جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
سيره آيت الله سيد علي قاضي در خانه
-(4 Body) 
سيره آيت الله سيد علي قاضي در خانه
Visitor 318
Category: دنياي فن آوري

اخلاق آسماني در خانه
 

باري! آقاي قاضي عرفاني همه جانبه دارد، پس هم در منزل اخلاقش آسماني است، هم با شاگردانش اخلاقي پدرانه دارد، هم در ميان مردم متواضع و فروتن است و هم با مخالفانش اهل عفو و گذشت است.
در خانه، پدري مهربان و دلسوز است. نام فرزندان را با تجليل و احترام و با مهرباني، با لفظ آقا و خانم صدا مي کند. و فرزندان در کنار چنين پدري رشد مي کنند و مي بالند. داخل اتاق که مي شوند پدر به احترامشان بلند مي شود تا هم آن ها ادب را ياد بگيرند و هم ديگران براي فرزنداش عزت و احترام قائل شوند.
در اين خانه خبري از تحکم، جديت و امر و نهي هاي خشک نيست. بچه ها رفتار ديني را از پدر مي آموزند و لازم نيست در هيچ کاري آن ها را مجبور کني. نماز پدر، بچه ها را به نماز مي کشاند و احوالات شبانه اش براي شب بيداري، مشتاقشان مي کند. اما پدر که دوست ندارد فرزندان از کودکي به تکلف و مشقت بيفتند به آن ها مي گويد لازم نيست از الان خودتان را به زحمت بيندازيد، و بچه ها که بارها زمزمه هاي عاشقانه وي و زلال جوشيده از چشمانش را در نيمه شب ها وقتي اللهم أرني الطلعة الرشيدة مي خوانده و لا هو الا هو مي گفته، ديده و شنيده اند، در حالات وي حيران مي مانند.
و اين چنين فرزندان در کنار او از او مي آموزند و احتياج به مدرس و مربي ندارند. آن ها کامل ترين مربي بالاي سرشان است که در همه چيز نمونه است. بارها پدر را ديده اند که وقتي به نماز مي ايستد، چگونه براي نماز مستحب لباس کامل و حتي جوراب مي پوشد.
پسران ايشان هيچ اجباري براي طلبگي ندارند، به آن ها مي گويد: طلبگي همين است، مي خواهيد بشويد و نمي خواهيد، برويد کار کنيد. و دختران هم با آن که امکان تحصيل در نجف نيست باسواد مي شوند.

توجه به معنويت همسر
 

آقاي سيد محمد حسن قاضي که آن روزها را به ياد مي آورد درباره قرآن خواندن مادرشان اين گونه مي گويد:« بله، مادرم به آقاي قاضي مي گفت: آخر شما چه آقايي هستي که من سال هاي سال در منزل شما هستم، و شما يک قرآن خواندن به من ياد ندادي، و البته اين قرآن خواندن براي کسي که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خيلي دشوار است.
آقا فرمودند : تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر يک صلوات بفرست و بعد بخوان.
ايشان هم به همين صورت صلوات مي فرستادند و قرآن مي خواندند. بعداً ما که بزرگ شديم و خواندن و نوشتن ياد گرفتيم، من مي آمدم به مادرم مي گفتم اين آيه اي که من مي خوانم کجاي قرآن است؟ و ايشان پيدا مي کرد و نشان مي داد. يعني خواندن و نوشتن بلد نبود ولي اشاره مي کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعيين مي کرد. »

محبت پدرانه
 

شکوه نگاه روحاني پدر، در ذهن فرزندانش نقش بسته، او درياي لطافت است و مواظب است فرزندانش غصه نخورند. دختر ايشان نقل ميکنند:« به کربلا مي رود وقتي برمي گردد از دخترش مي پرسد: من نبودم چه کار کردي و جواب مي شنود: گريه کردم و او مي گويد: غصه نخور، تو را هم دفعه بعد با خودم مي برم. و بعد 5-4 ساله که بودم مرا به کربلا برد. »
و دخترش که ازدواج مي کند و مي خواهد به ايران برود گريه پدر را مي بيند و صداي او را مي شنود که نرو من خوش ندارم که بروي. اما دختر به علت شرايط خانوادگي اش مجبور است برود و سيماي آسماني پدر به اشک آذين مي شود. خانواده از وجود چنين بحر بي کران و مواج معرفت الهي و عوالم او و از آن آتش عشق که نيستان وجودش را به آتش کشيده بي خبرند! او از آن آتش فقط گرمي و روشناي اش را به خانواده مي بخشد و آن ها هميشه در کنار هم با صميميت زندگي مي کنند. مراتب علمي و معنوي اش مانع از لطافت و محبتش به بچه ها نمي شود. اهل تشّر و دعوا نيست. گاهي هم اگر به خاطر شيطنت بچه ها تنبيهي مي کند تصنعي است.
آقا سيد محمد حسن مي گويد پدرم مي گفتند: « من عصباني مي شوم يک چيزهايي مي گويم، بعد مي آيم مي نشينم مي گويم خدايا من اين حرف ها را نگفتم ها! اين ها تصنعي بود. »
و بچه ها اين حرف پدر را مي شنوند. آن ها مي دانند پدر خرابکاري و تخلف هايشان را متوجه مي شود. نمي دانند چگونه، ولي هر چه هست بيشتر احتياط مي کنند. البته اين بچه هاي شيطان از بازي کردن سر ظهر نمي توانند بگذرند و آن وقت تصور کنيد آقاي قاضي را که عصا به دست سراغشان مي رود اما اينجا هم خود را هدف توبيخ قرار مي دهد و مي گويد: « اي پدر يهودي ها. » و اين آواي گرم و صداي مهربان پدر هنوز هم در گوش فرزندش طنين انداز است.
آقاي سيد محمد علي قاضي نيا نقل ميکند:« يادم هست که ما ظهرها مي رفتيم بازي مي کرديم، ايشان اگر از خواب بيدار مي شد، مي آمد و ما را مي برد در سرداب و مي خواباند. ولي ما يواشکي يکي يکي مي آمديم بالا که برويم در کوچه بازي کنيم. بعد يک موقع هايي از بدشانسي، ايشان دوباره بيدار مي شدند و ما يک دفعه مي ديديم که آقا آمدند و دم در ايستادند و ديگر کسي جرأت نمي کرد به کوچه برود.
يک عبارتي هم به کار مي بردند که نمي شود گفت، ولي اگر دوست داريد بگويم. مي گفتند: پدر يهودي! و عصاشان را هم دستشان مي گرفتند و ما مثل فرفره دوباره به سرداب برمي گشتيم. » نسبت به بچه ها دلسوز و مهربان است و شيطنت هاي کودکانه شان او را آشفته نمي کند و حتي اگر مادر عصباني مي شود که چرا بچه ها پابرهنه در کوچه بازي مي کنند و با پاي کثيف به خانه مي آيند، باز هم مي گويد: « بگذار بچه ها بروند بازيشان را بکنند. »

آرامش و طمانينه در مرگ فرزند
 

در برابر مشکلات و مصائب زندگي، صبور و شکست ناپذير است، آن قدر طمأنينه دارد که در مرگ فرزندش، اطرافيان از آرامش او متعجب مي شوند. « سيد محمد باقر که نابغه خانواده قاضي است در سن 14-13 سالگي با برق گرفتگي از دنيا مي رود. مادرش خيلي جزع و فزع مي کند که بچه ام جوان بود، باهوش بود و بدجوري مرد. و آقاي قاضي به ايشان مي گويد: تو چرا اين قدر زياد براي بچه گريه مي کني؟ فرزندت الان اين جا پيش من نشسته. و مادر بعد از شنيدن اين حرف آرام مي شود و راز آن ماجرا معلوم نمي شود. »

توصيه به دختر
 

دخترش که ازدواج مي کند خيلي به خانه شان مي رود و دائم سفارش مي کند که: « حرف همسرت را گوش کن و مواظبش باش. »
و دختر وقتي يادش به آن روزها مي افتد با خنده مي گويد: « بايد به او مي گفت، ولي به من مي گفت! »

نگهداري از مادر پير
 

بچه ها در خانواده اي بزرگ مي شوند که از همان آغاز، ادب و محبت را مي آموزند و نتيجه اين کانون پر مهر، آن مي شود که دو تا از دختران آقاي قاضي به خاطر نگهداري از مادر پيرشان ازدواج نمي کنند.
دختر ايشان نقل ميکند:« دو تا از خواهرهاي من ازدواج نکردند تا مادرشان را نگهداري کنند اما صدام لعنتي آمد و بيرونشان کرد. مادر ما هم پير بود، فلج بود، راه رفتن برايش مشکل بود، خيلي اصرار کردند که حداقل بگذارند مادرشان برگردد و عاقبت آن پيرزن ماند و آن ها آمدند پيش ما. اما صبح تا غروب کارشان اين شده بود که بنشينند و دعا و نذر و نياز کنند که برگردند نجف و مادرشان را نگهداري کنند. بالاخره کارشان جور شد و برگشتند و چند ماه بعد هم مادر فوت کرد. »
و اين اوج محبت و فداکاري فرزندان نسبت به والدين است.

تسکين فرزند بعد از رحلت
 

و سرانجام وقتي آقاي قاضي فوت مي کند، دخترش که سال ها پيش به ايران آمده و از ديدارش محروم مانده بود ماه ها و ماه ها بي تابي مي کند تا اين که خود آقاي قاضي به خوابش مي آيد و او را آرام مي کند.
سيده خانم فاطمه قاضي ميگويد:« يادم هست که بعد از وفات پدر من خيلي گريه مي کردم، چهار ماه براي پدرم گريه مي کردم. باور مي کنيد؟!
حتي همسايه ها هم عاجز شده بودند از گريه هاي من، تا اين که خواب ديدم پدرم در اتاق ايستاده و مي گويد : فاطمه، گفتم بله آقا جان؛ گفت: چرا گريه مي کني؟ من الحمدالله خوبم، همين طوري دستش روي سينه اش بود. گفت: من خوبم. ناراحت نباش فقط براي بچه هاي کوچک نگرانم، و من بعد از آن موقع ساکت شدم. »
اخلاق آيت الله سيد علي قاضي

حسن خلق
 

« ولا يکون حسن الخلق إلا في کل وليّ و صفي لأن الله تعالي ابي ان يترک الطافه و حسن الخلق الا في مطايا نوره الا علي و جماله الا زکي: و نمي باشد خلق نيکو مگر در دوستان خدا و برگزيدگان پروردگار عالم، چرا که حضرت حق نخواسته است که در روز ازل الطاف خود را و خلق نيکو را در همه کس بگذارد مگر در کساني که متحمل نور او باشند و دل خود را به نور الهي مصفي نموده باشند. »
آيت الله قاضي از کملين است، او عالم و مجتهد است، فقيه و اصولي است، فيلسوف است، اديب و رياضي دان است. عارف است، کوه است و لطيف و مهربان، راستي مگر کوه هم لطيف مي شود؟ او مي خواهد در تمام زمينه ها محبوبِ محبوبِ خود باشد.
و تجلي عرفاني او بايد در اخلاقش نمود داشته باشد و اخلاقش بايد زينت عرفانش باشد. مي داند براي جامع و کامل شدن بايد تمام زيبايي ها را در روح خود يک جا جمع کند که، يار مشکل پسند است و تحليه نشده محل تجلي قرار نمي گيرد. و مي داند که هر چه معرفت بيشتر، حسن خلق تمام تر و هر چه حسن خلق بيشتر، معرفت کامل تر.
لأنها خصلة يختص بها الأعرف بربه و لا يعلم ما في حقيقة حسن الخلق الا الله تعالي:چرا که خلق نيکو خصلتي است که مخصوص است به هر که شناساتر است به پروردگار خود، و راه نبرده است به فضيلت حسن خلق و حقيقت او، مگر خداوند عالم و بس.»
وي مي خواهد شبيه ترين ها به مولايش باشد که پيامبر اکرم(ص) فرموده است: « وإن أشبهکم بي أحسنکم خلقا: شبيه ترين شما به من خوش خلق ترين شماست. بحارالانوار ج70، ص 296»

تواضع
 

و اگر او آينه تمام نماي تواضع نبود، شاگرد او علامه طباطبائي تنديس تواضع نمي شد که اين سيرت پارسايان است: « و مشيهم التواضع »
يکي از بزرگان مي فرمود: آيت الله حسينقلي همداني را در خواب ديدم پرسيدم آيا استاد ما سيد علي آقا قاضي انسان کامل است؟ ايشان فرمود: آن انسان کامل که تو در نظر داري نيست.
اين مسأله را به خود مرحوم قاضي عرض کردم. ايشان در جلسه درس اين رؤيا را نقل کردند، ايشان با آن همه مقامات به شاگردانش مي گويد: « من لنگه کفش انسانهاي کامل هم نمي شوم! »
تا آخر عمرشان کلمه اي از ايشان صادر نشد که صراحت در هيچ مقام و منزلي داشته باشد.
خانم سيده فاطمه قاضي در اين باره مي گويد:ايشان خودشان را خيلي کم مي گرفت خيلي مي گفتند: « من چيزي بلد نيستم، حتي وقتي بچه ها يا نوه ها به ايشان مي گفتند آيت الله، مي گفت: نه نه من آيت الله نيستم. »
خيلي خودش را پايين مي دانست. اصلاً عجيب بود، بيشتر هم مشغول نماز و دعا و راهنمايي شاگردانش بود. و به ما مي گفت همين ها براي آدم مي ماند، چيز ديگري نمي ماند يا اگر کسي براي ايشان هديه و پيش کشي مي فرستاد مي گفت: « ببر بده به فلاني، به من نده! » اصلاً دنبال هيچ چيز نبود. او تا آخر عمر خود را هيچ مي دانست و هميشه مي فرمود: « من هيچي ندارم »
و آن قدر متواضع است و خود را کم و دست خالي مي داند که به سيد هاشم که به ايشان عشق و ارادت مي ورزد مي گويد: « من به تو و همه شماهايي که مي آييد اين جا مي گويم که من هم يکي هستم مثل شما. از کجا معلوم شما چند نفر در کار من مبالغه نمي کنيد! و روز قيامت اون جاسم جاروکش کوچه ها رد شود و به بهشت برود و من هنوز در آفتاب قيامت ايستاده باشم. »
در مجلس روضه ابا عبدالله عليه السلام خودش کفش هاي مهمانان امام حسين عليه السلام را جفت کرده و آن ها را تميز مي کند بدون توجه به آن ها که خرده مي گيرند که آدم بزرگ نبايد چنين کاري بکند.
آيت الله سيد ابوالقاسم خوئي مي فرمود: « من هر وقت مي رفتم مجلس آقاي قاضي، کفش هايم را مي گذاشتم زير بغلم که مبادا کفشم آن جا باشد و آقاي قاضي بيايد آن را تميز يا جفت کند. »
در خاطره اي ديگر، سيد عبدالحسين قاضي( نوه ايشان) نقل مي کند:« يکي از خويشاوندان مرحوم قاضي و سيد محسن حکيم فوت مي کند. جنازه او را وارد صحن مطهر امام مي کنند تا بر آن نماز بخوانند. در نجف مرسوم است که از بزرگي که در تشييع جنازه حضور دارد مي خواهند که بر جنازه نماز بخواند. در آن زمان آيت الله حکيم جوان بودند و مرحوم قاضي چه از نظر سن و چه از نظر مقام بالاتر بودند.
خانواده شخصي که فوت شده بود رو به مرحوم قاضي مي کنند و از ايشان درخواست مي کنند که بر جنازه نماز بخوانند اما مرحوم قاضي رو به آقاي حکيم مي کنند و مي گويند: « شما بفرماييد نماز را بخوانيد. اگر من نماز بخوانم کسي من را نمي شناسد و به من اقتدا نمي کند و ثوابي که قرار است به اين شخص که مرحوم شده برسد، کم مي شود، اما اگر شما نماز بخوانيد. مردم شما را مي شناسند و افراد بيشتري به شما اقتدا مي کنند و ثواب بيشتري به اين فرد مي رسد. »
باز تأکيد مي کنم که اين اتفاق زماني افتاده که آقاي حکيم خيلي جوان بوده و مرحوم قاضي در اواخر سن شريفشان بوده اند و پدربزرگم آقاي سيد محمد علي حکيم اين ماجرا را که خود شاهد آن بوده است براي ما نقل کرده اند. روزي صاحب خانه وسائلش را از خانه بيرون مي ريزد مي گويد: « خدا گمان کرده ما هم آدميم! » او آن قدر در نفي خود و انانيتش کوشيده و از جلب نظر و توجه ديگران دور شده که از چشم خود نيز پنهان مانده!
دخترش در مورد او چنين مي گويد: « پدر ما خودش را خيلي پايين مي دانست و وقتي شاگردانشان مي آمدند مي گفتند: من خوشم نمي آيد بگوييد من شاگرد فلاني هستم. در مجالسي که در منزل مي گرفتند بالاي مجلس نمي نشستند و مي گفتند آن جا جاي مهمانان است و وقتي با شاگردانشان راه مي رفتند، پدرم عقب همه آنها راه مي رفت و هر چه مي گفتند: آقا شما جلو باشيد، مي گفتند: نه من عقب مي آيم، شما جلو برويد. »
آيت الله کاشاني نقل کردند:زماني که عده اي از ايران خدمتشان مي رسند و مي گويند که ما از شما مطالبي شنيديم و تقليد مي کنيم، گريه مي کنند، دستشان را بالا مي برند و مي فرمايند: « خدايا تو مي داني که من آن نيستم که اين ها مي گويند و بعد مي فرمايند که شما برويد از آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني تقليد کنيد. »
و اين همان اوصافي است که اميرالمؤمنين عليه السلام در وصف عارفان مکتبش مي فرمايد: لا يرضون من اعمالهم القليل و لا يستکثرون الکثير فهم لا نفسهم متهمون و من أعمالهم مشفقون إذا زکي احدهم خاف مما يقال له فيقول: أنا أعلم بنفسي من غيري، و ربي اعلم بي من نفسي، اللهم لا تؤاخذني بما يقولون، واجعلني أفضل مما يظنون، واغفرلي مما لا يعلمون.
از کردار اندک خود خرسندي ندارند، و طاعت هاي فراوان را بسيار نشمارند، پس آنان خود را متهم شمارند و از کرده هاي خويش بيم دارند. و اگر يکي از ايشان را بستاييد، از آن چه ـ درباره او ـ گويند بترسد، و گويد: من خود را بهتر از ديگران مي شناسم و خداي من مرا از خودم بهتر مي شناسد، بار خدايا! مرا مگير بدان چه بر زبان مي آورند، و بهتر از آنم کن که مي پندارند و بر من ببخشاي آن را که نمي دانند. »

نشانه تواضع
 

از ديگر نشانه هاي تواضع و فروتني مرحوم قاضي قضيه اقتداي ايشان به شاگرد خود يعني آيت الله بهجت(حفظه الله) مي باشد که آقازاده مرحوم آيت الله آقا ضياء الدين آملي اين جريان را اين گونه نقل کردند: « روزي من و پدرم به محضر آيت الله العظمي بهجت رسيديم و جمعي در آنجا حاضر بودند، پدرم در آنجا گفتند که قضيه اي را نقل مي کنم و مي خواهم که از زبان خودم بشنويد و بعد از آن نگوئيد که از خودش نشنيديم، و آن اينکه:« من با چشم خودم ديدم که در مسجد سهله يا کوفه( ترديد از ناقل است) مرحوم قاضي به ايشان اقتدا نموده بودند. »
و با توجه به اينکه تولد معظم له سال 1334 هجري قمري است و سال 1348 هـ ق به کربلاي معلي مشرف و در سال 1352 هـ ق به نجف اشرف مشرف شدند و سال رجعت ايشان به ايران سال 1364 هـ ق بوده است، پس سن ايشان در آن هنگام حدود سي سال بوده است. »

ادب و احترام
 

هيچ گاه در صدر مجلس نمي نشست و با شاگردانش هم که بيرون مي رفت جلو راه نمي رفت، و آن گاه که در منزل، شاگردان و مهمانان سراغشان مي آمدند براي همه به احترام مي ايستاد.
آيت الله سيد عباس کاشاني در اين باره مي فرمايد: من آن موقع سن کمي داشتم، ولي ايشان اهل اين حرف ها نبود. بچه هاي کم سن و سال هم که به مجلسشان مي آمدند بلند مي شدند و هر چه به ايشان مي گفتند اينها بچه هستند، مي فرمودند: « خوب است بگذاريد اين ها هم ياد بگيرند. »
آيت الله نجابت نقل مي کردند:« او آن قدر مبادي آداب است که وقتي در منزل مهمان دارد براي خواندن نماز اول وقتش از او اجازه مي گيرد. »

حق رفاقت
 

آيت الله محسني ملايري ( متوفي 1416ق ) نقل مي کرد:« مرحوم پدرم آيت الله ميرزا ابوالقاسم ملايري با مرحوم آيت الله ميرزا علي آقاي قاضي ملازم بود و وقتي به نجف رفته بودم مرحوم آقاي قاضي فرمودند: « پدر شما به ما خيلي نزديک بود، ما براي همديگر غذا مي برديم و لباس همديگر را مي شستيم؛ حالا آن حق بر گردن ما باقي است و تا شما در نجف هستيد غذاي ظهرتان به عهده من است. »
از فردا ديدم ايشان در حالي که دو قرص نان و قدري آبگوشت پخته در ميان سفره اي با خود آورد و پس از آن اصرار و الحاح از من خواستند لباسهايي را که نياز به شستشو دارد به او داده تا معظم له آن را بشويد! من ابتدا ابا کردم ولي اطرافيان فهماندند که حداقل يک دستمال کوچک هم که شده بدهيد ايشان بشويند والا آقاي قاضي ناراحت مي شوند. من ناچار شدم چند قطعه لباس خود را براي شستشو به او بدهم.

عدالت و انصاف
 

آن گاه که به مغازه مي رود تا کاهو يا ميوه بخرد از کاهوهاي پلاسيده برمي دارد و ميوه هاي لک دار را انتخاب مي کند.
يکي از اعلام نجف نقل مي کرد:« من يک روز به دکان سبزي فروشي رفته بودم ديدم مرحوم قاضي خم شده و مشغول کاهو سواکردن است و به عکس معمول، کاهوهاي پلاسيده و آن هايي را که داراي برگ هاي خشن و بزرگ هستند را بر ميدارد.
من کاملاً متوجه بودم تا مرحوم قاضي کاهو ها را به صاحب دکان داد و ترازو کرد و مرحوم قاضي آن ها را زير عبا گرفت و روانه شد. من که در آن وقت طلبه جواني بودم و مرحوم قاضي مسن و پيرمردي بود به دنبالش رفتم و عرض کردم آقا سؤالي دارم، چرا شما به عکس همه، اين کاهوهاي غير مرغوب را سوا کرديد؟
مرحوم قاضي فرمود: آقا جان من! اين مرد فروشنده شخص بي بضاعت و فقيري است و من گاهگاهي به او مساعدت مي کنم و نمي خواهم چيزي به او داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بين برود و ثانياً خداي نخواسته عادت کند به مجاني گرفتن و در کسب هم ضعيف شود. براي ما فرقي ندارد کاهوهاي لطيف و نازک بخوريم يا از اين کاهوها و من مي دانستم که اين ها بالاخره خريداري ندارد و ظهر که دکان را ببند آن ها را به بيرون خواهد ريخت لذا براي عدم تضرر او مبادرت به خريدن کردم. »

شهرت گريزي
 

به شاگردان که درباره استادانشان از ايشان سؤال مي کنند با تندي مي گويد: « براي من سلسله درست نکنيد. » و در يکي از جلساتش يکي از حاضران را کنار مي کشد و در حالي که اشک از چشمانش سرازير مي شود مي گويد: « فلاني شنيده ام نام مرا در منبر مي بري، اگر به حلال و حرام معتقدي من راضي نيستم، نه بالاي منبر نه زير منبر اسم مرا بياوري. مي گويد هر که به درس من مي آيد در حق من، مبالغه، حرام است. »
در حالي که شاگردان مي گويند ما هنوز هم هر چه از بزرگان مي خوانيم و مي شنويم در برابر ايشان ضعيف است.

سکوت و کتوم بودن
 

او دائم السکوت است و بعضي وقت ها از جواب دادن طفره مي رود. شاگردانش مي گويند حتي گاهي به نظرمان مي آمد ايشان نصف حرف ها را نمي زنند که مبادا حمل بر غلوّ و اغراق شود.
آيت الله سيد عباس کاشاني نقل کردند که ايشان به ارادتمندانشان مي فرمودند: « بيني و بين الله راضي نيستم درباره من مجلس درست کنيد. »
و حال آن که چيزهايي را که نقل مي کنند شايد ثلث حقايق و داشته هاي ايشان هم نيست.

بزرگواري در برابر مخالفين
 

مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني در مجالس روضه هفتگي آقاي قاضي شرکت مي کرد، ولي در آن عصر هنوز معروف نشده و به عنوان مرجع مطرح نبودند. اين دو بزرگوار با هم خيلي دوست و رفيق بودند، و در فقه هم مباحثه بودند.
در آن موقع آقاي قاضي در خواب يا مکاشفه مي بيند که بعد از اسم مرحوم آيت الله سيد محمد کاظم يزدي نام آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني نوشته شده و متوجه مرجعيتشان شده و اين مطلب را به ايشان مي گويند. بعد ها گاهي ايشان از آقاي قاضي درباره زمان اين مرجعيت سؤال مي کردند و آقاي قاضي مي فرمودند:هنوز وقتش نرسيده.تا آن که بعد از وفات مراجع عصر به مرجعيت مي رسند و هم چون آيت الله سيد محمد کاظم يزدي، مرجعيتشان گسترده و تام مي گردد. در زمان مرجعيت ايشان به خاطر جو عمومي حوزه که آن زمان مخالف عرفا بود و نيز سعايت هايي که از روش آقاي قاضي و شاگردان نزد ايشان مي شود، شهريه شاگردان آقاي قاضي قطع مي شود و بعضي از آن ها تبعيد مي شوند.
آقاي سيد محمد حسن قاضي در اين باره مي فرمايد:« بله، شهريه علامه طباطبايي و بقيه شاگردان را قطع کردند. علاوه بر اين، کارهاي ديگري هم کردند، يک مسجدي در نجف بود به نام مسجد طريحي که يک اتاق هم داشت. يک عده آمدند خدمت آقا- علامه طباطبايي با چند نفر ديگر- که ما وقتي مي آييم منزل شما چون آن جا يک اتاق هست بچه ها بايد بيرون روند و اين باعث اذيت است شما بياييد اين مسجد نماز بخوانيد و بعد از آن هم مي توانيم در اتاق بنشينم و جلسلت و صحبت هايمان را داشته باشيم. ايشان قبول کردند و آقاي قاضي مي رفتند آن جا، بعد از مدتي عده اي از همسايه ها جمع شدند که آقاي قاضي اين جا مي آيد يک چراغي براي مسجد بگذاريم و يک مقداري رسيدگي کنيم. آن عده اي هم که مي آمدند مسجد پيش آقا 12-10 نفر بيشتر نبودند. اما عده اي از طلبه هاي آن زمان خبردار شدند و ريختند آن جا و چراغهايش را شکستند، سجاده زير پاي آقا را کشيدند و سنگ باران کردند، بله همان طلبه هاي آن زمان...»
همچنين نقل شده است که: « آيت الله نجابت از نظر اقتصادي بسيار در تنگنا بود زيرا در نجف اشرف شهريه ايشان به خاطر شرکت در درس آقاي قاضي قطع شده بود. »
و علت قطع شدن شهريه را اين چنين مي گويند: « آسيد ابوالحسن، فقيه و مرجع تقليد بودند و بعد هم اين نظر را داشتند که کساني که در غير از فقه جعفري(ع) فعاليت داشته باشند، اين شهريه برايشان جايز نيست و وقتي اين نظر اعلام شد شاگردان آقاي قاضي متفرق شدند. »
آقاي سيد محمد حسن قاضي در ادامه مي فرمايد: شيخ حسين محدث خراساني مي فرمود: من از نجف بيرون آمدم به علت ناراحتي از وضع زندگي استادم مرحوم قاضي، که خود در برابر افرادي که با روش عرفاني او مخالفت مي ورزيدند، سکوت مي کرد و رفقاي خود را هم امر به آرامش مي نمود و اين عمل براي من غير قابل تحمل بود.
و ( پدرم) مکرر مي فرمود: « نمي خواهم در تاريخ نوشته شود که قاضي به علت مخالفت با فقهاي روزگار خود به قتل رسيد. » من به پدرم گفتم: مهاجرت کن، « الم تکن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها: آيا زمين خدا پهناور نبود تا در آن هجرت کنيد؟ سوره نسا آيه97 »
فرمودند: من با زحمت فراوان خودم را به اين شهر مقدس رساندم و هيچ حاضر نيستم که از آن دست بکشم و عمرم هم به سر آمده است و خيلي راضي هستم. ولي شما بايد مهيا باشيد چه اين که اگر به اختيار هم بيرون نرويد شما را به زور و اکراه بيرون مي کنند و شما بايد هر جا که باشيد مرا از ياد نبريد و از براي من طلب مغفرت کنيد. »
در جاي ديگر به نقل از آيت الله کشميري اين طور آمده که: « حتي بعضي از اهل دانش، سنگ جمع کرده بودند و به در خانه آقاي قاضي مي زدند! در مدرسه جدّ ما هم يک نفر از اهل دانش با صداي بلند گفت: بعضي ها پيش صوفي مي روند ( و منظورش من بودم )، شکم قاضي را مي درم. »
در کتاب فريادگر توحيد آمده :« چون حضرت آيت الله بهجت به خدمت آقاي قاضي مي رسد، عده اي از فضلاي نجف به پدر آيت الله بهجت نامه مي نويسدند که پسرت دارد گمراه مي شود و نزد فلان شخص (آقاي قاضي) مي رود. پدر ايشان نيز برايش نامه اي مي نويسد که راضي نيستم بجز واجبات عمل ديگري انجام دهي و راضي نيستم درس فلاني بروي، ايشان نامه پدرش را خدمت آقاي قاضي مي آورد و مي گويد پدرم چنين نوشته است و در اين حال تکليف من چيست؟ آقاي قاضي مي گويد: مقلد چه کسي هستي؟
مي گويد: آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني، مرحوم قاضي به ايشان مي گويد:« برويد و از مرجع تقليدتان سؤال کنيد.»
ايشان نيز به محضر آسيد ابوالحسن اصفهاني مي رود و کسب تکليف مي کند، سيد مي گويد اطاعت پدر واجب است. از آن پس آيت الله بهجت سکوت اختيار مي کند و ديگر هيچ نمي گويد و اين رويه ايشان امتداد پيدا مي کند و در همان ايام درهايي از ملکوت به روي ايشان باز مي شود. »
به نقل از آيت الله نجابت آمده است که: « کسي چندين نوبت قصد سوء قصد به جان آقاي قاضي کرد اما موفق نشد. يک وقت پيغام فرستاد که ديگر امشب حتماً تو را خواهم کشت. آقاي قاضي آن شب تنها در اتاق خوابيدند و فرمودند: درب خانه را هم باز بگذاريد تا راحت و بدون مانع وارد شود.
پس نيمه هاي شب آن بدبخت نادان بي هيچ مانعي وارد منزل آقاي قاضي شد (خودش از اين که در را برايش باز گذاشته بودند متعجب شده بود.) به هر حال فوراً به طرف اتاق آقاي قاضي حرکت مي کند اما در آن جا با صحنه غير منتظره اي روبرو مي شود و مي بيند از اتاق آقاي قاضي دود بيرون مي آيد. اندکي درب اتاق را باز مي کند و مشاهده مي کند که اتاق آتش گرفته و دود همه جا را فراگرفته، آقاي قاضي هم در گوشه اتاق افتاده اند به هر حال پيش خودش فکر مي کند که اين طور بهتر شد، چون ايشان در اين سانحه آتش سوزي وفات مي کند و مسئوليتي هم متوجه ام نخواهد شد.
پس به سرعت منزل ايشان را ترک مي کند. از طرف ديگر آقاي قاضي مي فرمودند: نيمه هاي شب ديدم احساس خفگي مي کنم، بيدار شدم ديدم بخاري به روي زمين افتاده و فرش آتش گرفته و دود همه جا را فرا گرفته، فوراً آتش را خاموش کردم، درها و پنجره ها را باز نمودم و دوباره خوابيدم....»
آري! و با تمام اين ها ببينيم آقاي قاضي در برابر تمام اين سعايت ها، بدگويي ها، مخالفت ها، بي احترامي ها چگونه برخورد مي کند. او عظيم است، دريا دل است، خم به ابرو نمي آورد و نه تنها تکفير و تفسيق نمي کند بلکه هم چنان به ادب در برابر مرجع تقليد مي نشيند و به شاگرد عزيزش مي فرمايد: « به حرف سيّد گوش کن و از شهر خارج شو. »
و با تمام اين مشکلات حتي کساني را که خدمت ايشان مي رسند، براي تقليد خدمت آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني مي فرستد و مي فرمايد: « برويد و از ايشان تقليد کنيد. »
آيت الله سيد عبدالکريم کشميري مي فرمود: « به خاطر جو حوزه نجف، آن روزها به اهل عرفان و به ايشان به ديده بي احترامي نگاه مي کردند و ايشان هيچ ناراحت نمي شد و توجه نداشت، گر چه در اعلميت او حرفي نبود و احاطه قوي به روايات داشت و به اخبار کاملاً مطلع بود. »
و فرزندش آقاي سيد محمد علي قاضي نيا مي فرمايد: « بله همين کار را مي کردند. به شاگردانشان مي گفتند، شما برويد فعلاً صلاح نيست اين جا بمانيد، يعني عکس العمل شديدي نشان ندادند و تصميم گرفتند که تجمعشان با شاگردانشان به گونه اي باشد که خيلي به چشم نخورد. يعني برخوردشان مسالمت آميز بود، حرفشان را قبول کرده و پذيرفتند و براي جلساتشان اين راه حل را پيدا کردند. » و اين ويژگي روح هاي بزرگ است که چون دريا همه چيز را در خود حل مي کنند و دم برنمي آورند.
و زيبايي عرفان قاضي به همين اثباتي بودن آن است. يعني به راحتي ديگران را انکار نمي کرد و با همه، مثبت برخورد مي کردند در حالي که بسياري از بزرگان و فقهاي عصر با ايشان مخالف بودند، شهريه او و شاگردانشان را قطع کرده و اتهامات درويشي گري و صوفي گري به او مي زدند، اما آقاي قاضي با آن ها دريا دلانه روبرو مي شدند.
مثلاً در عين اينکه آقا ميرزا عبدالغفار جواب سلام آقاي قاضي را نمي دادند به شاگردان شان توصيه مي کردند که: « برويد پشت سر آميرزا عبدالغفار نماز بخوانيد، ايشان نمازهاي خوبي دارند. »
و اينک کرامت و عظمت آقاي قاضي را در اين ماجرا ببينيد: آقاي قاضي احترام آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني و اطاعت از ايشان را واجب مي دانستند و مي فرمودند: « علم و پرچم اسلام اکنون بدست ايشان است و همه وظيفه دارند که ايشان را به هر نحو ممکن ياري کنند. هميشه با احترام و تجليل از ايشان نام مي بردند اما از تلاقي با ايشان پرهيز داشتند و علت آن هم اين بود که خيلي مراقب نفس بودند که مبادا کاري کنند که از هواپرستي ناشي بشود. چون رياست و مرجعيت بدست آيت الله اصفهاني بود. ايشان مي ترسيد که مبادا با آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني مثلاً يک دفعه تواضعي بکند که شبهه نفساني داشته باشد... »
و قاضي،استاد چنين کراماتي است، و همين است که آخرين کلام ايشان در وصيت نامه اش اين است که مي فرمايد: « الله الله که دل هيچ کس را نرنجانيد. »
حجت الاسلام سيد عبد الحسين قاضي نوه مرحوم قاضي مي گويد: « ... بله، مسئله کرامت آن قدر اهميت ندارد و حتي برخي عرفا گفته اند مي تواند بعضي از قدرت ها از شيطان باشد نه از خداوند متعال. به اين معنا که اگر خداوند متعال نخواهد بنده اي را ببيند، به او قدرتي مي دهد تا آن بنده با آن کرامت سرگرم شود. کودک اگر بخواهد سراغ يک کتابي بيايد، شکلاتي به او مي دهيم تا با آن مشغول شود و کتاب را فراموش کند و توجهش به همان شکلات باشد و شخصي که کرامت دارد ديگر به مرتبه هاي بالاتر نمي انديشد در حالي که کرامات در حقيقت راهي به سوي خداوند متعال است. »
يکي از فرزندان مرحوم قاضي نقل مي کند:يک بار همراه ايشان به حرم مطهر امام علي عليه السلام رفتم و روش مرحوم قاضي به گونه اي بود که هنگامي که وارد حرم مطهر مي شدند حتما زيارت مي خواندند و سپس خارج مي شدند. آن روز تا وارد حرم شدند، بدون خواندن زيارت از حرم خارج شدند. فرزندشان پرسيدند که چه شده اين کار غير طبيعي بود که بدون خواندن زيارت نامه خارج شديد. مرحوم قاضي به او مي گويند که: در حرم کسي را ديدم که مي دانم نسبت به من بغض و کينه اي در دل دارد، ترسيدم که مرا ببيند و اين بغض و کينه دوباره در دلش زنده شود و به اين دليل اعمالش از بين برود! اين کرامت واقعي است، نه آن که کسي فرشته ها را ببيند، کرامت حقيقي آن است که انسان در کنار خدا، براي خود چيزي را نبيند. »
منبع:خبرگزاري فارس
ارسال توسط کاربر محترم سايت :hasantaleb
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image