رسيده به اصل خويش
ميثم اماني
هم بودنت برکت است، هم نبودنت. تو بر بلنداي زمان ايستادهاي. قدم نهادهاي به جادههاي آن سوتر از خاک؛ آن سوتر از هر چه محدوديت است. دست دادهاي به شاخههاي آسمان. تاريخ تو را به ما هديه داده بود. اينک تويي که تاريخ را به دنبال خويش ميکشي!
از مزرعههاي گندم در تبريز تا مدرسههاي دانش در قم، چمدانت پر از خوشههاي رنج بود.
چلهنشيني زمستانيات، چشمههاي حکمت را جوشاند از سينه ات بر زبان و رنجنامه عرفانيات، آموزگار جويندگان مسير شد، نفس مسيحاييات را به ستايش مينشينم که جان در کالبد نيممرده عشق دميده است.
ديده داناييات را به ستايش مينشينم که طرح فلسفه را از نو کشيده است.
حديث شيداييات را از پروانگان دور و بر ميتوان شنيد که هر يک، شمع جمعي ديگرند.
فلسفه را درسهاي تو، از بدايه به نهايه رسانده است. آزادانديش، از مجازها گذشته، سر بر آستان حقيقت نهادهاي. ذره اگر بودي، «مهر» «او» تو را به خورشيد رسانده است.
نمطهاي اشارات بوعلي را گستراندهاي، به ميهماني عقل. قلم صدراييات را به دست گرفتهاي به بازخواني فلسفه. دسترنج تو اينک پيشروي ماست. شکوه تنهاييات را آشوب زمان نخواهد گرفت... تو بر فراز زمان ايستادهاي.
چند صبح از نور فراتر
محمد کاظم بدرالدين
با رفتاري که نسخههايي از گل بودند، آمدي. «مهر تابان» بزرگيات بر هميشه تاريخ پرتو افشاند. خلوص، رمز جاودانگي تو بود و تواضع، عطر عبايت را تا والا شهر آسمان به ارمغان برد.
نگاه بيمانندت، چندين صبح از نور فراتر بود. آمدي و حقيقت چون چشمه از دل تفسير تو جوشيد. اين است که جلدجلد «الميزان» تو چشمهساري گوارا براي تشنگان دشت دانش شده است. ديگر کتابها هويتي به رخشندگي قلمت نيافتند.
نَسَب تو به کدام اقيانوس ميرسد که چنين سرشار، در بيکران گوهرين معرفت گام برميداري؟ نسب تو به کدام کهکشان ميرسد که وقتي از اخلاق آسمانيات گفته ميشود، تمام نقش و نگارهاي دنيوي شسته ميشود و سروهاي راستي و فضيلت قد ميکشند؟
وقتي نامت بر زبان زمين جاري ميشود، يک دوره «تفسير الميزان» در چشمان آسمان به رقص ميآيد. اينک تو رفتهاي و کيش و آيين اشعار عارفانهات، «مهر دلدارها» است.
اينک تو رفتهاي و هنوز پژوهندگان روشن، گفتههاي ازلي را در فلسفه ناب تو به مباحثه مينشينند و از بادههاي مستانه تو در درگاه تجلي، بهرههاي عارفانه ميبرند.
حيات طيبه
سيدمحمدصاق ميرقيصري
تو را به تفسير آيه به آيه ميشناسند؛ زيرا خودت هم تفسير به آيه شدي. هنگامي که فهميدم رستگاري مؤمنان در «الَّذين هُمْ في صَلاتِهِم خاشِعُونَ وَ الَّذينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُون...» است، ياد تو در ذهنم مجسم شد. آرامش درونت، «ألا بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوب» را تفسير کرد.
آن حيات طيبه را که خداوند به مؤمن صالح وعده داده است، بايد از روح پاک تو پرسيد.
صلابتت، گواه روشن باورت به «أَلا اِنَّ أَوْلِياءَ اللّهِ لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ و لا همْ يَحْزَنُون» بود. آن گاه که در کنار ضريح پاک حضرت معصومه عليهاالسلام دست به دعا بودي، تفسير «وابْتَغُوا اِلَيهِ الوَسيلَه» را دانستم. آنقدر خداترس بودي که «اِنَّما يَخْشَي اللّهَ مِنْ عِبادِهِ العُلَماء» را در تو ديدم.
«سنن النبي صلياللهعليهوآله »، «آموزش فلسفه و روش رئاليسم»، «آغاز فلسفه»، «اسلام و اجتماع و شيعه در اسلام» و... را نوشتي تا به تفسير عملي بنشيني «أُدعُ اِلَي سَبيلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ المَوعِظَةِ الحَسَنَه» را.
تو بارها گفته بودي:
همي گويم و گفتهام بارها
بود کيش من مهر دلدارها
پرستش به مستي است در کيش مهر
برونند زين حلقه هشيارها»
و مگر نه اينکه «... الَّذينَ ءامَنُوا أَشَدُّ حُبّا لِلّه»؟!
مرد دين و دانش
امير اکبرزاده
آشناييات را هرگز انکار نخواهد کرد کسي که حتي اگر يکبار، نسيموار از کنارت گذشته باشد. به سمت هر افقي که چشم ميدوزم، تو را ميبينم که بر بلندترين قلههاي طلوع ايستادهاي، چراغ خورشيد در دست و تکيه بر آسمان زدهاي تا روشن کني با چهره آگاهيات، جهان تاريک و ناشناخته کسي مثل مرا.
بر بلنداي کرسي علم و آگاهي ايستادهاي، آنجا که پايههاي علم، بر آسمان بنا گذاشته شده است. تنها تويي که خورشيدوار روشنگري آغاز کردهاي.
رنگين کماني از فقه و حکمت و فلسفهاي که از مشرق آسمان دانش، تا مغرب سپهر لاجوردي آگاهي کشيده شدهاي. تا وقتي که تو دستي بر آتش داري، چراغ روشنگري و روشنضميري، هرگز خاموش نخواهد شد.
علامه! سينهات گنجينه علوم است؛ علومي که در پرده معرفت و هالهاي از خداشناسي تزئين شدهاند؛ از خوشنويسي و شعر گرفته تا نجوم و هندسه و رياضيات، از ادبيات عرب و عجم گرفته تا منطق و کلام و فلسفه.
داناييات، ريشه در خداشناسيات دارد و آگاهيات از ريشههاي وحدت آب ميخورد. تو بر خاک نميايستي. آسمانها جاي قدمهاي توست. اينگونه که سرشار از نور هستي، در سينه آسمان بايد به دنبال تو گشت!
هيچ حايلي نتوانست تو را از اتصال به منبع لم يزلي نور الهي دور نمايد؛ وقتي دست دعا به سمت عرش دراز ميکني و دست در دامان نماز مياندازي و فرياد نياز برميآوري.
علامه! «سبز است يقين تو و ايمان تو آبي است گنجينه نور است دلت، جان تو آبي است».
پرواز تا اوج
حورا طوسي
هنوز تو را ميخوانند؛ تو را که در فرصت کوتاه زيستن، بلندترين شعر علم و عرفان را سرودي؛ تو را که شبهاي خاکي، يلداي نيايشت بود و روزهاي آفتابي، مجال طاعتت؛ تو را که وادي به وادي، قافلهسالار سير و سلوک و الهام و يقين بودي؛ تو را که دستانِ گشوده دانشت، ميوههاي بسيار ميداد؛ از فقه و اصول تا فلسفه و حکمت؛ از خوشنويسي و شعر تا رياضايت و هندسه و نجوم؛ از ادبيات عرب، تا منطق و کلام و...
تو در اوج قله دانشي الهي ايستاده و چشم به طاير قدسي سعادت دوخته بودي.
تو آرزوي روضه رضوان را با خلوص و عشق و ايمان، جامه عمل پوشاندي.
هنوز نجواي نافلهخوانيهايت به گوش ميرسد که در هر مجالي، طاعت حق به جا ميآوردي، در مسير خانه تا کلاس درس يا زيارت حرم و پيادهرويهاي روزانه.
هنوز نيايش شامگاهانت، شبهاي بيستاره را نورباران ميکند. تو از يتيمي و تلاش و تکاپوي صادقانه، نردباني ساختي که قلههاي عرش را فتح کردي و غبطه زمينيان شدي.
علامه بزرگ! در کدامين آسمان خانه داري که هر روز، با طلوع هر خورشيد معرفتي، انوار حکمت الهيات ميتابد و خاطره هنوز آسمانيات دوباره طلوع ميکند؟
چقدر خاطر زمين دلتنگ رجعت دوباره شماست؛ رجعت دوباره مرداني که يک جهانْ معرفتند و يک جهان حکمت.
منبع: ماهنامه گلبرگ