نخستين نمازگزار جوان در اسلام
ابن فضيل از حبة العرني روايت كرده كه گفت: شنيدم علي(عليهالسلام) ميفرمود: همانا خدا را به مدت پنج سال عبادت كردم پيش از اين كه كسي از اين امت او را عبادت كند. ابوعمرو گفت: از شعبه روايت شد كه او از سمعة بن كهيل و او نيز از حبة العرني روايت كرده است كه گفت: شنيدم علي(عليهالسلام) ميفرمود: من اول كسي هستم كه با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) نماز به جا آوردم. ابو عمرو گفت: سالم بن ابي جعد روايت كرده كه گفت: به ابن الحنفيه گفتم: آيا ابوبكر اولين كسي بود كه اسلام آورد؟ گفت: نه. ابو عمرو گفت: صلاخي از انس بن مالك روايت كرده است كه گفت: پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) روز دوشنبه مبعوث شد و علي(عليهالسلام) روز سه شنبه با او نماز گزارد. ابو عمرو گفت: زيد بن ارقم گفت: اول كسي كه پس از پيامبر(صلي الله عليه و آله) به خد ايمان آورد، علي(عليهالسلام) پسر ابي طالب بود. ابو عمرو گفت: پدرم براي ما به چند واسطه از عفيف و او از پدرش و او نيز از جدش روايت كرده است كه گفت: به حج وارد شدم. نزد عباس بن عبدالمطلب رفتم كه مردي تاجر بود تا برخي از كالاهاي تجاري را از او بخرم. به خدا سوگند، من نزد او در مني بودم كه ناگاه ديدم مردي از چادري نزديك عباس بن عبدالمطلب خارج شد. پس به آسمان نگاه كرد و هنگامي كه ديد خورشيد مايل شده است، مشغول نماز خواندن شد. سپس زني از آن چادر خارج شد و پشت سر آن مرد به نماز خواندن پرداخت. پس از آن پسري كه آغاز جوانياش بود از آن چادر بيرون آمد و همراه آن مرد نماز خواند. من به عباس گفتم: اين مرد چه كسي است؟ گفت: محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب، پسر برادرم. گفتم: اين زن چه كسي است؟ گفت: زنش خديجه دختر خويلد است. گفتم: اين جوان چه كسي است؟ گفت: علي پسر ابي طالب و پسر عموي محمد است. گفتم: اين چه كاري است كه انجام ميدهند؟ گفت: نماز ميگزارد و گمان ميكند كه او پيامبر است و كسي جز زن و پسر عمويش از او پيروي نكرده است. همچنين معتقد است كه او به زودي گنجهاي كاخ كسري و قيصر را براي امتش به ارمغان ميآورد.[1]
شجاعت و جسارت جواني و پيروي از فرمان اميرمؤمنان علي(عليهالسلام)
از جندب بن زهير ازدي روايت شده است كه گفت: وقتي خوارج از علي(عليهالسلام) جدا شدند،حضرت علي(عليهالسلام) به سوي ايشان حركت كرد و ما نيز همراه او حركت كرديم تا اين كه به اردوگاه ايشان رسيديم. آنان را چنان سرگرم قرائت قرآن ديديم كه گويي از ايشان صداي زنبورهاي عسل به گوش ميرسيد. در ميان آنها افرادي بودن كه با شب كلاههاي[2] درازي، سرشان را پوشانده بودند و پيشانيهاي پينه بسته داشتند. من با ديدن اين صحنه، به شك افتادم و از همراهي با حضرت منصرف شدم. از اسب پايين امدم و نيزهام را در زمين فرو كردم. زره، جوشن و سلاحم را كنار گذاشتم و شروع كردم به نماز خواندن. در حالي كه اين چنين با خدا راز و نياز ميكردم: پروردگارا! اگر رضاي تو جنگيدن با اين افراد است، پس چيزي را به من نشان بده كه با آن، حق را دريابم و اگر خشم تو را به دنبال دارد، پس مرا از آن بازدار. در اين هنگام، علي(عليهالسلام) رسيد و از مركب رسول خدا(صلي الله عليه و آله) پايين آمد و براي نماز خواندن ايستاد. مردي نزد حضرت آمد و گفت: خوارج از رودخانه عبور كردند. سپس مردي ديگر آمد و گفت: از رودخانه عبور كردند و رفتند. اميرالمومنين علي(عليهالسلام) فرمود: از رودخانه عبور نكردن و عبور هم نميكنند و هر آينه روبهروي آب صاف و زلال كشته خواهند شد. خدا و رسول خدا(صلي الله عليه و آله) عهد كردهاند كه چنين خواهد شد. سپس علي(عليهالسلام) به من گفت: اي جندب! آيا تپه را ميبيني؟ گفتم: بله. فرمود: همانا رسول خدا(صلي الله عليه و آله) به من فرمود كه ايشان جلوي آن كشته ميشوند. سپس فرمود: من پيكي را ميفرستم، تا اينكه ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(عليهالسلام) فراخواند، ولي آنان به سويش تيراندازي ميكنند و او كشته خواهد شد. جندب گفت: به سوي آنها رهسپار شديم. به ناگاه ايشان را در لشكرگاه خودشان ديديم كه به جايي نرفتهاند. حضرت علي(عليهالسلام) با صداي بلند مردم را فراخواند و جمع كرد. سپس به ميان آنها آمد و فرمود: چه كسي اين كتاب [قرآن] را ميگيرد و ايشان را به كتاب خدا و سنت پيامبرش فرا ميخواند، در حالي كه كشته خواهد شد و بهشت پاداش او خواهد بود. به جز يك جوان از قوم بني عامر بن صعصعه هيچ كس به نداي او پاسخ نداد. هنگامي حضرت علي(عليهالسلام) او را كم سن ديد، به او فرمود: به جايگاهت بازگرد. سپس دوباره درخواستش را تكرار كرد. باز به جز آن جوان، هيچ كس به او پاسخ مثبت نداد. حضرت فرمود: اين كتاب را بگير، ولي بدان كه كشته خواهي شد.
جوان رفت تا اين كه به جماعت نزديك شد به گونهاي كه صدايشان را ميشنيد. ناگهان به سوي جوان تيراندازي كردند. پس او به سوي ما برگشت، در حالي كه صورتش پر از تير شده بود. حضرت علي(عليهالسلام) به ما فرمود: جماعت خوارج، روبهروي شما هستند. پس ما بر آنان حمله كرديم. جندب گفت: شك من از بين رفت و با دست خودم، هشت نفر از آنها را كشتم.[3]
تمجيد پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) از علي(عليهالسلام) در نوجواني و جواني :
قاسم بن ابي سعيد گفت: حضرت فاطمه(سلاماللهعليها) به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) آمد و از ناتواني صحبت كرد. پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله) به او فرمود: آيا مقام و منزلت علي(عليهالسلام) را نزد من ميداني؟ مرا حمايت كرد، در حالي كه او دوازده ساله بود. در برابر من عليه دشمن شمشير كشيد، با اين كه شانزده ساله بود و قهرمانان را كشت، در حالي كه نوزده ساله بود. غمهايم را زدود، با اين كه بيست ساله بود و در قلعه خيبر را كند و بلند كرد، در حالي كه بيست و دو ساله بود و اين در حالي بود كه پنجاه مرد نميتوانستند آن در را بلند كنند. قاسم بن ابي سعيد گفت: رنگ رخسار فاطمه(سلاماللهعليها) روشن شد و به سرعت به پيش علي(عليهالسلام) آمد و او را از فرمايش پيامبر آگاه كرد. علي(عليهالسلام) فرمود: حالت چگونه ميشد اگر به تو ميگفت كه همه اين كارها را به فضل خداوند متعال بوده است.[4]
جوان مجاهد :
هنوز بيش از بيست و پنج سال از عمر مبارک علي عليهالسلام نگذشته بود و از ازدواج پر برکتش با زهرا عليهاالسلام زماني نرفته بود، که جنگ احد پيش آمد. معمولاً مردان جوان پس از ازدواج، بيشتر در انديشه زندگاني مشترک خويشند و به همسر و معاش و آينده خانواده خود ميانديشند، ولي علي عليهالسلام درست در چنين هنگامي، خانه و خانواده را رها کرد و به دستور پيامبر صلي الله عليه وآله روي به ميدان جنگ نهاد.
پس از جنگ، به پيامبر صلي الله عليه وآله گفت: «يا رسولالله! هفتاد نفر در احد شهيد شدند و حمزةبنعبدالمطلّب، سر سلسله آنان بود، امّا من از اين فيض محروم گشتم و از شهادت به دور افتادم. بسيار ناراحت شدم که چرا فيض شهادت نصيبم نگرديد!»
پيامبر صلي الله عليه وآله فرمود: «يا علي! تو سرانجام شهيد خواهي شد، امّا ميخواهم بدانم هنگام شهادت، چگونه آن را ميپذيري؟» علي عليهالسلام گفت:«يا رسولالله! نفرماييد چگونه ميپذيري، بفرماييد چگونه سپاسگزاري ميکني. اين جا، جاي صبر نيست، جاي سپاس گزاردن است!» (5)
جوان پرهيزگار :
در ميان ياران پيامبراکرم صلي الله عليه واله جواني بود که در ميان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسي احتمال گناه در بارهاش نميداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولي شبها به خانههاي مردم دستبرد ميزد.
يک بار، هنگامي که روز بود، خانهاي را در نظر گرفت و چون تاريکي شب همه جا را فرا گرفت، از ديوار خانه بالا رفت. از روي ديوار به درون خانه نگريست. خانهاي بود پر از اثاث و زني جوان که تنها در آن خانه به سر ميبرد. شوهرش از دنيا رفته بود و خويشاوندي نداشت. او، به تنهايي در آن خانه ميزيست و بخشي از وقت خود را به نماز شب و عبادت ميگذراند.
دزد جوان با مشاهده جمال و زيبايي زن، به فکر گناه افتاد. پيش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهاي از مال و ثروت، و بهرهاي از لذّت و شهوت!» سپس لختي انديشيد. ناگهان نوري الهي به آسمان جانش زد و دل تاريکش را به نور هدايت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال اين زن را بردم و دامن عفتش را نيز لکّهدار کردم، پس از مدّتي ميميرم و به دادگاه الهي خوانده ميشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
از عمل خود پشميان شد، از ديوار به زير آمد و خجلت زده، به خانه خويش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع ياران رسول خدا صلي الله عليه واله پيوست. در اين هنگام زن جواني به مسجد در آمد و به پيامبر گفت:
«اي رسول خدا! زني هستم تنها و داراي خانه و ثروت. شوهرم از دنيا رفته و کسي را ندارم. شب گذشته، سايهاي روي ديوار خانهام ديدم. احتمال ميدهم دزد بوده، بسيار ترسيدم و تا صبح نخوابيدم. از شما ميخواهم مرا شوهر دهيد، چيزي نميخواهم؛ زيرا از مال دنيا بينيازم.»
در اين هنگام، پيامبر صلي الله عليه وآله نگاهي به حاضران انداخت. در ميان آن جمع، نظر محبتآميزي به دزد جوان افکند و او را نزد خويش فرا خواند. سپس از او پرسيد: «ازدواج کردهاي؟»
- نه!
- حاضري با اين زن جوان ازدواج کني؟
- اختيار با شماست.
پيامبر اکرم صلي الله عليه وآله زن را به ازدواج وي در آورد و سپس فرمود:«برخيز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهيزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت و براي شکرگزاري به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسيد: «اين همه عبادت براي چيست؟!
جوان پاسخ داد: «اي همسر باوفا! عبادت من سببي دارد. من همان دزدي هستم که ديشب به خانهات آمدم، ولي براي رضاي خدا از تجاوز به حريم عفت تو خودداري کردم و خداي بنده نواز، به خاطر پرهيزکاري و توبه من، از راه حلال، تو را با اين خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه اين عنايت، آيا نبايد سخت در عبادت او بکوشم؟!»
زن لبخندي زد و گفت: «آري، نماز، بالاترين جلوه سپاس و شکرگزاري به درگاه خداوند است!»(6)
جوان قهرمان :
جوانان مسلمان، سرگرم زورآزمايي و مسابقه وزنهبرداري بودند. سنگي بزرگ آنجا بود که مقياس نيرومندي و مردانگي جوانان به شمار ميرفت و هر کس آن را به اندازه توانايياش حرکت ميداد.
در اين هنگام رسول اکرم صلي الله عليه وآله رسيد و پرسيد: «چه ميکنيد؟»
- داريم زورآزمايي ميکنيم. ميخواهيم ببينيم کدام يک از ما نيرومندتر و زورمندتر است.
- ميخواهيد من بگويم چه کسي از همه نيرومندتر است؟
- البتّه، چه از اين بهتر که پيامبرصلي الله عليه وآله داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم صلي الله عليه وآله کدام يک را به عنوان قهرمان معرّفي ميکند. هر کس پيش خود گمان ميکرد اينک پيامبر صلي الله عليه وآله دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرّفي خواهد کرد.
رسول اکرم صلي الله عليه وآله فرمود:
« از همه نيرومندتر، کسي است که اگر از چيزي خوشش آيد، علاقه به آن چيز، او را از دايره حق و انسانيت خارج نسازد و به زشتي نيالايد، و اگر در جايي خشمناک ميشود بر خويشتن پيروز آيد، جز حقيقت نگويد و کلمهاي دروغ يا دشنام بر زبان نياورد، و اگر صاحب قدرت و نفوذ گردد و در پيش راهش مانعي نماند، بيش از حقّش، دست پيش نياورد!" (7)
جوان شرمسار :
روزي حضرت عيسي عليهالسلام از صحرايي ميگذشت. در راه، به عبادتگاه عابدي رسيد و با او مشغول سخن گفتن شد.
در اين هنگام، جواني که به کارهاي زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا ميگذشت. وقتي چشمش به حضرت عيسي عليهالسلام و مرد عابد افتاد، پايش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ايستاد و گفت:
«خدايا! من از کردار زشت خويش شرمندهام، اکنون اگر پيامبرت مرا ببيند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدايا! عذرم را بپذير و آبرويم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت: «خدايا! مرا در قيامت با اين جوان گناهکار محشور مکن!»
در اين هنگام خداي برترين به پيامبرش وحي فرمود که: «به اين عابد بگو ما دعايت را مستجاب کرديم و تو را با آن جوان محشور نميکنيم. چه، او به دليل توبه و پشيماني، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبيني، اهل دوزخ!» (8 )
حضرت علي(عليهالسلام) و گوش مالي دادن جوان بدرفتار :
كوفيان (راويان اهل كوفه) گفتهاند كه سعيد بن قيس همداني روزي حضرت علي(عليه السلام) را بيرون از خانه ديد و به او گفت: اي اميرمؤمنان، در اين ساعت بيرون از خانه به سر ميبريد؟ فرمد: بيرون نيامدم مگر اين كه ستمديدهاي را كمك كنم يا به فرياد اندوهناكي برسم. پس در اين هنگام زني كه به شدت ترسيده بود، به نزد حضرت آمد و گفت: اي اميرمؤمنان، شوهرم به من ستم كرده است و سوگند خورده است كه حتما مرا ميزند. پس با من بيا تا به نزد او برويم. حضرت سرش را پايين آورد، سپس سرش را بالا آورد، در حالي كه ميفرمود براي اينكه حق ستمديدهاي گرفته شود و در مطالبه حقش زبانش نگيرد و به لكنت نيفتد، به زن گفت: خانهات كجاست؟ زن گفت: در فلان جا. پس حضرت با زن رفت تا اينكه به منزلش رسيد. زن گفت: اين خانهام است. سعيد بن قيس گفت: حضرت سلام كرد. پس جواني كه لباس رنگي به تن داشت، به سوي او آمد. حضرت فرمود: از خدا بترس؛ زيرا زنت را ترساندهاي. جوان گفت: تو چه كاره او هستي؟ به خدا سوگند، به خاطر اين سخن تو او را با آتش خواهم سوزاند. سعيد بن قيس گفت: عادت اميرمومنان اين بود كه هر گاه به جايي ميرفت، تازيانه را به دست ميگرفت و شمشير زير دستش آويزان بود. پس هر كس مجازاتش حد تازيانه بود، او را با تازيانه و هر كس مجازاتش ضربه شمشير بود، او را با شمشير ميزد. اميرمؤمنان به او گفت: تو را به معروف و كار پسنديده امر كردم و از گناه نهي كردم و تو معروف را رد ميكني و نميپذيري. توبه كن وگرنه تو را ميكشم. قيس همداني گفت: جوان به دست و پاي اميرمؤمنان افتاد و گفت: اي اميرمؤمنان مرا ببخش، خداوند تو را ببخشايد. پس حضرت علي(عليهالسلام) به زن فرمود:
كه داخل خانهاش شود و از جوان دست برداشت؛ در حالي كه ميفرمود: در بسياري از سخنان درگوشي آنها، خير و سودي نيست مگر كسي كه باين وسيله، به كمك ديگران يا كار نيك يا اصلاح در ميان مردم امر كند.[9]
ستايش خداوند را كه به وسيله من ميان اين زن و شوهر را اصلاح كرد.[10]
اسلام آوردن جوان يهودي نزد حضرت علي(عليهالسلام) :
از حضرت رضا(عليهالسلام) به نقل از پدرانش روايت شده است كه در دوران خلافت ابوبكر، پسري يهودي به نزد ابوبكر آمد و گفت: سلام بر تو اي ابوبكر، رييس گروه، به او گفتند: چرا با عنوان خليفه مسلمانان به او سلام نكردي؟ سپس ابوبكر به او گفت: حاجتت چيست؟ پسر گفت: پدرم با اعتقاد به دين يهود مرد و گنجها و اموالي را به جا گذاشته است. اگر جاي آنها را آشكار سازي، در حضور تو ا سلام ميآورم و از دوست داران تو ميشوم و يك سوم آن ثروت را به تو و يك سوم آن را به مهاجرين و انصار ميدهم و يك سوم ديگر را هم براي خود برميدارم. ابوبكر گفت: اي بدبخت! آيا به جز خدا كسي از غيب آگاهي دارد. ابوبكر اين را گفت و از جا برخاست. پسر يهودي سپس به سوي عمر رفت. بر او سلام كرد و گفت: من نزد ابوبكر رفتم تا مسئلهاي از او بپرسم، ولي پاسخ مرا نداد. اكنون آن مسئله از تو ميپرسم. پس داستان خود را بيان كرد. عمر گفت: آيا غيب را جز خدا كس ديگري ميداند؟ سپس پسر يهودي به سوي علي(عليهالسلام) آمد، در حالي كه ا و در مسجد بود. بر او سلام كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در آن هنگام، ابوبكر و عمر سخن او را شنيدند. پس گفتند: چرا به ابوبكر مانند علي(عليهالسلام) سلام نكردي. در حالي كه ابوبكر خليفه است. پسر يهودي گفت: به خدا سوگند، او را به اين لقب (اميرالمؤمنين) صدا نزدم مگر اين كه آن را از كتابهاي پدرانم و اجدادم در تورات فراگرفتهام. اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام) فرمود: به چيزي كه ميگويي وفا ميكني؟ پسر يهودي گفت: بله. حضرت فرمود: خدا، فرشتگانش و تمام كساني را كه اين جا نزد من هستند، گواه ميگيرم كه به عهد خود پايبند باشي. پسر يهودي گفت: بله، قبول دارم. حضرت پوستي سفيد را براي نوشتن خواست و بر روي آن چيزي نوشت. سپس به پسر گفت: آيا دوست داري كه بنويسي؟ گفت: بله. حضرت فرمود: پس ورقههايي را با خود بردار و به يمن برو و دنبال سرزمين برهوت در حضرموت بگرد. پس وقتي غروب خورشيد به نزديك آن سرزمين رسيدي، آن جا بنشين، به زودي كلاغهايي با منقارهاي سياه در حالي كه قارقار ميكنند، به سوي تو ميآيند. در آن هنگام، پدرت را به اسم صدا بزن و بگو اي فلان، من فرستاده جانشين محمد(صلي الله عليه و آله) هستم، پس با من صحبت كن. به زودي پدرت جواب ميدهد. وقتي از او درباره گنجها بپرسي، برايت بيان ميكند. پس هر آنچه در آن ساعت ميگويد، در ورقه خودت بنويس. و پس از برگشت به سرزمينت، خيبر از آن چه در ورقه نوشتهاي، پيروي كن. پسر يهودي رفت تا اين كه به سرزمين يمن رسيد و همانگونه كه حضرت فرموده بود، آنجا نشست. ناگهان ديد كه كلاغهاي سياهي در حالي كه قارقار ميكنند، به سوي او ميآيند. پسر يهودي پدرش را صدا زد. پدرش پاسخ داد و گفت: واي بر تو، چه كسي تو را در اين وقت و در اين جا كه يكي از جايگاههاي دوزخيان است، آورده است؟ پسر يهودي گفت: آمدم تا درباره گنجهايت بپرسم كه آنها را در كجا پنهان كردهاي؟ پدرش گفت: در ديواري در محلي به فلان نشاني پنهان كردهام. پسر يهودي نشانيها را نوشت. سپس پدرش گفت: واي بر تو، از دين محمد(صلي الله عليه و آله) پيروي كن. پسر به سرزمين خيبر بازگشت و با غلامان، كارگران، شتر و كيسه به سوي محل نشاني رفت. پس بر اساس نوشته، گنجي را كه شامل ظرفهايي از نقره و طلا بود، يافت. آنها را بر شتران بار كرد و به خدمت علي(عليه السلام) رسيد و گفت: اي اميرالمؤمنين! شهادت ميدهم به اين كه خدايي جز الله نيست و محمد(صلي الله عليه و آله) فرستاده خداست و همانا شما جانشين و برادر محمد(صلي الله عليه و آله) و امير راستين مؤمنان هستي آن چنان كه شما را به اين لقب ناميدم. اين قافله، شامل درهم و دينارهاست. پس آنها را هرگونه كه خدا و رسولش دستور دادهاند، خرج كنيد. مردم به حضرت علي(عليهالسلام) گفتند: اين مسئله را چگونه دريافتي؟ حضرت فرمود: از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) شنيده بودم كه اگر بخواهيد شما را از چيزي آگاه كنم كه از اين مسئله عجيبتر است، مردم گفتند: ما را آگاه كن. حضرت فرمود: روزي با رسول خدا(صلي الله عليه و آله) زير سايبان سرگرم شمارش شصت و شش جاي پا بودم. در حالي كه آن جاي پاها از فرشتگاني بود كه من با صفت، اسم و زباني كه با آن سخن ميگفتند، آشنا بودم.[11]
رفتار حضرت علي با برخي جوانان روشن فكر :
روايت شده است كه در زمان حضرت علي(عليهالسلام) آب رودخانه فرات طغيان كرد. مردم گفتند كه ميترسيم غرق شويم. علي(عليهالسلام) حركت كرد و در كنار فرات نماز به جا آورد. پس از آن، از كنار مجلس برخي از جوانان روشنفكرنما كه از آن حضرت بدگويي ميكردند، ميگذشت. حضرت متوجه آنان شد و فرمود: اي دنباله قوم ثمود، اي انسانهاي زشترو، آيا شما جز انسانهايي سركش، فرومايه و حقه باز هستيد؟ من را با اين غلامان و نوكران چه كار؟ در اين موقع، بزرگان گفتند: به درستي كه آنان جواناني بسيار نادان هستند. پس به سبب آنها از ما روي برنگردانيد و ما را ببخشيد. حضرت فرمود: شما را نميبخشم و به نزند شما نميآيم، مگر اينكه اين مجالس را از ميان برداشته باشيد، پنجره خانههاي خود را كه به بيرون از خانه گشوده ميشود، بسته باشيد، همه ناودانهاي خانههاي خود را كه آب آن به بيرون از خانه ميريزد، كنده باشيد و آبريز و منجلابها را كه در راهها ساختهايد، خراب كرده باشيد؛ زيرا تمام اينها در گذرگاه مسلمانان موجب اذيت و آزار ايشان است. آنها گفتند: همه اين كارها را انجام ميدهيم. حضرت رفتند و آنها را به حال خود گذاشتند تا اين كه آنان به عهد خود عمل كردند. از اين رو، حضرت دعا كرد. سپس با ضربهاي كه به رودخانه فرات زد، آب به اندازه يك ذراع پايين رفت.[12]
جواني با پدر و برادر جوان :
ابن ادريس به چند واسطه از امام صادق(عليهالسلام) روايت كرده است كه امام صادق(عليهالسلام) فرمود: عربي باديه نشين به خدمت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) آمد. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) كه عبايي نازك پوشيده بود، نزد او آمد. عرب باديه نشين به او گفت: اي محمد! با ظاهري نزد من آمدي كه گويي جوان هستي. رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: بلي اي اعرابي، من جوان، پسر جوان و برادر جوان هستم. اعرابي گفت: اي محمد! جوان بودن شما را ميپذيرم، ولي چگونه فرزند جوان و برادر جوان هستيد؟ رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: آيا نشنيدهاي كه خداوند عزيز ميفرمايد: گروهي گفتند شنيديم جواني از مخالفت با بتها سخن ميگفت كه او را ابراهيم ميگويند. من فرزند ابراهيم(عليهالسلام) هستم، ولي برادر جوان هستم، زيرا همانا در روز جنگ احد نداكنندهاي آسماني با صداي بلند فرياد زد: هيچ شمشيري جز ذوالفقار و هيچ جواني جز علي(عليه السلام) نيست. از اين رو، علي برادر من است و من برادر اويم.[13]
ماجراي كمك مالي سه جوان و عثمان به مردي مستمند :
از امام صادق(عليهالسلام) نقل است كه فرمود: عثمان بن عفان كنار در مسجد نشسته بود كه مردي نزدش آمد و از او كمك مالي درخواست كرد. عثمان دستور داد كه پنج درهم به او بدهند. مرد به او گفت: مرا راهنمايي كن. عثمان به او گفت: روبهرويت جواناني هستند؛ آن جوانان كه ميبيني. عثمان با دست به آن سو از مسجد اشاره كرد در آنجا امام حسن و امام حسين و عبدالله بن جعفر(عليهماالسلام) بودند. پس مرد نزد آنها رفت. بر آنان سلام كرد و كمك خواست. امام حسن(عليهالسلام) فرمود: اي فلان، درخواست تو جايز نيست مگر براي يكي از سه مورد: پرداخت خون بهاي داغ ديدهاي، قرض كمرشكن يا فقر شديد باشد. پس براي كدام يك از اينها كمك ميخواهي؟ مرد گفت: براي پاره اي از اين سه مورد. امام حسن(عليهالسلام) پنجاه دينار. امام حسين(عليهالسلام) چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر، چهل و هشت دينار دستور دادند، به او بدهند. مرد برگشت. پس به عثمان رسيد. عثمان به او گفت: چه كار كردي؟ مرد گفت: با شما روبهرو شدم و از شما كمك خواستم. پس دستور دادي به من آن مقدار كمك كنند كه خود ميداني، ولي از من نپرسيدي كه براي چه از شما كمك ميخواهم، در حالي كه آن انسان توانگر و صاحب مال؛ امام حسن(عليهالسلام) هنگامي كه از او درخواست كمك كردم، به من فرمود: اي فلان، اين كمك را براي چه ميخواهي؛ زيرا اين درخواست تو جايز نيست مگر اين كه براي يكي از سه كار باشد. پس به او گفتم كه براي كدام كار كمك ميخواهم. بنابراين، او پنجاه دينار و آن دو نفر، يكي چهل و نه دينار و ديگري چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت: چه كسي براي تو از اين جوان بهتر است؛ آنها علم را با خير و حكمت از شير مادر گرفتهاند.[14]
نفرين امام حسن(عليهالسلام) و زن شدن جوان اموي :
روايت شده است كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: به درستي كه حسن بن علي، مردي ناتوان است. اگر به او اجازه بدهي بالاي منبر برود، مردم به او خيره ميشوند. بنابراين، سخنش را قطع ميكند و ناتمام ميگذارد. پس معاويه به امام حسن(عليهالسلام) گفت: اي ابا محمد! اگر بالاي منبر بروي و ما را موعظه كني، بهرهمند ميشويم. امام حسن(عليهالسلام) بلند شد و حمد و ثناي خداوند را به جا آورد. سپس فرمود: كسي كه مرا ميشناسد چه بهتر و كسي كه مرا نميشناسد، پس من حسن فرزند علي، فرزند سيده و مولاي زنان جهان، فاطمه دختر رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. من فرزند بشارت دهنده و بيم دهنده هستم. من فرزند پيامبر خدا هستم من فرزند چراغي روشنايي بخش هستم. من فرزند كسي هستم كه به سوي جن و انس مبعوث شده است. من فرزند بهترين آفريده خدا پس از رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. من فرزند كسي هستم كه داراي فضيلتهاي گوناگون است. من فرزند كسي هستم كه داراي معجزهها و برهانهاي مختلف است. من فرزند اميرمؤمنان هستم. من كسي هستم كه حقم را گرفتهاند. من يكي از دو آقاي جوانان بهشتي هستم. من فرزند ركن و مقام هستم. من فرزند مكه و مني هستم. من فرزند مشعر و عرفات هستم. در اين هنگام، معاويه خشمگين شد و گفت: درباره خرماي رسيده چيزي بگو و اين حرفها را رها كن. امام حسن(عليهالسلام) فرمود: باد باعث برامدگي آن و گرما باعث رسيدنش و سرماي شب باعث خوشمزگي آن ميشود. سپس به سخنان آغازين خود بازگشت و فرمود: من فرزند كسي هستم كه شفاعت او پذيرفته است. من فرزند كسي هستم كه فرشتگان به همراه او جنگيدند. من فرزند كسي هستم كه قريش به فرمان او گردن نهادند. من فرزند امام مردم و فرزند محمد رسول خدا(صلي الله عليه و آله) هستم. معاويه، نگران از اين كه مردم شيفته او شوند و شورش كنند، گفت: اي ابا محمد، از منبر پايين بيا. آن چه گفتي كافي است. امام حسن(عليهالسلام) از منبر پايين آمد. معاويه به او گفت: گمان كردي كه به زودي خليفه ميشوي. آخر تو را چه به خليفه شدن؟ امام حسن(عليه السلام) فرمود: همانا خليفه كسي است كه به كتاب خدا و سنت خدا عمل كند. كسي كه جور و ستم ورزيده، سنت را رها كرده، دنيا را پدر و مادر خود قرار داده و مالك ملكي شده است كه اندكي از آن بهره ميبرد، سپس لذتش تمام ميشود و عاقبت شومش براي او باقي ميماند، خليفه نيست.
جواني از بنياميه كه در مجلس بود، از سخنان امام حسن(عليهالسلام) خشمگين شد و به امام حسن(عليهالسلام) و پدرش بسيار دشنام داد. امام حسن(عليهالسلام) او را نفرين كرد و فرمود: خدايا، نعمتي را كه از آن برخوردار است، بازگير و او را به زن مبدل كن تا مايه عبرت او باشد. پس جوان به خودش نگريست. با شگفتي ديد كه تغيير جنسيت داده و زن شده است. پس امام حسن(عليهالسلام) فرمود: اي زن، دور شو. تو را با مجلس مردان چه كار؛ زيرا همانا تو زن هستي. سپس امام حسن(عليهالسلام) لحظهاي سكوت كرد. پس از جا برخاست تا برود كه عمرو عاص گفت: بنشين، من چند پرسش دارم. امام حسن(عليهالسلام) فرمود: بپرس. عمرو عاص گفت: به من بگو كه بخشش و احسان دستگيري كردن و جوان مردي چيست؟ امام حسن(عليهالسلام) فرمود: بخشش و احسان، همان شركت در كار خير و كمك كردن به بيچارگان قبل از اين كه درخواست كنند و دستگيري كردن، همان دفاع كردن از محارم و صبر كردن در هنگام سختيهاست. جوانمردي، همان است كه مرد دينش را حفظ كند، خودش را از آلودگي و دستاندازي به ناموس ديگران باز دارد. حقوقي را كه بر عهده دارد، ادا كند و سلام كردن را آشكار سازد. پس از آن، امام حسن(عليهالسلام) از مجلس خارج شد.
پس از مدتي، معاويه در اين باره، عمرو بن عاص را سرزنش كرد و گفت: مردم شام را تباه كردي. عمرو بن عاص گفت: از من دور شو، زيرا مردم شام، تو را براي ايمان و دين دوست ندارند، بلكه تو را به جهت اين كه به دنيا دست يابند، دوست دارند و شمشير و مال در دست توست. پس مردم به سخنان حسن(عليهالسلام) بينياز نيستند.
پس داستان جوان اموي در ميان مردم پراكنده شد. از اين رو، زن آن جوان نزد امام حسن(عليهالسلام) آمد و براي برطرف شدن مشكل شوهرش گريه و زاري كرد. امام حسن (عليه السلام) دعا كردند و خداوند آن جوان اموي را به حالت گذشتهاش برگرداند.[15]
معامله حضرت علي(عليهالسلام) با پسر جوان :
حضرت علي(عليهالسلام) به محله پارچه فروشان رفتند و به مردي گفتند: دو پيراهن به من بفروش. مرد گفت: اي اميرالمؤمنين، لباسي را كه ميخواهيد، دارم. وقتي كه مرد پارچه فروش او را شناخت، حضرت از او گذشتند و با او معامله نكردند. نزد پسري ايستادند و دو پيراهن را يكي را به سه درهم و ديگري را به دو درهم خريدند. حضرت فرمودند: اي قنبر، پيراهن سه درهمي را بگير. قنبر گفت: پيراهن سه درهمي براي شما سزاوارتر است. زيرا شما بالاي منبر ميرويد و براي مردم سخنراني ميكنيد. حضرت فرمود: تو جوان هستي و شور و اشتياق جوانان را داري و من از پروردگارم حيا ميكنم، خود را بر تو ترجيح دهم. شيندم كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) ميفرمود: به غلامانتان از لباسي كه ميپوشيد، بپوشانيد و آنچه خود ميخوريد، بخورانيد. وقتي حضرت پيراهن را پوشيد، دستور داد آستين آن را ببرند و براي نيازمندان شب كلاه درست كنند. به زودي پدر آن پسر آمد و به حضرت گفت: همانا پسر من شما را نشناخت و اين دو درهم را از معامله با شما سود برده است. حضرت فرمود: من اين پول را پس نميگيرم؛ زيرا ما با هم چانه زديم و با رضايت در قيمت پيراهنها به توافق رسيديم.[16]
پينوشت:
1 - بحارالانوار: ج 38، ص 257.
2 - در صدر اسلام افرادي بودند كه شب كلاههاي درازي ميپوشيدند و سرشان را با آن ميپوشاندند.
3 - بحارالانوار: ج 33، ص 385.
4 - بحارالانوار: ج 40، ص 6.
5- انسان کامل /44
6- عرفان اسلامي، حسين انصاريان، ج 8/254
7- داستان راستان، ج1/95؛ وسائل، ج 2/469
8- خزينةالجواهر/ 647
9 - سوره نساء، آيه 114.
10 - بحارالانوار: ج 40، ص 113.
11 - بحارالانوار: ج 40، ص 263.
12 - بحارالانوار: ج 41، ص 250.
13 - همان: ج 42، ص 64.
14 - بحارالانوار: ج 43، ص 333.
15 - بحارالانوار: ج 48، ص 88.
16 - همان: ج 40، ص 323.