داستان اول
* تقديرنامه
آقاي اشرفي را حالا ديگر همه مي شناختند. كسي كه آيت الله خميني در نماز جماعت به ايشان اقتدا كرده بودند. آيت الله خوانساري هر از گاه، بي اطلاع قبلي به حجره ايشان مي رفتند و كسي كه آيت الله بروجردي همواره از ايشان صحبت مي كردند. حجت الاسلام اشرفي هنوز در حجره كوچك و دور از خانه و خانواده و در نهايت تنگدستي زندگي مي كرد.
آقاي اشرفي شيفته درس و بيان و كرامات مرحوم آيت الله بروجردي بود و همواره آرزوي زندگي ساده و زاهدانه آيت الله بروجردي را داشت.
از كرامات و بزرگواريهاي شيخ بسيار مي گفت و آقاي اشرفي اصفهاني هر لحظه ارتباط قلبي اش با استاد بيشتر مي شد. مي گفتند شيخ در دوران جواني، شبها آنقدر غرق مطالعه مي شده است كه گذشت زمان را متوجه نمي شده است و از صداي موذن، طلوع صبح را متوجه مي شده اند. مي گفتند املاكي كه در بروجرد از پدر به ارث برده بودند قسمت كرده و نيمي از آن را در يكي از سالها كه مردم در فشار و سختي زندگي مي كرده اند فروخته و پول آن را به مستمندان داده بودند و به سنت جد بزرگوارشان امام مجتبي(عليه السلام) اقتدا كرده بودند. و مي گفتند و مي گفتند...
همين حرفها و نقل قول ها بود كه حجت الاسلاماشرفي را واداشت پس از ورود آيت الله بروجردي به قم، درس مراجع تقليد ديگر را رها كرده و بطور مداوم در كلاسهاي ايشان شركت نمايند.
پس از مدت زمان كوتاهي آيت الله بروجردي نيز به ذهن سرشار و دقت و توانائي آقاي اشرفي پي بردند و به اين دليل دوستي محكمي بين اين استاد و شاگرد پيدا شده بود. طوري كه آقاي اشرفي در خارج ساعت هاي درسي نيز مرتب به ديدار استاد مي رفت و باز مي گشت.
آيت الله هم براي ديدار شاگرد خود به حجره او در مدرسه فيضيه مي آمدند و ساعتي را با هم مي گذراندند و اگر ملاقات ايشان به تاخير مي افتاد گله مي فرمودند و سراغ او را مي گرفتند.
حجت الاسلام اشرفي عليرغم اينكه فرصتش حتي براي خواندن دروس بسيار كم بود با وجود اين با شور و شوق سر كلاس مي نشست و تمام مطالبي را كه استاد در كلاس گفته بودند با خط زيبائي مي نوشت و بعد آنها را پاكنويس هم مي كرد. او هر خط را كه مي نوشت چهره خندان استاد جلوي نظرش مي آمد. چهره نوراني استاد با لباسهاي بسيار ساده و كم قيمت.
آن روز هم سرش روي جزوه بود و با عشق مي نوشت كه يكباره احساس كرد نوري جلوي چشمانش را گرفته است. صداي سلامي پر طنين و گيرا او را متوجه خود كرد، سربلند كرد استاد جلوي حجره او ايستاده بود. بلند شد، از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. استاد به حجره او آمده بود- آيت الله بروجردي، و چه بي ريا و بي تكلف- درست همانطور كه در موردش گفته بودند- آيت الله آرام يك گوشه از حجره ساده آقاي اشرفي نشستند و بعد از سلام و احوالپرسي از ايشان پرسيدند: « شنيده ام شما جزوه درس فقه و اصول را خوب مي نويسيد» آقاي اشرفي سر به زير انداخت و گفت: « گمان نمي كنم خط من خوب باشد استاد! مطالب شما ناب است و گرانقدر و از حسن ظن آقايان و حضرت عالي است كه اينطور مي فرمائيد».
آقاي بروجردي لبخندي زدند و فرمودند:
- اجازه مي دهيد يك جزوه از دروس فقه شما را ببرم؟ مي خواهم ببينم چطور نوشته ايد.
استاد به اصرار يك جزوه از درس فقه را گرفتند و رفتند.
فرداي آن روز آيت الله بروجردي از حجت الاسلام اشرفي تقدير و تشكر نمودند و چند روز بعد هم تقدير نامه اي از طرف آقاي بروجردي و به امضاي اساتيد و رؤسا و فضلا حوزه علميه براي ايشان فرستاده شد.
چهل سال از عمر آقاي اشرفي اصفهاني گذشته بود. او ديگر آن عطاالله پرجنب و جوش نبود. حالا ديگر محاسنش سفيد شده بود و دوره جواني را هم پشت سر گذاشته بود. توي حجره ساده و بي آلايشش نشسته بود و زماني كه تازه به حوزه علميه آمده بود را به ياد مي آورد. حجره اش را، سختي زندگي را... و خوشحال بود از اينكه توانسته بود با جديت و استقامت و توكل به خدا بر همه اين سختي ها چيره شود. رابطه او با آيت الله بروجردي از رابطه استاد و شاگردي بالاتر رفته بود. حالا ديگر آنها، دو دوست بودند، دو خويش، دو يار.
آيت الله خوانساري هم هنوز بي اطلاع به حجره ايشان مي آمدند و با هم سلام و احوالپرسي مي كردند و از وضع و حال يكديگر باخبر مي شدند.
آقاي اشرفي پيش از اين فكر مي كرد درجه اجتهاد را كه بگيرد انگار بزرگترين وظيفه و مسئوليت را از دوشش برداشته اند اما حالا كه مجتهد شده بود نه تنها ديگر اين حس را نداشت كه احساس مي كرد مسئوليت او سنگين تر شده است.
چند روز پيش آيت الله خوانساري به ايشان اجازه و حكم اجتهاد را داده بود. و او حالا ديگر آيت الله اشرفي اصفهاني بود. هر چند تاكنون آيت الله خوانساري در چندين مورد اجازه امور حسبيه را به ايشان سپرده بودند اما حكم اجتهاد چيز ديگري بود. هم خوشحال بود و هم مضطرب و غمگين. حكم اجتهاد را كه آيت الله خوانساري به دستش سپرده بود، ترس بر وجودش سايه انداخته بود. هميشه از آيت الله خوانساري و بروجردي شنيده بود كه غرور آفت مؤمن است و نابودكننده فضائل او، و حالا مي ترسيد از اين آفت. و مدام با خود مي گفت: « نكند حالا كه مجتهد شده ام دچار غرور بشوم. نكند خودم را بالاتر از ديگران بدانم. نكند...»
آيت الله اشرفي وقتي به خود آمد كه بانگ الله اكبر مؤذن در سراسر مدرسه طنين انداخته بود و او هنوز گوشه حجره اش نشسته بود. يا علي گفت بلند شد و رفت به طرف مسجد.
داستان دوم
*نماز باران
سال 1342 بود. آيت الله عطاالله اشرفي اصفهاني هنوز مثل يك طلبه زندگي مي كرد. ساده و بي آلايش در حجره محقرش.
آن سال در شهر قم فقر و قحطي بيداد مي كرد. باران نيامده بود و زمين ها و زراعت كشاورزان درحال سوختن بود. هر روز عده اي از شدت فقر و گرسنگي تلف مي شدند. تمام مردم شهر، گرسنه و نگران بودند.
پنجشنبه بود. آيت الله اشرفي هم مثل ساير مردم قم دو روز بود كه روزه گرفته بود. ماجرا از اين قرار بود كه چند روز پيش گروهي از مردم قم نزد آيت الله خوانساري آمده بودند و با آه و ناله از ايشان كمك خواسته بودند. آيت الله خوانساري ابتدا، مردم را به صبر و توكل خوانده بودند و بعد امر كرده بودند كه مردم دو روز آخر هفته را روزه بگيرند و در بازار هم اعلاميه زده بودند و حالا دو روز بود كه تمام مردم قم، از پير و جوان، روزه بودند.
آيت الله اشرفي هم جمعه صبح زود همراه جماعت زيادي از مردم با آنها حركت كرد و جهت اقامه نماز جمعه به راه افتاد. محل اقامه نماز بيابان بود و آيت الله خوانساري آنجا را جهت نماز تعيين كرده بودند. جماعت زيادي توي بيابان گرم و زير نور سوزان خورشيد جمع شده بودند. روحانيون عباها را وارونه پوشيده بودند. همه با پاي برهنه راه مي رفتند. همه اشك مي ريختند و آه و ناله مي كردند و بر سر و صورت مي زدند. روز قبل هم مردم به بيابان هاي خاك فرج رفته بودند و آقاي اشرفي برايشان منبر رفته بود اما هنوز باران نيامده بود.
براي دومين روز پي درپي بود كه نماز برگزار مي شد. آيت الله خوانساري منقلب بود، اشك مي ريخت. دعا كه مي خواند بدنش از شدت گريه مي لرزيد نماز ايشان هنوز تمام نشده بود كه جماعت نمازگزار احساس كردند كه هوا دارد تاريك مي شود. نماز كه تمام شد همه به آسمان خيره شدند. ابرهاي سياه تمام آسمان را پوشانده بودند. جماعت برخاستند.
انگار نم باران بود كه روي صورت هايشان مي خورد. باورشان نمي شد. هم خوشحال بودند و هم منقلب. اما مي خنديدند و به هم شادباش مي گفتند. آيت الله خوانساري اشك مي ريخت و آيت الله اشرفي در گوشه اي غرق حيرت بود و آرزو داشت روزي به چنين درجه اي برسد و آنقدر به خدا نزديك شود كه خدا نيز اين چنين دعايش را برآورده سازد.
داستان سوم
*مشورت
سال 1331 بود. جايگاه حوزه علميه روز به روز مستحكمتر مي شد و فشارهاي رژيم هم به همان اندازه بيشتر مي شد.
آيت الله بروجردي آن شب از آقاي اشرفي اصفهاني خواست تا پيش او برود و درباره امر مهمي تصميم بگيرند. آقاي اشرفي هم پيش استاد رفت تا ببيند آن مهم چيست و آنها بايد چه بكنند.
آقاي بروجردي بعد از سلام و عليك عبا را روي دوشش جابجا كرد و گفت:
- آقاي اشرفي شما خودتان خوب مي دانيد كه حالا مردم طور ديگري روي روحانيت حساب مي كنند. اصلا شايسته نيست كه طلبه اينجا يا هر حوزه علميه ديگري، سطح اطلاعات خود را بالا نبرد. براي اين كار هم بايد راهي پيدا كرد و چاره اي انديشيد. راستش اين است كه چون شما خوش فكريد و صاحب كمالات از شما خواستم بيائيد تا با هم چاره اي بينديشيم.
داستان چهارم
*زندان
آن شب در خانه آيت الله اشرفي غوغائي بود. او زخمي شده بود و نيز خبر رسيده بود كه امام از نجف به كويت رفته اند و دولت كويت هم از ورود ايشان جلوگيري كرده است. معلوم نبود كه امام كجا و به چه كشوري خواهند رفت. همه نگران بودند. همسر آيت الله اشرفي مثل پروانه به دور او مي گشت و پرستاري اش را مي كرد. محمد فرزند آيت الله اشرفي نماز مي خواند و اشك مي ريخت. پدر زبان به اعتراض گشود و او را به آرامش دعوت كرد. آن شب خواب به چشم هيچكس نمي آمد. در اواخر ساعات شب ناگهان درب منزل به صدا درآمد. آيت الله اشرفي مي خواست طبق عادت و روال خود درب منزل را بگشايد و به استقبال ميهمان برود، اما محمد نگذاشت. پدر مجروح بود و بايد استراحت مي كرد. محمد بلند شد و به طرف درب رفت. در كه باز شد محمد انگار خشكش زده بود. چند مامور ساواك و شهرباني با شتاب خود را به داخل انداختند. با صداي اعتراض محمد همه به طرف حياط آمدند. مامورها اهالي خانه را تهديد كردند كه هيچ حرفي نزنند. بعد سيمهاي تلفن را قطع كردند و سپس به داخل اتاق، جايي كه آيت الله اشرفي با تن مجروح در بستر دراز كشيده بودند، رفتند. دست وي را گرفتند و بلند كردند. محمد فرياد زد: «كجا مي بريد ايشان را؟»
آنها قهقهه مي زدند و گفتند: «چند دقيقه از قهرمانتان بازجويي مي كنيم بعد رهايش مي كنيم.»
آيت الله اشرفي پيش از رفتن وضو گرفت، به آسمان نگاه كرد و زير لب چيزي زمزمه كرد.
«اللهم ارضي برضايتك»
صداي موذن آمدن صبح و وقت نماز را ندا مي داد. آيت الله خواست نماز صبح را به جا آورد اما مامورها نپذيرفتند و با عجله او را سوار اتومبيل كردند و پس از بازجوئي كوتاه ايشان را به تهران برده و در شهرباني زنداني كردند.
داستان پنجم
* ادامه مبارزه
مردم كرمانشاه نگران بودند و ناراحت. اگر چه آقاي اشرفي نبودند اما مسجد آيت الله بروجردي به همان اندازه سابق شلوغ بود و مملو از جمعيت. حالاديگر همه مردم شهر مي دانستند كه آيت الله اشرفي اصفهاني دستگير شده اند و در تهران هستند. تمام وعاظ و سخنرانان شهر- بجز چند روحاني نماي درباري- در صحبت هايشان حرفي از آيت الله اشرفي به ميان مي آوردند و آرزوي آزاد شدن زودتر ايشان را مي كردند.
تظاهرات در سطح شهر كرمانشاه بيشتر شده بود و در تمام آنها شعار آزادي آيت الله اشرفي يكي از شعارها بود. در همين ايام آيت الله اشرفي در سلولي تاريك و بي هيچ امكاناتي به سر مي بردند. سلولي كه در آن حتي وقت ظهر و شب را متوجه نمي شدند و سربازي هرازگاه اوقات نماز و مقاطع روز را از پشت در زندان اعلام مي كرد: كه مثلاحالاظهر است يا عصر.
در زندان به جز آيت الله اشرفي خيلي از علماي ديگر هم بودند از جمله آيت الله دستغيب اما هيچ كدام از وجود ديگري خبر نداشت.
مامورين ساواك حتي در هنگام وضو گرفتن يا دستشوئي رفتن زندانيان هم پارچه اي بر سر آنها مي انداختند تا در هنگام رفت و آمد همديگر را نبينند. آيت الله اشرفي در زماني كه در آن سلول تنگ و تاريك بودند، مدام نماز مي خواندند. دعا مي كردند و ذكر مي گفتند. ايشان تا چند روز با همين اوضاع در سلول به سر مي برد، تا اين كه رژيم كه ياراي مقابله با اعتراضات گسترده مراجع تقليد و راهپيمائي هاي مردم را نداشت، ايشان را از زندان آزاد كرد.
آيت الله اشرفي پس از آزادي از زندان هم در تمام راهپيمائيها و تظاهرات ها مثل قبل پيشاپيش مردم حركت مي كرد و همپاي آنان شعار مي دادند و حتي خود، مردم را به راهپيمايي فرا مي خواند، راهپيمائي عيد فطر، تاسوعا و....
در روز تاسوعاي سال 57 در سراسر ايران مردم، از طرف علما و مراجع به راهپيمائي دعوت شده بودند و آيت الله اشرفي هم با تاكيد بر اين مورد از مردم خواسته بودند در راهپيمائي كرمانشاه شركت كنند و خود نيز با اينكه يكي از مقامات بالائي ساواك، ايشان را به وسيله تلفن تهديد به قتل كرده بود، مصمم و قاطعانه در راهپيمائي شركت كردند و به اين لحاظ و به دليل شركت در راهپيمائي براي بار دوم تا مرز زنداني شدن رفتند كه خداوند براي هميشه بساط جنايات و دزديهاي خاندان پهلوي را از اين كشور برچيد و تمام نقشه هايشان را نقش بر آب كرد.
داستان ششم
* ديو چو بيرون رود...
دل توي دل جماعت نبود. دوست داشتند مي توانستند پر بزنند و خود را نزد امام برسانند. دوست داشتند چشم كه باز مي كنند جلوي رويشان از چهره امام نوراني شده باشد و از تمام آن جماعت بيشتر، آيت الله اشرفي بود كه آرام و قرار نداشت، دستها را پشتش گذاشته بود و هي از اين طرف حياط مي رفت آن طرف و برمي گشت، به نقطه اي خيره مي شد ابروها را درهم مي كشيد، مي نشست و با انگشت روي موزائيك هاي كف حياط مي كوبيد و آنقدر اضطراب و پريشاني در چهره اش موج مي زد كه دل بقيه هم بي قرار شده بود.
محمد كنار پدر نشست. نگاهي به چهره مضطرب او كرد و پرسيد: چه شده است پدر... چرا اين قدر پريشاني؟ پدر دستي بر سر محمد كشيد، لبخند زد و گفت: آقا گفتند كه روز دوازدهم بهمن برمي گردند.
محمد دستان پدر را در دست گرفت و فشرد، اين كه عاليست، پس چرا توي فكر رفته ايد؟
آيت الله اشرفي به علفهاي هرزي كه توي باغچه روئيده بودند نگاه كرد و گفت:
اين بختيار از خدا بي خبر... نوكر شاه است... حرفش عين حرفهاي اربابش است.
چهره آيت الله برافروخته شده بود و بغض در صدايش موج مي زد:
«گفته است كه فرودگاه را مي بندد و اجازه نمي دهد آقا به ايران بيايد...»
محمد كه حسابي خونش به جوش آمده بود با صدائي كه به فرياد شبيه بود گفت:
- بيجا كرده... خودش را هم مثل اربابش بيرون مي اندازيم...
بعد دوباره به چهره پر از اندوه پدر نگاه كرد و پرسيد پدرجان... ما كي به آنجا خواهيم رفت... اگر همه مردم دست به دست هم دهند و آنجا بريزند بختيار كه سهل است، اربابهايش هم غلطي نمي توانند بكنند. آيت الله از توي جيبش تسبيح را درآورد و شروع كرد به ذكر گفتن... چند دقيقه بعد رو به جماعت كه توي حياط نشسته بودند و لام تا كام حرف نمي زدند كرد و گفت غصه نخوريد عزيزان... مگر ما مرده باشيم كه اجازه دهيم بختيار از ورود امام جلوگيري كند... پس فردا به ياري خدا همه با هم عازم تهران خواهيم شد تا به استقبال آقا و مرادمان برويم.
هنوز حرفهاي آيت الله تمام نشده بود كه انگار خون تازه اي در مردم دميده بودند. روي همديگر را مي بوسيدند، صلوات مي فرستادند. ولوله اي برپا بود كه گوئي حاصل بزرگترين جشن زندگي آنهاست و سرانجام روز موعود رسيد. دوازدهم بهمن تعداد زيادي از مردم كرمانشاه، از جوان و پير و زن و مرد، همه عازم تهران شدند و به پيشواز مقتدايشان شتافتند.
تهران هم پر از شلوغي بود و اضطراب و نگراني در دل مردم آشوب به پا كرده بود و اضطراب و پريشاني در چهره جمعيت موج مي زد. فرودگاه مهرآباد به دستور بختيار بسته شده بود و مردم دور تا دور فرودگاه جمع شده بودند و با مشتهاي گره كرده فرياد مي زدند: « واي به حالت بختيار اگر امام فردا نياد.» تهران... تمام ايران شده بود... شيرازيها، لرها، كردها، عربها... همه و همه از همه جا...
داستان هفتم
* نماز جمعه
امام خميني پس از ورود به ايران و بازگشتن اوضاع به حالت عادي براي ثبات و بقاي انقلاب شروع به انجام كارهاي زيربنايي نمودند و از جمله اين كارها، دستور به برپايي نماز سياسي عبادي جمعه كه ابتدا در تهران و پس از آن در شهرهاي ديگر بر پا گرديد.
دراولين ماههاي سال 158 آيت الله اشرفي اصفهاني طي حكمي از سوي حضرت امام به عنوان امام جمعه كرمانشاه منصوب شدند و در اين سنگر عظيم به حفظ و حراست از احكام و انقلاب اسلامي پرداختند. آيت الله اشرفي اصفهاني طي دوران اقامت در كرمانشاه چه قبل از انقلاب و چه پس از آن و منصوب شدن به عنوان امام جمعه شهر، كوچكترين تغييري در گفتار و رفتار، وضع زندگي و معيشت نداشت و همواره ساده و بي تكلف زندگي مي كرد. مردم كه به اخلاص ايشان اعتقاد داشتند و شجاعتهاي وي را در هنگام پيروزي انقلاب ديده بودند استقبال بي نظيري از نماز جمعه نمودند و اين سنگر بزرگ، به پايگاهي براي در هم شكستگي توطئه هاي منافقين و دشمنان اسلام تبديل شد.
آيت الله اشرفي در خطبه هاي نماز جمعه بيشتر درباره مسائل عقيدتي، اخلاقي توصيه به تقوي و پرهيز از گناه نيز بيشتر از اين مسائل، درباره مسئله ولايت فقيه و نقش آن در انقلاب و دفاع و پشتيباني و تائيد اين مسئله و لزوم حفظ امنيت و تمام موارد لازم براي بقاي جامعه صحبت مي كردند و نقش بسيج كننده و منسجم كننده نيروهاي خط امام را برعهده داشتند و همچنين، گاهي بوسيله اعلاميه هايي كه مشتركا با برخي ديگر از ياران صديق امام همچون شهيد دستغيب و مدني صادر مي كردند از مقام مرجعيت و ولايت امام دفاع مي كردند و افراد خائني همچون بني صدر را رسوا مي نمودند.
از ديگر موارد مورد توجه آيت الله اشرفي، تكيه بر امر وحدت بين شيعه وسني بود. جمعيت زيادي از استان كرمانشاه را مردم اهل تسنن تشكيل مي دهند و تكيه بر همدلي شيعه و سني ضروري و لازم بود.
آيت الله اشرفي در اين راه كارهاي زيادي انجام دادند از جمله مسافرت هاي متعدد به شهرهاي پاوه، جوانرود و روانسر كه اكثراً اهالي آنجا سني بودند ديدار و گفت وگو با ائمه جماعت، برگزاري سمينارهاي متعددي مركب از ائمه جمعه سني و شيعه در مركز استان، نمودند.
ايشان هم چنين هر دو ماه يكبار سميناري در جهت اتحاد بين شيعه و سني و با حضور شخصيتهايي مثل شهيد آيت الله صدوقي و رهبر معظم انقلاب، آيت الله خامنه اي كه در آن زمان- امام جمعه تهران بودند - برگزار مي نمودند.
ايشان همچنين همواره ضمن ارشاد و هدايت مردم به كارهاي اجتماعي و مشكلات مردم مي پرداختند، به گونه اي كه بجز دفتر امام جمعه در منزل ايشان به روي مراجعين باز بود و ايشان خود شخصا در منزل را براي ميهمانان باز مي كردند.
اين صفا و سادگي آيت الله و همچنين رسواگري ها و روشنگري هاي ايشان بود كه آتش كينه و نفرت از آن بزرگوار را هر لحظه در دل منافقين كور شعله ورتر مي ساخت.
داستان هشتم
*ترور نا فرجام
آيت الله اشرفي به سنگرهاي خالي و ويران شده مزدوران بعثي كه مي رسيد دست ها را مشت مي كرد و فرياد مي زد: « الله اكبر! اين است قدرت خدا. اين است امداد غيبي خداوند.»
آيت الله اشرفي آنروز از تمام شهر ديدن كردند و براي رزمندگان نيز سخنراني كرده و دلداريشان دادند. ايشان در ميان ويرانه هاي شهر دست به سوي آسمان بلند كرد و گفت:
« الحمدلله كه اين شهر آزاد شد، يكي از آرزوهاي من همين بود.»
رزمندگان كه گوئي با آمدن ايشان، نيروئي مضاعف يافته بودند، به دنبال ايشان براه افتادند و به مهديه شهر، كه تنها محل سالم آنجا بود، رفتند.
در و ديوار مهديه پر از گلوله بود و از باند و سرنگهايي كه آنجا بود مي شد تشخيص داد كه عراقيها از آنجا به عنوان بيمارستان استفاده كرده بودند.
آيت الله اشرفي در مهديه وضو گرفتند و به همراه رزمندگان نماز شكر خواندند.
عراقيها حتي در آن چند دقيقه هم كه رزمندگان در مهديه بودند دست از تيراندازي برنمي داشتند و حتي دو گلوله خمپاره به نزديكيهاي مهديه اصابت كرد.
پس از پايان نماز رزمندگان به دور ايشان جمع شده بودند و از آن بزرگوار مي خواستند تا براي شهادتشان دعا كنند، آيت الله اشرفي هم براي پيروزي آنها بر دشمن و رسيدن به آرزوهايشان دعا كردند و سپس در ميان بدرقه گرم و صميمي رزمندگان، به شهر كرمانشاه، بازگشتند.
از همان اوائل انقلاب، پس از آنكه منافقين خائن، سخن ها و كارهاي آيت الله اشرفي را براي خود خطرناك ديدند و از فاش شدن هر چه بيشتر چهره كريه شان توسط آيت الله اشرفي بيم داشتند تصميم به از بين بردن ايشان گرفتند.
در سال 1359، اين گروهك فريب خورده براي دادن اخطار و ترساندن آيت الله اشرفي و منصرف كردن ايشان از ارائه روشنگريها و رسواگريهايشان در مورد منافقين، يك بمب صوتي در نزديك منزل ايشان كار گذاشتند كه منفجر شد و شيشه هاي منزل ايشان و همسايه ها شكست. اما بنابر مشيت الهي و خواست حق، آيت الله اشرفي در هنگام اين حادثه براي زيارت، در مشهد مقدس به سر مي بردند. به اين ترتيب خداوند اين نقشه منافقين را با شكست به پايان رساند.
آيت الله اشرافي پس از بازگشت از مشهد عليرغم تهديدهاي مستقيم و غيرمستقيم از ادامه فعاليتهاي خود در زمينه جنگ، حل مشكلات مردم، حل اختلافات شيعه و سني و نيز رسوا كردن منافقين لحظه اي دست بر نداشتند و همين امر منافقين را روز به روز نسبت به آيت الله اشرفي خشمگين تر مي كرد.
حدود يك سال بعد يعني در تير سال 1360 كه منافقين از آيت الله اشرفي به تنگ آمده بودند و ايشان را سد راه اهداف پليد خود مي دانستند، نقشه اي ديگر را طرح كرد.
يكي از روزهاي تيرماه آن سال و در هنگام ظهر آيت الله آماده رفتن به مسجد آيت الله بروجردي شدند. ايشان پس از انجام مقدمات و وضو گرفتن راهي مسجد شدند.
در هنگام ورود به مسجد، در آنسوي خيابان روبروي مسجد، درهاي يك پيكان زرد رنگ باز شد و سه نفر از آن پياده شدند. هر سه نفر جورابهاي زنان روي صورت كشيده و چهره شان را پوشانده بودند و شرارت از چهره شان مي باريد. يكي از آنها از توي ماشين اسلحه اي درآورد. آيت الله اشرفي اصفهاني جلوي مسجد ايستاده بود، مرد فرياد زد: «آقاي اشرفي!» آيت الله برگشت و نگاهش كرد. مرد ماشه را كشيد اما گلوله شليك نشد. اسلحه گير كرده بود. مردم تازه متوجه شدند كه اوضاع از چه قرار است. زني جيغ كشيد. فردي كه همراه آيت الله اشرفي بود ايشان را به سرعت به داخل مسجد برد.
مردم به سوي مهاجمان حمله ور شدند و آنان پا به فرار گذاشتند.
مهاجمان در هنگام فرار نارنجكي را به سوي مسجد پرتاب كردند. پس از لحظه اي صداي مهيبي آمد و دود و آتش توي آسمان پيچيد و دقايقي بعد صداي شيون و فرياد، خيابان هاي اطراف مسجد را پر كرده بود.
در گوشه اي از خيابان چادر مشكي پاره اي افتاده بود و آنسوتر جنازه خونين و تكه تكه شده يك زن روي آسفالت گرم خيابان پخش شده بود. در كنار او نيز چهار نفر با بدن هاي خونين زخمي شده بودند و دست و پا مي زدند. اما به خواست و اراده خدا به آيت الله اشرفي آسيبي نرسيد.
چند لحظه بعد، جماعت زيادي دور زخمي ها جمع شده بودند. سپس صداي آژير آمبولانس ها دركوچه پيچيد و شهيد و زخمي ها را كه سندي ديگر از جنايتكاريهاي منافقين بودند به بيمارستان منتقل كردند. منافقيني كه بار ديگر نقشه شان نقش بر آب شده بود.
داستان نهم
*روز حادثه
سال 61 بود. ابر قدرت هاي استعمارگر از خارج كشور را تهديد مي كردند و به ايران تجاوز كرده بودند و منافقين نيز در داخل هر روز يك فاجعه مي آفريدند. تا آن وقت بسياري از ياران صديق امام به دست اين گروهك خائن به شهادت رسيده بودند. آيت الله مدني، صدوقي و دستغيب سه شهيدي بودند كه شهداي محراب لقب گرفته بودند. سه شهيد محراب كه پس از شهيد اول محراب - امام علي (عليه السلام) - توفيق و فيض عظيم شهادت در محراب نصيبشان گشته بود.
آيت الله اشرفي آن روزها اگرچه براي شهادت اين ياوران امام و دوستان صديق ايشان، اندوهگين بودند اما از سوئي ديگر در نمازها و عباداتشان آرزو مي كردند كه پنجمين شهيد محراب باشند.
روز جمعه 23 مهرماه، آيت الله اشرفي طبق معمول، صبح آماده رفتن به مسجد و اقامه نماز جمعه شدند. محاسنشان را شانه كردند. عطر به لباس ها و محاسنشان زدند ويادداشت ها را مرور كردند. بعد در گوشه اي از اتاق نشستند.
محمد وقتي وارد اتاق شد آيت الله اشرفي چشم ها را بسته بودند و زير لب ذكر مي گفتند . به زندگي مي انديشيدند ، به سده اصفهان، به ابوذر، به پدر و به بازار عتيق. حجره محقرش ، به محمد هم حجره ايش. به آيت الله بروجردي و به امام وجنگ و... شهادت... صداي محمد او را به خود آورد.
- «پدر شما خسته ايد. ديروز از مسافرت آمده ايد . حتما توي ماشين هم خسته شده ايد. امروز نماز جمعه را شما نخوانيد».
آيت الله چشم ها را باز كرد ، لبخندي زد. زير لب چند بار ذكر يا الله و يا حسين گفتند و سپس فرمودند:
- « پسرم! تا حالامن در تمام نمازهاي جمعه خود را رسانده ام. حالاتو اين بار كه اتفاقا از مهمترين دفعات است مي خواهي كه من نروم؟».
محمد با خود انديشيد «چرا اين بار از مهمترين دفعات است ؟ خوب شايد به خاطر مسائل جنگ و پيروزي هاي اخير رزمندگان باشد و شايد...»
چهره آيت الله اشرفي نوراني تر از هميشه شده بود و حالتي در ايشان بود كه محمد لحظه اي دلش لرزيد. با خود انديشيد:
- « نكند اين بار..؟»
محمد درست حدس زده بود. آيت الله مي دانست كه دارد به آرزويش مي رسد وپنجمين شهيد محراب مي شود.
آن روز و كمي پيش از شروع نماز منافقي بالباس بسيجي خود را به آيت الله رساند. لحظه اي بعد نارنجكي از جيبش درآورد و...
منابع:
روزنامه کيهان شماره 19150
روزنامه کيهان شماره 19167
روزنامه کيهان شماره 19169
روزنامه کيهان شماره 19171
روزنامه کيهان شماره 19173