نويسنده: کمال السيد
بهمن ماه آن سال برف انبوهي بر زمين فرود آمد. آن شب، سيد محمد به اتاقک خود پناه برد و در را پشت سرش بست. بارش برف و وزش توفان چنان کولاکي آفريدند که سيد از فکر رفتن به خانه منصرف شد. تصميم گرفت شب را در همان حجرهي کوچک نزديک باب القبله سپري کند.
سيد محمد، کامل مردي بود و خانوادهاش به خانه نيامدنش در بعضي از شبها را عادت کرده بودند. وظيفهي روشن کردن چراغدانهاي گلدستهها به عهدهي او بود. در آن شب سرد زمستاني، او خواست که براي شب زندهداري در حرم بماند.
توفان ديوانه، رهگذران و مسافران را ميگزيد؛ چنان که بذر ماندن در حجرهي کوچک اما گرم را هم در فکر سيد محمد پاشيد. در آن حجرهي کوچک، از آن آتشدان قديمي، گرما و اندکي نور ميتراويد. سيد، چراغدان کوچکي را روشن کرد و در جايش راست نشست. چشمش به کتابهاي قديمي روي رف افتاد؛ کتابهاي دعا و تاريخي. در گوشهاي ديگر از تاقچه، قرآن کريم با پارچهاي سبز پوشانده شده بود.
او که بارها خواندن قرآن را به پايان برده بود، هرگاه قصد تلاوت داشت، نخست چشمانش را ميبست و فروتنانه زير لب درودي بر محمد (ص) و خاندانش ميفرستاد. سپس قرآن را ميگشود و صفحهاي را که ميآمد، ميخواند.
آن شب نيز چنين کرد. سورهي »فصلت« آمد. نخستين آيهي بالاي سمت راست، آيهي 39 بود. سيد با آوايي اندوهگين به خواندن پرداخت و براي فهم بيشتر، به ترجمهي فارسي آن نيز مينگريست.
« و از آيات او اين است که تو زمين را پژمرده بيني، آنگاه چون بر آن، آب [باران] فرو فرستيم، جنبش يابد و رشد کند، بي گمان کسي که آن را زنده گردانده است، زندگي بخش مردگان است؛ او بر هرکاري تواناست.»
متن کتاب "عشق هشتم "