جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
واپسين دم عالم ملکوتي
-(6 Body) 
واپسين دم عالم ملکوتي
Visitor 444
Category: دنياي فن آوري
آخرين لحظات شهدا، غالباً رنگ و بويي ديگر دارد. يکي از پاسداران شهيد آيت الله صدوقي که در اين لحظات ناب او را همراهي کرده است. ترسيمي از اين لحظات را بر صفحه کاغذ آورده است، اما خواستار گمنامي خود بوده است . تصوير اين لحظه هاي سرخ فام اينک پيش روي شماست:
صبح روز جمعه روز دهم مبارک رمضان بود. ساعت دو بود که حاج آقا بلند شده بودند براي سحري. ايشان عادتشان بود که اغلب يک ساعت قبل از نماز صبح بلند مي شدند به عبادت و نماز و تا نيم ساعت بعد از نماز صبح يکسره عبادت مي کردند. آن روز هم حاج آقا ساعت دو از خواب بيدار و مشغول عبادت شدند و ما هم بعد از خوردن سحري، نماز صبح را پشت سر ايشان خوانديم. چيزي که ا آن روز در ذهن من مجسم و ثابت مانده، اين است که حالات ايشان در اين روز بسيار عجيب بود. آن روز صبح، حدود ساعت 7 بود و ايشان مشغول مطالعه بودند. آخرين کتابي که مطالعه کردند کتاب جهاد آيت الله مطهري بود. شب قبل هم آن کتاب را مطالعه مي کردند. بعد يکي از شخصيت هاي مسئول استان يزد آمدند خدمتشان و با ايشان صحبت کردند، گويا پيرامون مسئله گوشت بود. شهيد صدوقي سفارش بسيار مي کردند به اينکه بايستي به مردم رسيدگي کرد و هر طوري که هست مسئله را حل کنند. ايشان همواره در فکر مردم بودند و هميشه از مردم طرفداري محروم مي کردند و خدا مي داند که هميشه دوست داشتند به مردم کمک کنند. اگر کسي مي آمد در منزل و کاري داشت، غير ممکن بود وي را با ناراحتي برانند.
بعد از ملاقات با آن برادر، چند تن از روحانيون زارج آمدند و با ايشان صحبت کردند، بعد هم حاج آقا کمي استراحت کردند و مشغول کارهاي قبل از نماز جمعه شدند. حدود ساعت 11 آمدند به اتاقي که همجوار اتاق برادران پاسدار بود و مشغول نماز شدند و شايد نمازشان حدود نيم ساعتي طول کشيد و بعد بلند شدند و لباس پوشيدند و خود را آماده بيرون رفتن کردند. حضرت آيت الله آن روز يک حالت عجيبي داشتند، ابهت عجيبي داشتند، وقتي که مي خواستند حرکت کنند، من مات از ابهت و نورانيت ايشان بودم.

واپسين دم عالم ملکوتي

من در مسجد در بالاي سکوئي که براي ايراد خطبه است، در کنار حضرت آيت الله ايستادم و يکي ديگر از برادران پاسدار، طرف راست ايشان ايستاد. من از اول خطبه تا آخر خطبه نگاهشان مي کردم، يعني همه مردم بچه هاي سپاه، حزب الله، مردم يزد و ايران به ايشان علاقه داشتند، بالاخص من فکر مي کنم برادران محافظشان که عاشق ايشان بودند، عجيب علاقه داشتند به ايشان و آيت الله صدوقي هم متقابلاً علاقه داشتند به آنها. حاج آقا نشسته بودند و صحبت مي کردند. بعد به من اشاره کردند و گفتند به مردم بگوئيد: «همراه موذن تکرار نکنند». چون موذن اذان مي گفت و مردم هم تکرار مي کردند.
حاج آقا روز پيدا بود که خيلي عجله داشتند، مانند کسي که انتظار مي کشد، مثل عاشقي که انتظار معشوق را مي کشد، با يک چنين حالتي ايشان خطبه ها را شروع کردند و من متوجه حالاتشان بودم و کنجکاوانه اعمال و حرکاتشان را زير نظر گرفته بودم. در طول خطبه، من چند بار به علت خستگي نشستم، اما ايشان پايشان را هم تکان ندادند و با وجود کهولت و سن زياد، احساس خستگي نمي کردند. در بين دو خطبه، يکي از برادران پيشنهاد قرائت اطلاعيه را داد، ولي حاج آقا قبول نکردند و فرمودند: «وقت نيست». من از اين فرصت استفاده کردم و دستمالي را از جيب در آوردم و به ايشان تعارف کردم تا عرق هاي صورت و پيشاني خود را پاک کنند. ايشان با تغير فرمودند: «مگر نمي بيني مردم در اين گرما چطور عرق مي ريزند؟ من چطور عرق هايم را خشک کنم؟» و بلافاصله برخاستند براي خطبه دوم و بعد از اتمام خطبه ها در جايگاه نماز قرار گرفتند و نماز خواندند و بعد از نماز از محراب به طرف محلي که اتومبيل قرار داشت، حرکت کردند. من در طرف راست ايشان حرکت مي کردم. حاج آقا خيلي عجله داشتند، عجله ايشان براي من بي سابقه بود، تا آن روز نديده بودم ايشان اين طور عجله داشته باشند. احساس مي کنم آن روز درک کرده بودند که قضيه از چه قرار است. خطبه هايشان را خيلي آرام و با لطافت خاصي ايراد فرمودند. به هر صورت وقتي از محراب حرکت کردند، کفن هايشان را آوردم و جلوي ايشان گذاشتم، آنگاه خود برگشتم تا کفش هايم را بردارم، در همين حين صداي انفجاري به گوش رسيد و من برگشتم و ديدم آقا افتاده زمين.
آقا يکي از هدف ها و نيت هاي ديرينه شان شهادت بود و بالاخره به خواسته خود که شهادت در محراب بود، رسيدند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران، شماره 34
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image