گفتگو با دکتر اصغر فردي
يک روز به آقاي قاضي عرض کردم که آقا مي خواهم تقليد کنم .فرمودند:«مگر مکلف شده ايد به مبارکي؟» گفتم :«نه» فرمودند:«برو پيش آقاي شبستري و احکام تکليف را از ايشان بپرس».
کدام آقاي شبستري ؟
پدر آقاي مجتهد شبستري ، آميرزا کاظم که ظهرها در محله راسته کوچه نماز مي خواندند و جوان هاي زيادي دور ايشان جمع مي شدند .آقاي قاضي حيا فرمودند به من مسائل تکليف و بلوغ و اين چيزها را بگويند. آقاي قاضي خيلي نجيب بودند. پسران ايشان هم همين طورند ، کمثل ابيهم .شايد تشبيه خوبي نباشد ، ولي در مقام تشبيه مثل حياي يک دختر را داشت .اگر مي خواست دماغش را پاک کند ، دستمالش را آرام در مي آورد ، صورتش را برمي گرداند و بدون صدا دماغش را پاک مي کرد و بلافاصله مخفيانه دستمال را در جيبش مي گذاشت. آداب را به تمامي رعايت مي کرد و بي حد و حصر نظيف و مودب و پاکيزه بود. عصبانيت و خشم و خشيت ايشان را هم عرض خواهم کرد ، ولي عموماً آرام و نجيب بودند.
کتابخانه ايشان طبقه بالاي خانه شان بود، آن هم چه کتابخانه اي! من هم که عاشق کتاب بودم . به من مي گفتند:«برو آنجا معلق بزن !»
پول توجيبي 5ريال به من مي دادند که 2ريال براي بليط اتوبوس بدهم بروم مدرسه و 2ريال هم برگردم. 1ريال هم نان بربري مي خريدم و ناهار مي خوردم. من پياده مي رفتم و پياده برمي گشتم که با اين پول از کتاب فروشي براي خودم کتاب بخرم. هر دو سه روز يک بار پول هايم که جمع مي شد ، مي رفتم کتاب مي خريدم. کتاب فروش هم مارکسيست بود و به من کتاب قلعه ي حيوانات و صمد بهرنگي مي داد . من دنبال کتاب هاي ديگري بودم که پيدا نمي شد و فقط در کتابخانه آقاي قاضي بود .آقا به هر کسي اجازه نمي دادند به کتابخانه ايشان برود، ولي به من مي فرمودند برو آنجا معلق بزن و بقيه به من حسادت مي کردند. من هم از خدا خواسته مي رفتم و غرق مطالعه مي شدم تا وقتي که ملاقات هاي آقا تمام مي شد و مي آمدند به کتابخانه و شروع مي کردند به تحريرات. ايشان بيش از 200 جلد کتاب نوشته اند . من واقعاً متاسفم .يکي از جفاهاي بزرگي که کرده ايم اين است که آقاي قاضي فراموش شده است . آقاي قاضي نظير نداشت. آقاي قاضي بيش از 200جلد تاليفات دارند . من وقتي خواستم آثار ايشان را براي بيان در اين مصاحبه ، فهرست کنم ، ديدم خودش يک کتاب مي شود! بيش از 2000 جلد و فقط هفت هشت ده جلدش چاپ شده! يکي از اينها تحقيق اربعين است که خودش 2000 صفحه است ! کتابهاي بسيار مهم ، از جمله شرح عروه ، شرح تقريرات مرحوم آيت الله کاشف الغطاء. مرحوم آقاي قاضي عاشق ايشان بود و از ايشان و مرحوم امام ، روح مجاهدت را گرفته بودند. مرحوم کاشف الغطاء ضد انگليس بودند و امام هم که چنان که افتد و داني . الان اين کتاب ها چاپ نمي شوند و به جايش اين همه خزعبلات چاپ مي شوند . نسخ خطي آقاي قاضي را الان نمي دانيم کجاست .
يا مثلاً چرا نبايد خانه ايشان خريداري و به عنوان موزه خانه ايشان صيانت شود؟ فرداست که اين خانه را مي خرند و مي کوبند ، در حالي که آن خانه، چه قبل از پيروزي ، چه در جريان آن و چه پس از آن ، پايگاه انقلاب اسلامي در تبريز بود . هر روز در حياط آن خانه براي کميته ها و سپاه و بقيه جاها غذا پخته مي شد . زنداني به آن خانه مي برديم. سرلشگر بيدآبادي را دستگير کرديم و برديم به خانه آقاي قاضي. اين خانه چه ها که به خود نديده . اينجا بايد الان جزو آثار ملي ثبت و ضبط بشود . يا کتابخانه آقاي قاضي . ايشان بيش از 1000 جلد کتاب خطي داشت . به من فرمود که 35 دوره تفسير دارم که لابد اغلبشان خطي بوده اند. مگر ما چند دوره تفسير مطبوع داريم؟
خلاصه عرض مي کردم که ايشان فرمودند برو پيش آقاي مجتهد شبستري و رفتم . ايشان با صراحت مطالب را گفتند و ما فهميديم که حائز آن شرايط نيستيم، ولي من دلم مي خواست از امام تقليد کنم و به احکام ، عامل باشم .
رفتم و به آقاي قاضي گفتم :«آقا! من رساله مي خواهم.» ايشان رفتند و يک کتاب جلد قهوه اي براي من آوردند که هنوز آن را دارم و اول آن نوشته بود : رساله عمليه آيت الله العظمي شاهرودي. گفتم :«آقا ! من رساله امام را مي خواهم.» ايشان فرمودند:«اين رساله ايشان است . اين طور چاپ کرده ام که اجازه بدهند.» آن صفحه را پاره کردند .گفتم :«آقا! اينجا تصديق کنيد که مال امام است.» گفتند :« نمي شود.» و به جاي آن نوشتند :«توضيح المسائل حضرت دوست روحي له الفداء.»
ايشان نزد علماي تبريز چنان هيمنه اي داشت که آميرزا علي اکبر محدث ، نماينده تام الاختيار آقاي خوئي که تمام اموال حسبيه و وجوهات و ساير امور آقاي خوئي بر عهده اش بود و رتبه علمي بالائي هم داشت ، به درس خارج آقاي قاضي مي آمد .يک روز جزوه اي از امام به دستم رسيد که نمي دانم در کجا چاپ شده بود . رفتم خانه ايشان و نشانشان دادم و سريع گفت : «اينها را ببر. خطرناک است . من تحريرش را دارم ، کافي است .» اين را بيان کردم که بگويم در برابر اين ذوات و علماي بلند نام که ترسيد و اصلاً کتاب را دستش نگرفت ، آقاي قاضي هر شب در منبر و در ميان دعا نام امام را مي برد .
ايشان يک قهرماني هم داشت که خدا حفظش کند. سي سال است که او را نديده ام :آقاي ميرزا نجف آزاده .ايشان آخوند نبود ، آتشبار بود. سال 55 مي رفت روي منبر و مي گفت :«حاشا از اين منبر پيامبر که اين سگ امريکائي محمد رضا ...» گفتن اين جور حرف ها در آن سال ها يعني معجزه.بي آنکه ذره اي بترسد ، بي آنکه ذره اي رنگ و رويش بپرد .ما خونمان به جوش مي آمد. ما تمام تعاليم انقلابي را از منبر آقا نجف استفاده مي کرديم . تمام شور و هيجاني که در ما ايجاد مي شد توسط خطابه هاي ايشان بود . متاسفانه از امثال ايشان هم ديگر ذکري نمي شود و فراموش شده اند .
تا يک روز خبر شهادت حاج آقا مصطفي رسيد و آقاي قاضي در مسجد قزللي مراسم گرفتند . رفتيم و بعضي از علما آمده بودند .چهلم اين مراسم را در قم گرفتند و تعدادي شهيد شدند . ما چهلم حاج آقا مصطفي را ختم گرفتيم . امام مسجد آشيخ صادق آقا بودند. آقاي قاضي هم آمدند . مجلس که ختم شد، ايشان ختم کردند و از جا بلند شدند که دعا بخوانند و آتشفشان شد .به عربي دعا خواندند که :«اللهم اخذل الکفارسيّما محمد رضا پهلوي». شما فقط حالا اين چيزها را مي شنويد! بعد به فارسي و ترکي دعا عليه نظام آن هم با اسم :«اين بابي هويدا » اينها را لعن کردند و بعد رفتند به سراغ اسرائيل. ما جز در مورد آيت الله طالقاني ، در ميان ذوات علما نديديم که صراحتاً مبارزه عليه اسرائيل را ابلاغ کنند . مهمترين دليل تبعيد ايشان به بافق کرمان ،لعن اسرائيل بود. ايشان هم اعلاميه داده بودند و هم در نماز، اسرائيل را نفرين مي کردند . ايشان در 15 شوال 88 هجري از بافق نامه اي به مرحوم آقاي ميلاني مي نويسد و علت تبعيد خود را اين گونه بيان مي کند :«شب که بعد از اداي فريضه از مسجد بيرون آمدم ، مرا به شهرستان بافق حرکت دادند و فعلاً در اينجا به جرم اينکه در روز عيد فطر در بيانات خودم به يهود خذلهم الله تعالي نفرين کرده ام ، بايد مدتي باشم . هيچ جاي نگراني نيست ، فقط يکه و تنهائي است ، ولي مهر و محبت اهالي شهرستان به تمام طبقاتهم ، آن آثار غربت را زائل مي کند و دلشادم که در اين محل تبعيد، دچاراين پيشامدها مي شوم ».
بعد من رفتم قم که علامه طباطبائي را زيارت کنم . حالا خدايا نشاني را از کجا پيدا کنم و به چه کسي بگويم ؟ رفتم انتشارات دارالتبليغ . در آنجا يک آقاي کت و شلوار سفيد شيک ايستاده بود. من از فروشنده ، نشاني منزل آقاي طباطبائي را پرسيدم . گفت :«آقاي وافي مي داند» و به آن آقا اشاره کرد . من کتاب آقاي وافي را خوانده بودم . رماني نوشته بود به نام :زنده باد آزادي . موضوع کتاب مجاهدت هاي مبارزين الجزاير بود. برگشتم و ايشان را بوسيدم و از ديدارش اظهار خوشحالي کردم و گفتم که نشاني منزل علامه طباطبائي را مي خواهم .گفت :«الان وقت نماز است و آقا مي آيند به حرم . بيا برويم آنجا.» رفتم به حرم و از کفشدار آنجا پرسيدم شما آقاي طباطبائي را مي شناسيد ؟ گفت :«بله. اين آقا هستند .» ديدم سيدي پائين پا نشسته و دارد نماز مي خواند . عمامه کوچکي روي سرش بسته بود و سرش تکان مي خورد . رفتم و پشت سر ايشان ايستادم و دقت کردم که کي نماز را شروع مي کنند که به ايشان اقتدا کنم . نماز که تمام شد ، دستشان را بوسيدم و ايشان به ترکي گفتند :« قبول اولسون ». موهاي تنم سيخ شد ! ايشان از کجا فهميده بودند که من ترک هستم و از تبريز آمده ام! من هم به ترکي گفتم نماز شما هم قبول. پرسيدند: «از تبريز آمده ايد ؟» گفتم :«بله » پرسيدند :«کي آمده ايد ؟» گفتم :« امروز » فرمودند :«با آقا ميرزا محمد آشنائي داريد ؟» گفتم :«بله. موقعي که مي آمدم خدمتشان رفتم که خداحافظي کنم و عرض کردم خدمت شما مي آيم و ايشان برايتان سلام رساندند.» بلند شديم و آقا خودشان از کفشدار کفش هايمان را گرفتند و هيچ کس متوجه حضور ايشان نشد و برگشتيم به منزل ايشان . علامه طباطبائي فرمودند :«پسر عمو خيلي فاضل است و تاليفات عجيب و ارزشمندي دارد . مخصوصاً درباره علم امام تحقيقات گسترده اي دارد و اهل مکاشفات و کرامات است ».
گويا علامه مدت ها جستجو مي کرده اند که دليلي بر علم امام پيدا کنند که روزي بر دلشان الهام مي شود که آيه تطهير ، بهترين دليل بر علم امام است که من اين را از آقاي قاضي پرسيدم و ايشان تصديق کردند و شرحش را گفتند که من چند شب متوسل شدم که ائمه کمکي بکنند و من استدلالي پيدا کنم . مرحوم علامه طباطبائي جزوه علم امامشان را در آنجا به من هديه کردند که هنوز دارم . مقدمه آن را آقاي قاضي نوشته اند . مرحوم علامه فرمودند که اين مقدمه را بخوانيد . نفرمودند کتاب را بخوانيد ، فرمودند مقدمه را بخوانيد .
در اين خاندان اساساً يک حالت عجيب و عجابي سرشته است . اولاً که ببينيد چند تن از فحول و نحارير از اين خاندان بر آمده اند : مرحوم حاج ميرزا علي آقا قاضي که من يک مطلبي را خدمت شما نقل مي کنم که دختر امام ، زهرا خانم ، در روز عروسي اش دچار ايست قلبي مي شود . مي آيند در اندروني و به امام مي گويند که زهرا خانم اين طور شده اند . امام مي فرمايند که برويد آقاي قاضي را صدا کنيد . علي رغم آن کرامات امام که خواهم گفت در مقايسه با آقاي قاضي ، خود امام چه جايگاهي در اين زمينه داشتند ، مي روند آميرزا علي آقاي قاضي را مي آورند به خانه امام . آقاي قاضي مي فرمايند که چادر دختر را بياوريد . چادر را مي آورند ، ذکري مي خواند و مي گويد: «چادر را ببريد بيندازيد روي او» . اين کار را مي کنند و نبض زهرا خانم شروع به زدن مي کند. اين از آقاي قاضي .
و اما در اينجا بايد از کرامات امام بگوئيم که معّرف بايد اعلي از معّرف باشد . آقاي بروجردي ، داماد امام نقل مي کردند که يک روز آقاي قاضي در منزل امام بودند و ديدند که روي تاقچه کتابي هست. مي پرسند چيست ؟ مي گويند :« فصوص الحکم است.» آقاي قاضي دست مي برد که کتاب را بردارد ، امام مي فرمايند :«دست نزنيد .» يعني که اهليت درک اين مطلب در شما نيست .
و اما آميرزا علي آقا قاضي . يکي از بني اعمام ايشان استاد حسن قاضي طباطبائي بود که اگر بگوئيم يکي از فحول ادبيات عرب بود ، به ايشان ظلم کرده ايم ، بلکه بايد بگوئيم که در ادبيات عرب حبر نحرير و فحل بلامنازع و يگانه بود . ما در اديبيات عرب بسياري، از جمله شيخ شلتوت را مي شناسيم ، اما ايشان بي نظير بود . ما خدمت ايشان «الاغاني » ابوالفرج اصفهاني را مي خوانديم و يک نسخه هم بيشتر در اختيارمان نبود . چيزي هم نبود که برويم و از کتاب فروشي تهيه کنيم .يک نسخه بود و همان را جلوي ما مي گذاشت و خودش از حفظ مي گفت . تصور مي کنيد اين کتاب چند جلد بود ؟ 32 جلد خشتي يا رحلي ! کافي بود از ايشان مثلا سئوال شود که ابوطالب نجدي کيست ؟ دست کم ده تا ابوطالب نجدي را با کنيه و آباء و اجداد و همه جزئيات زندگينامه اش مي گفت و مي پرسيد کداميک را مي گوئيد ؟ من که هيچ، شاگردان بسيار با سابقه تر از من هم مي گفتند نشده است که از ايشان شاعر شعري را بپرسند و ايشان نام قائل شعر را نفرمايند و يا تجاهل کند. يک روز شعر :«يا رب چه چشمه اي است محبت که من از آن / يک قطره نوش کردم و دريا گريستم .» را براي ايشان خواندم. بلافاصله فرمودند :«بله ، از واقف هندي است.» نام واقف هندي را حتي در تذکره ها هم مشکل بتوان پيدا کرد . يا روزي شعري از ابن سينا را خواندم و ايشان فرمودند :«آقا! اشتباه خوانديد . در لاعلي ثمني که خوانديد نقطه غ را ساقط کرديد و درستش لا غلي ثمني هست!»
ايشان اهل شوخي و بسيار خوش مشرب و اهل فضل بود، گاهي متواضعاً مي فرمود :«از من باهوش تر ميرزا محمد علي خان تربيت بود که اگر مثلاً از ايشان مي پرسيدند فلان مطلب در کدام کتاب است، بلافاصله جواب مي داد که مثلا در کتابخانه قاهره ، رديف 3، قفسه دوم ، طبقه چهارم ، کتاب سوم.» که به مين دليل ماده تاريخ وفاتشان هم به حساب جمل «فهرست الکتب الناطق » ساخته شده است. البته ايشان خودش هم همين طور بود. يک روز به ايشان گفتم :«استاد! دنبال کتاب ديوان اللغات الترک محمود کاشغري مي گردم.» ايشان فرمود :«برو کتابخانه آقاي نخجواني، فلان رديف ، فلان جا و کتاب را بردار.» رفتم و به خانم کتابدار گفتم :« مي خواهم براي امتحان حافظه بصري استاد ، خودم بروم و از روي نشاني ايشان کتاب را پيدا کنم.» با من همراهي کرد
و رفتيم و ديديم کتاب درست در همان جائي است که استاد نشاني داده اند!
اين از آقاي حسن قاضي. علامه طباطبائي هم که بي نياز از توصيف امثال بنده هستند ، اما چيزهائي هم هست که افراد زيادي درباره علامه طباطبائي نمي دانند ، از جمله اينکه خط ايشان بديل و نظير خط ميرزا غلامرضا اصفهاني بود. ايشان بسيار هم خط شناس بودند و اگر صد نمونه خط را بدون نام خطاط جلوي ايشان مي گذاشتيد ، تشخيص مي دادند که اين خط متعلق به کلهر است ، آن يکي مير عماد و ديگري قلم ميرزا حسين تورک «خوشنويس باشي »و ... نقاشي علامه طباطبائي در سبک امپرسيونيسم بود، انگار که همين ديروز از مکتب نقاشان فرانسه آمده اند و يا شاگرد وان گوک بوده اند. نمونه شعر ايشان را هم که شنيده ايد . تفسير و حديث و علم رجالشان را هم که مي دانيد. آقاي قاضي هم همين طور بود . ايشان مجهول القدر است . فلسفه اش ، فقهش ، رجالش . کتبي در زمينه رجال دارد که کم نظيرند. همين « تحقيق در اربعين » ايشان منشا رجالي دارد. دانش اصولي آقاي قاضي هم بي نظير بود. به نظر من بنده مي بايست بنيادي به نام آقاي قاضي براي نشر و صيانت از افکار و آثار معظم له تأسيس شود و آثار مخطوط ايشان منتشر شود .
ساير اعضاي اين خاندان جليل القدوه و سليل الاطياب نيز هميمن طورند. الله اکبر! يکي از يکي نابغه تر و حيرت آورترند . مثلاً حاجي ميرزا حسن آقا الهي . آقاي الهي مطالبي را که در زمينه عرفان مي نوشته ، آتش مي زده و از بين مي برده. ايشان با مرحوم شهريار الفتي داشت. اين سخن را من هم از مرحوم شهريار شنيده ام و هم از مرحوم ميرزا بيوک آقا اديب العلما ء فرزند حاجي ميرزا محسن اديب العلما کتابدار مدرسه ي طالبيه که شاگرد آقاي الهي بود و من نزد ايشان منطق مي خواندم . ايشان مي فرمود که از بيان ظرائف عرفاني اعراض مي کرد و مي فرمود با کسي که اهليت شنيدن اين صحبت ها را ندارد ، نبايد حرفي زد . فرد بايد پشتوانه فقهي و عقيدتي کامل داشته باشد تا اين چيزها را بشنود ، چون يک مو با کفر فاصله دارد. ايشان اين رسالات را مي نوشت ، اما به کسي نمي داد . مخصوصاً رساله در «الحان» را که در موسيقي بود ، خودشان آتش زدند. مرحوم شهريار اهل موسيقي بود و مي گفت ايشان ابوابي از اين رساله را براي من خوانده اند و حيرت آور بود.
ارتباط شهيد قاضي با نسل هاي بعدي خود چگونه بود ؟
ما همواره در معرض انحراف بوديم ، چون طالب و تشنه بوديم و آثار و افکار عديده را مثل زمين تشنه اي مي مکيديم . برخي از آنها مطالبي بود که ما را به خطا مي انداخت . مثلاً در برابر منطق بعضي از بحث هاي کسروي جوان بوديم و بعضاً ادله قويم و قوي نداشتيم و در مي مانديم . آقاي قاضي مرجعي بود که ما با ايشان مشکلاتمان را حل مي کرديم . الان اگر يک جوان در مورد «تقدم تصميم بر اراده » سؤال داشته باشد ، وقتي امثال علامه جعفري را به آساني در دسترس ندارد که به ايشان مراجعه کند و يا دستش به مآخذ و منابع اصلي نرسد ، کجا برود . آقاي قاضي دم دست ما بود و هر سؤالي که برايمان پيش مي آمد ، نزد ايشان مي رفتيم و سؤال مي کرديم . آقاي قاضي در مسائل فکري و عقيدتي اين گونه رفتار مي کرد. تبريز محل خيزش نحله هاي متعدد فکري اسلامي بود، مثلاً آميرزا يوسف شعار در تبرييز بود که کفانا کتاب الله مي گفت و تفسير قرآن مي گفت و حديث را باور نداشت .اصولي هم نبود . حاشا و کلا که که فکر کنيد وهابي و سفلي بود ، چون نبود، ولي يک چيزي مخصوص به خودش بود. ما در جلسات او شرکت مي کرديم . از اين طرف هم مي رفتيم به جلسات حجتيه که ستيزه عجيبي با تفکرات سياسي ما داشت . از اين طرف «تشيع صفوي و تشيع علوي » مرحوم شريعتي گيرمان مي آمد و مي خوانديم و انجمن حجتيه به خاطر خواندن آن ، ما را اخراج مي کرد. اعتدال را کجا مي يافتيم ؟ در محضر آقاي قاضي.
آقاي قاضي اين طور نبود که از شعر بدش بيايد ، از عرفان بيزار باشد و جواب ندهد. با آقاي قاضي بحث هاي مولويه مي کرديم . مرحوم شهريار مي گفت که مولانا در پايه هفت گناه است. مولانا جبري است . مي آمديم و به آقاي قاضي مي گفتيم و ايشان از اشعار او دلايلي مي آورد که او به اختيار هم معتقد بوده و مي فرمود اهل تفويض است . افکار ما تعديل مي شد . مرحوم شهريار فيلسوف و متفکر که نبود، شاعر بود ، اما ايشان فلسفه را هم مي دانست .
آقاي قاضي هيمنه عجيبي داشت . تک و تنها معتقد به آقاي خميني بود و همه معارض ايشان بودند ، ولي جرئت نمي کردند با آقاي قاضي آشکارا تعارض کنند ، چون ايشان هيمنه داشت ، علم داشت، قوي بود.
مثلاً ايشان اعلاميه مي داد براي چهلم شهداي يزد که براي آن روز بيائيد مسجد شعبان. من يا آقا جليل «خادم بيت آقا» اعلاميه را برمي داشتيم و مي رفتيم منزل آقايان آيات . وقتي آقاي قاضي با خط مبارکش مي نوشت و امضا مي کرد ، مگر کسي جرئت داشت امضا نکند؟ آقاي واعظي امضا مي کرد ، آقاي شربياني امضا مي کرد . آقاي ميرزا علي اکبر محدث ، آقاي ميرزا عبداله سرابي امضا مي کرد . مي گرفتيم و مي آورديم . اعلاميه را چاپ و پخش مي کرديم . هميشه اول اعلاميه با دستخط آقاي قاضي بود، بعد مي برديم بقيه آقايان امضا مي کردند.
محمود عسگري زاده و فاطمه متحدي آمده بودند کارخانه ماشين سازي تبريز و در آنجا کار مي کردند و مي خواستند حزب رستاخيز را منفجر کنند. اينها مي روند پيش آقاي قاضي . محمود عسگري زاده جزوه اي به نام «اقتصاد اسلامي به زبان ساده » به آقاي قاضي داده بود و ايشان بر آن تقريرات نوشتند . مي گفت 18 جلسه با اين بچه نشستم و بحث کردم تا اشتباهاتش را اصلاح کردم . وقتي ساواک آنها را کشت ، آقاي قاضي گفت :«اين پسر ، شهيد است ، چون متعبد بود . به بقيه کاري ندارم ».
مسجد شعبان به اعتبار ايشان کانون انقلاب بود . ايشان علاوه بر علمائي مانند آقاي شيخ محسن قرائتي و دوست محمدي و حميد زاده و ديگران علماي جسور تبريز را بالاي منبر مي بردند . آقاي ميرزا نجف آقازاده آن روزها اسوه رشادت و شجاعت بود که قدر تحرکات ايشان نيز براي نسل مابعد مجهول است که ايشان چه جسورانه با ذکر نام پهلوي بر منبر اين خاندان مشئوم را لعن مي کرد که موي بر اندام انسان راست مي شد.
انقلاب شده بود و تظاهرات بود . سرهنگ وکيلي نامي بود و سرهنگ امير احمدي که اينها تظاهرات را سرکوب مي کردند . من چون هميشه پشت سر آقاي قاضي ديده مي شدم، مرا مي شناختند. اينها مردم را مي گرفتند. آقاي قاضي مي فرمود برو بگو آزادشان کنند . مي رفتم و مي گفتم و آنها هم مي گفتند :چشم! آقاي قاضي اين قدر هيمنه داشت . يادم هست زمستان بود و برف آمده بود و در فرمانداري چادر زده و 100، 150 نفر را زنداني کرده بودند . رفتم خدمت آقا و موضوع را عرض کردم . زنگ زدند به سر لشگر بيد آبادي «فرماندار نظامي تبريز» و به او گفتند: «تو کي مي خواهي آدم بشوي ؟» آن آدم اديب و مودب ، که نمونه ي نجابت و نزاکت و اصالت و اخلاق بود ، در اين جور مواقع اين طور نهيب مي زد و پرخاش مي کرد . بيدآبادي هم مي دانست با چه قدرتي روبروست .
آقاي قاضي سياسي بود ، ديپلمات بود . تظاهرات عاشورا بود و آقا گفت مي خواهم بيدآبادي بيايد . اعتراض نکنيد . ما شلوغ بوديم و وسط تظاهرات سينه مي زديم و اوضاع را به هم مي ريختيم. گفتيم چشم! مرحوم آقاي قاضي فرمود :«فردا براي تظاهرات بيدآبادي همراه من مي آيد ، شلوغ نکنيد.» همه شان را به انقلاب آلوده کرد! همه آنها را در کنار خود و تحت کنترل خود در آورده بود .
علي مهين حسين نيا که جانباز 70 درصد و الان در تبريز است . در سال 41، با آقاي قاضي زندان رفته و با ايشان و آقاي طالقاني خاطرات زيادي از زندان دارد. ايشان هم پيش آقاي قاضي مي آمد. آقاي قاضي هر چه مي فرمود ، ما اطاعت مي کرديم . يا خدا بيامرزد مرحوم ابوالحسن آل اسحاق را . او هم مي آمد پيش آقاي قاضي يا جواد حسين خواه که حسن بهروزيه از سازمان مجاهدين او را برد و در جاده ميانه - زنجان کشت و آتش زد . زائيده شده بود براي اطلاعات . مغز تحليل گر اطلاعاتي داشت . بسيار پر شور بود . آقاي قاضي همه اينها را مديريت مي کرد. هيجانات ما را کنترل مي کرد. اين کار را بلد بود .
با حسن بهروزيه «هيئت هفت نفره » که تاسيس شد . راه افتاديم توي دهات . بچه بوديم . من 17 سال بيشتر نداشتم . مي خواستيم برويم اين خان را بگيريم و آن يکي را دستگير کنيم . آقاي قاضي مي فرمود :«احکام اسلامي ارعابي است ، کمترش اجرائي است. به اين سادگي ها دست نمي برند ، آن قدر پيچيدگي ها دارد تا برسد به بريدن دست.»
در 22 بهمن که در تهران انقلاب پيروز شد ، ما هنوز در 28 بهمن در تبريز درگيري داشتيم . شب يک نفر را دستگير کردند ، آوردند مسجد شعبان. بالاي مسجد شعبان را کميته کرده بوديم. من هم يک بازوبند داشتم و يک کاغذ با دست خط آقاي قاضي و عکسم هم روي آن بود و مهر هم زده بودند به عنوان بازرس آقاي قاضي در کميته ها. رفتم به کلانتري 6 و ديدم آقا مصطفي موسوي شده رئيس کميته آنجا . آقاي قاضي مي گفت به هر کميته اي که مي رويد اول بگوئيد خشونت نکنيد و دستگير شده ها را مهمان تلقي کنيد.
ما دو تا برادر شاپور رنجبران و رحيم رنجبران را دستگير کرديم . ساواکي بودند. من از بالاي ديوار خانه آقاي دولتشاهي - مدير کل فرهنگ و هنر که پاکدين (کسروي گرا) بود- پائين رفتم و ايشان را در اتاق خوابش دستگير کردم تا ببرم خدمت آيت الله قاضي . ايشان از مقامات حکومتي بود . به او گفتم :«هيچ قتل و کشتاري نيست . هيچ نگراني نداشته باشيد. چند تا سؤال مي پرسند و برمي گرديد.» من مهلت ندادم ايشان لباس بپوشند و او را با رب دو شامبر بردم . رفتيم منزل آقاي قاضي . ساعت 3 بعد از نصفه شب بود و آقا براي نماز شب بيدار بود . آقاي قاضي به محض اينکه دولتشاهي را ديد ، به من تغير کرد که :«چرا ايشان را با اين لباس آوردي ؟چرا نگذاشتي کت و شلوار بپوشد ؟ اين چه کارهائي است که شما مي کنيد ؟ زود برو به خانه اش کت و شلوار بياور ايشان بپوشد .» خواستم بروم لباس بياورم که آقاي قاضي گفت :« بايست ! ايشان را ببر به منزلشان ، پشت در منتظر بايست تا لباسش را بپوشد و بيايد.» گفتم: «آقا! شايد سلاح داشته باشد و بيايد و با ما درگير شود.» گفت :«سلاح ندارد .ببر.» و فردا هم آقاي دولتشاهي را آزاد کرد که الان در فرانسه زندگي مي کند . سرلشگر بيدآبادي را گرفتيم و آوردم و آقا آزادش کردند . ملايمت و آرامش و سعه صدر عجيبي داشت .
خلخالي را به تبريز راه نداد . گفت حق ندارد بيايد . خلخالي جائي که نتوانست بيايد تبريز بود. در تبريز تا آقاي قاضي زنده بود ، قتالي اتفاق نيفتاد. سرهنگ يحيي خان ليقواني ، رئيس ساواک تبريز دستگير شد . قبلا موقعي که محصل بودم با باتوم زده و دستم را شکسته بودند. سرهنگ ليقواني زنگ زد به دکتر منصور اشرفي و گفت اين را مي فرستم ، دستش را معالجه کن . دکتر اشرفي دستم را گچ گرفت و معالجه کرد و مرا بردن پيش رئيس ساواک . کشو را باز کرد و پسته گذاشت جلوي من و گفت :«ببين ! تو دانش آموز خوبي هستي. همه نمراتت 20است، انشاهاي خوب مي نويسي و مي خواني . اين کارها را نکن . برو درست را بخوان و آدم شو. الان اين کارها را مي کني ، فردا کارهاي ديگري . آخر سر هم تو را مي کشند به مبارزه مسلحانه و مي کشند و تمام. حيف است. برو آدم شو.» وقتي آزاد شدم ، آمدم و اين جريان را براي آقاي قاضي تعريف کردم . بعد از انقلاب وقتي سرهنگ ليقواني دستگير شد ، آقاي قاضي به من گفت :« برو توي دادگاه . آن حرف هائي که آن روز به من گفتي ، تکرار کن و شهادت بده.» چنين روحيه اي داشت . با آن خشم بر سر ظالم نهيب مي زد ، اما اين عدالت و اين ملاحظات را هم داشت.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 51 /ج