من در منزل ايشان بودم و گفتم: «ساعت 2 بعدازظهر راديو اعلام كرده كه در يكي از مناطق كرمان زلزله آمده.» گفتند: «شما ساعت 2 بعدازظهر شنيدي كه زلزله شده و هنوز اينجا هستي و نرفتي سر بزني ببيني چه شده.» به من و پسرشان، محمدآقا، تاكيد كردند كه فردا صبح اول وقت بايد در محل باشيد. اين در نسبت به امور حساسيت داشتند. در سال 56 هم كه در طبس زلزله آمد، آقاي صدوقي در آنجا ستادي داشتند و جوان ها فعاليت مي كردند. من هم بين طبس و يزد در رفت و آمد بودم. يك بار از من پرسيدند: «شما به طبس نمي روي؟» گفتم: «چرا، امشب مي روم.» ما شب ها حركت مي كرديم، چون جاده خراب بود و هفت هشت ساعت طول مي كشيد تا برسيم و هندوانه و يخ و غذا مي برديم، در گرماي روز خراب مي شد. غروب كه شد، من رفتم مسجد نماز بخوانم كه بعد از آن راه بيفتم. كاميون پر از هندوانه و يخ هم آماده بود. شنيدم كه در بلندگوي مسجد، مرا صدا زدند. تعجب كردم و رفتم به محراب سئوال كردم: «حاج آقا! امري داريد؟» گفتند: «شما هنوز نرفتيد؟» گفتم: «ماشين جلوي مسجد است. منتظر مانديم هوا خنك شود و برويم.» غرضم اين است كه هم علاقمند و هم پيگير گره گشائي از كار مردم بودند.
ويژگي ديگر ايشان شجاعت و صراحت و قدرت تصميم گيري بود. آقاي صدوقي وقتي تصميمي را مي گرفتند، بر آن دستور بودند و با صداقت با مردم صحبت مي كردند. مسجد حظيره مركز تجمع انقلابيون بود و چهلم شهداي تبريز را هم در آنجا برگزار كرديم. تمام حركت هاي انقلابي از آنجا شروع مي شد. ما از ايشان خواستيم براي اينكه مردم پراكنده نشوند، سلسله مباحثي را شروع كنند. ايشان ابتدا از تفسير قرآن شروع كردند و بعد به تدريج منبرهايشان منبرهاي عادي بود. يك شب ايشان خطاب به حضار گفتند: «من يكي دو شب است خيلي فكر كردم و بر سر دوراهي مانده بودم و نمي توانستم تصميم بگيرم كه جداً وارد جريانات انقلاب بشوم يا نه. امروز تصميم گرفته ام به صورت جدي وارد اين جريان بشوم، به اين دليل از امروز به بعد، وضعيت اين مسجد خطرناك تر از قبل مي شود. من بيعتم را از برداشتم. به مسجد برويد كه خطرشان كمتر است. اينجا ممكن است زد و خود بشود و آسيب ببينيد.» نكته مهم اين است كه ايشان وقتي به اين نتيجه رسيدند، با مردم مطرح كردند و نگفتند از قبل چنين بودم و چنان كردم، با اينكه هميشه در جريان مسائل انقلابي و مبارزاتي بودند. به نظر من نقطه عطف جريانات يزد از اين منبر شروع شد. به هر حال ايشان به مردم توصيه كردند كه خود را در معرض خطر قرار ندهند و در عين حال اين آيه از سوره توبه را قرائت كردند كه:« ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التوريه و الانجيل و القرآن و من اوفي بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذي بايعتم به و ذلك هو الفوز العظيم» (1) و گفتند در اينجا معامله اي با خداست. موضوع معامله جان ومال است، خريدار خداست و فروشنده هم شما هستيد و پاداش اين معامله هم بهشت است. چيزي كه از آن روز در ذهن من حك شده و در طرف اين سي سال از ذهن من نمي رود اين است كه گفتند هر معامله اي فقط يك سند دارد، در حالي كه اين معامله سه تا سند دارد: «وعدا عليه حقاً في التوريه و الانجيل و القرآن»، اسناد اين معامله، هم تورات است، هم انجيل، هم قرآن، «ومن اوفي بعهده» و چه كسي وفاي به عهدش بيشتر از خداست؟ و بنابراين كساني كه مي آيند، ممكن است دست بدهند و سر بدهند، اما روز قيامت با همان سر ودست شكسته محشور مي شوند، اول گفتند نيائيد، بعد گفتند: «وقتي چنين معامله اي در كار است، من چرا مانع بشوم كه شما نيائيد؟» اين آيه شريفه، نقطه عطف انقلاب يزد و نقطه عطف زندگي ايشان شد.
شجاعت آيت الله صدوقي هم جنبه نظري داشت هم جنبه علمي، فكر مي كنم در پائيز سال 57 بود كه شب در مسجد حظيره، مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دكتر سحابي و آقاي دكتر شيبائي آمده بودند و نماز مي خواندند. بعد از نماز رفتم و سلام و احوالپرسي كردم. قطعا در آن شرايط در ارتباط با مسائل سياسي آمده بودند. من هم روشم پرس و جو و فضولي نبودو احوالپرسي كردم و رفتم. بعد حاج آقا پيغام دادند كه بيا با تو كار دارم. رفتم خدمت ايشان و گفتند كه فردا بعد از نماز صبح بيائيد منزل من. من حدس زدم كه قضيه بايد مربوط به سفر آقايان باشد، ولي باز هم نپرسيدم كه منزل شما چه خبر است و چه كار داريد؟ بعد از نماز صبح كه رفتم ديدم آقاي دكتر شيبائي و مرحوم دكتر سحابي آمده اند، ولي مرحوم مهندس بازرگان هنوز نيامده بودند. نشستيم و حاج آقا آمدند و كنار دكتر سحابي نشستند. حاج آقا پرسيدند: «مهندس بازرگان كجا هستند؟» دكتر سحابي گفتند: «ايشان بعد از نماز صبح كمي قرآن مي خوانند و ورزش مي كننند و حتما مي آيند.» معلوم بود كه در سفر هم اين برنامه شان را اجرا مي كردند. بعد از يك ربع بيست دقيقه اي مهندس بازرگان هم آمدند و كنار دكتر سحابي نشستند. شهيد دكتر پاك نژاد هم حضور داشتند. بحث درباره اين بود كه حالا كه شاه تعهد داده كه طبق قانون اساسي، فقط سلطنت كند و حكومت نكند و به همه مفاد آن گردن بگذارد، آيا مبارزين بايد اين قانون اساسي را قبول كند يا نه؟ بحث بر سر اين بود كه اگر بپذيريم چه فوايدي دارد و اگر نپذيريم چطور و خلاصه فوايد و مضرات پذيرفتن و نپذيرفتن قانون اساسي چيست؟ حاج آقا بر عدم پذيرش پافشاري مي كردند و مي گفتند شاه و قانون اساسي و همه اين مسائل، منتفي است. بعد بحث هزينه ها شد كه كه زدوخورد مي شود، ارتش تحت كنترل شاه است و انقلابيون بايد نيروهايشان را در تقابل با اين رژيم، ارزيابي كنند. بعد درباره شوراي سلطنت و قبول و رد آن مطرح شد. وقتي بحث به اينجا رسيد كه اگر نپذيرفتيم و خواستيم د رمقابل اين رژيم تا بن دندان مسلح، بايستيم با چه اسلحه اي اين كار را بكنيم و توان مبارزه مان چه هست؟ حاج آقا فرمودند ما با چيزي كه ابراهيم خليل با نمرود جنگيد، با چيزي كه موسي كليم الله با فرعون جنگيد، با چيزي كه پيامبر (ص) با ابوجهل و كفار جنگيدند، با اين اسلحه با كفار مي جگيم، يعني تكيه بر اسلحه نكردند، بلكه بر مردم و ايمان آنها تكيه كردند، بنابراين تكليف روشن شد كه تصميم قاطع ايشان، گرايش به اين شيوه مبارزه است. اين نمونه شجاعت نظري ايشان بود و بعد من همين را در عمل ديدم. مي دانيد كه در تاسوعا و عاشوراي سال 57 در همه جاي كشور راه پيمائي بود و طبيعتا در يزد هم همين طور بود. حاج آقا هميشه تاكيد داشتند كه در راه پيمائي ها نبايد جائي آتش زده شود يا كسي به جائي سنگ پرت كند و در مجموع، خرابي و ويراني نبايد به بار بيايد. ايشان با هرنوع خشونت و بي نظمي مخالف بودند و از ما مي خواستند كه اوضاع را كنترل كنيم كه اين طور نشود و واقعا هم در يزد اين اتفاقات پيش مي آمدند و وقتي هم پيش مي آمد معلوم بود كار چه كساني است. در روز عاشورا در ميدان ميرچخماق بين ميدان مجاهدين كه امروز ميدان دكتر بهشتي نام گذاري شده كه پشت سر آن حظيره و پشت آن هم ژاندارمري و شهرباني است، تظاهرات شد و گروهي تصميم گرفتند مجسمه را پائين بكشند. حاج آقا مي خواستند نماز را شروع كنند. به مردم گفتند شما بنشينيد و كاري نداشته باشيد و به نماز ايستاديم. نماز ظهر كه تمام شد، مجسمه افتاد پائين. حاج آقا ايستادند و صحبت كردند و گفتند مجاهدين خود ما اين كار را كردند و به همين دليل هم اسم ميدان را مجاهدين گذاشتند و نمي دانم چرا اسم ميدان را عوض كردند. شهرباني و ژاندارمري از اينكه مجسمه پائين افتاد و نتوانستند كماري بكنند، ناراحت شدند و شايد هم مورد عتاب و خطاب قرار گرفتند. در يزد سنت است كه روز 13 محرم براي حضرت اباعبدالله (عليه السلام) مراسم سوم مي گيرند و بسيار مراسم باشكوه و مفصلي است. با شهرباني و ژاندارمري مذاكره مي شد كه مداخله نكنند. حاج آقا به آنها مي گفتند كه تظاهرات آرام است و به خشونت كشيده نمي شود و ما جمعيت را كنترل مي كنيم و شما كاري نكنيد كه مردم تحريك شوند و درگيري ايجاد بشود. با اين پيامي كه به آنها داده مي شد، به خيابان ها نم آمدند كه حضورشان موجب تحريك و تهييج مردم بشود و درگيري ايجاد بشود و واقعا خيابان ها خالي از نيروهاي شهرباني و ژاندارمري بود و طبيعتا در مقرهاي خودشان بودند، يا آنها مطلع نشدند و يا اگر هم شدند بايد از سيل جمعيت عبور مي كردند و به آنجا مي رسيدند كه بدون درگيري امكان نداشت.

از روزهاي منتهي به انقلاب 22 بهمن چه خاطراتي داريد؟
 

هنگامي كه به 22 بهمن نزديك مي شديم، ديگر تقريبا نيروهاي انتظامي د رتظاهرات مداخله نمي كردند و نمي گفتند مسئوليت امنيت شهر با خود شما باشد. يكي از دوستان گفت كه در شهرباني حمله و آنجا را خلع سلاح كرده بوديم. حمله به ساواك غافلگيرانه بود، اما طبيعتا حمله به شهرباني نمي توانست غافلگيرانه باشد و خونريزي و كشت و كشتار مي شد و حتي الامكان نبايد چنين اتفاقي مي افتاد و از طرفي چون مديريت و هدايت و پيشگامي امور با حاج آقا بود، بايد حتما ايشان را در جريان قرار مي داديم. من به دوستان گفتم اولا بايد حاج آقا را در جريان بگذاريم و ثانيا اگر راه بهتري هست به آن عمل كنيم. پرسيدند چه راهي را پيشنهاد مي كني؟ گفتم بهتر است برويم با شهرباني مذاكره كنيم و بگوئيم به هر حال اين انقلاب پيروز مي شود و شما گرفتار مي شويد، پليس بهتر است با همراهي كنيد و نشانه همراهي شما هم اين است كه بيائيد و سلاح هايتان را تحويل بدهيد. پيشنهاد ما اين است كه شما نيمي از سلاح هايتان را به ما بدهيد كه اولا ما بتوانيم شهر را در اختيار ما گذاشته ايد اداره كنيم و ثانيا اگر خواستيد بريزند و شما را خلع سلاح كنند، بگوئيم كه شما همراهي كرده ايد و كاري به شما نداشته باشند. حاج آقا گفتند فكر خوبي است و برويد. من گفتم آنها براي اينكه باور كنند كه ما از طرف شما نزد آنها رفته ايم، بايد كساني بيايند كه برايشان آشنا باشند، از جمله آقازاده شما و دكتر پاك نژاد. به هر حال عده اي شديم و به شهرباني رفتيم. تاريخش را دقيق يادم نيست، ولي مي شود از اسناد شهرباني درآورد. شب از مسجد حظيره رفتيم شهرباني و به نگهبان دم در گفتيم كه با رئيس شهرباني كارداريم. تهران و اصفهان حكومت نظامي بود و طبيعتا روساي شهرباني بايد در محل كارشان مي ماندند. زنگ زد دخل و پرسيدند از طرف چه كسي آمده ايد و گفتيم از طرف آيت الله صدوقي و رفتيم داخل. از ما پذيرائي كرد و گفتن بفرمائيد. آقاي صدوقي هم گفته بودند كه پيشنهادت را خودت توضيح بده. من هم توضيح دادم كه شرايط اين گونه است و قرار است جمعيت بعد از نماز مغرب به اينجا حمله كنند. تعدادي از شما و مقداري از مردم كشته مي شوند و اسلح ها هم به دست كساني كه معلوم نيست چه اهدافي دارند، مي افتد و مسئوليتش هم به گردن شما مي افتد. نيمي از اسلحه ها دست شما بماند، نيمي دست ما و ما از شما هم دفاع مي كنيم و اگر هم روزي رژيم خواست عمل به خرج بدهد، ما هم بتوانيم مقابله كنيم. رئيس شهرباني كلاهش را گذاشت روي ميز و ايستاد و گفت: «مي فهميد چه مي گوئيد؟» گفتم: «ما كه توضيح داديم و دليل و برهان هم كه آورديم.» گفت: «اسلحه ناموس ماست و نمي توانيم آن را دست هر كسي بدهيم.» گفتم: «ما هم به همين دليل كه اسلحه دست هر كسي نيفتد آمده ايم و مي گوئيم اسلحه را تحويل كساني بدهيد كه مي شناسيد تا به دست هر كسي نيفتد. به اين ترتيب شما در واقع اسلحه ها را تحويل آيت الله صدوقي مي دهيد و رسيد هم مي گيريد. رئيس شهرباني از اين پيشنهاد غيرمترقبه بسيار يكه خورد و تصميم گيري در اين باره، برايش از حمله ما به شهرباني سنگين تر بود. بلند شد و گفت: «من بايد از فرمانداري نظامي تهران بپرسم.» گفتم: «آنها آن قدر از خودشان گرفتاري دارند كه كسي به تلفن شما جواب نمي دهد و جنابعالي همين امشب در اين اتاق تصميم بگيريد كه يا بله يا نه. راه ديگري هم وجود ندارد و ما سه نفر با دست خالي نزد شما آمده ايم و پيشنهاد مي دهيم.» ايشان سرهنگ هاشمي و آدمي منطقي بود. نمي دانم كجاست. هرجا هست خدا حفظش كند. به هر حال ايشان قبول كرد و تعداد ام. يك و يوزي و چيزهاي ديگر به ما داد كه آورديم و پشت آئينه اتاق حاج آقا يك پستو بود، در آنجا پنهان كرديم. ما اغلب كارها را با مذاكره، آن هم در اين سطحكه كسي باور نمي كند، انجام مي داديم كه برويم شهر بني و اسلحه بگيريم و بريزيم پشت وانت و بياوريم بريزيم در پستوي خانه حاج آقا و يك نفر را هم كه تازه از سربازي آمده بود به نام مهندس وحدتي، كرديم مسئول امور انتظامي و اسلحه ها.

قطعاً نفوذ و قدرت شهيد صدوقي چنين تمكيني را از سوي نيروهاي نظامي ممكن مي كرد.
 

همين طور است. آنها مي دانستند كه اگر نپذيرند، حاج آقا حتماً فتواي راه دوم را مي دهند.

در اسناد ساواك آمده است كه در 17 دي ماه سال 57 ساواك يزد اعلام مي كند كه ديگر از دست ما كاري ساخته نيست و آنجا را تعطيل مي كند. ماجراي تعطيلي ساواك چه بود؟
 

قبل از 17 دي ماه و قبل از عاشورا، تظاهرات وسيعي شد و در تظاهرات به ساواك حمله شد. شهيد هم داديم و مقداري هم آتش سوزي شد و ديدند كه ديگر قدرت مقاومت ندارند و اسناد ساواك را حمل كردند و به شهرباني بردند و شبي كه ما به شهرباني رفتيم، ديديم كه اسناد ساواك آنجاست. به اين ترتيب رفتن ما به شهرباني و گرفتن اسلحه ها هم بايد در آخر دي ماه بوده باشد، چون هنوز كارتن هاي اسناد در حياط ساواك بود و فرصت نكرده بودند آنها را جاسازي كنند. در آن حمله ساواك تخريب شد و ديدند كه ديگر نتوانستند كاري بكنند.

در روز 13 محرم چه اتفاقي روي داد؟
 

در روز عاشورا كه مجسمه شاه بدون درگيري و خونريزي پائين آورده شد، براي نيروهاي نظامي خيلي تلخ بود. روز 13 محرم بر اساس همان سنتي كه عرض كردم سوم امام گرفته مي شود. در روز عاشورا مردم در تكايا و حسينيه ها پراكنده اند، ولي در 13 محرم همه يك جا جمع مي شوند و در مسجد ملااسماعيل كه الان نماز جمعه در آن برگزار مي شود، به شكلي سنتي جمع مي شدند. قرار هم بود كه فقط عزاداري باشد و تظاهرات سياسي نباشد، چون هم ديگر ضرورتي نداشت و هم نمي خواستم بهانه به دست كسي بدهيم. صبح من به خيابان آمدم. آقاي احمد توكلي به دليلي در يزد بودند. ايشان را سوار ماشينم كردم و در شهر دوري زدم و ديدم كه امروز از اول وقت پليس با تجهيزات گاز اشك آور و امثال اينها مستقر شده است. رفتم منزل و ماشين را گذاشتم و به طرف مسجد راه افتادم كه ديدم پليس با خشونت سر راهم را گرفت كه از اين طرف نرو و از آن طرف برو و فهميدم كه خبرهائي هست و بايد حواسمان جمع باشد. رفتم جلوي مسجد ملااسماعيل. دسته هاي سينه زني از طرف بازار مي آمدند و مردم هم در خيابان ها و حتي روي پشت بام ها جمع شده بودند. كمي كه
گذشت، صداي تيراندازي شروع شد و فهميديم كه اتفاقي افتاده. من جلوي ورودي مسجد بودم. همهمه شد و ديديم بوي دود مي آيد. جمعيت متراكم بود و نمي شد حركت كرد. شنيديم كه پليس گاز اشك آور زده و مردم براي مقابله، صندوق هاي ميوه را كه در بازار بوده آتش زده اند. بعد از يك ربع بيست دقيقه ديديم همهمه خيلي شديد شد و ديديم كه وانتي وارد جمعيت شد و فردي به نام شهيد شفيعي داخل آن بود كه تير به سرش خورده و چشمش ز كاسه بيرون زده بود و مردم جنازه را آورده بودند كه دست مأموران نيفتد. من ديدم اگر اين جنازه را به مسجد بياورند و تيراندازي ادامه پيدا كند، مردم متوحش و پراكنده مي شوند، گفتم كه جنازه را به امامزاده جعفر ببرند و بعد هم به حاج آقا گفتم كه اوضاع از اين قرار است و اگر اين جمعيت بخواهند بيرون برود، چند صد نفر زير دست و پا له مي شوند و احتمالا منظور نيروهاي نظامي هم همين بود. براي حاج آقا پيغام فرستادم كه هر جور كه شده خودشان را به منبر برسانند و صحبت كنند كه مردم آرامش پيدا كنند كه مردم زير دس و پا له نشوند و بيست دقيقه بعد صداي حاج آقا از بلندگوهاي مسجد شنيده شد. ايشان گفتند: «مردم! يك صحبت با شما دارم و يك صحبت با ماموران انتظامي. اتفاقي نيفتاده. آرامش خودتان را حفظ كنيد و من تا آخرين نفس با شما هستم و نماز ظهر و عصر را هم در همين مسجد مي خوانيم، بعد از نماز با آرامش به منازل خود برگرديد. صحبتم هم با نيروهاي نظامي اين است كه اگر قصد جان كسي را داريد، اول بيائيد مرا بزنيد. من همين جا هستم. اين را با صداي بلند مي گويم كه سينه من هدف گلوله شماست.» اغلب مردم از خانه با وضو و غسل شهادت مي آمدند و حدود 200 نفر ماندند و نماز با شكوهي برگزار شد.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 34
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image