*«شهيد مدني و تعامل با سپاه و پاسداران انقلاب اسلامي» در گفتگو با غفار رستمي
*درآمد
رابطه شهيد مدني با سپاه و نقش تعيين كننده وي در تشكيل، تقويت و پشتيباني از سپاه تبريز، از برگ هاي زرين دوران دفاع مقدس است. پيگيري به موقع و هوشمندانه جريان محاصره سوسنگرد كه نهايتاً به صدور فرمان تاريخي امام انجاميد، در اين گفتگو به تفصيل بيان شده است.
اولين آشنائي شما با شهيد مدني چگونه بود؟
اوايل تشكيل سپاه بود كه گفتند آيت الله مدني به سپاه آمده است. در جلسهاي كه بچه هاي سپاه داشتند، حضور داشتم و واقعاً در همان اولين ديدار به ايشان علاقمند شدم قبل از جنگ بود. دفعه دوم يا سومي كه ايشان را ديديم، موقع اعزام بچه ها بود كه ايشان بچه ها را بدرقه ميكردند. بچه هاي دست و رو و عباي ايشان را ميبوسيدند و گريه ميكردند و ميگفتند: حاج آقا! دعا كنيد ما شهيد بشويم. ايشان هم متقابلاً گريه ميكردند و با آن صداي دلنشين و گرمشان ميگفتند: فرزندانم! من دعا ميكنم شما پيروز بشويد و برگرديد. شما در آينده كارهاي زيادي داريد. اين خاطرات هيچ وقت يادم نميرود. خود من هم در آن اعزام بودم. سوسنگرد كاملاً در محاصره بود. تقريباً ده بيست روز قبل از ما، گروهي براي سوسنگرد اعزام شده بود و ما دومين گروه بوديم. ميگفتند عراق پيشرفت كرده، ولي ما نميدانستيم تا كجا آمده. فقط اخبار چيزهائي ميگفت و فرماندهان ما ميگفتند عراق از زمين و دريا و هوا حمله كرده. آن قدر در محل اعزام، افراد ميآمدند كه مسئولين ميگفتند ديگر جا نداريم و نميتوانيم شما را سازماندهي كنيم.
حاج آقا مدني به نظر من يكي از انسان هاي ويژه در تمام دنيا بودند. ايشان با آن نگاه زيباي خودشان همه را جذب ميكردند. بچه ها ميگفتند حاج آقا! شما به اين مسئولين بگوئيد به ما اجازه بدهند به جبهه برويم. يادم هست در آن روزها خانمي دست فرزندش را گرفته و آورده بود و ميگفت: حاج آقا! ميگويند جا نيست و بماند براي اعزام بعد. اگر پسرم را به جبهه نفرستم، از بين ميرود. شما واسطه شويد بين فرزند من و مسئولين تا او را اعزام كنند.
آيت الله شهيد مدني از انسان هاي نادر روزگار بود. با هر كس صحبت ميكرد، در همان ديدار اول مجذوبش ميكرد.نميدانم در وجودش چه داشت. هر كس فقط يك مرتبه با ايشان مينشست و صحبت ميكرد، فدائي ايشان ميشد.
سوز و گداز و حالت ويژهاي داشت و بچه ها خيلي به حاج آقا علاقه داشتند. بعد از شهادت آيت الله قاضي طباطبائي، نقش بسيار مؤثري در استان ما داشت و محور وحدت بود. به نظر من اگر امام راحل غير از ايشان كس ديگري به آذربايجان شرقي ميفرستادند، واقعاً مشکلات عديدهاي پيش ميآمد. ايشان با آن مديريت و تدبير و معنويت خودش همه را سروسامان ميداد و وحدت را در تبريز آن زمان كه به شدت بحران بود، با آن سليقه ويژه خودش و مديريتي كه داشت، همه را سازمان ميداد و به وحدت دعوت ميكرد.
اين طور بگويم كه در همان ديدار اول، ايشان مرا ديوانه خودش كرد، طوري كه از مسئولين خواستم مرا به بيت ايشان بفرستند تا از ايشان محافظت كنيم و پيشمرگ ايشان باشيم. بالاخره هم موفق شدم و به بيت ايشان رفتم.
نگاه ايشان به سپاه چگونه بود؟
خدا كند ما بتوانيم پاسدار خوبي باشيم و عاقبت بخير شويم. من اين جور احساس ميكردم كه ايشان سپاه را به عنوان يكي از مقدس ترين نهادهاي انقلاب و اسلام ميدانستند.
من خودم ديدم كه ايشان لباس سپاه را به تن كرده بودند و آرم سپاه روي سينه شان بود. نگاه ويژهاي به اين لباس داشتند. خدا كند كه ما شرمنده ايشان نباشيم. خيلي اين لباس را مقدس ميشمردند.
در آن اعزامي كه به سوسنگرد داشتيم، دائماً با ايشان در تماس بوديم. به جائي رسيديم به اسم حميديه، بين سوسنگرد و اهواز ما با قطار رفتيم و انديمشك پياده شديم، چون گفتند آنجا به كل سقوط كرده و نميشود رفت. ما گفتيم دوستان و هم لباس هاي ما در سوسنگرد هستند.
ما خيلي اصرار كرديم و اجازه ندادند. شهيد آيت الله مدني را در جريان امر قرار داديم و گفتيم حاج آقا! اجازه نميدهند. ايشان فرمودند: نگران نباشيد. من با امام صحبت ميكنم و اجازه را ميگيرم. ما تا حميديه رفتيم و آنجا ما را نگه داشتند و گفتند مسئولين منطقه اجازه نميدهند.
فرداي آن روز ديديم شهيد دكتر چمران آمد و گفت: امام فرموده اند امشب بايد محاصره سوسنگرد شكسته شود. در جلسه بوديم. من به عنوان معاون گروهان اعزامي از سپاه تبريز و جانباز سرافرازحاج ناصر بيرقي هم فرمانده ما بود كه الان هر دو پايش از زانو قطع است.
آن زمان هنوز تيپ وجود نداشت.
نخير، هيچ چيز نبود. نيروهاي اعزامي از آذربايجان آن قدر زياد بودند كه نميشد همه آنها را متشكل كرد و فرستاد. خود من ژ-3 داشتم. سلاح نداشتيم. اولين بار من كلاشينكوف را دست شهيد دكتر چمران ديدم. در هر حال شهيد آيت الله مدني با امام تماس گرفته بودند. امام هم واقعاً به ايشان علاقه ويژهاي داشتند و فرموده بودند همين امشب بايد محاصره سوسنگرد شكسته شود. همان شب نيروهاي جنگ هاي نامنظم شهيد دكتر چمران همراه با عدهاي از بچه هاي سپاه،همان شب به سوسنگرد حمله کردند.شهر واقعاً در دست دشمن بود و اينها با تانك وارد شهر شده بودند. الان بعضي از آن تانك ها هنوز در بازار سوسنگرد هست. با تانك روي ساختمان ها رفته و همه را با خاك يكسان كرده بودند. شهيد آيت الله مدني در آزادسازي سوسنگرد و نقش قاطع و مستقيم داشت.
بعد از 50 روز يا 2 ماه نيرو از آذربايجان آمد كه ما را تعويض كنند. مأموريت ما تمام شد و ما ميخواستيم به تبريز برگرديم. شهيد مدني وقتي فهميده بودند كه ما ميخواهيم برگرديم، آمده بودند به قم و استقبال رزمندگاني كه قبلاً بدرقه شان كرده بودند. ما يك اتوبوس بيشتر نبوديم. قم كه رسيديم، واقعاً صحنه عجيبي بود. الحمدا لله عمليات ما عمليات پيروزمندانهاي بود كه خيلي جالب بود كه ما در آن عمليات فقط يك شهيد داديم به نام شهيد حسين مير سلطاني، بچه تهران و بسيار انسان با معنويتي بود و عشق عجيبي به شهادت داشت.
رسيديم و شهيد آيت الله مدني تك تك ما را در آغوش گرفتند و بوسيدند. صحنه عجيبي بود. ايشان گفتند ناهار را ميزبان هستم. محلهاي قديمي بود و ما را به يك خانه گلي بردند و ايشان فرمودند براي رزمنده ها آبگوشت بپزيد. ما نشستيم و سفره پهن شد و همه منتظر كه غذا خوردن را شروع كنند. شهيد آيتالله مدني آمدند در آستانه در ايستادند و گفتند: رزمندگان اسلام! پاسداران امام! شما بخوريد، من ميخواهم تماشا كنم. اشاره به علاقه امام به شهيد آيت الله مدني كردم. يكي از بچه ها گفت: حاج آقا! ميشود در تهران امام را زيارت كنند. شنيدم كه آيت الله مدني گفتند: ما نوكر امام هستيم، هر كسي كه نيستيم! بالاخره ايشان گفتند ديدار با امام جور شد.
ما به ديدار حضرت امام رفتيم. شهيدآيت الله مدني آن قدر به امام علاقه داشتند كه از نزديكان ايشان شنيدم وقتي تلفني با امام صحبت ميكردند، تمام قد بلند ميشدند و ميايستادند. به يكديگر علاقه بسيار زيادي داشتند. وقتي هم كنار امام مينشستند، به قدري حالت خاضعانه داشتند كه انسان تعجب ميكرد.
مواضع شهيد مدني نسبت به عملكرد بني صدر چه بود؟
به قدري تبليغات در مورد بني صدر گسترده بود كه شايد حتي خود ما هم به بني صدر رأي ميداديم، ولي من خودم از ايشان سئوال كردم حاج آقا! به چه كسي رأي بدهيم؟ ايشان گفتند من خودم به دكتر حبيبي رأي ميدهم. ما قضيه را دريافت كرديم. واقعاً در آن زمان تشخيص موضوع خيلي سخت بود. ما رفتيم و به همه بچه ها گفتيم كه آيت الله مدني اين حرف را زده اند. ايشان ميدانستند ماهيت بني صدر چيست، اما ما نميدانستيم كه بعداً مشخص شد.
ايشان نقش بسيار مؤثري در وحدت استان ما داشتند و نظرات بسيار جالب و خوبي در قضاياي بني صدر بيان و واقعاً ما را روشن كردند. شهيد آيت الله مدني بسيار انسان والائي بود. چند روز پيش در هيئت شهداي گمنام، يكي از علما صحبت ميكرد و ميگفت شهيد محراب آيت الله مدني در دوران جواني، روزهاي جمعه از نجف به كربلا ميآمدند. در جائي توقف ميكنند تا استراحت كنند. در آن گرماي شديد عراق، ماري صحرائي به طرف آنها ميآيد و تمام همراهان شهيد فرار ميكنند شهيد ميگويند: فرار نكنيد سپس خطاب به مار ميگويند به اذن خدا! بمير و مار در جا بي حركت ميماند .
چه كسي اين را نقل قول كرده؟
مرحوم آقاي دواني كه در آن گروه بودند. اين آقا ميگفت خودم از مرحوم آقاي دواني شنيدم. شهيد آيت الله مدني واقعاً نفس مقدسي داشت. نگذاشتند كه ما از وجود پربركت ايشان استفاده ببريم.
در آن مدتي كه خدمت ايشان بوديم، مشاهده كرديم كه علاقه ويژهاي به ضعفا داشتند. گاهي به من ميگفتند: در داستاني مؤمني فوت كرده. وقت داري برويم فاتحهاي برايش بخوانيم؟ بعداً كه شهدا را ميآوردند، حتي اگر منزل او در كوچه پسكوچه هاي دور هم بود، ميگفتند حتماً مرا ببريد تا در مراسم شهيد حضور پيدا كنم.
وقتي اطلاع پيدا ميكردند خانواده هائي در مضيقه هستند و دختران و پسران دم بخت دارند، اكيداً توصيه ميكردند برويد و كمك كنيد. بعضي از حرف ها را گفتن زود است. هنوز جامعه آن آمادگي را ندارد كه بعضي حرف ها را پذيرا باشد. شما كجا كسي را سراغ داريد كه نصف شب بلند شود و برود ببينيد اوضاع بيمارستان ها چگونه است؟ ناشناخته برود ببيند اوضاع خانواده ها چگونه است؟ ايشان نماز شب را بر خود واجب كرده بود. آن قدر به محافظان خودش علاقه داشت كه ظهرها ميگفت آنهائي را كه روي پشت بام نگهباني ميدهند بگو بيايند سر سفره بنشينند. ميگفتم: حاج آقا! خطرناك است. بايد مراقب بود. ما فدائي شما هستيم. ميگفت: مشكلي پيش نميآيد، بگو بيايند. خيلي وقت ها ميآمد و با محافظانش غذا ميخورد. تا وقتي همه نميآمدند، شروع نميكرد.
هيچ وقت غير از ماشين آهوئي كه براي اين طرف و آن طرف رفتن در اختيار داشتيم و بيش از ما دو نفر كسي را اجازه نميداد همراهش برود و يك موتور كه راه را باز ميكرد. اسكورت و اين برنامه ها را نداشت.
يادم هست وقتي خبر شهادت شهيد رجائي و باهبر به گوش ايشان رسيد، بلافاصله از منزل آمدند بيرون. من هم يك يوزي دستم بود و پشت سرشان آمدم بيرون همه مردم پشت سر ايشان راه افتادند. حاج آقا خيلي شبيه امام بود و من خودم شنيدم كه بعضي ميگفتند امام آمده اند تبريز و دارند در خيابان راه ميروند. جماعت همه آمدند بيرون و راه پيمائي عظيمي در تبريز راه افتاد. حاج آقا همه را جهت دادند و آگاه كردند و سخنراني بسيار شيريني كرد و منافقان و بني صدر و ضد انقلاب را به اين حركت رسوا كرد. متأسفانه طولي نكشيد كه ايشان به همسنگران خود پيوستند.
از ارتباط مردمي با شهيد آيت الله مدني چه خاطرهاي داريد؟
آن زمان اين طور نبود كه فاصلهاي باشد. همه مردم ميآمدند، مشكلاتشان را مطرح ميكردند. شهيد مدني در اختيار مردم بود. اين طور كه مردم به ايشان دسترسي پيدا نكنند يا مثلاً بروند چند ماه نوبت بگيرند. تا آخر هم به حرف هاي مردم گوش مي دادند. حتي در مساجد كه براي مراسم شهدا ميرفتيم، ميآمدند و كنار آقا مينشستند و درد دل ميكردند. حاج آقا ميگفتند كاريشان نداشته باشيد. اصلاً مرسوم نبود كه ما به عنوان محافظ مانع بشويم.
ايشان در مسير که به مسجد ميرفتيم يا به جاي ديگري، هميشه ميگفت خدا! بقيهاش را نميشنيديم كه چه ميگويد، ولي اين«خدا» را ميشنيديم يادم هست يك روز از نماز جمعه برميگشتيم و من و يك پاسدار ديگر كنارشان بوديم. يك ماشين راهنمائي پليس در كنار ماشين ما حركت ميكرد. آقا رو كردند به آن پاسدار و گفت صمد! اين ماشين براي تو آمده! از دوست و رفقاي تو هستند. بسيار بي تشريفات و ساده زيست و يك رجال معنوي بود. علم ايشان بي نظير بود. آن موقع جوان بوديم و اين چيزها را خيلي درك نميكرديم. بعداً كه سنمان بيشتر شد، فهميديم كه حاج آقا عجب انسان برجسته و والائي بود. اينها زميني نبودند، منتهي دست ما افتاده بودند كه قدرشان را ندانستيم.
حاج آقا به امر به معروف و نهي از منكر بسيار حساس بود و اهتمام داشت. اگر خانمي را ميديد كه حجابش را درست رعايت نميكند، به راننده ميگفت نگه دار و تذكر ميدادند. ردخور نداشت. امر به معروف و نهي از منكر براي حاج آقا مثل نماز واجب بود كه واجب هم هست. در عين حال كه بسيار رئوف و مهربان بود، در مقابل منكرات گذشت نداشت.
در مورد شهادت چيزي به شما نگفتند؟
من احساس ميكنم كه ايشان ميدانستند شهيد ميشوند. به اين مرحله رسيده بودند. از بعضي از علما شنيدهام كه ايشان به يكي از نزديكان گفته بودند كه در خواب حضرت اميرالمؤمنين (ع) را ديده بودند كه فرموده بودند: تو فرزند مني و شهيد خواهي شد.
از شهادت ايشان چه خاطرهاي داريد؟
من متأسفانه آن روز با ايشان نبودم، اما خاطرهاي دارم كه مردم شنيده بودند ايشان را به بيمارستان سينا بردهاند. من خودم آنجا بودم و جماعت عجيبي آمده بود. گفتند آقا خون ميخواهد. همه آمده بودند كه خون بدهند. يكي زار ميزد كه شما را بخدا اگر قلب نياز دارند، قلب مرا در بياوريد. ديگري ميگفت اگر آقا چشم ميخواهد، چشم مرا در بياوريد. خيلي صحنه عجيبي بود. همه داوطلب بودند جانشان را بدهند كه آقا زنده بماند. گريه ميكردند و توي سر خودشان ميزدند. فكر ميكنم همه مردم شهر در بيمارستان جمع شده بودند.
شهادت ايشان چه تأثيري گذاشت؟
منافقان را از ريشه كند. همان طور كه امام در پيامشان فرمودند كه شهادت شهيد مدني منافقان را از بين برد، واقعاً اين طور بود و خيلي اثر بخشيد. اگر ناهماهنگي هائي هم در سطح استان و كشور بود، به بركت خون اين شهيد بزرگوار برطرف شد و همه به صحنه آمدند و يكدست و همراه نظام شدند.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 57 /ج