گفتگو با همت اسماعيلي
*درآمد
برخورد روحانيون اصيل و مردمي با اقشار مختلف جامعه به گونه اي است که همه آنها را محرم اسرار و پناهگاه خود مي دانند و شهيد قاضي از اين ويژگي ممتاز به تمامي بهره مند بود . آقاي اسمائيلي از ياران و ياوران شهيد قاضي در اين گفتگوي صميمانه به گوشه اي از اين رفتارها اشاره کرده است .
در سال 47 آيت الله قاضي طباطبائي پس از اقامه نماز عيد فطر ، در جلسه اي عليه اسرائيل سخنراني کردند و به همين دليل هم تبعيد شدند. پساز بازگشت از تبريز ، واکنش مردم چگونه بود؟
مردم پس از تبعيد به ايشان خيلي بيشتر از قبل علاقمند شده بودند و موقعي که براي نماز به مسجد مي رفتند، ديگر در مسجد جاي سوزن انداختن نبود. به مرور همراهي مردم با فعاليت هاي ايشان بيشتر شد . مثلا در خيابان مقصوديه خانه اي بود متعلق به حاج علي اصغر. صبح هاي جمعه با بچه ها مخفيانه به آنجا مي رفتيم و جمع مي شديم و آقاي قاضي صحبت مي کردند و مي گفتند موقعيت اين طور است و نبايد جوري بيائيد و برويد که مردم متوجه شوند. مي گفتند امام فلان اعلاميه را داده اند و شما بايد پخش کنيد. ما شب ها اعلاميه ها را به اند ازه يک عکس تا مي زديم و در نماز جماعت، وقتي که مردم به رکوع يا سجود مي رفتند، اينها را روي آنها مي پاشيديم و کسي متوجه نمي شد که اين کارها را چه کسي کرده .
از 29 بهمن چه خاطره اي داريد ؟
شب 29 بهمن ايشان فرمودند :«ان شاءالله فردا در مسجد قزللي مراسم چهلم شهداي قم را داريم . همگي بيائيد . از هيچ کس هم نترسيد.» صبح بود و هنوز مسجد باز نشده بود که بچه ها به تدريج آمدند.ده بيست نفر شده بوديم که گفتيم در مسجد را باز کردند . يک نفر به نام قزل باش که رئيس کلانتري 6 بود آمد و گفت :«آقا! برويد بيرون » او مؤدبانه حرف زد و ما هم رفتيم بيرون. دفعه دوم که باز داخل مسجد رفتيم، آمد و با عصبانيت گفت :«نگفتم در اين طويله را ببنديد و برويد بيرون ؟» بچه ها ناراحت شدند و وقتي آمدن بيرون ، با مامورين درگير شدند. ما با سنگ و با آجر با اينها جنگ و جدال کرديم و رسيديم تا کيوسک پليس. در آنجا اينها تيراندازي کردند . چند تا از بچه ها زخمي و آقايان گلابي و جبرئيلي شهيد شدند. ما اينها را برداشتيم و به طرف دارائي و از آنجا به طرف ميدان دانشسرا و بعد به طرف ثقه الاسلام و مقبره شعرا و از سه راهي به طرف رستاخيز رفتيم .
بچه ها در ميدان دانشسرا طناب آوردند و انداختند گردن مجسمه شاه و آن را پائين کشيدند . ما جنازه ها را برديم و جلوي مسجد حاج کاظم گذاشتيم و رفتيم به طرف حزب رستاخيز. بچه ها تمام بانک ها را آتش زدند. راستش را بخواهيد من مخالف بودم و مي گفتم :«آتش نزنيد، اينها مال خودمان است » رفتيم داخل حزب رستاخيز و همه شان را بيرون انداختيم و آنجا را آتش زديم. در اين يکي من خودم با بچه ها همدست بودم .
از سخنراني هاي قبل از انقلاب شهيد قاضي خاطره اي داريد؟
بله، در خانه شان جمع مي شديم . ساواک جرئت نداشت داخل خانه ايشان بيايد. در مسجد هم روي منبر نمي نشستند، کنار منبر مي نشستند و سخنراني مي کردند، چون ممنوع المنبر بودند. يادم هست روزي که شاه فرار کرد ، آقاي قاضي به من و پسرشان گفتند :«برويد به مردم بگوئيد نبايد با ارتش روبه رو شوند. ارتش برادر ماست و ما برادر ارتش هستيم . نبايد با ارتش درگير شويم». بعضي ها مي گفتند از مرند لشگر مي آيد ، از مراغه لشگر مي آيد ، اما هيچ کدام نيامدند و انقلابيون و مردم دروازه هاي شهر را گرفتند و گفتند هر کس مي آيد، بيايد.
بعد از پيروزي انقلاب ،عده اي از روحانيون عليه شهيد قاضي طباطبائي اعلاميه دادند که نبايد حرفش را قبول کنيد . من در مسجد جامع به يک روحاني که الان هم هست گفتم :«اين حرف ها را چرا پشت سر يک آقا مي زنيد ؟ فرداي قيلامت جواب اين حرف ها را چطور مي دهيد ؟» مي گفتنم:« مي تواني براي حرف هائي که در اين اعلاميه زدي، مدرک بياوري ؟»
واکنش آقاي قاضي به اين اعلاميه ها چه بود ؟
هيچ واکنشي نشان نمي دادند . فقط حرفشان اين بود که شما با اين ها درگير نشويد . بگذاريد هر حرفي که مي خواهند به من بزنند . هيچ بحث نکنيد.
فعاليت هاي شما در دوران پس از انقلاب چه بود ؟
ما بعد از انقلاب آمديم و به مسجد حاجي غفار به دستور آيت الله قاضي مستقر شديم و مردم از شهرها و دهات اطراف هر چه مي آوردند، جمع آوري مي کرديم و مي برديم زيرزمين شيخ صفي و بعد از ظهرها به انجمن هاي مساجد پخش مي کرديم. روغن و قند و شکر و نان و گوشت و اين چيزها را تقسيم مي کرديم که به خا نواده هاي کم درآمد برسانند . اول صورت چيزهائي را که مردم مي آوردند ، مي برديم پيش آقاي قاضي که حاج آقا، اينها جمع شده . بعد ايشان مي پرسيد اينها را کجا گذاشتيد؟ مي گفتيم فلان جا خودشان يا يکي از پسرهايش مي آمدند و بررسي مي کردند و نظارت مي کردند که چطوري تقسيم کنيم .وقتي تقسيم مي کردند به حاج آقا گزارش مي دادند.
پس از پيروزي انقلاب ، نقش شهيد قاضي چه بود؟
همه به خانواده هائي که شهيد داده يا مجروح شده بودند ، رسيدگي مي کردند و امور مردم را به دست گرفته بودند. بعد از آنکه استاندار اول تبريز ، مقدم مراغه اي رفت و مهندس غروي آمد، من هم در استانداري هم در حزب جمهوري اسلامي در قسمت تبليغات بودم . آقاي مهندس ذبيحيان رئيس حزب و آقاي پري وند هم در قسمت تبليغات بود و من زير نظر آيت الله قاضي با اينها همکاري مي کردم .
ارتباط شهيد قاضي با حزب جمهوري چگونه بود ؟
قبل از شهادت آقاي قاضي، آقاي محمد زاده رئيس حزب جمهوري بود که با آقا ارتباط داشت و هميشه پيش آقا مي رفتيم . آقاي محمد حسين عبد يزداني هم بودند.
سيستمي که براي توزيع کالاها شرح داديد ،بعد از انقلاب هم ادامه پيدا کرد؟
خير، اين مربوط به دوره اعتصابات بود که بعضي خانواده ها دچار مضيقه شده بودند. بعد از انقلاب اغلب بچه ها به کميته ها و جهاد و دادگاه انقلاب و فرمانداري ها و اين جور جاها رفتند. همگي هم به دستور آقاي قاضي رفتند تا ببينند چه کساني دارند چه کارهايي را انجام مي دهند و نگذارند عليه انقلاب توطئه کنند .
مردم چگونه اين کمک ها را به مسجد آوردند و به شما تحويل دادند ؟
آقاي قاضي اطلاعيه داد که هر کسي مي خواهد کمک کند، کمک هايش را بياورد و به اينجا تحويل بدهد و مردم شهرها و دهات اطراف هر چه از دستشان بر آمد، آوردند.
از دوران امامت جمعه ايشان خاطره اي داريد ؟
هم آيت الله قاضي، هم آيت الله مدني آن قدر مهربان بودند، آن قدر قلب سليمي داشتند که وقتي صحبت مي کردند، انسان لذت مي بر د. آنها موقع صحبت ، خودشان گريه مي کردند. آقاي قاضي هر موقع صحبت مي کرد ، امام را سفارش مي کرد و مي گفت رفتار شما بايد طوري باشد که کسي از امام ناراضي نشود. اگر از شما ناراضي باشند، از امام ناراضي مي شوند. آن قدر با قلب سليم صحبت مي کردند که نمي گذاشتند انسان يک قدم خلاف از انقلاب بردارد .
جمعيت چقدر بود؟
از فلکه راه آهن تا بيمارستان 7 تير (بابک) و ميدان کارگر جمعيت پر بود؛ اما بعد از برنامه خلق مسلمان، مدتي افت پيدا کرد ، آن هم جزئي . آنها خيلي مردم را اذيت مي کردند. در دوران آيت الله مدني حتي محراب را هم سوزاندند. تعداد کساني که با خلق مسلمان بودند ، زياد نبودند. تقريبا 70 در صد مردم با آقاي قاضي بودند.
از شهادت ايشان چگونه باخبر شديد ؟
ما در مسجد شعبان نماز خوانده بوديم و داشتيم از مقصوديه پياده به طرف منزل آيت الله قاضي مي رفتيم . ايشان هم با بنز يکي از بچه ها از طرف خيابان ارتش (شاپور سابق ) به طرف خانه مي رود. وقتي ماشين به طرف کوچه ايشان مي پيچيد، موقع پيچيدن، يک موتوري جلو مي آيد و ايشان را ترور و بعد فرار مي کند. دونفر بودند. گمانم يکي شان بچه نيشابور بود که بعداً او را گرفتند و اعدام کردند. يکي هم بچه تبريز و اهل راسته کوچه بود .
بعد از آن ديگر ماتم و واحسين و زاري بود. ما تا خانه مرحوم شهريار که رسيديم خبر را شنيديم و رفتيم بيمارستان.
به نظر شما بعد از شهادت آيت الله قاضي نقطه قوت پيش آمد يا نقطه ضعف ؟
نقطه قوت پيش آمد ، آن هم چه نقطه قوتي! آنهائي که پشت سر آيت الله قاضي حرف مي زدند، ديگر زبان حرف زدن نداشتند. خودشان آمدند و گفتند ما اشتباه کرديم و نفهميديم چه نعمتي را از دست داديم . نوش دارو پس از مرگ سهراب چه فايده دارد ؟ بايد از اول قدر افراد را بدانيم، نه اينکه وقتي از دست رفتند ، آه و ناله کنيم .
سخن آخر
سال 57 ، يک روز جمعه بود و ما داشتيم به خانه آقا مي رفتيم. خانه ايشان را محاصره کرده بودند. من رفتم چهار تا نان سنگک گرفتم . چهار نفر بوديم. به هر کدام يک عدد دادم . ارتشي ها :«گفتند کجا مي رويد؟» گفتيم :« خانه مان توي اين کوچه است ، مي رويم خانه مان. مي بيني که نان گرفته ايم ». رفتيم خانه آقا. جليل آقا در را باز کرد و ما رفتيم داخل . ديديم آقا در حياط هستند. گفتند:«ما صبحانه نخورده ايم . پنير هم گرفته ايد؟» گفتيم :« نه حاج آقا! به پنير نرسيديم ». آقا به جليل آقا گفتند:«سفره را بينداز.» آقا نان سنگک را خوردند و خنديدند:«حيله قشنگي بود.» خدا رحمت کند آقاي قاضي طباطبائي را .يک مرد فوق العاده بود. صبور ، سنگين و مؤثر مثل امام بود.
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 51