جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
ناگفته هائي از تعاملات دو يار ديرين(1)
-(5 Body) 
ناگفته هائي از تعاملات دو يار ديرين(1)
Visitor 565
Category: دنياي فن آوري
گفتگو با حسين انزابي

*درآمد
 

مديريت وضعيت بسيار دشوار آذربايجان ، به ويژه تبريز توسط شهيد آيت الله قاضي به مدد مردان عالم ، مبارز و از جان گذشته اي چون مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمد حسين انزابي ميسر شد که متاسفانه شرح فداکاريهاي آنان مغفول مانده است . در اين گفتگو فرزند ايشان ضمن شرح مبسوطي از زمينه هاي انقلاب در ديار خويش، از اين نقش ارزنده نيز سخن گفته است .

لطفاً قبل از شروع مصاحبه ، خودتان را معرفي کنيد .
 

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين و صلي الله علي محمداً و طيبين الطاهرين. من حسين انزابي، فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمين ، واعظ مبارز نستوه و يار ديرين امام ، حاج شيخ محمد حسين انزابي .اين بزرگ مردي که از سال 1320 که وارد جامعه شد ، تبليغات و ارشاد و منبر و بحث ها و مذاکرات را آغاز کرد و از همان سنين جواني ، در دهه هاي گوناگون ، يعني از دهه 20 تا نهضت نفت و حرکت انقلابي نواب صفوي ، در صحنه مبارزات بود و در دهه 30 به همين شکل ، مستقيم و غير مستقيم در جبهه مبارزه با رژيم ستم شاهي حضور داشت تا در سال 39 که حرکت هاي مردمي از تهران و از آموزش و پرورش تهران شروع شد و مرحوم باتمانقليچ در آنجا به شهادت رسيد . ايشان از همان ابتدا تا چهلم سيد و وفات آيت الله العظمي بروجردي همواره در صحنه بود .
در سال 41 وارد مرحله اي مي شويم که نهضت اسلامي به رهبري روحانيت معظم ، به ويژه رهبر قاطع و منحصر به فرد امام (ره) شروع شد . پدر من پيوسته با نهضت ها بود، يعني از نهضت مرحوم نواب تا نهضت امام و بعد هم پيروزي انقلاب و پس از انقلاب هم پيوسته در خدمت انقلاب بود و سه دوره هم نماينده تبريز در مجلس شوراي اسلامي شد و خدمات و وظايفش را انجام داد . هشت سال در محضر مقام معظم رهبري ، چهار سال عضو هيئت و شوراي ائمه جمعه ايران بود و مسئوليت هائي داشت و چهار سال هم در شوراي فتواها و شوراي مسائل شرعي مقام معظم رهبري همکاري داشت و پاسخ به سئوالات و فتواها و تنظيم مسائل شرعي و مسائل علميه مقام معظم رهبري را در شورائي که در بيت ايشان مستقر بود، انجام مي داد.

در اسناد و مدارک ، اسامي حجت الاسلام انزابي و آيت الله قاضي طباطبائي معمولاً با يکديگر آورده مي شود، سابقه آشنائي اين دو بزرگوار به چه زماني برمي گردد؟
 

سابقه آشنائي و الفت خاص خانواده آيت الله شهيد قاضي طباطبائي با خانواده ما ، برگرفته از سلسله علمائي است که هم خانواده ايشان و هم خانواده ما داشتند . يعني هم پدر من، هم پدر بزرگ من و هم اجداد پدري بنده ، همگي در نجف اشرف تحصيل کرده بودند . از طرفي عموي بنده ، يعني آيت الله آشيخ عبدالحسين غروي ، از بزرگان علماي عصر حاضر و از فقهاي بنام و تحصيلکرده نجف بود . پدر بزرگ من مقيم نجف بود و شهيد آيت الله قاضي طباطبائي در نجف تحصيل کرده بود و اجازه روائي شهيد آيت الله قاضي طباطبائي ، توسط پدر بزرگ من در نجف داده شده است ، بنابراين آشنائي خانواده ما ، با خانواده شهيد آيت الله طباطبائي و پدرهايشان ، در حقيقت پيوند مي خورد به تحصيلات نجف و جنبه هاي فقاهت و اجازه روائي و اجتهادي که شهيد آيت الله قاضي داشتند.
بعد از اينکه پدر من در زمان حيات مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن انگجي به تبريز آمد و خواست در اينجا مقيم شود ، طبيعتاً با ياران نجفي اخت بيشتري داشت و ياري و دوستي و پيوند با خانواده آقاي طباطبائي در واقع سابقه در دوران نجف داشت . ارادت پدر من نسبت به خانواده آيت الله شهيد قاضي طباطبائي ، يک ارادت جدي بود . هنگامي که آقاي قاضي به تبريز برگشت، پدر من در اينجا منبر مي رفت و جلساتي داشت و از اين طريق ارتباطات برقرار شد. از سال 32 و نهضت نواب صفوي ، ارتباطي بين پدر من و شهيد آيت الله قاضي برقرار شد که تا لحظه شهادت ايشان و فوت پدر بنده ادامه داشت و خانواده ما پيوسته ارادتمند خانواده آيت الله قاضي طباطبائي است .

آيا اين دو بزرگوار به عنوان طلبه و هم حجره اي هم آشنائي داشتند ؟
 

سال هاي تحصيلات و محل تحصيلات آنها با هم فرق مي کرد . چند سالي که شهيد آيت الله قاضي طباطبائي در نجف بودند ، همان موقع پدر من در قم بودند يا آيت الله غروي (عموي من) در قم در محضر آيت الله حائري شيرازي و پس از ايشان در محضر آيات ثلاثه بودند .

در دوره فعاليت هاي فدائيان اسلام ، آيت الله قاضي و مرحوم پدر شما آيا ارتباطات مبارزاتي هم با آنها برقرار کرده بودند؟
 

شهيد آيت الله قاضي آن موقع در نجف بودند و ارتباطشان نزديک نبود ، ولي از نظر فکري کاملاً وصل بودند و با هم انس داشتند ، اما پدر من در تبريز بود و دقيقاً به عنوان هوادار شهيد نواب صفوي در اينجا فعاليت داشت ، به خصوص بعد از فرار شاه و به نام شهيد و عنوان هوادار و ياور شهيد نواب صفوي در بازار و در مجالس مباحثي و صحبت هائي داشت ، تا آنجا که پس از آنکه شاه را عودت دادند ، براي بررسي هواداران و ياران نواب صفوي در استانداري جلسه اي تشکيل شد و اسم پدر من در ليست کساني بود که قرار بود اعدام شود، ولي با اتفاق خاصي که مي توان گفت يک نوع معجزه و کرامت الهي بود، از اين خطر رها شد.

يکي از عواملي که در وحدت اين دو بزرگوار وجود داشته، وحدت در پيروي از يک مرجع و زعيم مسلمين بوده است ، يعني اين دو بزرگوار در مقاطعي از آيت الله حکيم و سپس از امام پيروي کردند. اين موضوع در تبريز که اکثر علماي آن حامي آقاي شريعتمداري بودند، برجسته تر است. علت اين گزينش هاي مشترک چه بود؟
 

اين مطلب کاملاً صحيح است و بايد درباره آن به دقت صحبت و علل آن کاويده شود. تحصيلکرده هاي دهه 30 نجف ، از جمله پدر بزگ من ، آيت الله کاشف الغطاء ،آقا ضياء ، سيد عبد الله شيرازي ، آيت الله العظمي حکيم و در نوبت هاي ديگر آيت الله العظمي خوئي برايشان مطرح بود. بعد از دهه 30 ، آذربايجاني ها کمتر به نجف رفتند و در آنجا تحصيلات داشتند ، اين است که يک مقدار مسائل دوستي و عاطفه و احساسات همشهري بودن سبب شده که اغلب تحصيلاتشان را در قم و در محضر استادان آذربايجاني گذراندند و در نتيجه چنين قضايائي سبب شده بود که عده اي از آنها از مريدان آيت الله شريعتمداري و مبلّغ ايشان باشند، شايد گاهي هم افراط مي کردند و مي خواستند که آذربايجان منحصراً در اختيار ايشان باشد ، ولي ما با نجف آشنا بوديم و پدربزرگمان و آيت الله غروي در آنجا بزرگ شده و تحصيل کرده بودند . مي خواهم اين مطلب را عرض کنم نخستين فردي که در تبريز ، صحبت از آيت الله العظمي حکيم کرد ، پدربزرگ من بود . آيت الله آشيخ مرتضي انزابي چهرگاني ، از نجف که برگشت ، بحث آقاي حکيم تنها توسط ايشان مطرح شد. ايشان در تبريز بود که آيت الله قاضي از نجف آمد . ايشان دست پرورده حوزه علمي آيت الله العظمي حکيم بود و از ايشان اجازه روائي و اجتهاد هم داشت، نتيجتاً آيت الله حکيم از دهه 30 مطرح و پس از فوت آيت الله العظمي بروجردي ، به عنوان تنها مرجع شناخته شدند.
بزرگاني که آقاي حکيم را مطرح کردند ، ابتدا خانواده ما و سپس خانواده شهيد آيت الله قاضي بودند. اين سبب شد که پس از رحلت آيت الله العظمي بروجردي ، مرجعيت آيت الله العظمي حکيم در آذربايجان برجسته شود . جبهه مقابل ، طرف آقاي شريعتمداري را داشتند . اين مسئله در تبريز دو گروه و دو جبهه را ايجاد و به هنگام رهبري نهضت توسط امام راحل نقش برجسته تري پيدا کرد . عده اي دنبال همشهري گري بودند و عده اي دنبال اين مسائل نبودند. اين دسته فکر کردند حالا بايد از چه کسي تبعيت کنند؟ نه اينکه اتفاقي ، بلکه بدون تعصب و با يک تيزبيني و نگاه بصيرانه ، متوجه امام شدند و از همان دهه 40، پيوند با رهبر کبير انقلاب جوش خورد و تنگاتنگ شد و تا آخر حرکت ، يعني سال 57 و پس از آن ، در تبريز ، مريدان خاص امام و در واقع نسل اول مريدان ايشان ، دو خانواده بيش نبودند ، يکي خانواده قاضي طباطبائي و ديگري خانواده انزابي و غروي .

ناگفته هائي از تعاملات دو يار ديرين(1)

اشاره اي کرديد به روند مبارزات . گويا 15 خرداد 1342 و حوادث پس از آن منتهي به دستگيري پدر جناب عالي و آقاي قاضي و انتقال آنها به زندان قزل قلعه شد. اين دو بزرگوار چه فعاليتي داشتند که دستگير و به تهران منتقل شدند ؟
 

سال هاي 41 و 42 اوج نهضت امام بود و بعد هم که ايشان به ترکيه تبعيد شدند و قضايائي در تبريز اتفاق افتاد و منزل و مساجد اين دو شخصيت تبديل به پايگاه مبارزات شد . پدر بنده در مسجد آيت الله شهيدي منبر مي رفتند . نکته مشترک اين دو بزرگوار ، طرح صريح و بي رعب و وحشت امام خميني بود ، به طوري که مهرداد ملعون - رئيس ساواک استان آذربايجان شرقي که قبل از سال 42 تا اوج گيري انقلاب در آنجا بود - به پدر من گفته بود :«اگر روي «خ» خميني و «ح» حجاب اصرار بورزي ، زبانت را از حلقومت بيرون مي کشم.»
آقاي قاضي هفته اي يک بار در روزهاي چهارشنبه در مسجد شعبان منبر مي رفتند و گاهي هم در مسجد مقبره ، اما پدر من منبري بود و به خصوص در ايام صفر و محرم و شعبان و رمضان ، منبر هاي منظمي داشت . به هر حال بردن نام امام توسط اين دو بزگوار برايشان دق دل بود . به طوري که قطعاً مستحضريد به شهيد قاضي لقب « خميني آذربايجان» داده بودند. پدر بنده هم چنان شاني داشت که براي بردن نام خميني در خلوت و جلوت و مجالس تهديد مي شد . ايشان به خاطر همين منابرشان دستگير شد .

ويژگي هاي منبرهاي شهيد قاضي طباطبائي چه بود؟
 

شهيد قاضي طباطبائي جامع علوم اسلامي بودند . فقيه ، فيلسوف، کلامي، رجالي و سياسي ، چون خانواده شان ، هم سياسي بودند و اولين واقعه سياسي در زندگي ايشان تبعيد پدر بزرگوارشان بود و ايشان هم همراه پدر بودند، يعني ايشان از کودکي با تبعيدها در زمان رضاخان ملعون آشنا بودند. غرض اينکه ايشان يک فقيه سياسي بود. حالا شما تصور کنيد که يک فقيه سياسي بخواهد بالاي منبر صحبت کند . مباني صحبت هاي ايشان هميشه مباني اعتقادي و کلامي بود و مباحث سنگين فلسفي در آنجا مناسب نبود . ايشان آيات و احاديث را مي خواندند و مسائل اعتقادي را مطرح مي کردند و از مسائل اعتقادي به مسائل اخلاقي منتقل مي شدند و از آن به بحث اخلاق در جامعه مي رسيدند و با تطبيق شرايط اجتماعي با امر و نهي هاي موجود در احکام ،جا را براي بحث هاي سياسي باز مي کرد. ايشان در صحبت هايشان همواره با خود شاه برخورد مي کردند و کساني که پاي منبرهاي ايشان بودند، بارها خطاب«جبار» را نسبت به شاه از ايشان شنيده اند.
مي دانيد که امام را يک بار دستگير کردند و به تهران آوردند و ايشان با وساطت مراجع آزاد شدند. در نوبت دوم ايشان به خاطر سخنراني درباره کاپيتولاسيون دستگير شدند. مگر در بحث کاپيتولاسيون چه مسائلي مطرح بود ؟ امريکا و صهيونيسم . تبعيد امام به ترکيه دقيقاً به خاطر اين مسئله بود و خط قرمز همين جا بود و خط قرمز شهيد آيت الله طباطبائي و پدر بنده هم همين بود . بعد از کاپيتولاسيون ، امام مسير و خط را مشخص کردند تا در سال 47 و با آتش زدن مسجد الاقصي که قلب مسلمين را جريحه دار و جامعه اسلامي را داغدار کرد ، مسئله کاملاً رو شد. بعد از تبعيد امام ، تبعيد شهيد آيت الله قاضي طباطبائي و پدر من عمدتاً به خاطر تبعيت از امام بود ، چون ايشان خط قرمزهايشان را کاملاً با رژيم شاه مشخص کرده بودند.
البته روحانيون ديگري هم بودن که صحبت از انقلاب به رهبري روحانيون مي کردند و مريداني و جايگاهي داشتند، ولي اين دو شخصيت ، پرونده هايشان مشخص است . اگر به اسناد ساواک مراجعه کنيد ، همه گزارش ها حول محور ياد امام و مقابله با امريکا و اسرائيل است . ماموران ساواک وي اين دو نکته جداً حساس بودند و حقيقت قضيه اين است که هر دو بزرگوار محکوم اين مسائل بودند. اگر بخواهيم همه حوادث را با ذکر جزئيات بيان کنيم چندين شبانه روز وقت خواهد برد!

آيا از دستگيري پدر بزرگوارتان و نيز آيت الله قاضي در سال 42 تصويري داريد؟
 

از نحوه برخورد حکومت با اين بزرگواران و نحوه اعزام آنها به تهران خاطراتي را بيان کنيد .
آنچه که اتفاق افتاد بر اساس اسناد ساواک بررسي و افشا و چاپ شده است . مهرداد دو سه بار با تهران تماس مي گيرد و نامه مي نويسد که بايد پنج شخصيت از جمله آقاي قاضي و پدر بنده را دستگير کنند و به تهران بفرستند . اين پنج شخصيت براي جامعه مطرح بودند و کلامشان نافذ بود .

ناگفته هائي از تعاملات دو يار ديرين(1)

سه نفر ديگر چه کساني بودند؟
 

آقاي حاج سيد احمد خسروشاهي ،آيت الله دروازه اي و واعظ شهير آقاي ناصرزاده . مهرداد از تهران ده نفر را به عنوان نيروهاي مسلح گارد و ساواک براي دستگيري اينها درخواست مي کند . ماه آذر و هوا کاملاً سرد بود . آن روزها که مشغوليت هاي اين روزها و تلويزيون و اين حرف ها نبود و ساعت 10 شب در واقع 5 ساعت از غروب رفته بود و همه داشتند استراحت مي کردند. اين ده نفر ابتدا به منزل آقاي قاضي مي روند و ايشان را دستگير مي کنند و از کوچه هاي خلوت مي برند و بعد به منزل ما مي آيند . ساعت ده و نيم و کوچه ما کاملاً خلوت بوده ، فقط بقال سر کوچه مغازه اش باز بوده که به او مي گويند ببند . ما هم درها را بسته بوديم و پدرم داشت براي استراحت آماده مي شد .من و برادرهايم دانش آموز بوديم و داشتيم در اتاق خودمان درس مي خوانديم که يکمرتبه در را زدند . آن وقت شب براي همه عجيب بود که چه مسئله اي پيش آمده و ما 4 برادر از دالان خانه گذشتيم و خودمان را به در حياط رسانديم که ببينيم آن وقت شب چه شده . در را باز کرديم و يکي پرسيد:«آقا هست ؟»گفتيم:«بله » و يک نفر پايش را که پوتين به آن بود گذاشت لاي چهارچوب در که يک وقت ما در را نبنديم .
ما رفتيم پدرمان را صدا زديم و ايشان با همان لباس راحت خانه آمدند دم در . اينها هم مجال ندادند و آقا را سريع با همان سر و وضع بردند.ما دنبال سرشان رفتيم و ديديم ماشيني در آنجا هست . ما گفتيم هوا سرد است و بگذاريد براي حاج آقا لباس بياوريم ، ولي آنها گفتند ما خودمان تهيه مي کنيم . خلاصه پدرم را مي بردند ساواک و آقا در آنجا مي بينند که ماموران ساواک تبريز ، آقاي ناصرزاده را هم گرفته اند و همگي را بدون هيچ وقفه اي با جيپ هاي ارتشي راهي تهران کرده بودند. هوا هم سرد بود و اينها با لباس منزل و تنها وسيله گرم کننده شان دو تا پتو بود که به آنها داده بودند. بعدها فهميديم که آقاي قاضي را تنها ، پدر بنده و آقاي ناصرزاده را با هم و آقاي خسرو شاهي و آقاي دروازه اي را با هم برده بودند به تهران و اين ياران ديرين در آنجا به هم ملحق شده بودند!
ما در اينجا به آقاي ايرواني التماس و از ايشان تمنا کرديم که به شکلي از دستگيرشدگان خبري بگيرند، چون اوايل نمي دانستيم کجا هستند و بالاخره خبردار شديم که در تهران هستند و با وساطت ايشان خواستيم اجازه بدهند برايشان لباس بفرستيم. يک دست لباس را حدوداً بعد از دو هفته توانستيم بفرستيم .

اجازه ملاقات داشتيد ؟
 

ملاقات آن اواخر داشتيم ، چون هم زندان قصرالدشت برده بودند، هم قزل قلعه. در قصرالدشت اجازه ملاقات ندادند، ولي در قزل قلعه، به خانواده يک بار اجازه ملاقات دادند.

در آن جلسه ملاقات شهيد قاضي هم بودند؟
 

خير ، جدا جدا ملاقات مي دادند. البته پدر من و شهيد قاضي کاملاً هماهنگ بودند. پدر من مي گفت در آنجا تنها کسي که بسيارشجاع بود و کوچکترين ترس و واهمه اي نداشت ، شهيد قاضي طباطبائي بود . اين نکته خاصي بود که خيلي جلوه مي کرد . ديگران شايد اضطراب و ناراحتي داشتند ، ولي پدر من دائما تکرار مي کرد که آيت الله قاضي مجسمه نترسي و بي باکي است . چون پدر من با ايشان يار و مأنوس بود ، ما هم احساس مي کرديم که در آن دوران زندان قصرالدشت و قزل قلعه ، شايد بتوانم بگويم دومين نفري که ابداً نترسيده بود، پدر من بود .
اين نکته را هم عرض کنم که در آنجا تنها اينها نبودند، يعني از سال 42 به بعد چپي ها و بعدا گروه هاي خاصي به زندان آمدند و عمده وقت پدرم و آقاي قاضي در قزل قلعه به بحث با چپي ها مي گذشت. پدرم نقل مي کرد که ما هر روز جلسه بحث داشتيم. البته پدرم و شهيد آيت الله قاضي با يکديگر هم مباحثاتي داشتند ، ولي بحث ها به چپي ها اولويت داشت . اينها اغلب جوان بودند، ولي البته چندان دانشگاهي نبودند، چون حرکت هاي اجتماعي از سال 46 به بعد در تهران و تبريز شروع شد و دانشجويان به نهضت هاي اسلامي پيوستند . پدرم و آيت الله قاضي در آن دو ماهي که در زندان قصرالدشت و قزل قلعه بودند ، با تعدادي از دانشجويان که عمدتاً توده اي بودند ، به بحث مشغول بودند. پدرم مي گفت هميشه با اينها بحث مي کرديم ، ولي متاسفانه آنها هيچ توجه و انعطافي نداشتند و دگم بودند.
پس از آنکه آيات عظام در قم و نجف و مشهد تلاش هاي فراواني براي آزادي اين شخصيت ها ، مخصوصاً اين 5 نفر که تبريزي بودند، کردند، دولت مجبور شد اينها را آزاد کند ، منتهي به شرط عدم خروج از تهران ، يعني هم آيت الله شهيد قاضي طباطبائي، هم پدر من و هم آقاي ناصرزاده به مدت يک سال حق نداشتند از تهران خارج شوند. اينها از ساواک که آزاد مي شوند ، آقاي انزابي به منزل عمويم مي رود و مهمان آنها مي شود ، البته مامورين ساواک هميشه در خانه بودند، يعني صبح اول وقت مي آمدند و در آنجا مي نشستند و تا ديروقت که خاطرجمع مي شدند ديگر کسي نمي آيد و با آنها ملاقات نمي کند و تماس تلفني با بغداد برقرار نمي شود . تا يک سال وضعيت اين طور بود و به اصطلاح آنها در بازداشت خانگي بودند.
در ارديبهشت سال 43 آيت الله قاضي بدون اينکه ساواک ايشان را ترخيص کند ، تصميم مي گيرد به تبريز برگردد و با قطار به تبريز مي رود و استقبال عظيمي از ايشان به عمل مي آيد ، به طوري که از ايستگاه تا مقصوديه که منزل ايشان بود ، جمعيت موج مي زد. ساواک به وحشت افتاد که اگر آيت الله قاضي بخواهد بيشتر از يک هفته در تبريز بماند، آذربايجان از دست حکومت بيرون مي رود و همان شب مجدداً ايشان را دستگير مي کند ، ابتدا به علت بيماري به بيمارستان مي برد و سپس به نجف تبعيد مي کند که در مباحث تاريخي شهيد آيت الله قاضي طباطبائي بايد دقيقاً بررسي شود.

آيا شما در آن استقبال تاريخي حضور داشتيد ؟
 

بله، من يک نوجوان 16، 17 ساله و در کلاس چهارم دبيرستان بودم. تصوير آن روز و آن استقبال باشکوه هرگز از ذهنم نمي رود .

دو روايت از اين استقبال وجود دارد . بعضي مي گويند که بعد از تبعيد بافت بوده و بعضي مي گويند در اين مقطعي بوده که شما فرموديد . آيا دو بار اين اتفاق افتاده يا روايت دوم صحيح است ؟
 

استقبال داغ با ازدحام که 100 هزار جمعيت تبريز آمدند ، يک بار اتفاق افتاد ، آن هم در ارديبهشت ماه 43 بود که آيت الله قاضي به تبريز آمد ، ولي وقتي ايشان را از بافت به زنجان آوردند، موقع حرکت به سمت تبريز ، ايشان را در بستان آباد وادار به اقامت اجباري کردند و اجازه ندادند به تبريز بيايد و ايشان را در ساعت خلوتي به تبريز آوردند . مردم از برگشت هاي نوبت هاي بعدي باخبر نشدند و اطلاع نداشتند ، چون ساواک مي خواست جلوي قضايائي شبيه به سال 43 را بگيرد.
از اين مرحله به بعد تا مدتي بين پدر شما و آيت الله قاضي فاصله افتاد تا زماني که هر دو به تبريز برگشتند.
بله، در آن دوراني که آيت الله قاضي در بافت بود ، بين ايشان و پدرم به حسب ظاهر فاصله افتاد . ايشان شش ماه در بافت و دو ماه در زنجان ، ولي آن دو همچنان رابطه روحاني و معنوي داشتند . در اين فاصله رهبري حرکت هاي مبارزاتي توسط افرادي که در خط اول مبارزه و در خط امام حرکت مي کردند ، کاملاً بر عهده پدرم بود .
در اينجا توضيحي را لازم مي دانم . دقيقاً بار حرکت و نهضت و انديشه امام به دوش گروهي استوار بود که کم و در اقليت بودند . زمينه ها را هم بايد عرض کنم . بيت آيت الله آسيد حسن انگجي از پايگاه هاي انقلاب بود و ايشان دقيقا پيرو و دنباله رو اهداف امام (ره) بود و ديگر بيت شهيد آيت الله قاضي طباطبائي بود و ديگر علما، البته آنهائي که مريد امام بودند و نهضت امام را دنبال مي کردند ، جلساتشان در اين دو بيت خلاصه مي شد ، نتيجتاً بيت اين دو شخصيت ، جايگاه و پايگاه هر نوع حرکت و تجمع مردمي ، تنظيم ، تکثير و پخش اعلاميه و بيانيه بود .
بعد از قضاياي بگير و ببندها و زندان ها و تبعيد هاي سال 42 ، وقتي بالاخره آيت الله قاضي به تبريز برگشت ، پايگاه انقلاب در بيت ايشان تقويت و زمينه تجمع در بيت آقاي انگجي کمي کمرنگ شد. البته در نزديکي هاي پيروزي انقلاب ، باز هم پررنگ شد. نهايتاً در سال 43 به بعد مسجد مقبره ، مسجد شعبان ، مسجد آيت الله شهيدي و هيئت انزابي ، يعني هيئت بعدازظهر جمعه ها ، در صحنه مبارزات مطرح و برجسته شدند و خط مقدم نهضت امام در اين هيئت جمع مي شدند و با همه اختناق و سختي هائي که بود، مقدمين جبهه حرکت امام به فعاليت خود شدت بخشيدند.

اين افراد چه کساني بودند؟
 

آقاي يزداني ، آقاي سيد محمد الهي ، حنيف نژاد ها، آقاي اصلاني ، آقاي گلابچي ، آقاي پور جوادي ها ، آقاي متقي زاده ، آقايان رضائي ها که چند خانواده بودند و بسياري ديگر که همگي مبارزان خط مقدم بودند.

همه اينها تقريباً بين بيوت علمائي که اشاره کرديد مشترک بودند؟
 

در آن موقع اگر منزل آقاي انگجي نشستي و جلسه اي بود ، اينها مي رفتند، اما مسجد آقاي شهيدي که پدرم شب ها در آن نماز مي خواند ، يک پايگاه بود ، مسجد شعبان شب ها پايگاه بود ، ظهرها مسجد مقبره پايگاه بود و هميشه بيت شهيد آيت الله قاضي طباطبائي پايگاه بود و صبح و شام نمي شناخت . بعدازظهر جمعه ها هم که جلساتي به طور سيار در منزل اشخاص برگزار مي شد ، پايگاه حساس و جدي بود، يعني مخصوصاً افراد خط مقدم اين حرکت ها ، اگر در طول هفته هم مشکلي داشتند و نتوانسته بودند همديگر را ببينند، اگر رد و بدل ها و سفارش هاي محرمانه اي بود ، حتما جمعه ها مي آمدند و همديگر را مي ديدند. ابهت و عظمت قضيه آن چنان بود که در دل ساواکي ها وحشت افتاده بود . ما آنها را مي شناختيم. مي آمدند و زانو به زانوي مردم مي نشستند و گزارش ها را مي دادند، اما ابهت قضيه آن چنان بود که ساواک نمي توانست اين جلسات را تعطيل کند، همچنان که نمي توانست بيت آقاي قاضي را تخته بند کند و ديگر نمي توانست به مسجد شعبان و مسجد آيت الله شهيدي و مسجد مقبره آفتي بزند . اين سه مسجد، بيت شهيد آيت الله قاضي طباطبائي و هيئت بعد از ظهر جمعه ها تا پيروزي انقلاب حافظ انديشه امام بودند و در تبريز همه مي دانستند که شب ها در مسجد آيت الله شهيدي چه اتفاقاتي هست و اگر مايل بودند که حال و هواي انقلاب را داشته باشند، به اين چند پايگاه سر مي زدند.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 51
ادامه دارد...
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image