|
حضرت فاطمه بنت اسد
-(9 Body)
|
حضرت فاطمه بنت اسد
Visitor
387
Category:
دنياي فن آوري
سلام مادر! دوباره در منظر نگاهم بنشين! من علي هستم، پسر تو! تو را مي بينم در آن فضاي مکدر و منفور. سال هاي سياه جاهليت زمين را به نسياني کريه کشانده است. اعراب جاهلي بر قتل و غارت و زنده به گور کردن دختران سبقت مي جويند. در اين ميان برخي از طوايف مثل کوه در برابر توفان جاهليت ايستاده اند. جواني پاک و روحاني غمگين و مايوس چشم به آسمان مي دوزد و نجات مردم را از خداي يگانه اش مي طلبد. اين جوان اسد نام دارد. پس از اين پريشاني ها با مادر خود در مورد ازدواج صحبت مي کند. برايش دختري صالح به نام عاتکه را خواستگاري مي کنند. بعد از مدتي زندگي مشترک، خداوند دختري زيبا به آن دو عطا مي کند. دختري به نام فاطمه؛ يعني تو! اسد، عاشقانه تر از هر پدري دوستت دارد و به تو مي بالد. هيچ گاه دامن اعتقاد خود را به شرک نمي آلايي. از همان ابتدا مذهب حنيف را مي پذيري و از پيروان ابراهيم خليل قرار مي گيري. کم کم بزرگ مي شوي و خواستگاران بر در خانه اسد مي کوبند. در يکي از روزهاي گرم مکّه، ابوطالب به خواستگاري تو مي آيد و تو او را ميپذيري به خاطر سوابق درخشانش. به عقد او درمي آيي، چراكه ابوطالب، شخصيت برجسته عرب است و اصالت و محبوبيت خاصي دارد. تو همه خوبي هاي اين خاندان را مي داني و مهم تر از همه، روحانيت را در چهره او درمي يابي. ابوطالب به پيامبر(ص) توجه خاصي دارد و تو نيز با تمام وجود، مادرانه براي رشد محمّد(ص) تلاش مي کني. تا جايي که برخي گمان دارند تو او را از فرزندان خود بيشتر دوست داري. وقتي عبدالمطلب، محمد را به ابوطالب مي سپارد او را به خانه تو مي آورد و به تو مي گويد: بدان که اين کودک پسر برادر من است. او از جان و مالم نزد من عزيز تر است. مواظب باش که اگر چيزي از تو خواست کوتاهي نکني. تو مي خندي و با آرامشي مادرانه جواب مي دهي:"سفارش محمّد را به من مي کني در حالي که او را از جان و فرزندم بيشتر دوست مي دارم؟" خدا چهار پسر و دو دختر را ثمره زندگي تو و ابوطالب قرار مي دهد. اما محبت و مهرباني تو در حق محمد به اندازه اي است که خدا مي خواهد تو را از بقيه مادران متمايز نمايد. حادثه اي لازم است تا مقام تو براي هميشه در هستي ثبت شود و آن حادثه به زيباترين شکل رقم مي خورد. ماه هاست که مرا در رحم خود پرورش مي دهي. مردم مشغول طواف و مناجاتند. به کعبه نزديک مي شوي. گروهي از بني عبدالعزي رو به روي کعبه نشسته اند. چه ثانيه هاي عجيبي است، درد تمام وجودت را در برگرفته؛ دردي ناگهاني و عميق. دستت از همه جا کوتاه است. نگاه مي کني. نه زني مي بيني و نه ياوري. متوجه قدرت لايزال الهي مي شوي: اي پروردگار من! به تو و آن چه كه از جانبت آمده و به نياي خود ابراهيم خليل که بيت عتيق را بنا نهاد ايمان دارم. پس به حق آن که اين خانه را بنا نهاد و به حق مولودي که در رحم من است اين وضع حمل را بر من آسان گردان! در همين لحظه بزرگترين رويداد هستي بر کعبه عارض مي شود. همه مي بينند که ديوار کعبه شکافته مي شود و تو به فرمان الهي وارد مي شوي و از چشم انسان ها نهان مي گردي. ديوار به حالت اول بر مي گردد. مردان عرب به سرعت براي بازکردن در کعبه اقدام مي کنند. کليد مي آورند. کلنگ مي زنند. اما هيچ نيرويي بر کعبه تاثير نمي گذارد. همه به اين باور مي رسند که قدرتي ماورايي اين اتفاق را جهت دهي مي کند. سه روز در کعبه ميهمان هستي. روز چهارم است و خبر نهان شدن تو در کعبه ميان مردم شهر پيچيده. ناگهان مثل چهار روز پيش ديوار کعبه شکافته مي شود و تو خرامان خرامان از دل خانه خدا پا بيرون مي نهي. لحظه حلول ملکوت بر زمين است و من، علي، در آغوش تو. تنها خدا مي داند و تو و من که آن سه روز در کعبه بر ما چه گذشته است. مرا بر روي دست مي گيري و مي فرمايي:"من بر زنان پيش از خود برتري يافته ام. زيرا آسيه، خدا را پنهاني در جايي پرستش مي کرد که خداوند دوست نداشت در آن مکان عبادت شود جز در حالت اضطرار. مريم دختر عمران نخل خشک را تکان داد تا خرماي تازه آن را تناول کند. اما من داخل خانه خدا شدم و از ميوه ها و روزي هاي بهشتي خوردم..." مردم، سراپا حيرت به تو خيره مانده اند. زمين تشنه کلام تو باقي مانده است. و تو اين عطش را چنين شعله ور مي کني: و چون خواستم بيرون آيم در هنگامي که فرزند برگزيده ام بر روي دست من بود، هاتفي از غيب مرا ندا داد که اي فاطمه: اين فرزند بزرگوار را علي نام کن. به درستي که منم خداوند عليّ اعلي و او را آفريده ام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خويش به او بخشيده ام و نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نموده ام. او را به آداب خجسته خود تأديب نموده ام و امور خود را به او تفويض کرده ام. در خانه من متولد شده است و او اول کسي است که بر بالاي بام خانه ام اذان خواهد گفت و بت ها را خواهد شکست و آن ها را از بالاي کعبه به زير خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگواري و يگانگي ياد خواهد کرد. او بعد از حبيب من و برگزيده از جميع خلق من يعني محمّد(ص)، امام و پيشوا و وصيّ او خواهد بود. خوشا به حال کسي که او را دوست دارد و ياري اش کند و واي بر حال کسي که فرمان او نبرد و او را ياري نکند و انکار حق او نمايد. ابو طالب، پدرم، مرا به سينه خود مي فشارد و دست تو را مي گيرد و به خانه مي برد. پيامبر مرا در آغوش مي گيرد و در دامن خود مي گذارد. تا نگاهم به چشمان پرفروغ او مي افتد، لبخند زنان با قدرت خدا به سخن درمي آيم:"السلام عليک يا رسول الله و رحمت الله و برکاته." سپس به اذن لايزال، آيات سوره مؤمنون را تلاوت مي کنم. اشک در چشمانت حلقه زده است. چه افتخاري بالاتر از اين؟! تو اولين زني هستي از بني هاشم که با مردي هاشمي ازدواج کرده اي. از اين رو نسب من هم از مادر و هم از پدر به هاشم بن عبد مناف مي رسد و اين فخر بزرگي است. بقيع در چه آرامشي فرو رفته است! بازهم به ياد روزهاي اوّلي مي افتم که اسلام پيامبر را پذيرفته بوديم. من اولين مردي بودم که با سن اندک خود اسلام آوردم و پيامبر را تصديق کردم. يادم هست و به وضوح مي بينم آن روز زيبا را! مقابلت مي نشينم و مي گويم: پيامبري محمد(ص) آغاز شده است. او به بعثت رسيده! تو خوب مي داني که چه علاقه عجيبي ميان من و محمّد(ص) است. آن سال هاي سياه را به خاطر مي آوري که قحطي شهر را در برگرفته بود. پدر قدرتي براي سيرکردن ما نداشت. از اين رو مرا به نزد محمّد فرستاديد و من در خانه پاک خديجه در آغوش محمد(ص) رشد يافتم و تو امروز به چشمانم خيره مي شوي و سال هاي همنشيني مرا با محمد(ص) مرور مي کني... سال هاي سخت شکنجه مي گذرد و دوران شعب با همه پريشاني ها و محنتهايش به پايان مي رسد. ليله المبيت من بهانه خوبي است براي حرکت پيامبر و اسلامش به سوي مدينه و سپس جهان هستي. ما نيز به دنبال پيامبرمان به سوي مدينه هجرت مي کنيم.دو فاطمه در اين سفر همراه من هستند. به مدينه مي رسيم و در کنار مهاجران به زندگي خود ادامه مي دهيم. سال هاي حساس و بحراني اسلام در مدينه سپري مي شود. غزوه ها و جنگ ها، پيروزي هاي گسترده اي بر اهل حق بشارت مي دهد. تو در طول زندگاني خويش از توحيد دست نکشيده اي. حتي با وفات پدر در حمايت از اسلام و رسولش جسورتر و مقاوم تر شده اي. روزهاي بيماري تو آغاز مي شود. کهولت سن، چهره ات را خسته کرده است. مي دانم که به استراحتي بلند نياز داري. چهارسال از هجرت گذشته و تو پيرزني 65ساله در گوشه مدينه نشسته اي و به فراق پدر و خديجه در عام الحزن مي انديشي. همين چند روز پيش که به ديدنت آمدم آثار سفر را در نگاهت هويدا ديدم. گويي رسا و واضح با من از سفري دور و استراحتي بلندتر سخن مي گفتي. امروز که چنين آشفته و غمگين بر مزارت نشسته ام به ياد چند ساعت پيش هستم. پريشان و خسته به سوي پيامبر دويدم. و چه دويدن مايوسانه اي! مي بيني! پيامبر خدا نشسته است و من با گريه وارد مي شوم. پيامبر(ص) سرش را بلند مي کند و با تعجب مي پرسد: چه شده است، علي جان! چرا گريه مي کني؟ جواب مي دهم: يا رسول الله! مادرم فاطمه از دنيا رفت! بغض در گلوي پيامبر مي نشيند. برمي خيزد و مي فرمايد: به خدا سوگند او مادر من هم بود. شتابان به سوي خانه ما مي دود. کنار جنازه ات مي آيد و بر تو مي گريد. به زنان مهاجر و انصار فرمان مي دهد که تو را غسل دهند. کار غسل تمام مي شود. پيامبر را خبر مي کنند. يکي از پيراهن هاي خود را در مي آورد و مي فرمايد: فاطمه را در اين پيراهن کفن کنيد! من و ديگر اصحاب خوب مي دانيم دليل کار او چيست. اما پيامبر رو به مسلمانان مي فرمايد: کاري کردم که هيچ گاه مانند آن را انجام نداده بودم. علت را نمي پرسيد؟ همه منتظرند تا خود جواب گويد: اما پيامبر جنازه تو را بر دوش مي گيرد. آه! مادر! همين چند ساعت پيش تو را به بقيع آورديم. جنازه ات را بر زمين نهاديم. باز همه چيز مقابل چشمانم مرور مي شود. چه غم سنگيني است! پيامبر خم مي شود. خود به داخل قبر مي رود و در آن مي خوابد. آن گاه برمي خيزد و جنازه تو را در قبر مي نهد. سپس سرش را به طرف تو خم مي کند و مدتي طولاني با تو سخن مي گويد. هيچ کس نمي داند با تو چه مي گويد. تنها کلمه آخر را مي شنويم. سه مرتبه مي فرمايد: پسرت! آن گاه بيرون مي آيد و خاک بر قبر تو مي ريزد. خود را به روي قبرت مي اندازد و با صداي بلند مي فرمايد: معبودي جز خداي يکتا نيست. پروردگارا! من او را به تو مي سپارم. از جاي برمي خيزد. مسلمانان جلو مي آيند. مرا تسلي مي دهند و به پيامبر مي گويند: کارهايي انجام داديد که تاکنون نکرده بوديد. حال پيامبر پرده از رازها برمي دارد: من امروز احسان و نيکي هاي ابوطالب را از دست دادم. فاطمه کسي بود که اگر چيزي نزد خود مي داشت مرا بر خود و فرزندانش مقدم مي دانست. من روزي از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين که مردم در آن روز برهنه محشور مي شوند حرف زدم. فاطمه با شنيدن آن سخن ها با ناراحتي و هراس گفت: واي از اين رسوايي! و من برايش ضمانت کردم که خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از فشار قبر يادآوري کردم. او گفت: واي از ناتواني! من ضمانت کردم که خدا او را ايمن کند. و اين که خم شدم و با او سخن گفتم براي اين بود که پرسش هايي را که از او مي شود به او تلقين کنم. چون از او پرسيدند پروردگارت کيست؟ جواب داد. وقتي پرسيدند امام و ولي تو کيست؟ در پاسخ ماند و چيزي نگفت و من به او گفتم: پسرت. پسرت. سر بر مزار تو مي نهم و در اين سکوت تلخ بر جدايي تو مويه مي کنم. پيامبر به عمار مي فرمايد: به خدا سوگند من از قبر فاطمه بيرون نيامدم جز آن که دو چراغ از نور را ديدم که نزديک سر فاطمه آوردند و دو چراغ ديگر از نور در نزد دست هاي او بود و دو چراغ از نور در کنار پاهايش و دو فرشته که بر قبر او گماشته بودند و تا قيامت براي او استغفار خواهند کرد. روز غم انگيزي است مادر! و تنهايي من از آن غم انگيزتر! دلم برايت تنگ شده است و چه زود رفتن تو مرا پير کرده است. به پيامبر نگاه مي کنم. چه غم سنگيني بر شانه هاي استوارش به تلاطم درآمده. هنوز مدتي از عام الحزن نگذشته که تو اين چنين زخم هاي او را تازه کرده اي! پيامبر با شکوه و مقاوم از بقيع دور مي شود و به سوي اجتماع مسلمانان مي رود. با خود مي انديشم تو مقدمه حضور و حرکت من بوده اي و بي جهت نيست که پيامبر بارها فرمود: بهشت زير پاي مادران است! مادر! بهشت بر تو گوارا باد! تو در بقيع تنها نيستي و فرشتگان الهي در كنارتو هستند و انيس و مونس تو...
|
|
|