گفتگو با جليل محمد پوران حلاج
*درآمد
«حاج جليل » به اذعان بسياري از کساني که در منزل شهيد قاضي او را مي ديدند که خالصانه عمري کمر به خدمت ايشان بسته بود، وي را از نزديک ترين افراد به آن شهيد بزرگوار مي دانند ، لذا خاطرات او ناب و ويژه هستند، هر چند کهولت سن ، جز مختصري از اين يادمان را نصيب ما نکرد.
نحوه آشنائي شما با شهيد آيت الله قاضي چگونه بود؟
من از خيلي وقت پيش يعني از سال 1346 با آن بزرگوار آشنا شدم .آن موقع حدود 38 سال داشتم. آقاي طباطبائي يک پارچه آقائي و ادب بود.
از علما و بزرگان چه کساني با ايشان در ارتباط بودند ؟
علامه اميني و علامه طباطبائي هر وقت به تبريز مي آمدند ، در منزل ايشان مي ماندند. علامه اميني معمولا هفت هشت روز مي ماندند و من در کتابخانه را باز مي کردم و ايشان با شهيد قاضي در کتابخانه بودند.
از ارتباط شهيد با ساير علما چه خاطراتي را به ياد داريد ؟
آقاي قاضي وقتي به قم مي رفتند، اول به ملاقات آيت الله مرعشي نجفي مي رفتند. يادم هست يک بار ايشان براي ديدار نزد آقاي قاضي آمده بودند ، براي ناهار ماندند . هر وقت هم به قم مي رفتند ، در منزل علامه طباطبائي سکونت مي کردند و آقاي مرعشي و آقاي گلپايگاني به ديدن ايشان مي آمدند.
از برگزاري مراسم ايام عزاداري و يا اعياد و جشن هاي ديني خاطراتي را بيان کنيد .
آقا در روز عاشورا در حياط پشتي زيارت عاشورا مي خواندند و هيچ کس هم پيش ايشان نمي رفت . يک بار من اجازه خواستم و رفتم و ديدم آقا دارند گريه مي کنند .به من فرمودند:«جليل! هر چه مي خواهي از خانم حضرت فاطمه زهرا (س) بخواه و ايشان را پيش خدا شفيع ببر.» در جشن ها سليم مؤذن زاده مي آمد و شعر مي خواند. يک روز شعري خواند که :«از هر طرف دست غارت بر اسلام بلند شده . يا محمد! به فرياد برس که قرآن بدون کمک مانده .» آقا به من گفتند نگذار سليم برود . او را به منزل آورديم که ساواکي ها او را نگيرند .
شجاعت شهيد آيت الله قاضي زبانزد همه است . در اين مورد چه خاطراتي داريد ؟
من بازاري بودم . يک بار برادر شاه آمده بود بازار. آقا از ماشين پياده شدند و به يک پاسبان گفتند خبيث و به شاه دشنام دادند و بعد به مسجد رفتند .آقا خيلي ناراحت بودند. وقتي به خانه برگشتيم ،آقا مرا صدا زدند و گفتند :«جليل! تو اين پاسبان خبيث را شناختي ؟» گفتم :« بله ، اسمش را پرسيدم .اسمش ابوالفضل و اهل مرند است.» تازه فهميدم که آن پاسبان به امام اهانت کرده بود که آقا آن طور عصباني شده بودند. بعداً هم نفهميدم که آن پاسبان چه شد . آقا خيلي جرئت داشتند. يک بار هم خبر آوردند که از سوي سازمان آثار باستاني ، مسجد را مهر و موم کرده اند .آقا گفتند :«جليل! زود باش ماشين بگير.» ماشين گرفتيم و به مسجد رفتيم. آنجا سرواني بود که از آقا خواست صبر داشته باشند، ولي آقا به او پرخاش کردند و او هم گذاشت و رفت . بعد هم آقا مهر و موم مسجد را شکستند و در مسجد نشستند .
در مراسمي هم که قرار بود براي حاج آقا مصطفي بگيرند، روحانيون حاضر نشدند بيايند و به منبر بروند. سرهنگ احمدي هم آمد خانه و گفت :« آقا! اين برگه را براي شما داده اند.» آقا نگاهي به کاغذ انداختند و بعد آن را پاره کردند و دور ريختند و گفتند :«سرهنگ احمدي! من از مردن نمي ترسم .اگر خيلي حرف بزني، مي روم و کفن مي پوشم.» حتي از تهران هم سه ماشين پر از مامور آمده بود. آقاي بني فضل تلفن کرد و من گوشي را دادم به آقا . آقاي بني فضل براي آقا نقل کرد که در شهرهاي مختلف، مردم را زده اند و کشته اند . يک سرهنگي هم آمد و گفت که در زنجان آدم کشته اند و در اصفهان و بقيه شهرها کشتار راه انداخته اند. شب رفتيم مسجد شعبان . من روزنامه کيهان و اطلاعات خريده بودم . آقا نماز مغرب را که خواندند، نماز دوم را نخواندند و گفتند:«اي جماعت! بدانيد که اين خبيث به حضرت آيت الله خميني توهين کرده .» بعد هم بازار تعطيل شد و مردم به عنوان اعتراض راه افتادند . خدا رحمتشان کند .آقا جرئتي داشتند که من از گفتنش عاجزم . به ايشان مي گفتند خميني دوم .
در دوران مبارزات کدام يک از روحانيون با شهيد قاضي در ارتباط بودند ؟
از چهره هاي شاخص تبريز سه چهار نفر بيشتر نبودند. آقا با آيت الله حکيم ارتباط داشتند و نماينده ايشان بودند .بعد هم نماينده امام شدند. رساله هاي امام که مي آمد ، سيد حسين موسوي مي آورد در بازار به من مي داد ، من هم توزيع مي کردم .يادم هست يک بار که رفتيم قم ، آقا بعد ديدار با آقاي مرعشي و آقاي گلپايگاني رفتند منزل آقاي شريعتمداري .ايشان گفت :«پسر عمو! براي ناهار پيش ما بمان.» آقا گفتند:«نه پسر عمو! ممنون. گرما براي چشمم ضرر دارد . نمي توانم بمانم .» بعد رفتيم خانه مرحوم علامه طباطبائي و چاي خورديم و بعد هم رفتيم مشهد .
خاطره سفرتان به مشهد را تعريف کنيد .
سال 47 بود و از راه شمال رفتيم مشهد .يک عکس هم از آن سفر دارم . در مشهد با حاج آقا و دوستانشان بوديم .منزلي بود در خيابان تهران که آنجا بوديم .شب به شب هم به منزل آيت الله ميلاني مي رفتيم. بعد مي رفتيم حرم و زيارت عاشورا مي خوانديم . من مي گفتم :«آقا برويم جلو زيارت کنيم.» آقا مي گفتند:«من چه جوري با آقاي ميلاني بروم ميان جماعت؟ از همين جا به حضرت سلام عرض مي کنيم.» خانم آقا هم بودند. حدود 7 ،8 نفر بوديم .گاهي بيرون شام مي خورديم ، گاهي هم مي آمديم به خانه اي که در آن بوديم . آيت الله ميلاني خيلي با آقا صميمي بودند .
از خصوصيات اخلاقي شهيد برايمان بگوئيد .
هر چه از ادب و کمال آقا بگويم ، کم گفته ام . هيچ وقت مرا به اسم جليل صدا نزدند . هميشه مي گفتند آقا جليل. هر وقت بيرون مي رفتيم و پيرمرد يا آدم عاجزي را مي ديدند که مي خواهد از خيابان رد شود و نمي تواند ،مي فرمودند:«جليل آقا! برو کمکش کن.» اگر کارگري مي آمد که برف پشت بام را بيندازد يا کاري بکند ، او را با رضايت روانه مي کردند. يک بار کارگري کفش هاي آقا را پوشيده بود. من خواستم بروم بگويم که چرا کفش هاي آقا را پوشيده اي ؟ ايشان با دست اشاره کردند که حرفي نزنم و به او گفتند کفش ها را ببر. اگر طلبه اي از مدرسه نزد ايشان مي آمد، حتما به او عباي نو مي دادند.
آقا همه بچه ها را هم با لفظ آقا صدا مي زدند . در مراسم هاي هفتگي، هر بچه اي که وارد مي شد، آقا جلوي پاي او بلند مي شدند .مي گفتم :«آقا! خسته مي شويد.» مي فرمودند:«من براي خودم بلند مي شوم ، نه براي او .بگذار در ذهنش بماند که يک سيد اولاد پيغمبر هم جلوي پاي او بلند شد.»
آقا عاشق نوشتن بودند و هميشه سرشان شلوغ بود. يادم هست هميشه مي گفتند :«جليل آقا! توي کتابخانه خيلي کار داريم.»
رفتار آقا با خانم خيلي خوب بود . حتي يک بار هم نديدم که ايراد بگيرند . آقا عاشق گردش در طبيعت بودند . با کسي شوخي نمي کردند. اگر برايشان مطلب خنده داري را تعريف مي کردند ، مي خنديدند، ولي هيچ وقت نديدم قهقهه بزنند.آقا هميشه در حل اختلافات و دعواهاي خانوادگي پيشقدم بودند. گاهي به منزل کساني که دعوا کرده بودند، مي رفتند و آنها را آشتي مي دادند . نفس آقا شفا بود . با هر کسي که صحبت مي کردند ، مرهم سينه او مي شدند . با هر کسي هم با لحن جدي صحبت مي کردند ، خيلي برايش سنگين بود.
آقا به فقرا و مستمندان خيلي مي رسيدند . مثلا مردم مي آمدند و مي گفتند مي خواهم دخترم را عروس يا پسرم را داماد کنم و آقا فوري کمک مي کردند . آقا براي خيلي ها خانه خريدند . به افراد بي سرپرست زيادي رسيدگي مي کردند.
آقا نسبت به همه مسائلي که پيش مي آمد حساس بودند. يک روز مي خواستند از خيابان رد شوند که ديدند چراغ چشمک زن سر چهار راه مشکل پيدا کرده و مردم براي تردد دچار مشکل شده اند . سرهنگ سر چهار راه را صدا مي زنند .سرهنگ چشمش که به آقا مي افتد ، احترام نظامي به جا مي آورد .آقا مي گويند :«به جاي اين کارها برويد چراغ چشمک زن را درست کنيد که مردم معطل و گرفتار نشوند».
آقا خيلي شمرده و قشنگ نماز مي خواندند . من يک بار صدايشان را ضبط کردم و اکثر آقايان که مي آمدند دوست داشتند قرائت ايشان را بشنوند . آقاي انزابي مي فرمودند :«من اگر خودم نماز جماعت نداشتم ، به مسجد مقبره مي رفتم و پشت سر ايشان نماز مي خواندم و به قرائت ايشان گوش مي دادم.» آقا اغلب اوقات ذکر «شکراً لله » مي گفتند.
از ديدار آيت الله قاضي با امام برايمان تعريف کنيد.
يک بار که پيش امام رفتيم ، ايشان پرسيدند :« اين پسرتان است ؟» آقا گفتند:«خير، ولي مثل پسرم است .» آقاي بهشتي، آقاي طالقاني و آقاي اشراقي هم آمدند . من توي اتاق نبودم . يک بار هم که به قم و به منزل امام رفتيم . سيد حسن، نوه کوچک امام در حياط چرخ بازي مي کرد. من نشستم توي حياط . آقاي بهشتي ،آقاي طالقاني و علامه طباطبائي پيش امام بودند.
شما هنگام شهادت ايشان همراهشان بوديد .آن حادثه چگونه پيش آمد ؟
از قبل چندين بار آقا را تهديد کرده بودند که شما را ترور مي کنيم . صبح آن روز آقا به حمام رفتند و غسل نماز عيد قربان کردند .آقا به محافظ اعتقاد نداشتند و اسلحه هم نداشتند .آقا براي اقامه نماز عيد قربان رفتند .بعد از نماز از باشگاه تا سه راه اماميه راه پيمائي بود و آقا چون پياده رفتند، خسته شدند . وقتي به خانه آمدند فرمودند که خسته ام. نمي خواستند براي نماز مغرب و عشاء به مسجد بروند .اکثر اطرافيان آقا به مسجد رفتند .آقا به من فرمودند :«جليل آقا! برو ببين مسجد جه خبر است .» وقت نماز گذشته بود و آقا هنوز خانه بودند . از مسجد يک نفر را فرستاده بودن که مسجد پر شده و منتظر شما هستند. آقا دلشان نيامد نروند. راننده اي بود به اسم حسين آقا که آمد و ما را برد. از مسجد که بيرون آمديم، ديدم آقا خيلي در فکر هستند . من گفتم :«آقا! خواب ديده ام که شما سوار اسب هستيد و از پاشنه پاي شما خون مي چکد .» فرمودند :« آقا جليل! از مرگ مي ترسي ؟» گفتم :«نه آقا!»
موقعي که ماشين به ميدان حاج رضا پيچيد، جوان موتور سواري که اسلحه اي را در پاکت گذاشته بود، آمد جلو و بلافاصله شليک کرد .من خودم را پرت کردم و به من نخورد ، اما توانستند به آقا تير بزنند . يکي به سرشان خورده بود ، دو تا هم به پهلوي ايشان . آقا فقط يک جمله گفتند :«حاج شيخ طوري نشده ؟» يک گلوله هم به شيشه زدند و تکه شيشه اي به چشم من فرو رفت و کور شدم.
آيا ترور کننده ها را مي شناختيد ؟
دو روز قبلش آنها آمده بودند به منزل آقا. پرسيدم:«چه مي خواهيد ؟» گفتند: «يکي از دوستان ما مي خواهد ازدواج کند، يک پولي از آقا مي خواهيم.» من به آقا گفتم و ايشان مقداري پول به آنها دادند. بعد ها به کسي که آقا را ترور کرده بود گفتم :«آقاي قاضي با تو چه کرده بود که او را زدي ؟» گفت :«او در آذربايجان پايه انقلاب بود».
پس از شهادت، رابطه روحي شما با ايشان همچنان برقرار ماند؟
بله ، من زياد خواب آقا را مي بينم . حتي چند وقت پيش يک نفر در دادگاه سرم را کلاه گذاشت . آقا به خوابم آمدند و گفتند:«جليل آقا! ناراحت نباش. مال دنيا به دنيا مي ماند. ان شاءالله جور مي شود.» يک بار هم خواب ديدم آقا روي پوست سفيدي نشسته اند، پشم حلاجي مي کنند و دو طرفشان پر از کتاب است . رفتم جلو که کمک کنم ، فرمودند دست نزن . از خواب که بيدار شدم ، سر قبر آقا رفتم و گريه کردم که :« آقا! حالا ديگر مرا به اطرافتان راه نمي دهيد ؟» فرداي آن روز خواب ديدم که آقا فرمودند:«جليل آقا ! دارم مي روم نماز . اگر مي خواهي بيا برويم.» و در راه هم گفتند:«برو از کتاب فروشي حقيقت کتاب را بگير و بياور.» وقتي از خواب بيدار شدم ، خدا را شکر کردم که آقا از من راضي هستند. من هر حاجتي داشته باشم سر قبر آقا مي روم و حاجتم بر آورده مي شود .
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 51