جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
سختيهاي زندگي
-(6 Body) 
سختيهاي زندگي
Visitor 324
Category: دنياي فن آوري

معناي رنج،معناي زندگي

عنوان سخن من خدا، رنج و معناي زندگي است. به نظرم بزرگترين مشکلي که بيماران صعب العلاج با آن دست به گريبان اند، مشکل معناي زندگي است. آلبر کامو در اين باره تعبيري دارد. او مي گويد: ما زماني احساس نياز به معنا مي کنيم که دستمان از همه جا کوتاه مي شود. آدمي که احساس مي کند پايش را جاي محکمي گذاشته است، ولي بعداً خود را در خلأ احساس مي کند و همه چيز را از دست رفته مي بيند، آن هنگام است که فکر مي کند نياز به دستگيره اي دارد که او را حفظ کند.
بعضي افراد مفهوم و معناي زندگي را به معناي رنج برگردانده اند. اگر فرض کنيم همه زندگي مجموعه اي از شيريني ها بود، همه چيزها خوب و هيچ فراق و تلخکامي نبود، شايد مسئله معناي زندگي اينقدر حساس نمي شد. ما آنجايي با مشکل روبرو مي شويم که احساس مي کنيم آن چيزهايي را که مي خواهيم، به آنها نمي رسيم. آن چيزي را که آرزو داريم نمي يابيم. يا اينکه تلاش کرده ايم و به کسي، چيزي، موقعيتي، شرايطي و حالتي رسيده ايم ولي متأسفانه آن را از دست مي دهيم. رنج از دست دادن و رنج نرسيدن.
بعد از مدت ها مخصوصاً از ميانسالي به بعد، به تدريج احساس مي کنيم هيچ چيز جالبي در جهان وجود ندارد که به ما گرمي و لذت ببخشد. مثل اينکه همه بوها، چهره ها، رنگ ها و لحظات طراوت خود را از دست داده اند. مثل اينکه احساس مي کنيم همه چيز تکراري شده است. هيچ چيزي در ما شور و هيجان و جذبه ايجاد نمي کند.
اين است که به نظر مي آيد اگر اين رنج ها نبود، بحث معناي زندگي اينقدر برجسته نمي شد. در مواجهه با نيمه هاي خالي است که مشکل پيدا مي کنيم. اين وضع مختص آدميان ملحد و بي دين نيست. زيرا تصور رايج اين است که انسان هاي بي دين و سکولار با مسئله معناي زندگي مشکل پيدا مي کنند. به نظر مي آيد، هر انسان جدي که زندگي را جدي گرفته و به عنوان يک انتخاب به زندگي نگاه مي کند؛ با مسئله معناي زندگي مواجه مي شود. اگر با نگاهي خداباورانه بنگريم و بدانيم که خداوند مهربان است، خداي عشق و زيبايي است و اگر ما در سايه او و مهمان او هستيم و به قول مولانا:
خوان کرم گسترده اي
مهمان خويشم کرده اي
کوشم چرا مالي اگر
من گوشه نان بشکنم
اگر ما واقعاً مهمان خدائيم، اين چه مهماني است که اينگونه با انواع رنج ها و دردها آميخته است؟
اين است که به نظر مي آيد مسئله معناي زندگي، مسئله اي است که در مواجهه شدن با سختي ها و سخت ترين سختي ها يعني مسئله مرگ، جدي تر مطرح مي شود. اختصاصي هم به باسواد و بي سواد، فيلسوف و غيرفيلسوف، عارف و عامي ندارد.
آلبر کامو مي گفت: فوري ترين مسئله، مسئله معناي زندگي است. البته در جايي مطرح کرده و مي گويد: قبلاً تصور مي شد که فلسفه فقط به عالم عقول و علل اولي مي پردازد؛ ولي واقعيت اين است که فلسفه به عنوان تأمل عقلي بايد به خود زندگي هم بپردازد.
برخي از فيلسوفان مي گويند: خودکشي مهمترين سوال فلسفه است. چرا؟ چون به اين سوال برمي گردد که آيا زندگي در مجموع ارزش زيستن دارد يا نه؟
کسي که واقعاً خودکشي مي کند ولو اينکه فيلسوف هم نباشد، در مجموع به اين نتيجه مي رسد که زندگي اش ارزش زيستن ندارد. هيچ اميدي به تغيير و دگرگوني و تحول اوضاع دروني اش نمي بيند. لذا دست به خودکشي مي زند. سؤال از خودکشي واقعاً به اين سؤال برمي گردد که آيا زندگي با رنج ها و تلخي ها ارزش زيستن دارد يا نه؟ بخش عظيمي از ادبيات فلسفي روزگار ما به پوچي پرداخته است. قهرمانان بزرگ آثار سارتر و کامو و ديگران کساني اند که به اوج پوچي رسيده و به بي معنا بودن زندگي دست پيدا کرده اند. من هم فکر مي کنم اگر امروز بخواهم از وقت درست استفاده کنم، از اين زاويه به اين بحث بپردازم و ببينم فلسفه چه حرفي در اين باره برايمان دارد. زيرا همه ما بايد تجربه مواجه شدن با مرگ را از سر بگذرانيم. همه ما تجربه ديدن آدمياني که به تنهايي مي ميرند را نيز داشته و داريم.
اولين نکته اي که بايد به آن پاسخ داد اين است: رنج چيست؟ فيلسوفان تحليلي به ما ياد داده اند که وقتي حرف مي زنيم بايد روشن و با مفهوم حرف بزنيم.

چيستي رنج

به نظر مي آيد رنج امري subjective – objective است. يعني رنج سويه اي دروني و سويه اي بيروني دارد. انسان است که به مفهوم دقيق کلمه رنج مي کشد. چيزي که ما فارغ از هرگونه بحث فلسفي درون خودمان مي يابيم، اين است که رنج احتياج به نفس و فاعل آگاهي داشته و نتيجه قرار گرفتن در يک موقعيت عيني است. از زمان ارسطو به اين طرف اين سؤال مطرح شد که چرا انسان زجر مي کشد؟ سؤال اصلي فيلسوفان رواقي نيز همين امر بود.
کل فلسفه رواقيون تلاش براي رهايي از رنج توسط راه حل هاي ارائه شده توسط آنها بود. مسئله اصلي بعضي اديان نيز زجر کشيدن انسان بود. بودا مي گفت يک مسئله اصلي وجود دارد و آن هم رنج است.
رنج چيست؟ منشأ آن کدام است و راه رهايي از رنج چيست؟ به نظر من مرگ يک تجربه است. تجربه اي که تعبير مي شود. رنج نتيجه نوعي ناسازگاري بين عالم درون و عالم بيرون است. آنچه که من مي خواهم نيست و آنچه که هست، من نمي خواهم. شکاف و تعارضي که بين جهان آرزوهاي ما با جهان واقعيت است.

نيچه در جايي از قول شيطاني مي گويد:

پرسش نامه اي دست افراد بدهيد. به آنها بگوييد مي خواهيم شما را در همان زمينه و موقعيتي که قرار داريد جاودانه کنيم. آيا مي خواهيد همينطور که هستيد، جاودانه شويد يا نه؟
او خود جواب مي دهد که اکثريت قريب به اتفاق آدميان در پاسخ به اين سؤال مي گويند، نه! نمي خواهم در اين وضعيت جاودانه باشم. زيرا در اميد شرايط بهتري هستم. در اميد وصال و عشقي هستم. از اين رو شرايط فعلي را به خاطر دستيابي به آن تحمل مي کنم.
نيچه معتقد است اکثريت مردم از وضع فعلي خود ناراضي و به نوعي گرفتار پوچي اند.
بعضي به اين وضعيت آگاهند و بعضي ها نيستند. ولي چيزي که منشأ رنج است اين است که انسان احساس مي کند بهتر از اين مي توانست زندگي کند و باشد. پس فکر مي کنم رنج اين احساس است که ما به آرزوها و اميالمان نمي رسيم.
به تعبري اگر بخواهيم اين تعارض را به صورت ريشه اي بررسي کنيم، انسان خواهان ابديت، بي نيازي و زيبايي است.
در حالي که زندگي ما محدود، ممکن و همراه نياز و تکرار است.
در مورد مسئله شر که آنها را به اخلاقي و طبيعي تقسيم مي کنند، اسپينوزا مي گفت: مهمترين نوع شر، شر متافيزيکي است. اينکه واقعاً ما خدا نيستيم و آرزوي خدايي داريم.
دست از طلب ندارم تا کام دل برآرم
يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
البته عرفاي ما معتقدند انسان زماني آرام مي شود که به خدا برسد. ولي فرد و انسان عيني و ملموس چرا از مرگ مي ترسد؟ زيرا حقيقت اين است که مرگ به معناي پايان و محدوديت زندگي است.
سارتر مي گويد: زندگي چيز مفتضحي است ولي مفتضح تر از آن پايان آن است. هنگام مرگ از او پرسيدند چه مي خواهي؟ گفت سيگاري به من بدهيد تا بکشم.
با اينکه انسان جديد خيلي قدرتمند شده و پيشرفت زيادي کرده است ولي نسبت به مسئله مرگ و زندگي دستش خيلي خالي است. اين تعارض وجود دارد.
همانطور که در مورد معني رنج گفتم، رنج نتيجه آگاهي به يک تعارض است. تعارض بين عالم درون و بيرون.

رنج نرسيدن، از دست دادن و تکرار

ما در اين جهان با سه نوع رنج دست و پنجه نرم مي کنيم. اولين آن رنج نرسيدن است. من و شما بارها در زندگي عيني خود ديده ايم که در عين تلاش و کوشش براي رسيدن به مطلوب و مقصودي در لحظه آخر به آن نمي رسيم. هميشه ميان دل و کام ديوارها افکنده اند. جهان را طبق ميل و خواست ما ترسيم نکرده اند. دنيا عکس عالمي است که آن را بهشت ناميده اند. در قرآن تعبيري داريم که بهشت آنجاست که هر چه شما بخواهيد. ولي دنيا عکس آن است. رنج ناشي از نرسيدن، انسان را آزار مي دهد.
رنج دوم، بعد از اينکه ما تلاش کرديم و به خواسته مان نرسيديم، رنج ناشي از از دست دادن آن است. عالمي که در آن زيست مي کنيم، عالم لغزنده اي است. هر لحظه امکان دارد وصال ما به فراق تبديل شود:
بگفت آنجا پري رويان نغزند
چو گِِل بسيار شد پيلان بلغزند
جهان پير است و بي بنياد
از اين فرهاد کش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش
ملول از جان شيرينم
البته حافظ در اين شعر قدري خيامي سخن مي گويد؛ ولي وقتي ادامه مي دهد، مي فهميم که از بي بنيادي جهان مي خواهد به بنياد برسد:
جهان فاني و باقي
فداي شاهد و ساقي
اين نگاهي است که بعدآً قصد دام به آن بپردازم و آن يک گونه زندگي دوست داشتني، اصيل، وجدآور و زيباست که در ادبيات عرفاني ما ديده مي شود. در ادبيات عرفاني ما مرگ به گونه خاصي تعبير شده است.
جهان فاني و باقي
فداي شاهد و ساقي
که سلطاني عالم را
طفيل عشق مي بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
جهاني که ما در آن زندگي مي کنيم، جهان فراق بعد از وصال است. ما در زندگي بعضي لحظات، موقعيت ها و تجربه ها را از دست مي دهيم. وقتي هم که از دست داديم، تازه مي فهميم که چه از دست داده ايم. همه ما در زندگي بعد از از دست دادن عزيزي، در رويا آن را مي بينيم. اين لحظه شيرين ترين لحظه عمرمان است. پس از بيداري از رويا فراق حاصل مي شود.
در لحظه وصال هم به ياد فراق هستيم. بنابراين دومين رنج ما ترس از دست دادن است. هنوز هم که آن را از دست نداده ايم مي ترسيم.
حال وقتي که پس از تلاش به خواسته اي رسيديم و آن را حفظ کرديم، بعد از مدتي درمي يابيم که آن چيز برايمان تکراري و ملال آور شده است. هماني که روزي آرزوي يک نگاهش را داشتيم و حاضر بوديم تمام جانمان را فداي آن کنيم. ولي بعد از مدتي که به وصال يار رسيديم، از آن خسته و ملول مي شويم. البته من معتقدم آنجايي که عشق پاک، واقعي و تناسب واقعي روحي باشد، آني که مولانا مي گفت:
جان و گرگان و سگان از هم جدا
متحد جان هاي شيران خدا
آدمي هرگز خسته نمي شود. ولي من درباره آدم خاکي، خواب آلودهِ تردامن زميني سخن مي گويم. مثل غذايي که اول بار به مذاق آدمي خوش است ولي پس از آن ملال آور مي شود.
برخي معتقدند قصه زندگي همين است. براي اينکه از رنج تکرار فرار کنيم به دنبال معشوق تازه اي مي دويم و دوباره نرسيدن و ترس و از دست دادن.
اگر زندگي همين باشد که خيلي مزخرف و بي حاصل است. بدويم که امسال را به آخر سال برسانيم. چه بايد کرد؟ اخوان اينجا مي گويد:
چرا بر خويشتن هموار بايد کرد
آبياري کردن باغي کز آن گل کاغذين رويد
آيا قصه زندگي اين است؟ در اين صورت خيلي چيزها زير سؤال مي رود. ولي بنا نيست ما اينگونه زندگي کنيم. من هميشه مي گويم زندگي تابلويي است که يک طرف آن را صادق هدايت و طرف ديگر آن را مولانا روايت مي کند. يکي از اين دو طرف بايد راست بگويد.
هنرمند به يک معنا حال و حس خود را بيان مي کند. بوف کور بيان آن چيزي است که در عالم انفسي هدايت مي گذشته است. او تجربه خود را روايت مي کرد. غزليات شمس هم بيان حال مولاناست.
غرق عشقي ام که غرقم اندرين
عشق هاي اولين و آخرين
مجملش گفتم نکردم زان بيان
ور نه هم لبها بسوزد هم دهان
من که له گويم لب دريا بود
من که لا گويم هدف الا بود
اين هم يک تفسير از زندگي است:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
اي عجب من عاشق اين هر دو ضد
حال چه بايد کرد؟ رنج کشيدن يک تجربه است. هر تجربه اي گرانبار از تعبير است.
اخلاق نيکوماخوس ارسطو را دست آدمي عامي بدهيد يا مثنوي يا حافظ و بپرسيد اين چه است؟
مرگ و درد يک تجربه است. بستگي دارد اين تجربه براي چه کسي رخ دهد.
تجربه اي که براي يک انسان اتفاق مي افتد. هر تجربه اي همراه با نوعي نگاه خاص به مرگ است. مارتين بوبر معتقد است در رابطه و عشق به انسانهاست که مي شود خدا را دوست داشت. بسياري از کساني که لحظات آخر زندگي را که سخت و مخاطره آميز است مي گذرانند، مواجهه راحتي با مرگ دارند. انسانها همه در ساحت معيني رنج مي کشند. زندگي بدون رنج اشتباه است.
زندگي علي (ع) همراه با رنج است. اما رنج او فرق مي کند. سطح و نوع رنج ها فرق مي کند. در يک سطحي همه گرفتار مسئله مرگ هستند. ولي نگاه به مرگ تفاوت مي کند. به نظر من چيزي که ما به آن خدا، دين، ايمان و عرفان مي گوييم کمک مي کند ما از اين تجربه تعبير ديگري داشته باشيم.
البته قبول دارم خدا صرفاً در مرحله شريعت شايد اينقدر کارکرد نداشته باشد که مرگ را برايمان معنا کند. ولي اگر واقعا به حقيقت دين برسيم که آن هم در کنار ايمان يک تجربه است؛ آنگاه شيريني وجود انسان آنقدر زياد مي شود که در مواجهه با اين تجربه ها آنها را معنادار مي کند.
بين کسي که احساس مي کند يک مرحله از زندگي را مي گذراند و به ساحت و دنياي ديگري که از اين عالم زيباتر است مي رود با کسي که مرگ را پايان همه چيز مي داند تفاوت وجود دارد. انسان باورمند به خدا هر نوع مرگ را در سايه خدا مي بيند. او نوعي خوش بيني کيهاني داشته و به عدالت کيهاني معتقد است. او معتقد است کل زندگي يک لحظه است. درست مثل يک صبح تا شام.
اگر با اين ديد به زندگي نگريسته و کل زندگي را فقط يک لحظه در برابر فضاي نامتناهي بعد از مرگ بدانيم، آنگاه زندگي معنادار مي شود.
حيات و نشاط واقعي بعد از مرگ است. ما در اين دنيا فقط استعداد کسب مي کنيم. کسي که در اين دنيا تجربه اي نداشته باشد يعني به آرامش و شيريني و عشق و وصال نرسد؛ آن دنيا هم به آنها نخواهد رسيد. بهترين فرصت و مجال همينجا و در همين دنياست.
پاسخي که من مي دهم اين است که: اگر قصه زندگي را به رنجها محدود کنيم، با مشکل روبرو مي شويم. ولي نگاه توحيدي و باورمندانه به خدا ما را از اين رنج مي رهاند. تا زماني که عشق به زندگي شما وارد نشده، به گونه اي زندگي مي کنيد. ولي وقتي پاي معشوقي به زندگي شما باز مي شود به گونه اي ديگر زيست مي کنيد. گلها، درختها و همه چيز برايتان رنگ ديگري مي يابند.
آن چيزي که واقعاً به زندگي انسان معنا مي دهد به قول ويتگنشتاين، امري متعالي است. نبايد براي درمان دردمان به دنبال عامل درد بگرديم. بعضي گمان مي کنند اگر از وادي پول به وادي قدرت بروند مشکلشان حل مي شود. يا از وادي قدرت به وادي غريزه بروند مشکلشان حل مي شود.
در صورتي که براي رهايي از رنج بايد از آن فراتر رفت. در قصه مرگ هم همين است.
در بسياري از کشورهاي پيشرفته افرادي به عنوان مشاور در لحظات آخر زندگي، بيماراني را که وضعيت سختي دارند همراهي مي کنند. البته اين تجربه اي است که همه ما آن را پشت سر مي گذرانيم. ولي اگر اين نگاه را به افراد القا کنيم که مرگ پايان رنج هاي اوست و از جهت ديگر آغاز وصال و زندگي جديدي است؛ فکر مي کنم تجربه مرگ برايشان تعبير ديگري پيدا خواهد کرد.
ائمه و پيامبران، انسان هاي عارف و در دسته بعد انسانهاي عادي همه با اين تجربه مواجهند و هر کدام رويکرد خاص خود را به اين تجربه بيان مي کنند.
اي دهنده عقل ها فرياد رس
گر نخواهي تو نخواهد هيچ کس
هم طلب از توست هم آن نيکوي
ما که ايم اول تويي آخر تويي
گر خطا افتيم اصلاحش تو کن
مصلحي تو اي تو سلطان سُخُن
کيميا داري که تبديلش کني
جوي خون باشد تو نيلش کني
اين چنين ميناگري ها کار توست
اين چنين اکسيرها اسرار توست.
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image