چنانچه ميدانيد از مباني اصلي کنوانسيون منع اشکال تبعيض عليه زنان، وجود تساوي محض بين زن و مرد از لحاظ جنسيتي است؛ بهعبارت ديگر، کنوانسيون مزبور، تفاوتهاي جنسي زن و مرد را ميپذيرد؛ ولي هيچگونه تفاوت جنسيتي براي آنان قائل نيست؛ زيرا آن را ميراث نظام مردسالاري و امري کليشهاي و سنتي و نقشهاي جنسيتي اکتسابي ميداند. اکنون در اين نوشتار درپي تحليل روانشناختي مباني مطرحشده و يافتن اين پرسش هستيم که درنظر نگرفتن تفاوتهاي جنسيتي زن و مرد و لحاظکردن چارچوب جنسيتي مردانه بهعنوان چارچوب ايدهآل و پذيرفته شده براي هر دو جنس، چه مضرات و مشکلاتي براي زنان درپي خواهد داشت.
در روانشناسي بحث تفاوتهاي جنسي در دو بخش تعريف ميشود؛ بخش اول شامل تمايزات جنسي با ريشه يا تفاوتهاي زيستشناختي يا «Sex differences» است که در تمايزات بيولوژيک ريشه دارد و بخش دوم تمايزات «Gender differences» نام دارد و در واقع به تفاوتهايي اشاره ميکند که ريشههاي فرهنگي و اجتماعي دارد و به عبارتي متأثر از عوامل فرهنگي و اجتماعي شکل گرفته، ولي اساساً دليلي بر وجودش نبوده است.
در حقيقت اگر از چارچوب تحقيقات روانشناسي به قضيه بنگريم، تحت تأثير جريانهاي قدرتمند فمينيسم بر جهان، نوعي ترس از تحقيق در زمينه تفاوتهاي جنسيتي ايجاد شده وجود دارد که مؤلفي مانند «کلانينجر» Cloninger, S.C ) ) در سال 1996 آشکارا به اين مساله اشاره ميکند. وي ميگويد: واهمه ما از انجام اين تحقيقات آن است که بهجايي برسيم که ريشه تمايزات را در مسائل زيستشناختي و بيولوژيک بيابيم و اين بدان دليل است که اگر تفاوتهاي جنسيتي، ريشههاي فرهنگي و اجتماعي داشته باشد، با تغيير فرهنگها قابل دگرگوني است و همساني جنسيتي ميتواند رخ دهد؛ در حاليکه اگر اثبات شود تمايزات جنسيتي زن و مرد، ريشههاي بيولوژيک و زيستشناختي دارد، نگرش به مسأله تغيير ميکند؛ بنابراين هدف اين است که تمام تفاوتهاي جنسيتي را (جدا از تفاوتهاي آناتوميک و ظاهري زن و مرد که غيرقابل انکار است) انکار کنند و ريشه آن را در تمايزات فرهنگي- اجتماعي و ناشي از تربيتهاي تاريخي بدانند.
اکنون اگر بخواهيم وارد اين مبحث شويم که به واقع چه تفاوتهايي بين زن و مرد وجود دارد، ميتوانيم به تحقيقات وسيعي اشاره کنيم که در همين زمينه صورت گرفته و بهطورکلي نشان داده است که زنان و مردان، نيمرخهاي شخصيتي متفاوتي دارند؛ با تأکيد بر اينکه همه ابعاد شخصيتي زن و مرد متفاوت نيست و بسياري از آنها به يکديگر شبيه است؛ ولي تمايزات جنسيتي را در آن حد ميدانيم که از دو نيمرخ شخصيتي متفاوت صحبت کنيم؛ براي نمونه ميتوانيد به «کتل» (Cattell) (1965)، «کاستا» (Costa p) و «مک ري» (Macrae R) (1998) مراجعه کنيد.
هنگامي که ويژگيهاي شخصيتي زنان و مردان را ترسيم ميکنيم، تفاوتهايي مييابيم که بهجهت آماري و تفسيري معنادار است. جالب اينجا است که اين تفاوتها، حتي در عميقترين رگههاي شخصيت نيز قابل مشاهده است؛ زيرا شخصيت، قابل تقسيم به رگههاي عمقي يا بنيادي است که معمولاً تغيير نميکند و پايدار است و در زيستشناسي و ژنتيک ريشه دارد؛ ويژگيهاي روبنايي که عمق کمتري دارند، قابليت تغييرپذيري بيشتري دارند؛ براي نمونه در روانشناسي در زمينه مبحث درونگرايي و برونگرايي با تفاوتهاي بنيادي روبهرو ميشويم و زنان را برونگراتر از مردان مييابيم.
بههر حال کساني که درباره شخصيت تحقيقات گسترده انجام دادهاند؛ مانند بررسيهاي «کاستا» يا «کتل»، هم تحقيقات جزئيتري که درباره ويژگيهاي خاص شخصيتي صورت گرفته است؛ مانند: تحقيقات «ميرز» (Myers) و «مکولي» (Mocaulley) (1985)، کموبيش به اين تمايزات جنسيتي اشاره کردهاند و به نتايجي دست يافتهاند. در زمينه اين تمايزات، مصاديق بسياري وجود دارد که همان بحث درونگرايي و برونگرايي است که شرح آن گذشت.
در هيجانها نيز تفاوتهاي فراواني بين دو جنس وجود دارد و کتابهاي گوناگوني نيز در يکي دو سال اخير به جهت بررسيهاي روانشناختي دراينزمينه منتشر شدهاست. براي نمونه الگوهاي ابراز پرخاشگري از جمله اين مصاديق است. مردان مستقيمتر از زنان پرخاشگري را بروز ميدهند، درحاليکه زنان بهطور معمول، پرخاشگري را از راههاي غيرمستقيم و با در اختيار گرفتن عوامل اجتماعي نشان ميدهند.
درزمينه مباحثشناختي و زبان نيز اين تفاوتها را شاهديم، اساساً زبان در زنان گستردهتر و پيشرفتهتر از مردان است و زيربناي اين تفاوت نيز تمايزات عصبشناختي است؛ براي نمونه در بحث زبان، نواحي شناختهشدهاي در نيمکره چپ مغز مردان متمرکز شده است، در حاليکه نواحي گفتاري در زنان در هر دو نيمکره مغز پراکنده است و به سبب همين تفاوت است که مردان در برابر اختلالات زبان و گفتار، آسيبپذيرتر از زنان هستند. هدف از بيان اين مطلب، تفاوت عملکرد مغز در زنان و مردان است که اين مسأله در تحقيقات گوناگون علمي به اثبات رسيده است؛ (براي نمونه ميتوانيد به تحقيقهاي «مارتين» (1998) يا ديگر کتابهاي مربوط به مباحث عصب روانشناسي مراجعه کنيد). در روابط اجتماعي نيز مردان فاصلهدارتر از زناناند؛ درحاليکه زنان در اين روابط، نزديکتر و صميميتر رفتار ميکنند.
در همسرگزيني نيز تفاوتهاي مهمي مشاهده شده است. «باس»(Buss) دراينزمينه تحقيقات گستردهاي در سال 1998 در سيوهفت کشور جهان انجام داد و بيش از دههزار نفر را در اين تحقيق شرکت داد که ايران نيز در گروه اين کشورها بود. وي در نتيجه اين تحقيقات، تفاوتهاي جنسي معناداري در همسرگزيني يافت، به اين معنا که زنان و مردان چه استراتژيهايي براي انتخاب همسر پيشبيني ميکنند؛ البته معيارهاي آنها بهطور کامل با يکديگر متفاوت است و جالب اين است که اين معيارهاي متفاوت در خدمت يک هدف قرار دارد؛ ولي بههرحال اين تمايزات کاملاً معنادار و زبان عشق در هر دو جنس بهطور کامل تفاوت دارد؛ يعني نشانههاي عشق و محبت در ديد زنان و مردان متفاوت است.
نکته قابل توجه اين است که در روانشناسي هنگاميکه از اين تفاوتها صحبت ميکنيم، منظورمان اين نيست که زن و مرد با پايههاي متفاوت، قصد دستيابي به موقعيتهاي متفاوت را دارند؛ بلکه آنها در خدمت هدفي مشترک هستند که از راههاي گوناگون خود را به آن هدف واحد نزديک ميکنند يا به آن دست مييابند. اتفاقاً همين راههاي متفاوت براي رسيدن به آن هدف واحد است که اين دو را تکميل ميکند.
براي نمونه اگر بخواهم به تفاوتهاي دوجنس در همسرگزيني اشاره کنم، بايد بگويم که زنان (در تمام سيوسه کشور مورد تحقيق «باس» که کشورهاي عقبمانده و پيشرفته را در سطوح مختلف و با فرهنگهاي متفاوت دربردارد) در انتخاب همسر دقيقتر از مردان عمل ميکنند و بيشتر معيارهايشان نيز بر توانايي همسر آينده در تأمين خانواده، يعني شغل و تحصيلات استوار است؛ درحاليکه براي مردان، زيبايي و جواني زن مهمترين مسأله است.
به تازگي يکي از همکاران ما بدون اطلاع از تحقيق «باس»، همينکار را روي گروه بزرگي از دانشجويان در شيراز انجام داده که بهطور دقيق همين نتيجه بهدست آمد. اگر بخواهيم اين تمايزات را تفسير کنيم و با ديدگاه تکاملي به مسأله بنگريم، خواهيم ديد که علت اين امر آن است که براي زنان و مردان استراتژيهاي توليد نسل (بهعنوان هدف واحد) متفاوت است. مردان درپي کسي هستند که توانايي توليد مثل بهتري دارد، زني که زيبا است، بهطور معمول زيبايي او با سلامتي قرين است و طبيعتاً جوان بودن نيز با امکان توليد مثل بهتر و بيشتر همراه است. امکان باروري زنان بهدست خود آنها است، ولي امکان محافظت کافي و تأمين فرزنداني که در نتيجه اين ازدواج متولد ميشوند، از عهده آنها خارج است؛ بنابراين بيشترين توجه آنها بر قدرت تأمين خانواده و محافظت از فرزندان متمرکز است و بهطور معمول تحصيلات بالا نيز با درآمد بالاتر همراه است، يعني امروزه ديگر قدرت به زورمندي نيست، بلکه به درآمد است؛ بنابراين در اينجا ميبينيم که دوجنس به يک هدف واحد ميانديشند، ولي با ديدگاهها و معيارهاي متفاوت. تمايزات معنادار موجود بين دو جنس را ميتوان در همين چارچوب، معنا و تفسير کرد.
بهطور معمول در بحث از تمايزات دو جنس و تفاوتهاي جنسيتي از «گيلگان» (Gilligan) سخن بهميان ميآيد. بهطور حتم ميدانيد که «گيلگان»- روانشناس برجسته و استاد دانشگاه هاروارد- يکي از فمينيستهاي جديد يا علمي است که بعد از اوج نهضت فمينيسم در دهههاي 60- 80 فعاليت خود را آغاز کرد. وي با تحقيقات مؤثري که در زمينه تفاوتهاي دو جنس داشته است، توانسته است که جريان فکري جديدي را با انديشهاي علمي ايجاد کند که اين جريان در مقايسه با فمينيسم افراطي يا راديکال که پيش از وي وجود داشت؛ معقولتر و منطقيتر است. متأسفانه آن چيزي که در ايران مشاهده ميکنيم، به فمينيسم افراطي 60 ــ 80 و جريانهاي راديکال بعد از آن برميگردد، ولي به هيچ شکل فمينيسم جديد علمي و متعادلتر در کشور نداريم که دستکم ايکاش همان جريانهاي علمي را بهجاي جريانهاي فمينيسم افراطي در کشور مشاهده ميکرديم.
«گيلگان» (در سال 1982) کتابي با نام «Inadifferent voice» دارد که ميتوان آن را به «دو صداي متفاوت» ترجمه کرد. وي در زمينه تحول اخلاق در روانشناسي و استدلالهاي اخلاقي متفاوتي ــ که در زنان و مردان وجود دارد ــ تحقيقاتي انجام داده است که بهتر ميدانم در آغاز قبل از اينکه وارد بحث کتاب «گيلگان» شوم، دراينباره توضيح دهم.
روانشناسي به نام «کلبرگ»، تحقيقات بسياري در مبحث «اخلاق» انجام داده و تحول آن را به سه دوره شش مرحلهاي تقسيم کرده است. عاليترين مرحله تحول اخلاقي ــ که دوره سوم است ــ شامل دو مرحله پنجم و ششم است که اين مراحل استدلالي اخلاقي، براساس ارزشهاي مطلق و شخصي اخلاقي، يعني ارزشهايي که شخص خودش به آنها رسيده است، انجام ميشود. در اين تحقيق، وي ميگويد اگر زنان به دوره سوم دست يابند، معمولاً مرحله پنجمي ميشوند و به مرحله ششم ــ که بالاترين مرحله است ــ نميرسند، زيرا در استدلالهاي خود به مشکلاتي توجه دارند که ممکن است هنگام قضاوت درباره اشخاص پديد آيد؛ براي نمونه مردي را فرض کنيد که همسرش سرطان دارد و براي تهيه داروي سرطان او به تنها داروسازي که آن را دارد، مراجعه و از او دارو طلب ميکند، ولي قيمت پيشنهادي داروساز براي او بسيار بالا است و توان پرداختنش را ندارد، داروساز هم راضي نميشود که دارو را ارزانتر بفروشد يا دستکم آن را قرض دهد تا در آينده همسر زن قيمت آن را بپردازد؛ بههمينسبب مرد دارو را ميدزدد. در اين مسأله اگر زني به قضاوت بپردازد، چنين ميگويد: درست است که دارو را دزديده، ولي به هرحال جان انسان هم ارزشمند است، ولي خب آن داروساز هم بنده خدا حق دارد؛ زيرا مالش بوده، خودش تلاش کرده و آن را ساخته است و بياجازه بردهاند؛ يعني نوعي نگراني دارند به کسي که دربارهاش قضاوت ميکنند و حتي محکومش کردهاند.
درحالي که مرحله ششم که مرحله قابل دسترسي مردان است، در قضاوت درباره افراد اين نگراني از بين ميرود، يعني فقط يک سري اصول مطلق اخلاقي مطرح ميشود؛ براي نمونه ميگويند: ارزش جان انسان مهمتر از دارايي است، بههمينسبب دزديِ او کار نادرستي نبوده است يا اينکه با بيان دليل ديگري ميگويند که او کار خوبي نکرده است، و اين درحالي است که ديگر توجهي به آسيب ديدهها يا احساسات اطرافيان محکوم و شرايطشان ندارند. با اين تحقيق، «کلبرگ» ميگويد که در عمل زنان از نظر تکامل اخلاقي در مرحله پنجم قرار گرفته و يک مرحله از مردان عقب ميافتند؛ درحاليکه سراسر بحث «گليگان» بر اين مساله متمرکز است که استدلال اخلاقي در زنان و مردان را بررسي کند.
وي در مقدمه کتاب «دوصداي متفاوت» ميگويد:
«من 4 ــ 5 سال با مردم ــ اعم از مردان و زنان ــ مصاحبهها کردم و بعد به تدريج با شنيدن اين صداها به اين نتيجه رسيدم که دو نوع صدا وجود دارد که ميشنوم؛ تقريباً ميتوان گفت که اين دوگونه صدا، مربوط به دو جنس است؛ يعني زنان با صدايي حرف ميزنند که براي مردان خيلي آشنا نيست و بالعکس و تأکيد «گيلگان» در اين بحث اين است که در روانشناسي بهطور خاص به صداي زنان گوش ندادهايم، بلکه مردان را مورد تحقيق قرار ميدهيم، بعد زنان را با آن الگوي پذيرفته شده منطبق و آنها را با يک الگوي از پيش تعيين شده بررسي ميکنيم که اين درست نيست.»
«گيلگان» ميگويد:
«بياييم اين صداها را متفاوت بشنويم، متفات تحليل کنيم و هر کسي را در جاي خودش مورد مطالعه قرار دهيم.»
درواقع کليت اين کتاب- که بسيار جالب و علمي است- بر اين مسأله متمرکز است؛ زيرا تحقيقات بسيار ساده، ولي عميق و معناداري در آن صورت گرفته که جمعبندي خود را از ديگر تحقيقات نيز ارائه داده است.
در واقع «گليگان» با توجه به تحقيقات «کلبرگ» ميگويد: چنين نيست که زنان در مرحلهاي پايينتر از مردان هستند، بلکه اگر بخواهيم اين دو جنس را با يکديگر مقايسه کنيم، نبايد پايه مقايسه را در روانشناسي، بر مردان و مباني اخلاقي و شناختي آنان استوار کنيم. «گيلگان» معتقد است که «بهطور عمده چارچوب مباني روانشناختي بر مردان و خصوصيات آنان بنا شده است» و درست هم ميگويد؛ زيرا اگر به بسياري از تحقيقات اساسي انجام شده دقت کنيم، خواهيم ديد که نمونههاي اصلي آن تحقيقات، مردان هستند؛ چنانکه مدل اصلي گلبرگ در تحقيق پسران بودهاند.
هنگاميکه شما نظريهاي را براساس مدلي شکل ميدهيد، بقيه را نيز داخل همان مدل ذهنيتان جاي ميدهيد؛ بهعبارتديگر آنها نيز مدل را براساس پسران، مردان و ويژگيهاي آنها ساختهاند و در مرحله بعد، دختران را داخل آن مدل ميگذارند و هنگاميکه ميبينند گهگاه تطبيق نميکند، آن را ناشي از ضعف زنان بيان ميکنند؛ درحاليکه اين قضاوت درست و منصفانهاي نيست. «گليگان» ميگويد:
«بايد اساس و مباني تحقيقات روانشناسي، براي دختران نيز مدلهايي تشکيل ميداد و آنها را با ويژگيهاي خودشان مقايسه ميکرد؛ بنابراين بايد اساساً اين دو صدا را متفاوت بدانيم و بکوشيم هر کدام را در جاي خودشان بشنويم و مطالعه کنيم.»
اکنون اگر بخواهم اين تمايزات جنسيتي را با بيان «گليگان» توضيح دهم (البته تأکيد کنم که اين مساله، فقط مورد بحث «گليگان» نبوده، بلکه بسياري از روانشناسان شخصيت بدان معتقدند و بر اين تمايزات تاکيد کردهاند؛ براي نمونه ميتوانيد به کلانينجر (1996) مراجعه کنيد.) چنين است که وي تفاوت اصلي زنان و مردان را بر دو پيوستار Individuality (فرديت) و Connectedness (پيوستگي) استوار ميداند که يک طرف اين پيوستار، فرديت است و در ديگر سو، پيوستگي قرار دارد. اگر بخواهيم جايي را که زنان و مردان روي اين پيوستار قرار ميگيرند، با هم مقايسه کنيم، ميبينيم که مردان بيشتر به سمت فرديت گرايش مييابند و زنان بيشتر به سمت پيوستگي و در واقع فاصله زنان و مردان روي اين پيوستار، فاصلهاي معنادار است؛ البته اين بدان معنا نيست که بين مردان و زنان تفاوتهايي وجود ندارد. بسياري از مردان هستند که بيشتر فرديت دارند و برخي کمتر چنين هستند و درباره زنان نيز به همين ترتيب، ولي تحقيقات نشان داده که در کل چنين قاعدهاي موجود است. تمام تلاش يک مرد در جريان تحول اين است که فرديت خود را گسترش دهد، يعني تأکيدش بر استقلال و خودمختاري است و تعريفي که از خود ميکند، بيشتر بر کمالات شخصياش استوار است؛ درحاليکه زنان، بيشترين تأکيدشان بر پيوستگي اجتماعي و روابط بين شخص است و تعريف از خود را نيز بيشتر تحت تأثير روابط خانوادگي، روابط شخصي و روابط با دوستان و در کل روابط اجتماعي ارائه ميدهند.
عواملي که سبب تهديد زنان و مردان ميشود، بهطور کامل با يکديگر متفاوت است. در اين زمينه «گليگان» کار تحقيقي بسيار جالبي انجام داده که ساده، ولي بسيار دقيق است. «گليگان» تصاويري را آماده کرد که در شماره يک اين تصاوير، فردي تنها بود و در شماره دو، شخص با فرد ديگري بود، در تصوير سه با چند نفر ديگر بود و در نهايت در تصوير ششم، فرد در مکاني بسيار شلوغ قرار داشت؛ سپس اين تصاوير را به مردان و زنان نشان داد و از آنها خواست که با ديدن هر کارت، داستاني تعريف کنند. در نهايت داستانهاي بهدست آمده را تحليل کرد و در نتايج بهدست آمده مشاهده کرد داستانهايي که از خشونت بيشتري برخوردار است، مربوط به تصاويري است که در آنها تعداد افراد کمتر است، و بيشترين مقدار خشونت را زماني نشان ميدهند که فرد تنها است، درحاليکه مردان هرچه به تصاوير پاياني (تصاويري که در آنها تعداد افراد بيشتر است) ميرسند، خشونت بيشتري نشان ميدهند و کمترين خشونت، هنگام تنهايي فرد است. در واقع اين آزمايش نشان داد که احساس خطر براي زنان و مردان تابع شرايط گوناگون است؛ زيرا زنان خطر را در تنهايي و مردان در جمع ميبينند و اين بدان دليل است که مردان اهل رقابت هستند، يعني اگر دو نفر شدند، رقابت بيشتر است و اگر صد نفر شوند، رقابت از همه اين احوال سختتر خواهد شد.
در واقع براي مردان، آنچه فرديت آنها را به خطر مياندازد، تهديد محسوب ميشود، ولي براي زنان، آنچه روابط اجتماعي آنها را به خطر اندازد، تهديد شمردهميشود. حتي در بحث خشونت نيز اين مسأله وجود دارد، يعني زنان خشونت را در تنهايي و مردان آن را در جمع ميبينند.
«گليگان» تعدادي از اين تحقيقات را در کتاب «دوصداي متفاوت» گزارش کردهاست؛ حتي اين مسأله را که نگاه زن و مرد به قدرت متفاوت است، مورد بررسيقرار ميدهد. مردان قدرت را در جدايي و زنان در نزديکي و صميميت ميبينند؛ يعني ادراک زن از قدرت اين است که روابط نزديک و صميمياش راتعريف کند؛ ولي مردان بيشتر فرديت و استقلال خود را بهعنوان قدرت درنظر ميگيرند.
در بحث تحول اخلاق- که در واقع موضوع اصلي تحقيقات «گليگان» بود و صحبتهاي ما را به اينجا رساند- اين مسأله مطرح ميشود که بهطور کلي دو رويکرد دربرابر قضاوت و استدلال اخلاقي وجود دارد. ديدگاه نخست عدالت (Juctise) وديدگاه ديگر، مراقبت (Care) است که اين ديدگاه را با يکديگر مقايسه کرده است و مراحل پنجم و ششم تحولات اخلاقي را که «گلبرگ» مطرح کرده است، بررسي ميکند و به اين نتيجه ميرسد که زنان هرگاه درباره اخلاق و قضاوتهاي اخلاقي صحبت ميکنند، رويکردشان بيشتر مراقبتي است و براساس رويکرد (Care) صحبت ميکنند؛ درحاليکه مردان بيشتر رويکردشان عدالتي است و توجه زيادي به مراقبت از ديگران ندارند؛ يعني زنان در همان حال که بر اصول تأکيد دارند، نوعي نگراني و مراقبت دربرابر افراد نيز از خود نشان ميدهند و در زمينه ارتکاب جرم، بر عوامل فردي مجرم متمرکز ميشوند، ولي مردان جرم را ميبينند و حکم ميدهند.
بحث شما درباره تحقيقات و نظريات «کلبرگ» و «گليگان» که قضاوت و استدلال اخلاقي را مطرح کردهاند، مرا به ياد فلسفه حکم اسلام در زمينه قضاوت زنان انداخت.
بله. البته من حقوق نميدانم، ولي بهنظر ميرسد کسي که ميخواهد قضاوت کند، بايد ديدگاه عدالتي داشته باشد، نه مراقبتي؛ البته با تأکيد بر اينکه ديدگاه مراقبتي در بيان «گليگان» پايينتر از ديدگاه عدالتي نيست، بلکه اينها دوگونه ديدگاه و مکمل يکديگرند و اساساً يکي از اين صداها، عدالتي بحث ميکند و ديگري مراقبتي؛ البته در بيان «گليگان» اين امر ممکن است استثناً نيز داشته باشد؛ ولي در بحث اخلاق، بيشتر زنان مراقبتي و بيشتر مردان عدالتي رفتار ميکنند؛ بنابراين در نهايت، نتيجهگيري گليگان اين است که زنان و مردان راههاي تحولي متفاوتي ميپيمايند؛ بههمينسبب نبايد بکوشيم که الگوهاي رفتاري، شخصيتي و اخلاقي زنان را در قالبها و مدلهاي پذيرفته شده منطبق با اخلاقيات مردانه بگنجانيم و آن را برايناساس تفسير کنيم و توضيح دهيم. اعتراض او بر اين است که چرا ما زن را در جاي خودش تعريف نکرده و نشناختهايم و هميشه آنها را با مردان مقايسه کردهايم؛ البته اين اعتراض، مختص «گليگان» نيست و ديگران نيز اعتراض کردهاند؛ ولي «گليگان» بسيار زيبا و آشکار آن را پرورش و ارائه داده است.ناگفته نماند که ديدگاهي انتقادي نيز دربرابر اين نظريه وجود دارد که مباني کنوانسيون هم برخاسته از همان ديدگاهها است و آن اينکه اگر آنچه درباره تفاوتهاي جنسيتي گفته شد، درست باشد، بار ديگر بايد بکوشيم تا اين تفاوتهاي جنسيتي را حذف کنيم؛ زيرا اين مسأله ظلم به زنان را درپي دارد؛ يعني اگر لازم شود، بايد اين فرايند تحولي را عوض کنيم؛ البته همزمان با اين دو نظريه و ديدگاه، پرسشي مطرح ميشود که ريشه همه اختلاف نظرها است و آن اينکه آيا اين ظلم به زن نيست که او را به جاي خود و در چارچوب خودش نبينيم و به او بگوييم که خودت را از هر جهت- شخصيتي، روحي، کارکردي و …- مانند مردان کن يا اينکه بايد زن را در جاي خودش با تواناييها، استعدادها، کارکردها، اخلاقيات و روحياتش ببينيم و براي او در چارچوب خودش، مدل و قوانيني تعريف و تنظيم کنيم.
هدف کنوانسيون نيز چنين است که فرهنگها را تغيير دهد و زنها را در چارچوب تعريف کند و با درنظر گرفتن همسانيهاي جنسيتي، شرايط و حقوق يکسان براي آنان درنظر گيرد؛ درحاليکه به اين نکته توجه ندارد که در آغاز، زير بناي ادعا شده با استدلالهايي که آورديم، همخواني ندارد؛ همچنين توجه نميکند که تغيير يک فرهنگ ساده نيست. يک فرهنگ طي صدها سال ساخته ميشود و شکل ميگيرد و تکامل مييابد و در جامعه نهادينه ميشود. شاهد مدعا نيز اين است که در طول چندين سال که بر اجراي کنوانسيون در کشورهاي مختلف تاکيد فراوان شد، چندان تغييري نميبينيم؛ يعني در نهايت اين تمايزات هنوز هم در تحقيقات مشاهده ميشود؛ حتي در تحقيقاتي که در سالهاي اخير صورت گرفته است، تمايزات جنسيتي را ميتوان مشاهده کرد و اين درحالي است که طي 30- 40 سال گذشته در جوامع غربي به شدت با اين تمايزات جنسيتي در سياستهاي غالب اجتماعي، چارچوبهاي تربيتي و آموزشي براي بچهها، برخوردهاي اجتماعي و … مبارزه ميکنند، ولي به هر حال باز هم شاهديم که اين تفاوتها وجود دارد و هنوز از آنها صحبت و بدانها مراجعه ميشود.
در تحقيقات عصبشناسي، دادههاي عصبشناسي به ما نشان ميدهد که مردان در پاسخ به هر موضوع و زمينه مشخصي که مطرح ميشود، بخش زيرين سيستم (Limbic) مغزشان فعاليت بيشتري دارد که اين بخش، مربوط به غرايز و پرخاشگري است؛ يعني در مردان، نخست اين بخش فعال ميشود؛ ولي در زنان، بخشهاي بالايي (Limbic) مغز فعالتر است که اين بخش، مربوط به محرکهاي اجتماعي است؛ يعني هنگاميکه زنان و مردان به يک مسأله مينگرند، زنها بيشتر به ابعاد اجتماعي آن ميپردازند، زيرا بخش بالايي (Limbic) مغزشان فعال است؛ بنابراين آمادگي آنها براي کنشهاي اجتماعي بيشتر است؛ درحاليکه آمادگي پاسخگويي به پرخاش و غرايز در مردان فعالتر است. درباره زبان نيز پيشتر صحبت شد.
بايد توجه کنيم که کاربرد زبان در روابط اجتماعي و درجهت تفاوتهايي است که تاکنون از آنها صحبت کردهايم؛ بهعبارتديگر مشاهده ميکنيم که دادهها و نتايج تحقيقات روانشناسي درباره تمايزات جنسيتي، همه با هم مطابقت دارد و در يک جهت تعريف ميشود.
در اين چارچوب، ميتوان به مقوله عشق نيز اشاره کرد، زبان عشق در زنان و مردان بسيار متفاوت است. زنان هنگاميکه ميخواهند در رابطه عاشقانهاي قرارگيرند، اين انتقال و دريافت محبت را بيشتر از راه مکالمه و ايجاد ارتباط، شريک شدن در احساسات و ديدگاهها بهوجود ميآورند؛ درحاليکه مردان، رابطه جنسي را در عشق ميبينند؛ البته اين مسأله- که زن و مرد دو رويکرد و ديدگاه متفاوت دارند- بدين معنا نيست که ايندو هيچ وقت همديگر را نميفهمند؛ بلکه بايد گفت که مردان از راه رابطه زناشويي به عشق ميرسند، ولي زنان از راه رابطه عاشقانه است که عطش جنسي را حس ميکنند. اينها دو حرکت متفاوت است که در نهايت به يکجا ميانجامد؛ يعني در تحليل همين بحث عصبشناسي و سيستمهاي مغزي ميتوان گفت که پاسخ ابتدايي زنان حتي در بحث عشق بيشتر به روابط اجتماعي است؛ درحاليکه اين پاسخ در مردان،مربوط به غرايز است. جالب اين است که در مباحث خانواده، بسياري از زوجهايي که با مشکل روبهرو هستند، آنهايي هستند که اين تفاوتها را خوب نميبينند يا اگر ببينند، نميپذيرند.
اگر شما قسمتهاي مختلف نتايج تحقيقات روانشناختي اعم از نتايج تحقيقات پرخاشگري، زبان، فعاليت سيستمهاي مغزي، قدرت، خشونت و شيوه ابراز آن، عشق، همسرگزيني و استراتژيهاي متفاوت براي اتخاذ آن، هويت و مانند اينها را کنار هم بگذاريد، مشاهده ميکنيد که همه بهصورت معناداري بايکديگر همخواني دارد و هيچکدام از اينها ديگري را نقض نميکند يا زير سؤال نميبرد و همه يکديگر را تاييد ميکنند و در کل، نشانگر اين است که مردان بيشتر رويکرد جدايي و استقلال و زنان بيشتر رويکرد پيوستگي و اجتماعي دارند.
مهمترين مسأله در بخش شخصيت، دستيابي فرد به هويت است و «هويت» به معناي تعريفي است که فرد از خود ارائه ميدهد و با آن، خود را از ديگران جدا ميکند. جالب است بدانيد که «اريکسون»- نظريهپرداز داراي نفوذ که موضوع هويت را مطرح کرده است- تأکيد ميکند که هرچه اين تعريف دقيقتر باشد و فرد را متمايزتر کند، شکلگيري آن بهتر است. همين مسأله يکي از مهمترين انتقاداتي است که به نظريه وي وارد شده است؛ (براي نمونه نگاه کنيد به «شولتز» 1377) زيرا براي زنان، تعريف «خود جداي هر کس» معنا ندارد و تعريف آنان از هويت خود، شامل ديگران؛ يعني روابط اجتماعي، دوستان و خانواده آنها نيز ميشود؛ درحاليکه براي مردان چنين نيست؛ زيرا اگر چنين باشد، آن وقت است که در روانشناسي، هويت مردانه را تعريف کردهايم، بعد ميگوييم که زنها نيز بايد چنين باشند. وقتي هم که اين دو جنس را با هم قياس ميکنيم، ميگوييم که زنها عقبترند، درحاليکه «گليگان» ميگويد:
«نگوييد عقبترند، بگوييد که اين دو حرکت، با دو مبناي جداگانه به صورت موازي پيش ميرود و هر کدام از اين دو حرکت را به جاي خودش تفسير کنيد.»
ممکن است اين پرسش مطرح شود که همه اين تفاوتها ناشي از مؤلفههاي فرهنگي و اجتماعي است؛ البته شک نيست که برخي از آنها ممکن است چنين باشد، ولي وجود پايههاي عميق زيستشناختي نيز براي بسياري از اين تمايزات انکارناپذير است؛ ضمن اينکه در کردارشناسي، اصلي وجود دارد مبني بر اينکه آنچه در طول تاريخ و در گستره فرهنگهاي متفاوت در اعضاي يک «نوع» فراگير است، پايههاي زيستشناختي دارد؛ بهعبارتديگر اگر شما ميبينيد که در طول تاريخ و در تمامي فرهنگها و جوامع، اين تفاوتها وجود داشته است، نميتوانيم بگوييم اين تمايزات ناشي از فرهنگ و عوامل اجتماعي است، بلکه بايد بگوييم زير ساخت زيستشناختي دارد و اگر بخواهيم از ديدگاه تکاملي به مسأله بنگريم، چنين اموري ارزش بقا دارند؛ يعني چيزهايي هستند که به نوعي متضمن بقاي نوع هستند يا دستکم بودهاند.
من در بحث توليد مثل و باروري يا (Productivity) از اين ديدگاه به مسأله اشاره کردم. استراتژيهاي زنان و مردان در انتخاب همسر متفاوت است؛ البته از ديدگاه تکاملي، آشکار است که مهمترين پيامد ازدواج، تداوم نسل است. اکنون پرسش اين است که آيا يکي از دو جنس درصدد تداوم نسل است؟ خير، هر دوي اينها به تداوم نسل ميانديشند؛ ولي از ديدگاه مردانه براي مردان، تداوم نسل شرايطي دارد که براساس آن شرايط، استراتژيهاي خاصي اتخاذ ميکنند.
«باس» (1989) ميگويد:
«با توجه به اينکه يک مرد نميتواند بارور شود، بنابراين برايش مهم است که همسر آيندهاش بتواند به خوبي اين کار را انجام دهد؛ البته آنکه زيباتر (بخوانيد سالمتر و جوانتر) باشد، از توانايي بيشتري در اين زمينه برخوردار است. ازسويديگر يک زن- بهويژه در هنگام بارداري، زايمان و دوره پس از آن- توانايي کافي در محافظت از خود و فرزندش را ندارد.»
بنابراين آنچه برايش مهم است، اين است که کسي را که بهعنوان همسر خود برگزيند که توانايي حمايت فرزندش را داشته باشد و روشن است که در جهان امروز، حمايت با زور بازو ممکن نيست؛ بلکه پول و تأمين درآمد، نقش مهمتري را دارا است و شغل و تحصيلات نيز دو عنصر تعيينکننده و پيشبيني کننده درآمد است، بنابراين زن و مرد براي رسيدن به يک هدف مشترک، يعني تداوم نسل و بقاي نوع، دو استراتژي متفاوت را در پيش ميگيرند.
اگر چنين به مسأله بنگريم، خواهيم ديد که اگر درباره بسياري از تمايزات موجود، افراط صورت نگيرد و هرکدام از آنها در جاي خودش ديده شود- چنانچه معتقديم که در طول تاريخ و در بسياري اوقات درباره اين تمايزات، افراط صورت گرفتهاست، ولي راه برطرف کردن اين افراط، نفي تمام تمايزات نيست؛ بلکه بايد با تعريف درست اين تمايزات، آنها را در جاي خود ببينيم و بشناسيم و دستکم بپذيريم و به آنها احترام گذاريم- ميتواند در جهت تکامل نوع بشر از جمله زن مؤثر باشد.
در روانشناسي با مفهومي به نام «شراکت» روبهرو هستيم که «پياژه» آن را مطرح ميکند. شراکت بدين معنا است که ما به نوعي همکاري بين رشتهاي دست يابيم. فرض کنيد که در فعاليتهاي بين رشتهاي- که درحالحاضر ديدگاه غالب در تحقيقات و روش علمي است- روانشناسان، جامعه شناسان و پزشکان هرکدام بهصورت مستقل از يکديگر کار نميکنند، بلکه همکاري آنها به شکل مشارکتي است و اين بدان دليل است که روانشناس چيزي را ميداند که جامعهشناس نميداند و جامعهشناس به مطلبي آگاه است که روانشناس نميداند يا پزشک چيزي را ميداند که هيچکدام از آن دو گروه نميدانند و بالعکس؛ بههمينسبب اگر اين سه نفر کنار هم بنشينند، ميتوانند کمبودهاي يکديگر را برطرف و همديگر را تکميل کنند؛ يعني اجتماع يک روانشناس، يک متخصص کامپيوتر و يک عصبشناس به شناخت بهتر فرايندهاي حافظه در روانشناسي و هوش مصنوعي در کامپيوتر خواهد انجاميد؛ پس در اين شراکت، هم علم روانشناسي پيشرفت ميکند، هم علم کامپيوتر.
بدينجهت اين مفهوم را «شراکت» گفتهاند که افراد اصولاً بهسبب تفاوتهايشان کنار هم جمع شدهاند؛ يعني با پذيرش تمايزات موجود به اين تفاوتها، نه از جنبه منفي، بلکه از جنبه مثبت نگريسته ميشود، درنتيجه هيچ کدام از اين گروهها به نفي گروه ديگر نميپردازد؛ براي نمونه روانشناس، متخصص کامپيوتر را تحقيرکند که تو روانشناسي نميداني؛ درحاليکه ميداند مخاطبش روانشناس نيست و دليلي هم ندارد که روانشناسي بداند؛ همچنين متخصص کامپيوتر نيز نميتواند روانشناس را نفي کند. در اينجا موضوع اصلي، هوش است.
علم کامپيوتر کمک کرده است که ما فرآيندهاي شناختي را بشناسيم و شناسايي فرآيندهاي شناختي به تکامل و پيشرفت روزافزون کامپيوتر انجاميده است؛ يعني در تحقيقات بين رشتهاي که در آن به شراکت رسيدهاند، هيچيک نميکوشد جاي ديگري را بگيرد يا ديگري را رد کند يا به کمبودهاي ديگري- در مقايسه با علم خودش - بياحترامي کند. در اصل به احترام اين تفاوتها است که ما کنار هم جمع شدهايم.
در واقع زن و مرد اگر بتوانند به مفهوم شراکت دست يابند، مشکلاتشان حل ميشود و اين مفهومي است که بايد در جامعه جهاني روي آن کار کنيم و به آن دست يابيم، يعني بين زن و مرد، شراکت بهوجود آوريم و به آنها نگوييم که شما تفاوت نداريد يا تفاوتهايتان را کنار بگذاريد يا زن خودش را مانند مرد کند؛ چون تمام موضوع همين است که ميگويند تمايزات جنسيتي وجود دارد و در آخر بحث که حرفي نيست، ميگويند که خب وجود تمايزات بيدليل است و زنها بايد مانند مردان شوند و اين يعني زنان بايد ماهيت و هويت خودشان را تغيير دهند و هويت مردانه بيابند. خب! چرا مردان زن نشوند.
در اصل ديدگاه حقيقي کنوانسيون، بر مردسالاري مبتني است؛ يعني چارچوب مردانه پذيرفته شده است و زنها بايد خود را در آن چارچوب پذيرفته شده و ايدهآل جاي دهند، اگر هم نتوانند، ناشي از ضعف آنها است؛ بنابراين ديدگاه صحيح آن است که بکوشيم بين زن و مرد «شراکت» ايجاد کنيم و اين، موضوعي است که نهضت فمينيسم هرگز بهسوي آن حرکت نکرده و متأسفانه چنين ديدگاهي بهوجود نيامده است و همواره به تضاد ميان دو جنس دامن زدهاند.
بهنظر ميرسد در کتاب کلانينجر بود که تعبيري از جنبش راديکال فمينيسم آمدهبود (همانگونه که ميدانيد، در دهههاي 60 ـ 80 بسياري از بنيادهاي حقوقي را در جوامع غربي به نفع زنان تغيير دادند) ارزيابي کلي او درباره خانواده اين بود که نهضت فمينيسم، بنيادهاي خانواده را در جهان غرب به هم ريخت و نه به زنان کمک کرد، نه به انسانيت.
تعبير دقيق يکي از فمينيستهاي قديمي اين بود که کل سيستم را به هم ريختيم، بنابراين کسي که الان نميتواند ازدواج کند، زن است؛ يعني فمينيستها قواعد و حقوق کلي را در جهان غرب به هم ريختند تا نتيجه به نفع زنان شود يا دستکم حقوقشان برابر شود؛ ولي نتيجه کار آنها اين شد که ديگر مردي حاضر نيست ازدواج کند؛ يعني درحالحاضر زنان در جهان غرب، با سيستم زندگي با همديگر بدون ازدواج، ضربه بزرگي ميخورند.
در تحقيقات مستندي که در امريکا و اروپا انجام شده است، بدين نتيجه رسيدهاند که زنان مايل به ازدواجند، ولي مردان همين شرايط کنوني را ترجيح ميدهند؛ زيرا بدون تقبل هيچگونه مسووليت و عدم هرگونه احساس وظيفه و وجود قوانين و چارچوب خاص دراينزمينه با شرايط کنوني به آنچه ميخواهند، دست مييابند و زنان هستند که در اين ميان آواره و ضربهپذير ميشوند؛ زيرا تحقيقات روانشناختي نشان داده است که در ايجاد هرگونه روابط انساني مانند عشق، زنان انرژي رواني بيشتري بر اين رابطه صرف ميکنند؛ درنتيجه زماني هم که اين رابطه به هم ميريزد، بسيار آسيبپذيرتر از مردان هستند و اين مسأله فقط در تحقيقات مشاهده نميشود، بلکه مسالهاي روشن است که همه شما بهطور آشکار در اطرافتان شاهد آن هستيد؛ امروزه با توجه به اينکه زن با طلاق گرفتن ازسوي دولت صاحب خانه، پول و امکانات ميشود، ولي باز هم از نظر عاطفي و رواني، در مقايسه با مردان، ضربه محکمتري را پذيرا ميشوند. بنابراين در عمل از گفته آن فرد چنين برداشت ميشود که نهضت فمينيسم زنان را آواره کرد و بنيادهاي خانواده را به هم ريخت؛ بهگونهاي که زنان ديگر نميتوانند ازدواج مناسبي کنند و هنگاميکه زنان نفعي نبرند، انسانيت هم نفعي نخواهد برد، زيرا بنيادهاي خانواده به هم خواهد ريخت. بخش بزرگي از مشکلات که در چارچوب مسائل اجتماعي مطرح ميشود، به بنيانهاي متزلزل خانواده پيوند ميخورد. هرچه بنيانهاي خانواده ضعيفتر شود، آسيبهاي اجتماعي بيشتر ميشود و اين مسأله را در کشور خود نيز مشاهده ميکنيم.
در اينجا ميخواهم به دو نکته ديگر اشاره و مسأله را تمام کنم. نخست اينکه اگر بخواهيم فرهنگهاي شرقي را ــ با توجه به اينکه فرهنگهاي شرقي با يکديگر تفاوتهاي بسياري دارند و اين مسأله در زمينه فرهنگهاي غربي نيز صادق است ــ با فرهنگهاي غربي مقايسه کنيم، خواهيم ديد که در فرهنگهاي شرقي، پيوستگي بيشتر است و براي اين مسأله، شواهد علمي فراوني وجود دارد. (اين تمايزي استکه در روانشناسي فرهنگي ايجاد و با بحثهاي فراواني همراه شده است؛ براي نمونه به «تريانديسن» 1378 مراجعه کنيد.) اکنون شما در جوامع مختلف با فرهنگ شرقي ميتوانيد شاهد اين مسأله باشيد؛ در چين، هند، ژاپن، کره، فرهنگهاي عربي و ايران بهرغم همه تفاوتهاي اساسي که با يکديگر دارند، ولي بهسبب شرقي بودن، تأکيد فراواني بر پيوستگي دارند؛ درحاليکه در فرهنگهاي غربي، تأکيد فراوان بر فرديت است؛ بهعبارتديگر براساس همين individualism (فردگرايي) غربي است که علوم بهويژه روانشناسي پيشرفت کرده است و درحالحاضر نيز اين روانشناسي را خود روانشناسان غربي مورد انتقاد قرار ميدهند که انسان شناختهشده در روانشناسي، انساني است که در فرهنگ غرب زيست ميکند؛ درحاليکه انسانهايي که در فرهنگ شرق و ديگر فرهنگها زيست ميکنند، بسيار متفاوتند.
در کنگره بينالمللي روانشناسي در سوئد که در سال 2000 با نام «روانشناسي درآغاز سده جديد» برگزار شد، يکي از تأکيدات عمدهاي که ازسوي سخنرانان و دانشمندان برجسته روانشناس صورت گرفت و دو تا سه سخنراني بر آن متمرکز بود، اين بود که آنچه بهعنوان روانشناسي تاکنون ارائه شده، روانشناسي انسانهاي غربي و براساس فرهنگ خود آنها است؛ البته اين سخن محکومکردن روانشناسان غربي نيست، بلکه توجه دادن روانشناسان شرقي و فرهنگهاي مختلف است که چرا در زمينه روانشناسي براساس فرهنگ خود کار نکردهاند. اين در واقع محکوم کردن کمکاريهاي ما است، نه روانشناسي، ولي اين مسأله را بايد بدانيم که تعميم آنچه در فرهنگ غربي حاصل شده به ديگر فرهنگها ازجمله فرهنگ شرقي، بايد با احتياط صورت گيرد.
اکنون اگر بخواهم آن را به بحث تمايزات جنسيتي زنان و مردان بکشانم، بايد شما را متوجه اين نکته کنم که براساس آنچه گفتيم، فرهنگ شرقي فرهنگ پيوستگي است و بحث ما نيز به اينجا رسيد که زنان، متمايل به پيوستگي و ايجاد ارتباط هستند؛ يعني فرهنگهاي شرقي به نگاه زنانه بسيار نزديکتر است؛ بنابراين آن تعارضي که در فرهنگ غربي، بين روح زنانه و فرهنگ جامعه حکمفرما است. در اين فرهنگها يافت نميشود.
درست است که در فرهنگ شرقي مردان حاکم بودهاند، ولي در اصل دورنمايه فرهنگ بر پيوستگي مبتني بوده است که اين به روح زنانه نزديکتر است و اين پيوستگي در تقابل با فرهنگ غربي است؛ زيرا آن فرهنگ، فردگرا و مردان حاکم بودهاند، و زنان تحقير ميشدند.
آنچه در ايران با نام فمينيسم مطرح ميشود، بخشي از آن مصنوعي است؛ يعني يک مشکل وارداتي است؛ البته شکي نيست که مشکلاتي در حقوق زنان وجود دارد و بايد براي احقاق حقوق زنان کوشيد و اين مسألهاي است که من با آن موافق هستم، ولي مسأله ديگر، ورود فمينيسم به ايران است که اساساً با دورنمايه فرهنگي ما همخواني ندارد و اين جنبشي است که در جامعه غربي بهسبب تعارضات فراوان بين حقوق زن و مرد شکل گرفته است. معمولاً شکلگيري يک حرکت علمي، اجتماعي، فرهنگي و سياسي يا ايدئولوژيک بايد در بستري مناسب محقق شود؛ بنابراين در غرب، زمينههاي مساعدي وجود داشته است که زنان جنبشهاي فمينيستي رابه راه انداختند. اکنون اگر بخواهيم اين ايدئولوژي را از آنجا برداريم و درصدد اجراي آن در منطقهاي ديگر باشيم، بايد به اين موضوع توجه کنيم که آيا در منطقه جديد، فرهنگ مناسب با اين ايدئولوژي يا تفکر وجود دارد يا خير؟
فهرست منابع:
1.Buss, D.M. (1998) Sex differences in human mate preferences: Evolutionary hypotheses tested in 37 cultures. In C.L. Cooper and L.A. Pervin (Edrs): Personality: Critical Concepts, Vol. 2. New York: Routledge.
2. Cattell, R.B. (1965). The Scientific analysis of personality. Baltimore: Penguin.
3.Costa, P.T. and Mocrae R.R (1988). From cotelog to Classification: Murray’s needs and the five - facto,r model. Journal of Personality and Social Psychology, 55, 258 - 265.
4.Cloninger. S.c. (1996). Personality. NewYork: W.H. Freeman and Company.
5.Gilligan, C (1982). In a different Voice: Psychological theory and women’s development. Cambridge, Mass: Harvard University Press.
6.Kennedy - Moor, E; and watson, J.C. (1999). Expressing Emotion. NewYork: Guilford Press.
7.Martin, G.N. (1998). Human neuropsychologh. London: Prentice Hall.
8.Myers, I.B. and McCualley, M.H. (1985). Manual: A guide to the develiopment and use of the Myers - Briggs Type Indicator. Palo Alto. Calif: Cunsulting Psychologists press.
9. ترييانديس، هري، «فرهنگ و رفتار اجتماعي»،ترجمه نصرت فتي، رسانش، تهران 1378.
10. شولتس، دوآن و شوتلز سيدني آلن، «نظريههاي شخصيت»، ترجمه يحيي سيدمحمدي، تهران، هما، 1377.