حق حيات
بزرگي مي گفت در صد سال گذشته، سه نفر ما حق حيات دارند: در باب اعتقادات، علامه اميني... در باب معنويت و دين داري، شيخ عباس قمي و در باب خودباوري و اثبات عيني اعتقادات، حضرت امام خميني قدس سره
علامه اميني، ما را در مسير صحيح اعتقادات قرار داد، مفاتيح الجنان بال معنا را گشود و انقلاب، که حاصل خون دل خوردن هاي امام بود، مانند سيمرغي که بال عقيده و معنا را به خدمت گرفته، لباس تحقق بر اندام عقايد و معنويت ما پوشاند.
چشم بابا!
«عباس، اين همه توي حوزه بوده اي اما تا حالا يک سخنراني از تو نديديم. چند شب است توي حرم حضرت معصومه عليه السلام سخنراني دعوت کرده اند، خيلي عالي حرف مي زند. مردم هم خيلي تعريفش را مي کنند. لااقل شب ها بيا حرم ، قلم و دفتر هم بياور و حرف هايش را بنويس که اگر جايي خواستي سخنراني کني، بلد باشي!»
شيخ عباس، متواضعانه به پدر گفت: چشم بابا. از فردا شب همين کاري که شما فرموديد را انجام مي دهم.
عباس، براي نماز مغرب و عشاء به حرم رفت. مردم براي شنيدن سخنراني به جلوي صحن آمده بودند. خيلي ها دو زانو نشسته بودند تا براي بقيه هم، جلو جا باشد.
سخنران اول خطبه کوتاهي در عظمت خدا خواند. بعد خلاصه بحث شب هاي قبل را تکرار کرد.
شيخ عباس حرف ها را نکته برداري مي کرد. خيلي برايش آشنا بود. انگار خودش همه اين حرف هايي که سخنران مي گفت را بلد بود؛ ولي به احترام پدر يادداشت مي کرد. پدرش با فاصله چند نفر، آن طرف تر نشسته بود و نگاهش مي کرد و از اين که شيخ عباس او هم آن جاست و آن هم نکات عالي را يادداشت مي کند خوشحال بود.
سخنران کتاب کوچکي را دست گرفت و گفت: اما منزل هفتم....
شيخ عباس از همان پائين منبر به کتابي که در دست سخنران بود، نگاه کرد. مليح و معصومانه لبخند زد. کتاب خودش بود؛ کتاب «منازل الآخره» همان کتابي که بر اساس روايات درباره مراحل و ايستگاه هاي قيامت نوشته بود.
شيخ عباس، به پدرش نگفت که بابا، اين آقايي که شما اين همه تعريفش را مي کنيد، از روي کتاب من، سخنراني مي کند. چون نمي خواست بابايش را خجل کرده باشد يا ريا کند.
کتابي که عمل شد!
ناشر، با توجه به آشنايي که با بازار کتاب داشت، پيش بيني مي کرد اين کتاب در کم تر از سه ماه، همه بازار را پر کند و حتي به چاپ مجدد هم برسد، توي همين فکرها بود که گفتند: يک آخوندي آمده و با او کار دارد.
وقتي به دفتر رفت، گل از گلش شکفت. با گرمي به طرف ميهمانش رفت و گفت« آشيخ عباس... اگر خدا کمک کند، اين کتاب شما همه بازار را پر مي کند»
شيخ عباس تأملي کرد و گفت «اين کتاب يک کسري دارد که بايد جبران کنم. آمده ام کتاب را قبل از چاپ تحويل بگيرم.»
ناشر چروکي به پيشاني انداخت و گفت: آشيخ عباس! چه اشکالي؟ اصلاحاتي اگر هست، در چاپ دوم و سوم وارد کن. شيخ عباس اصرار کرد و بالاخره کتاب را پس گرفت.
پنج، شش ماه بعد، شيخ عباس کتاب را به انتشاراتي داد. اما آقاي ناشر با تعجب، هر چه صفحات کتاب را ورق زد، تغييري نديد. با تعجب بيش تر پرسيد «آشيخ عباس، اين که همان است؟»
و شيخ عباس گفت« برخي از اعمال و نمازهايي که در اين کتاب نوشته بودم را خودم عمل نکرده بودم.
گفتم بهتر است، قبل از آن که به دست مردم برسد، يکبار به همه آن عمل کنم.»
اين بود که اکنون هر کس به هر عبادت و نماز و زيارتي مي رود، شيخ عباس را شريک اعمالش مي کند با کتابي که خودش به همه آن عمل کرده بود؛ کتاب« مفاتيح الجنان» يعني کليدهاي بهشت!
کتاب فروش و نويسنده
مرد کتاب فروش از توقف طولاني روحاني ساده پوشي که روبروي مغازه اش ايستاده بود خسته شده بود. از مغازه بيرون آمد و گفت: آشيخ، اگر کتاب مي خواهي بگو، والا لطفاً اين جا نايستيد.
روحاني با تواضع گفت، بنده عباس قمي هستم. کتاب فروش با التماس گفت: آشيخ، خواهش مي کنم از اين جا تشريف ببريد. مردم اگر بفهمند مفاتيح به اين خوبي را شما نوشتيد، ديگر نمي خرند!!!
عيار خلوص
شيخ عباس به شدت بيمار شده بود و ديگر نمي توانست به کارهايش برسد. به طبيب هم مراجعه کرده بود. اما انگار درد، کهنه شده بود.
شيخ عباس ياد روايتي افتاد که ارادتمند به اهل بيت و خادم اهل بيت، مورد احترام ملائک است.
با زحمت بلند شد، ليوان آبي را برداشت و روي دست راستش ريخت؛ همان دستي که هزاران روايت از اهل بيت نوشته بود. همان دستي که هيچ گاه بي وضو قلم به دست نگرفت و حديث ننوشت. سرش را رو به آسمان کرد و گفت« خدايا من با اين دست براي اوليائت نوشته ام. اگر مورد رضايت توست، مرا شفا بده.»
بسم الله گفت و آب را نوشيد. خودش تا اعماق جانش خنکاي آب را حس کرد. انگار کمي چشمش باز شد...
منبع:نشريه ديدار آشنا شماره 128