جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
انديشه هاي کلامي اهل سنت
-(9 Body) 
انديشه هاي کلامي اهل سنت
Visitor 328
Category: دنياي فن آوري

تطور انديشه هاي کلامي در ميان اهل سنت از صفات گري تا اشعري گري

چکيده
 

انديشه هاي کلامي در تاريخ اهل سنت، با تحولات بسياري همراه بوده است. در آغاز، اهل حديث از جمله نماينده فکري آنها احمدبن حنبل پرداختن به علم کلام را ناپسند مي دانستند، ولي به ناچار در برابر مخالفان بدان گراييدند و مکتب کلامي خاصي يافتند که به « صفاتيه » معروف است. براين اساس، اعتقادنامه هايي منتشر کردندکه از جمله آنها، اعتقادنامه ي قادري بود که القادر بالله، خليفه عباسي به طور رسمي انتشار داد. تطور مهم ديگر اين بود که دو مثلث از بزرگان آنان، دگرگوني هاي اساسي هم در انديشه هاي کلامي و هم در روش بحث پديد آوردند: مثلث اول، عبدالله بن سعيد کلابي، ابوالعباس قلانسي و حارث بن محاسبي بودند که مي توان آنها را حلقه ي اتصال ميان اهل حديث و اشاعره دانست. مثلث دوم نيز، ابوجعفر طحاوي، ابومنصور ماتريدي و ابوالحسن اشعري بودند. در اين ميان، آنچه پذيرش عام يافت، کلام اشعري بود که پس از مخالفت هاي بسيار، سرانجام مکتب کلامي پذيرفته شده ي بيشتر اهل سنت شد و در حال حاضر نيز، همان وضعيت را دارد.

کليد واژه ها:
 

صفاتي گري، اشعري گري، اهل حديث، اثبات صفات زائد بر ذات، کلام، منابع اعتقادي اهل سنت، تطور انديشه هاي کلامي.

مقدمه
 

صفاتيه يا همان اهل سنت و جماعت، در آغاز گروهي از مسلمان بودند که در مقابل معتزله و شيعه و خوارج جبهه گيري کرده بودند و باورهاي خود را از اهل حديث مي گرفتند. با ظهور عالميان سرشناسي که لقب ائمه اهل سنت يافتند، عقايد اهل سنت انسجام بيشتري يافت و آنان همان گونه که در مسائل فقهي به افرادي مانند ابوحنيفه، مالک بن انس، احمد بن حنبل، شافعي، سفيان ثوري، اوزاعي و داود ظاهري مراجعه مي کردند، باورهايشان را نيز از آنان مي گرفتند ؛ به ويژه ابوحنيفه، ابن حنبل و شافي که علم مبارزه با اصحاب کلام و معتزله را در دست داشتند و اهل سنت را تغذيه ي عقيدتي مي کردند.
اين سه تن به شدت، از اشتغال به کلام انتقاد مي کردند و آن را بدعت و گناهي بزرگ مي دانستند. از اين رو، سخنان تندي در انتقاد از علم کلام از شافعي و ابن حنبل نقل شده است. ابوحنيفه نيز گفته است خيري در کلام نيست و اگر سودي داشت، سلف صالح به آن روي مي آوردند،(1) اما در عين حال خود اين سه تن نيز به ناچار به کلام کشيده شدند و در رد مخالفان، کتاب هايي نوشتند که مطالب آنها تلفيقي از بحث هاي حديثي و کلامي بود. در اين زمينه، دو کتاب از ابن حنبل در دست داريم: 1. الرد علي الزنادقه الجمهيه ؛ 2. السنه که شاهد مدعاي ماست. همچنين کتاب الفقه الاکبر از ابوحنيفه کتابي کلامي است. گويا شافعي نيز کتابي به نام تصحيح النبوه و کتاب ديگري به نام الرد علي اهل الاهواء داشته است که به دست ما نرسيده است.(2) همچنين مناظره ي او با بشر المريسي در حضور هارون الرشيد معروف است. در اين مناظره، شافعي استدلال هاي عقلي به کار مي برد و طرف مقابل را ناکام مي گذارد.(3) از همين رو، اين عساکر سخنان تند شافعي در انتقاد از علم کلام را، به کلام معتزلي حمل مي کند و مي گويد شافعي، با کلامي که مؤيد سنت باشد مخالفتي ندارد.(4) بغدادي نيز گفته است نخستين متکلم از ميان فقيهان ابوحنيفه و سپس شافعي است.(5)
همچنين اسفرائيني پس از بيان عقايد اهل سنت و جماعت، اظهار مي دارند که در اين عقايد، هيچ گونه اختلافي ميان شافعي، ابوحنيفه، مالک بن انس، اوزاعي، داود، احمد بن حنبل و... وجود ندارد و کساني که نقل خلاف مي کنند، بر آنها دروغ مي بندند. آن گاه مي افزايند: کساني از شمشير اهل سنت نترسيده اند و مطالب فاسد خود را به ابوحنيفه نسبت داده اند و از او پوششي براي عقايد خود درست کرده اند ؛ در حالي که ابوحنيفه از آنها و عقايدشان بيزار است.(6)
افزون بر فقيهان و محدثان اهل سنت، سه تن از دانشمندان آنها نيز در تطور عقايد اهل سنت نقش مهمي داشته اند ؛ اينان عبارتند از: عبدالله بن سعيد کلابي، ابوالعباس قلانسي و حارث بن اسد محاسبي.
به گفته ي شهرستاني، اين سه تن از سلف بودند، اما به علم کلام پرداختند و عقايد سلف را با دلائل کلامي تأييد کردند.(7) شايد بتوان گفت اين مثلث در واقع، حلقه ي اتصال ميان اهل حديث و اشاعره است و آنان با وجود اينکه در بعضي از مسائل با يکديگر اختلاف نظر داشتند، اما هدف واحدي را دنبال مي کردند و آن استخدام بحث هاي کلامي براي تأييد و تثبيت عقايد اهل سنت و سليفه بود.عبدالله بن سعيد، معروف به ابن کلاب، با احمد بن حنبل معاصر بود و در سال 240ق در گذشت. به گفته ي بغدادي، او از متکلمان اهل سنت بود و در زمان مأمون با معتزله مناظره کرد و آنها را در هم کوبيد.(8) نيز به گفته ي سبکي، او در مناظره بسيار قوي بود و با هر کس مناظره مي کرد، او را مغلوب مي ساخت.(9)
ابن کلاب در عين حال که عقايد اهل سنت را با دلايل عقلي تأييد مي کرد، به گفته ي اشعري چيزهايي نيز بر آن مي افزود. او درباره ي صفات خدا عقيده داشت که صفات، نه ذات باري تعالي و نه غير او است.(10) سبکي نيز در عين حال که ابن کلاب را از اهل سنت مي داند، مي گويد: او چيزهايي را نيز به کلام افزود؛ براي مثال، وي کلام خدا را به دو قسم مي داند: (1) کلام نفسي که قديم است؛ (2) کلامي که به امر و نهي و خبر متصّف مي شود که حادث است.(11)
به سبب همين افزوده هاست که متعصبان اهل سنت، ابن کلاب را از خود طرد مي کنند. ابن بطه مي گويد: از خبيثان اهل بدعت که به ظاهر از سنت حمايت مي کرد، ابن کلاب است که سخن او بدترين سخن هاست.
درباره ي ابن کلاب و عقايد او، ابن نديم سخني دارد که باعث عصبانيت مورخان اهل سنت و اشاعره شده است. او مي گويد: ابن کلاب از حشويه است و با عباد بن سليمان مناظراتي داشت. او معتقد بود کلام خدا، همان خداست و عباد، او را به سبب همين سخن نصراني مي داند. نيز ابوالعباس گفته است که از فئيون نصراني درباره ي ابن کلاب پرسيدم و او گفت: خدا او را رحمت کند. او در کنار من بود و در گوشه اي از کليسا مي نشست. او گفته ي خود را از من گرفته بود و اگر زنده مي ماند، مسلمانان را نصراني مي کرديم.(13)
سبکي با رد سخن ابن نديم و اشاره به اينکه او فردي معتزلي بود که مي خواست ابن کلاب را بدنام کند، مي گويد: نه ابن کلاب و نه هيچ فردي که اندکي قدرت تشخيص داده باشد. نمي گويد که کلام خدا، همان خداست.(14)
البته تعبير ابن نديم در نقل سخن ابن کلاب، چه بسا آلوده به تعصب باشد، ولي به هر حال ابن کلاب کلام خدا را قديم مي دانست و معتزله همواره گفته اند که لازمه ي اين سخن اعتقاد به تعدد قدماست. ابن تيميه درباره ي ارتباط ابن کلاب با نصرانيت مي گويد، از دروغ هايي که جهميه ساخته اند، اين است که مي گويند ابن کلاب خواهري داشت که نصراني بود. وقتي ابن کلاب مسلمان شد، خواهرش از او کناره گيري کرد. او به خواهرش گفت: من مي خواهم دين مسلمانان را فاسد کنم و خواهر او راضي شد. ابن تيميه مي افزايد مقصود کساني که اين دروغ را ساخته اند، اين بود که قول به اثبات صفات را به نصاري نسبت دهند. سپس ابن تيميه از ابن کلاب در مقابل منتقدانش از اهل حديث دفاع مي کند،(15) هر چند خود ابن تيميه در مواردي، از عقيده ي ابن کلاب ايراد مي گيرد.
يکي ديگر از کساني که عقايد اهل سنت را با دلايل کلامي تأييد کرد، ابوالعباس احمد بن عبدالرحمن قلانسي بود. از زندگي او آگاهي چنداني در دست نيست و حتي نام او در کتاب هاي تراجم و رجال نيز نيامده است، اما بغدادي از او به عنوان امام السنه ياد مي کند و مي گويد: نوشته هاي او در علم کلام، بيش از صدو پنجاه جلد است.(16) ابن عساکر نيز مي گويد: ابوالعباس احمدبن عبدالرحمان قلانسي، معاصر با اشعري و از جمله عالمان بزرگ اثبات بود و عقيده او در اثبات صفات، با عقيده اشعري مطابق بود.(17) سبکي مي گويد: قلانسي و ابن کلاب افزوده هايي بر اهل سنت دارند، آنها معتقدند کلام خدا در ازل به امر و نهي و خبر متصف نمي شود، چون اين امور حادث اند و کلام نفسي قديم است.(18)
بغدادي آراي قلانسي را در بسياري از موضوعات کلامي مي آورد و از او به عنوان يکي از اصحاب ما تعبير مي کند.(19) ابن تيميه نيز او را در دفاع از اهل سنت و حديث، با ثبات تر از اشعري مي داند.(20)
تاريخ وفات قلانسي روشن نيست، اما دکتر جلال محمد موسي با استناد به چند قرينه، سال درگذشت او را 255ق مي داند (21)که درست، با سال درگذشت محمد بن کرام سجستاني هم زمان است. اين سخن محمد موسي با مطلبي که از ابن عساکر نقل شد، هم خوان نيست؛ زيرا ابن عساکر، قلانسي را معاصر با اشعري مي داند و مي دانيم که اشعري در سال 324ق درگذشته است.
ضلع سوم مثلث مدرسه ي کلابيه، حارث بن اسد محاسبي است. البته او پيش از آنکه يک متکلم باشد، فردي صوفي مسلک است و شرح حال او در کتاب هاي صوفيه و عرفا مفصل تر از کتاب هاي ديگر است. ترجمه ي او در حليه الاولياء و طبقات الصوفيه آمده و ار او به عنوان يک صوفي عابد ياد شده است که هر روز از نفس خود حساب مي کشيد و به همين سبب، به محاسبي معروف گرديد. جنيد، صوفي معروف، شاگرد و مريد او بوده و سخنان بسياري در زهد و تصوف از او نقل کرده است.(22)
گفته اندمحاسبي، قدريه را تکفير مي کرد و چون پدرش قدري يا موافقي بود، از او مي خواست مادرش را طلاق دهد؛ زيرا او را بر ديني و مادرش بر ديني ديگر مي دانست و چون پدرش مُرد، سهم الارث خود را نگرفت با اينکه به شدّت بدان محتاج بود.(23)
محاسبي معاصر احمد بن حنبل بود به دليل اشتغال او به بحث هاي کلامي، از او دوري مي کرد؛ يک بار مجلسي ترتيب دادند و ابن حنبل مخفيانه و در پشت پرده به سخنان او گوش داد که بسيار بر او اثر گذاشت. پس از پايان مجلس و رفتن محاسبي و ديگران، احمد به صاحب خانه گفت: چيز منکري در سخنان او نيافتم و در علم حقايق سخني، مانند سخن اين مرد نشنيده ام در عين حال، رأي من اين است که با او و يارانش هم نشين نباشي.(24)
به گفته ي خطيب بغدادي، او کتاب هاي بسياري در زهد و اصول دين و رد بر مخالفان از معتزله و رافضه نوشته است، اما بعضي از اهل حديث از کتاب هاي او کراهت داشتند. ابوزرعه مي گفت: از کتاب هاي محاسبي دوري کنيد که کتب بدعت و ضلالت است. (25)از کتاب هاي او که بيش از دويست کتاب بود، تنها کتاب الرعايه لحقوق الله و النصائح الدينيه و النفخات القدسيه والتوهم بر جاي مانده است. ابن تيميه کتاب فهم القرآن را نيز به او نسبت مي دهد. همچنين ذهبي کتاب الدماء را به او نسبت داده است.(26)
با وجود اينکه ابن حنبل و برخي ديگر از حديث او و کتاب هايش را به دليل داشتن بحث هاي کلامي طرد کرده اند، بي شک او از سران مدرسه ي کلامي کلابيه است. در عين حال، وي اشتغال به کلام را نکوهش مي کرد و آن را دروغ بستن به خدا مي دانست. (27)به نظر مي رسد منظور او از کلام مذموم همان کلام معتزله است؛ همان گونه که سخنان شافعي را در نکوهش کلام به اين صورت توجيه کرده اند که پيش تر گذشت.
آراي کلامي محاسبي، همراه با آراي کلامي دو يار هم فکر او - ابن کلاب قلانسي - در کتاب هاي کلامي و ملل و نحل نقل شده است. ابن تيميه نيز از کتاب فهم القرآن او، برخي آراي کلامي او را نقل کرده است. ابن حجر نقل مي کند که محاسبي در رديف اول از اصحاب شافعي است و بيشتر متکلمان صفاتيه به او منسوب اند.(28) سُبکي نيز در قصيده ي نونيه ي خود که اسلاف و اخلاف اشعري را مي آورد، محاسبي را از جمله اسلاف اشعري بر مي شمارد. آنجا که مي گويد:
يقفو طرائقهم و يتبع حارثا
اعني محاسب نفسه بوزان(29)
محاسبي در سال 244ق در گذشت و در نماز و تشييع او، تنها چهار تن شرکت داشتند.(30)
به هر حال، محاسبي نيز يکي از سه ضلع مدرسه ي کلابيه است که با دو ضلع ديگر آن، يعني ابن کلاب و قلانسي، عقايد اهل سنت را استدلال هاي کلامي تبيين کرده اند. اينان عقايد مشترکي داشته اند که بغدادي در کتاب اصول الدين بسياري از آن را آورده است و همان گونه که پيش تر گفته ايم اين مثلث درواقع، از يک سه حلقه ي اتصال عقايد اهل سنت و از سوي ديگر انديشه هاي اشعري و ماتريدي است.
پس از مثلث مدرسه ي کلابيه، مثلث ديگري در ميان اهل سنت ظهور کرد که در شکل گيري عقايد آنان، سهم مهمي داشت. سه شخصيت اين مثلث عبارت بودند از: ابوالحسن اشعري، ابومنصور ماتريدي و ابوجعفر طحاوي که اولي در بصره و بغداد و دومي در خراسان و سومي در مصر، مکتب کلامي خود را بنيان نهاد. در ميان اين سه تن که هم عصر بودند، ابوالحسن اشعري اهميت ويژه اي دارد و به حق مي توان او را پيشواي بزرگ اهل سنت در مسائل اعتقادي خواند. هم اکنون بيشتر مسلمانان سني مذهب، پيروان او هستند.(31) اين نکته را ياد آور مي شويم که اقليتي از اهل سنت که خود را سلفيه نام گذارده اند، هيچ کدام از اين سه تن را قبول ندارندو خود را پيروان احمد بن حنبل و کساني که او سلف صالح مي خوانند، به شمار مي آورند. اين گروه در عصر ما، در مسلک و هابيت تجسم يافته است.

منابع عقايد صفاتيه
 

عقايد و باورهاي صفاتيه و اهل سنت، گاهي به اختصار و گاهي به تفصيل در کتاب هاي حديثي، کلامي و ملل و نحل آمده است. از منابع مهمي که عقايد اهل سنت در آنجا به تفصيل آمده، مي توان از کتاب السنه احمدبن حنبل نام برد. البته اين کتاب به دو نوع روايت شده است که هم از نظر کيفيت و هم از نظر کميت، با يکديگر اختلاف دارند.
نسخه اي از کتاب السنه به روايت محمدبن احمد، شاگرد ابن حنبل در دست است که « مطبعه السنه المحمديه» در مصر به چاپ رسانده است. نيز در نسخه ي ديگري از آن به روايت پسر ابن حنبل موجود است که به تحقيق محمد سعيد زغلون در بيروت چاپ شده و بسيار مفصل تر از نسخه محمد بن احمد است. حتي گاهي مطالب آنها با هم متناقض است؛ مثلاً درباره ي کسي که استثنا در ايمان را انکار کند، يعني گفتن اينکه «من مومن هستم انشاالله» را صحيح نداند، در نسخه ي محمد بن احمد از ابن حنبل نقل شده است که او را مرجئي مي داند،(32) ولي در نسخه ي پسر از او نقل مي شود که چنين شخصي مرجئي نيست. (33)جز کتاب السنه، مي توان از کتاب ديگر ابن حنبل به نام الرد علي الزنادقه و الجهميه و نيز از مُسند او، باورهايش را استخراج کرد.
از ابن حنبل که بگذريم، کسان ديگري از اهل حديث، کتاب هايي در تبيين عقايد اهل سنت نوشته اند که بيشتر آنها به نام السنه يا الرعد علي الجهيمه است و مطالب آنها نيز مانند نامهايشان تکراري است. نشّار در مقدمه ي عقايد السلف از دوازده کتاب عقيدتي اهل حديث نام مي برد که همه ي آنها به نام السنه است.(34) به تازگي گروه سلفيه اين گونه کتاب ها را در مجموعه هايي چاپ کرده است؛ مانند: المجموعه المنيريه و عقايد السلف و آثار السلف که محتوي رساله هاي مهم اهل حديث در زمينه ي عقايد است.
مهم ترين کتاب هايي که اهل حديث در عقايد نوشته اند و منابع مناسبي براي استخراج عقايد اهل سنت است، عبارتند از:
1. رد الدار علي المريسي؛ اين کتاب که در مجموعه ي عقايد السلف به چاپ رسيده است، به قلم يکي از محدثان برجسته ي اهل سنت به نام ابومحمد عبدالله بن عبدالرحمن دارمي ( متوفي سال 255ق ) است. او در ميان اهل حديث، شهرت و اعتبار خاصي دارد و کتاب سنن او از کتاب هاي معروف حديثي است و بخاري و مسلم از او نقل حديث کرده اند.
2. خلق الافعال ؛ کتابي است ازابو عبدالله محمد بن اسماعيل بخاري، صاحب صحيح معروف (متوفي سال 256 ق ) که در مجموعه عقايد السلف چاپ شده است.
3. الاختلاف في اللّفظ و الرد علي الجهميه و المشبهه ؛ به قلم ابو محمد عبدالله بن مسلم معروف به ابن قتيبه دينوري (متوفي 276 ق) اين کتاب هم جداگانه و هم در ضمن مجموعه ي عقايد السلف و مجموعه آثار السلف چاپ شده است.
4. التوحيد و اثبات صفات الرب؛ ابوبکر محمد بن اسحاق معروف به ابن خزيمه ( متوفي 311ق ) است. اين کتاب در ميان اهل حديث و سلفيه و حنابله اهميت بسياري دارد و در سال 460ق که اهل سنت در دربار القادر بالله عباسي نفوذ فوق العاده اي يافتند و به انتشار سند اعتقادات قادري پرداختند، کتاب التوحيد ابن خزيمه، کتاب رسمي باورهاي اهل سنت معرفي گرديد. (35)اين کتاب نيز جداگانه چاپ شده است.
اين کتاب ها، سرشار از احاديث تشبيه و تجسيم است و فخر رازي درباره ي کتاب التوحيد ابن خزيمه گفته است که بايد اين کتاب را کتاب الشرک ناميد.(36)
5. الاسماء و الصفات؛ به قلم ابوبکر احمد بن حسين بيهقي (متوفي 458 ق) اين کتاب ها نيز بارها چاپ شده است. ذهبي اين کتاب را يکي از کتاب هايي مي داند که تا آن زمان، مانند آن نوشته نشده بود.(37) نگارنده ي تاريخ نيشابور که خود معاصر بيهقي است و او را در نيشابور درک کرده است، مي گويد: بيهقي نوشته هاي بسيار دارد و بيش از هزار جزء مي شود، اما از کتاب الاسماء و الصفات او نام نمي برد و به جاي آن کتابي به نام الاعتقاد را به بيهقي نسبت مي دهد(38) که شايد همان الاسماء و الصفات باشد.
اينها نمونه هايي از کتاب هايي بود که اهل حديث در عقايد نوشته اند که بيشتر شامل مطالب تکراري و احاديث در بردارنده ي تشبيه و اثبات صورت و دست و جهت و مکان براي خداوند است. همچنين اگر ابو حنيفه را از صفاتيه و اهل سنت بدانيم، به گونه اي که شهرستاني و بغدادي و اسفرائيني و ديگران او را چنين معرفي کرده اند، کتاب الفقه الاکبر او منبع خوبي براي شناخت عقايد اين گروه شمرده مي شود. اين کتاب که چند ورق بيشتر نيست، مورد توجه بسيار متکلمان اهل سنت بوده است و بر آن شرح هاي فراواني نوشته اند که از جمله آنهاست: شرح الفقه الاکبر از ابوالمنتهي و شرح الفقه الاکبر از ابومنصور ماتريدي و شرح الفقه الاکبر از ملا علي قاري که هر سه در سال 1325 ق در قاهره چاپ شده است.اين در حالي است که برخي در درستي انتساب کتاب الفقه الاکبر - که در دست است- به ابوحنيفه ترديد کرده اند و گفته اند الفقه الاکبر ابوحنيفه، کتابي در فقه بوده است و شصت هزار مسئله را شامل بوده (39)است.اما ابو منصور ماتريدي در مقدمه شرح خود بر اين کتاب گفته است الفقه الاکبر با سند صحيح به ابوحنيفه مي رسد (40)و حاجي خليفه از شرح هاي ديگري بجز سه شرحي که نام برديم، ياد مي کند و مي گويد: اين کتاب را چندين بار نيز، به نظم درآورده و در درستي انتساب آن به ابوحنيفه ترديد نمي کند.(41)
همچنين از کتاب هاي حديثي اهل سنت نيز مي توان عقايد آنان را استخراج کرد، به ويژه قسمتي از سنن ابي داود که با عنوان کتاب السنه است، منبع مناسبي است. ابي داود در کتاب السنه به رد صاحبان بدعت مرجئه و قدريه مي پردازد و مطالبي درباره ي مسائل اعتقادي مي آوردو افزون بر احاديث پيامبر، به سخنان صحابه و تابعين نيز استناد مي جويد.(42)
از منابع ديگري که در مطالعه ي عقايد اهل سنت و سليفه مي توان از آنها سود جست، کتاب الشرح و الابانه علي اصول السنه و الديانه نوشته ي ابن بطه عکبري است که در دمشق چاپ شده است. نيز کتاب ذم التأويل از موفق الدين بن قدامه که در مصر به چاپرسيده است. همچنين از کتاب هاي سليفه متأخر ؛ همچون کتاب هاي ابن تيميه، شوکاني و ابن قيم مي توان بهره برد.
افزون بر اينها،منابع بسياري از متکلمان اهل سنت در دست هست که مي تواند به کار آيد؛ هرچند بعضي از سليفه آنها را قبول ندارند. در ميان اين گونه کتاب ها، کتاب الابانه و مقالات الاسلاميين از ابوالحسن اشعري و کتاب العقيده الطحاويه با بيان السنه و الجماعه از ابوجعفر طحاوي اهميت بيشتري دارند و کتاب هاي متأخر در حقيقت، شرح و تفصيل و يا تکرار همان مطالب است.
ياد آور مي شويم که هدف ما در اينجا، معرفي منابع قديمي و دست اول عقايد اهل سنت است؛ آن هم کتاب هايي که چاپ شده و در دسترس قرار دارد. بنابراين، کتاب هاي متأخر آنها را که بيشتر از متکلمان اشاعره و ماترديديه است، در اينجا نمي آوريم. همچنين از کتاب هايي که در عصر صحابه و تابعين نوشته شده اند، ولي در دسترس نيستند، چشم مي پوشيم.(43)

عقايد اهل سنت و صفاتيه
 

اهل سنت نيز مانند ديگر فرقه ها، در ميان خود اختلاف نظرهايي دارند، اما در پاره اي مسائل داراي عقيده مشترک اند که مهمترين آنها عبارت است از: اثبات صفات زائد بر ذات، قديم بودن کلام خدا، جواز روئت خدا و انتساب افعال عباد به خدا.
بعضي از عالمان اهل سنت، متن هايي را به اختصار به عنوان عقايد اهل سنت انشا کرده اند و مدعي اند که هر کس به آن ايمان داشته باشد، از اهل سنت و جماعت است. اين گونه متن ها در کتاب هاي آنان بسيار است و ما در اينجا به سه نمونه از آنها اشاره مي کنيم. معيار ما در گزينش اين سه متن، چنين است که يک نمونه از اهل حديث و کساني که به طور کلي بحث هاي کلامي را طرد مي کنند و نمونه اي نيز از بنيان گذار مکتب کلامي پذيرفته شده ي اهل سنت مي آوريم. نمونه ي سوم نيز يک سند سياسي است که به صورت يک بخشنانه در تبيين عقايد اهل سنت منتشر شده است. اينک آن نمونه ها:
1. متن ابن بطه عکبري ؛ اين شخص که پيش تر از او و کتابش ياد کرديم، فشرده اي از باورهاي اهل سنت را مي آورد و مدعي است که هر کس همه يا قسمتي از آن را انکار کند، از اهل بدعت است. يادآور مي شويم که ابن بطه در ميان اهل سنت و سلفي ها جايگاه ويژه اي دارد.
2. متن ابوالحسن اشعري؛ او که بنيان گذار مکتب کلامي پذيرفته شده نزد بسياري از اهل سنت است، فصل دوم کتاب الابانه خود را به آوردن مجموعه عقايد اهل سنت اختصاص مي دهد و مي گويند: اين همان ديني است که ما به آن ايمان داريم و از کتاب خدا و سنت رسول و روايت هاي صحابه و تابعين به دست آمده است. آن گاه مدعي مي شود اينها همان است که احمدبن حنبل بدان اعتقاد داشت. البته کتاب الابانه اشعري با کتاب هاي ديگر او تفاوت دارد و به مذاق اهل حديث نزديک تر است و آن گونه که بعدها به تفصيل شرح خواهيم داد، او در کتاب الابانه سني تر از کتابهاي ديگرش است.
3. اعتقاد قادري؛ در زمان القادر بالله (احمد بن اسحاق)، بيست و پنجمين خليفه عباسي، اختلاف نظرهاي شديدي ميان اهل سنت، و متعزله و شيعه پيدا شد وبه درگيري ها و قتل و غارت ها و آشوب هاي پي در پي انجاميد. قادر خود عقيده ي اهل سنت را داشت و از متعزله و شيعه بيزار بود. از اين رو، مورخان سني از او به نيکي ياد مي کنند و او را اهل ستر و دائم التهجد مي دانند و به حسن مذهب و درستي اعتقاد او تأکيد دارند.(44)
قادر عباسي در سال 408ق فرماني صادر کرد تمام متعزله و شيعه مي بايد از باورهاي خود دست مي کشيدند و توبه مي کردند؛ وگرنه به شدت مؤاخذه مي گرديدند. اين فرمان به اجرا در آمد و به ويژه در خراسان، به دست محمود سبکتکين، بسياري از متعزله، شيعه و گروه هاي ديگر کشته شدند.(45)
قادر عباسي پس از اين فرمان، دستور داد متن مضبوط و مختصري را از عقايد تهيه شود و چونان اعتقاد رسمي اهل سنت در همه جا منتشر گردد. به گفته ي ابن کثير، اين متن را خود او تهيه کرد و جمعي از عالمان و زاهدان آن را امضاء کردند و اعلام داشتند که اعتقاد اسلامي همين است و هرکس به آن مخالفت ورزد، فاسد و کافر است. اين متن را نخست، شيخ ابوالحسن علي بن عمر قزويني امضاء کرد و ديگر عالمان از او پيروي کردند.(46) اين متن را که به الاعتقاد القادري معروف است، ابن جوزي در تاريخ خود آورده و گفته است: اين متن در سال 433 ق خوانده شد(47) و چون برابر گفته مورخان، قادر عباسي در سال 423ق در گذشته است،(48) بر مي آيد که انتشار رسمي اين سند يازده سال پس از مرگ او انجام گرفته است. يا اينکه ابن جوزي در ذکر آن تاريخ اشتباه کرده است.
خطيب بغدادي کتابي را به قادر عباسي نسبت مي دهد که آن را در اصول تأليف کرده بود و در آن، فضائل صحابه را برابر مذهب اهل حديث و نيز فضائل عمربن عبدالعزيز را آورده بود. نيز معتزله و تمام کساني را که قائل به خلق قرآن بودند، تکفير کرده بود. اين کتاب روزهاي جمعه در حلقه اهل حديث در جامع مهدي خوانده مي شد و مردم براي شنيدن آن اجتماع مي کردند.(49)
به نظر مي رسد اين غير از سند معروف الاعتقاد القادري باشد؛ زيرا در اين سند چنان که خواهيم ديد، فضائل صحابه نيامده و تنها گفته شده است که بايد صحابه را دوست داشت و هرگز از عمربن عبدالعزيز اسمي به ميان نيامده است. بعيد نيست که اعتقاد قادري، تلخيصي از کتاب او باشد که خود او نگاشته باشد و به امضاي عالمان اهل سنت نيز رسيده باشد. از آنجا که اين سنت رسمي و سياسي است و پذيرفته اهل سنت است، بخش هايي از آن را در زير مي آوريم:
پروردگار ما يکتاست. چيزي با او نبود و در مکاني قرار نداشت. همه چيز را به قدرت خود آفريد و بدون هيچ احتياجي عرش را پديد آورد و در آن مستقر شد. البته بدان گونه که خود خواسته و دانسته؛ نه آنگونه که مردم براي استراحت مي نشينند. اوست گرداننده آسمان ها و زمين و خشک و تر و هرچه در آنهاست. جز او گرداننده و نگهدارنده اي نيست؛ روزي مي دهد، بيمار مي کند، شفا مي بخشد، مي ميراند و زنده مي کند و همه آفريدگان از ملائکه و پيامبران تا مردم عادي عاجزند و توانايي مخصوص اوست. علمش ازلي است و از کسي نياموخته و بينا و شنواست؛ بدان گونه که خود مي داند و کسي کيفيت آن را نمي شناسد. سخن مي گويد، اما نه با آلت و زبان؛ آنگونه که آفريدگان سخن مي گويند.
او را صفت نتوان کرد، جز با کلماتي که خود فرموده و يا پيامبرش خبر داده است و تمام صفاتي که در قرآن و سخن پيامبر آمده، حقيقي است، نه مجازي.
در بخش ديگري از اين متن، درباره قديم بودن کلام خدا مي خوانيم:
بر هر مسلماني واجب است بداند که کلام خدا مخلوق نيست ؛خداوند به نوعي سخن گفته وجبرئيل آن را شنيده وبر محمد (ص)فرود آورده است و او بر اصحاب خويش خوانده شود،مخلوق نيست، چون عين کلام خداست و در هر صورت، چه در زمان و چه در خاطر و حفظ و چه بر روي کاغذ و چه در گوش باشد، قديم است و خلق نشده است و هر کس بگويد مخلوق است، کافر مي شود و اگر توبه نکند، خونش حلال است.
همچنين در تعريف ايمان چنين آمده است: نيز بر هر مسلماني واجب است بداند که ايمان عبارت است از قول و عمل و تصديق قلبي؛ قول به زبان و عمل با اعضاي بدن، و ايمان کم و زياد مي شود؛ با اطاعت افزايش مي يابد و با معصيت کاستي مي گيرد و ايمان مراتبي دارد که بالاترين آن لااله الاّالله و پايين ترين آن برداشتن مانعي از سر راه مسلمانان است و حيا از ايمان است و اگر ايمان جسدي باشد، صبر سر اوست. و انسان از سعادت و شقاوت و عاقبت کار خويش بي خبر است. از اين رو، درست است که بگوييم: «فلاني مؤمن است انشاءالله» يا بگوييم اميد است که مؤمن باشد و اين سخن به او زيان نمي رساند؛ زيرا سرانجام کار از ما پنهان است. نيز همه کارهايي که براي تقرب به خدا و براي او انجام مي گيرد؛ همچون واجبات و مستحبات و احکام، همه جزء ايمان است و ايمان نهايتي ندارد؛ چون فضائل و انواع طاعات پايان پذير نيست.
در بخشي ديگر از متن اعتقادي قادر عباسي درباره صحابه، چنين آمده است: و بر هر مسلماني واجب است همه اصحاب پيغمبر را دوست بدارد و معتقد باشد که از همه برتر، ابوبکر و سپس عمر و سپس عثمان و سپس علي است و آن ده نفر که مژده بهشت داده شده اند، در بهشت خواهند بود و همه زنان پيامبرآمرزيده اند و هرکس عايشه را دشنام بدهد، مسلمان نيست. درباره معاويه نيز جز نيکي نمي گوييم و وارد منازعه اصحاب پيامبر نمي شويم و همه را رحمت مي فرستيم ؛ چنان که در قرآن آمده است، کساني که پس از ايشان آمده اند مي گويند: پروردگارا ما را با برادران پيشگامان در ايمان، بيامرز و در دل ما کينه اي از مؤمنان مگذار که تو مهربان و رحيمي. خداوند درباره اهل بهشت فرمود: کينه ها را از دل هايشان بر کنديم؛ همانند برادران به روي تخت ها روبروي هم مي نشينند.
نيز جز با ترک نماز نمي توان کسي را کافر دانست و هرکس سالم و آزاد باشد و بدون هيچ گونه عذري بنشيند تا وقت نماز بگذرد کافر است؛ هر چند وجوب آن را انکار نکند و به گفته پيامبر که « فاصله بنده با کافر ترک نماز است، هرکس نماز نخواند کافر مي شود و کافر مي ماند تا توبه کند و قضا به جاي آورد و اگر پيش از توبه بميرد، نبايد بر او نماز ميت خوانده شود و با فرعون و هارون و قارون و ابي بن خلف محشور خواهد شد.»، اما ترک اعمال ديگر در صورتي که وجوب آن انکار نشود موجب کفر نيست و تنها فسق آور است. اين است عقايد اهل سنت و جماعت که هرکس بدان دست يابد، آشکارا برحق است.(50)
از سه متني که اشاره شد ( متن ابن بطه، متن اشعري، اعتقاد قادري) به خوبي باورهاي اهل سنت و صفاتيه به دست مي آيد، ولي در ميان آراي کلامي آنان، چهار مسئله اصلي وجود دارد که روي آن تأکيد بسيار کرده اند و مخالفان خود را به کفر و الحاد و بي ديني متهم کرده اند.
اين چهار مسئله، به ترتيب اهميت عبارتند از: (1) اثبات صفات زائد بر ذات؛ (2) قديم بودم کلام خداوند؛ (3) انتساب افعال عباد به خدا؛ (4) امکان رويت خدا.
در ميان اين اصول نيز، اعتقاد به اثبات صفات زائد بر ذات، اساسي ترين عقيده آنهاست. از همين رو، به اهل سنت « صفاتيه» گفته مي شود. ما در اينجا، به همين مناسبت، اين موضوع را بررسي مي کنيم:
همه ي مسلمانان به پيروي از قرآن و احاديث پيامبر معتقدند خداوند به صفاتي مانند، علم، قدرت، حيات، اراده و مانند آنها که در قرآن هست، متصف مي شود. امر مورد اختلاف، اين است که آيا اين صفا عين ذات الهي است يا زائد بر ذات؟ اهل سنت و صفاتيه شق دوم را برگزيده اند و معتقدند صفات الهي حقايقي غير از ذات هستند و اين صفات نيز مانند ذات، قديم و ازلي اند. در مقابل آنها، معتزله و اماميه معتقدند صفات خدا عين ذات اوست و صفاتي را که زائد بر ذات باشد، نفي مي کنند. از اين رو، به آنها نفاه صفات هم گفته مي شود.
اهل سنت از اهل حديث تا اشاعره، در اثبات صفات زائد بر ذات اصرار دارند و گاهي مخالفان خود را در اين مسئله تکفير مي کنند. در اينجا، چند تن از آنها را مي آوريم:
احمدبن حنبل، امام اهل سنت، مي گويد: « وقتي ما خدا را با اين صفات وصف مي کنيم، جهميه به ما مي گويند چون شما مي گوييد خدا و نور او خدا و قدرت او خدا و عظمت اوست، در واقع سخن نصاري را گفته ايد... در پاسخ مي گوييم: ما نگفتيم خدا و قدرت و نور او، بلکه گفتيم خدا با قدرت و نور او...» سپس ابن حنبل با مثالي مي گويد:« آيا اين درخت خرما، تنه و شاخ و برگ و خوشه ندارد؟ در حالي که با همه اين صفات يک اسم دارد و آن خرما است؛ خداوند نيز چنين است- و براي اوست مَثَل اعلي - و با جميع صفاتش، اله واحدي است».(51)
بيهقي نيز مي گويد:« وقتي گفته مي شود که خدا حي است، با صفتي زائد بر ذات که همان حيات است متصف شده است و وقتي گفته مي شود خدا قادر است، با صفتي زائد بر ذات که همان قدرت باشد متصف شده است. همين طور است علم و خالقيت و صفات ديگر».(52)
ابوالحسن اشعري مي گويد:
جهيمه گمان کرده اند که خداوند علم، قدرت، حيات، سمع و بصر ندارد و خواسته اند عالم و قادر و حي و سميع و بصير بودن خدا را انکار کنند. اما چون از شمشير ترسيدند، اين مطلب را آشکار نکردند و چيزي گفتند که به معناي آن است؛ زيرا وقتي آنها مي گويند خداوند علم و قدرت ندارد، در واقع مي گويند خدا عالم و قادر نيست و اين لازمه گفتار آنهاست. آنان اين عقيده را از زنادقه و اهل تعطيل گرفته اند؛ چون بسياري از زنادقه مي گويند خدا عالم، حي، سميع و بصير نيست و چون متعزله نمي توانستند اين مطلب را آشکارا بگويند، چيزي گفتند که به معناي آن است؛ زيرا آنها گفتند خداوند از نظر نام گذاري عالم و قادر و حي و سميع و بصير است؛ بي آنکه حقيقت علم و قدرت و سمع و بصر را بر وي اثبات کنند.(53)
جرجاني مي گويد:« اشاعره و پيروان آنها معتقدند خداوند صفاتي دارد که قديم و زائد بر ذات است و خدا عالم است به وسيله علم و قادر است به وسيله قدرت و مريد است به وسيله اراده»(54)
کلوذاتي که عقايد اهل سنت را به نظم در آورده است، در اين مورد مي گويد:

 

قالو افهل تصف الاله ابن لنا
قلت الصفات لذي الجلال السرمد

قالو فهل تلک الصفات قديمه
کالذات قلت کذلک لم يتجدد

بايد توجه داشت که اهل سنت، براي دو نوع صفت اثبات مي کنند:
الف) صفات خبري؛ همچون داشتن دست و صورت و چشم و وجه و ساق و قدم و استواي بر عرش و مانند آنها که در ظواهر قرآن و حديث آمده است. آنها اين نوع صفات را بر خداوند اثبات مي کنند، بدون آنکه آنها را تأويل کنند (56)و درباره اين گونه صفات و اينکه آيا آنها قديم و زائد بر ذات اند يا نه، چيزي نمي گويند، بلکه اظهار مي دارند که اين گونه صفات نه عين خدا و نه غير او است. شوکاني مي گويد: « مذهب سلف از صحابه و تابعين و تابعين تابعين اين بوده است که صفات را به همان ظاهر خود مي گرفتند، بدون تحريف و تأويل... و مي گفتند خداوند چنين گفته و ما بيشتر از آن نمي دانيم».(57) ابن قدامه مي گويد:
وقتي مي گوييم خدا داراي دست و گوش چشم است، در واقع صفاتي را اثبات مي کنيم که خود او اثبات کرده است و ما آنها را تأويل نمي کنيم و نمي گوييم که منظور از دست قدرت و منظور از سمع و بصر علم است. همچنين نمي گوييم که خداوند جوارح دارد و آنها را به دست و گوش و چشم که ابزار فعل هستند حمل نمي کنيم.(58)
اهل حديث و سليفه از اهل سنت، اين نوع صفات را براي خدا اثبات مي کنند و از تأويل آنها پرهيز دارند. آنان اساساً هرگونه تأويل را محکوم مي کنند، هرچند گاهي به تأويل مجبور مي شوند.
به گفته غزالي حتي احمدبن حنبل نيز گاهي مجبور شده است که احاديث را تأويل کند. از جمله در حديث: « الحجر الاسود يمين الله » گفته است: چون دست راست را به سبب تقرب به صاحب آن مي بوسند، حجر از باب تقرب به خدا بوسيده مي شود. پس حجر مانند دست راست است، اما نه در ذات و صفات، بلکه در عارضي از عوارض.(59)
اهل سنت در عين اينکه صفات خبري را براي خدا اثبات مي کنند ؛ در کيفيت آن اظهار بي اطلاعي مي کنند و با يک بلکفه (گفتن بلاکيف) از آن مي گذرند و بر کساني که اين صفات را تأويل مي کنند، حمله مي کنند و حتي آنها را به باد مسخره مي گيرند. دارمي گويد: تعجب از مريسي است که در مذهب خود ادعاي خداي واحدي را مي کند که شل و ناقص و بي درک است. اگر بنده اي چنين بود، به دو خرما نمي ارزيد. پس چگونه چنين حالي داشته باشد کسي که خداي جهانيان است.(60)
در هر حال، اهل سنت اين گونه صفات را غير ذات نمي دانند ؛ همان طور که آنها را عين ذات نيز نمي دانند.
ب) صفات ذاتي ؛ منظور از آن صفاتي مانند علم، قدرت، حيات و اراده است که آنها را براي خدا اثبات مي کنند، اما اين نوع صفات را قديم و ازلي و زائد بر ذات مي دانند و معتقدند خداوند عالم است به وسيله چيزي که غير از ذات اوست و آن عالم است و قادر است به وسيله چيزي که غير از ذات اوست و آن قدرت است و نيز در صفات ديگر.
اعتقاد به زائد بودن اينگونه صفات بر ذات و قديم بودن آنها که از عقايد مسلم اهل سنت- از اهل حديث گرفته تا اشاعره - است و آنگونه که پيش از ابن حنبل و بيهقي نقل کرديم آنها نيز به اين مطلب تأکيد دارند، با وجود اين معلوم نيست که چرا احمد محمود صبحي اعتقاد به زائد بودن صفات بر ذات را به کلابيه و اشاعره مربوط مي داند و مي گويد که گويا حنابله و اهل حديث چنين سخني نگفته اند. آن گاه نتيجه مي گيرد که اطلاق صفاتيه بر حنابله که در عبارت شهرستاني آمده است سخن درستي نيست.(61)
وقتي خود ابن حنبل اين مطلب را اظهار مي دارد و آنگونه که پيش تر گذشت به پاسخ گويي مخالفان مي پردازد که اين عقيده را همانند عقيده ي نصاري در تثليث مي دانستند يا بيهقي آشکارا اين عقيده را ابراز مي دارد، ديگر جايي براي اين گونه اظهار نظرها نمي ماند.
به نظر مي رسد محمود صبحي، از تفاوتي که اهل حديث ميان صفات خبري و صفات ذاتي گذاشته اند غافل است که سخن آنها را درباره صفات خبري ( مانند اثبات دست و چشم بر خداوند) که مي گفتند ما نمي دانيم که آيا اين صفات عين ذات است يا غير ذات او، صفات ذات ( مانند علم و قدرت) تعميم مي دهد و گمان مي کند که عقيده اهل حديث درباره صفات ذات نيز همين است؛ در حالي که اهل حديث ميان اين دو نوع صفات تفاوت نهاده اند و صفات ذاتي را قديم و زائد بر ذات دانسته اند. اين مطلب در کتاب هاي متأخران از اهل حديث و سليفه نيز آمده است؛ مثلاً ابن تيميه درباره اثبات صفات قديم و زائد بودن آنها بر ذات مطالب مفصلي آورده است.(62)
البته بدون ترديد اين مسئله در کلام اشعري و پيروان او به صورت گسترده تر و پخته تري مطرح است، اما اصل موضوع مورد قبول اهل حديث و سليفه نيز بوده است.
مطلب ديگري که بايد در اينجا بدان توجه شود، آن است که برخي اعتقاد به صفات قديم را قابل مقايسه با عقيده ي مسيحيان در تثليث و حتي اقتباس از آن دانسته اند و گفته اند همان گونه که نصاري به آب و ابن و روح القدس معتقدند، صفاتيه نيز به ذات و صفات زائد بر ذات اعتقاد يافته اند.
در آراي متکلمان اوليه که با اهل حديث مناظره و مباحثه داشتند، اشاره هايي به اين مطلب ديده مي شود و شايد نخستين اشاره به آن در انديشه هاي واصل بن عطا باشد که قول به صفت قديم را به منزله ي اثبات دو خدا دانسته است.(63)
سپس مخالفان اهل حديث و صفاتيه آن را تکرار کرده و با تثليث و اقانيم ثلاثه مسحيت مساوي دانسته اند و ديديم که ابن حنبل نيز همين مطلب را در کتاب خود آورده و بدان پاسخ داده است. بعدها نيز اين موضوع پي گرفته شد و صفاتيه به سبب اعتقاد به صفات قديم به شرک متهم شدند. يکي از نويسندگان معتزلي گفته است:
اعتقاد به صفات قديم، موافق قول مانويه در دوگانه پرستي و موافق قول نصاري در تثليث و موافق طبيعيون در طبائع چهار گانه و موافق قول منجمان در کواکب سبعه است. سپس اين نويسنده، مناظره اي را نقل مي کند که گويا يک نفر نصراني به يک نفر مسلمان مي گويد: تو بيشتر از من مي گويي. من گفتم خداوند سومي سه تا است، ولي تو مي گويي چهارمي چهار تا و پنجمي پنج تا و نهمي نُه تاست.(64)
 

دوگانگي در انديشه هاي اشعري
 

گفتيم که انديشه هاي کلامي اهل سنت در سير تاريخي اش، به اشعري گري رسيد و هم اکنون نيز بيشتر آنان پيرو ابوالحسن علي بن اسماعيل اشعري هستند و او را امام اهل سنت مي خوانند. اما با بررسي تطبيقي برخي از کتاب هاي اشعري و مقايسه ي آنها با يکديگر، به نتيجه ي متفاوتي مي رسيم که عقايد اشعري را در هاله اي از ابهام قرار مي دهد.
از ميان آثار بسياري که به مؤسس مکتب کلامي اشعري نسبت داده اند، تنها چهار کتاب از او در دست است که هر چهار تا به چاپ رسيده است. يکي از آنها، کتاب مقالات الاسلاميين است که درباره ي ملل و نحل و بيان عقايد مذاهب گوناگون اسلامي است؛ ديگري کتاب استحسان الخوض في علم الکلام است که در دفاع از علم کلام و ردّ مکروه شمارندگان پرداختن به علم کلام است. از اين دو کتاب، نمي توان عقايد کلامي انديشه هاي اشعري را در مسائل علم کلام به دست آورد؛ زيرا همان گونه که پيداست اين دو کتاب براي هدف هاي ديگري نوشته شده است.
اما دو کتاب ديگر اشعري که در دست است، دقيقاً عقايد و انديشه هاي کلامي او را منعکس مي کند. اين دو کتاب، عبارتند از: اللمع في الرد علي اهل الزيغ و البدع و کتاب الابانه عن اصول الديانه. اشعري اين دو کتاب را پس از تحويل فکري مهمي که در وي پيدا شد و او را از مکتب کلامي معتزله جدا نوشته است. اشعري خود تا سن چهل سالگي از معتزله بود که ناگهان از اين مکتب کناره گرفت و اعتزال را يک نوع بدعت دانست. درباره ي علّت اين تحول ناگهاني، در کتاب هايي که شرح حال اشعري را در آورده اند، مطالب مفصلي هست که وارد آن نمي شويم.
در هر حال، اين دو کتاب را اشعري پس از تحول فکري و در مقام بيان عقايد تازه يافته ي خود نوشته است و اين دو کتاب، از منابع مهم مکتب اشاعره است.
بررسي مطالب دو کناب اللمع و الابانه و مقايسه ي آن دو با يکديگر، هر پژو هشگري را در آشنايي با عقايد اشعري دچار مشکل مي کند ؛ زيرا اين دو کتاب هم مسائل مطرح شده و هم از نظر روش بحث، چنان با يکديگر متفاوت و بيگانه اند که نمي توان هر دو ناشي از يک انديشه دانست. اشعري در اللمع مسائل جا افتا ده ي کلامي را مطرح مي کند و هر چند در تقويت عقايد اهل سنت مي کوشد و متعزله را رد مي کند، اما روش بحث تقريباً همان روش شناخته شده ي معتزله است و در واقع، تلفيقي از روش هاي عقلي و نقلي است. اشعري در اين کتاب، مهم ترين مسئله اي را که اهل حديث بر آن تأ کيد دارند و در همه ي کتاب هايشان در اثبات آن مي کوشند، مطرح نمي کند و آن اثبات صفات خبري، يعني اثبات دست و پا و صورت و استواي بر عرش براي خداست و به جاي آن بحث هايي در ردّ تجسيم و تشبيه دارد که خداوند را از هرگونه مشابهت با خلق تنزيه مي کند.(66)
همچين اشعري در اللمع کاربرد استدلال و نظر را در مسائل اعتقادي لازم مي داند و کساني را که با استدلال و نظر مخالف اند منحرف مي خواند(67) و در مسائل مشکلي مانند جبر و افعال عباد مي کوشد از راه حل هاي عقلي بهره گيرد و نظريه کسب را ارائه مي دهد. سپس با بحث هاي طولاني خود قول به کسب را علاج مشکل مي داند.(68) نيز در اين کتاب، مانند کتاب هاي کلامي معتزله از قدرت و استطاعت، وعده وعيد، ايمان و کفر، مرتکب کبيره و مسائل ديگر کلامي بحث مي کند و گاهي به بحث هاي پيچيده عقلي نيز مي پردازد.
اما همين اشعري در کتاب ديگرش الابانه، روشي مغاير با اللمع در پيش مي گيرد و درست مانند اهل حديث و حشويه سخن مي گويد. او در اين کتاب، هم از نظر مسائل مطرح شده و هم از نظر ورود و خروج و هم از نظر نوع استدلال، مانند مؤلفان سليفه عمل مي کند. بنابراين، اين کتاب در رديف کتاب هاي السنه ابن حنبل و التوحيد و اثبات صفات الرب ابن خزيمه و الاسماء و الصفات بيهقي و الشرح و الابانه ابن بطه است.
اشعري در اين کتاب مانند حشويه از اهل حديث، با اصرار تمام به اثبات صفات خبري مانند صورت و چشم و دست و استواء بر عرش مي پردازد و هرگونه تأويل را ممنوع مي داند و تا مرزهاي تجسيم و تشبيه پيش مي رود. آن گاه تنها با يک بلکفه (گفتن بلاکيف) به گمان خود از مجسمه و مشبهه دور مي شود. او همچنان مطالب مفصلي به شيوه ي اهل حديث درباره اثبات رؤيت خداوند و قديم بودن قرآن مي آورد و در جاي جاي کتاب به جهميه و قدريه ( همان متعزله) حمله مي کند و به تکفير آنها مي پردازد. در اين کتاب، از مسائل جا افتاده ي کلامي و استدلال هاي عقلي خبري نيست و در حقيقت، مطالب آن تکرار حرف هاي احمدبن حنبل و ديگران از حشويه و سليفه است؛ براي مثال در کتاب اللمع بر قديم بودن کلام خدا که يکي از عقايد مهم اهل سنت است، استدلال هايي مي آورد که بعضي از آنها آميزه اي از عقل و نقل است و برخي نيز صرفاً عقلي است؛ مانند اين استدلال که اگر خداوند در قديم متکلم نبوده است، پس موصوف به ضد کلام بوده و ضد کلام قديم بوده است و اگر ضد کلام را قديم فرض کنيم، بايد بگوييم که متکلم بودن خداوند براي هميشه محال است؛ زيرا قديم معدوم نمي شود.(69)
اما در کتاب الابانه در همين مسئله، از استدلال هاي عقلي خبري نيست و اگر هم باشد، اندک و بي اهميت است، ولي احاديث متعددي درباره ي قديم بودن کلام خدا نقل مي کند که يکي دوتا از آنها به پيغمبر (ص) منسوب است و بقيه اظهار نظرهاي سران اهل حديث مانند احمد بن حنبل، ابن مبارک، حماد بن ابي سليمان، سليمان بن حرب و مانند آنهاست که بيشتر به تکفير مخالفان پرداخته اند(70) و اين، درست همان شيوه ي مؤ لفان سليفه و حشويه است.
با توجه به مغايرت ها و تباين هايي که ميان دو کتاب اللمع و الابانه وجود دارد، اين مسئله براي اشعري شناسان مطرح است که آيا اشعري آن است که در اللمع بيان نظر مي کند و يا کسي است که درالابانه خود را نشان مي دهد؟ و اين دوگانگي را چگونه بايد توجيه کرد؟ به ويژه اينکه معلوم نيست کدام يک از اين دو کتاب از نظر زمان بر ديگري مقدم است.
براي حل اين معما، راه حل هاي گوناگوني گفته اند که ما بخشي از آنها را در زير مي آوريم و در پايان، نظر خود را خواهيم گفت.
1. با توجه به عقايد مشهور از اشعري که در کتاب هاي شاگردان و پيروانش نيز آمده است، برخي احتمال داده اند که کتاب الابانه از اشعري نيست؛ به ويژه اينکه نام اين کتاب در فهرست خود اشعري از مؤلفاتش نيامده است. اين فهرست، در کتابي به نام العمد از نوشته هاي اشعري آمده که آن کتاب به دست ما نرسيده است، ولي ابن عساکر بخش هايي از آن را و از جمله همين فهرست را آورده است.(71) آقاي دکتر جلال محمد موسي به ابن عساکر نسبت مي دهد که او نام کتاب الابانه را ذکر نکرده است،((72) در حالي که ابن عساکر هر چند در اين فهرستي که از العمد نقل مي کند نام کتاب را نمي آورد، در جاي ديگري از کتابش از الابانه ياد کرده و حتي مقدمه ي آن نيز به تفصيل آورده است.(73)
2. برخي از سليفه و اهل حديث معتقدند ابوالحسن اشعري در زندگي خود سه مرحله ي فکري را گذرانده است: اول، مرحله اعتزال است که در چهل سالگي از آن توبه کرد؛ دوم، مرحله اثبات صفات عقلي و تأويل صفات خبري است و سوم، مرحله اثبات صفات بلاکيف آن گونه که سلف معتقد بودند. وي کتاب الابانه را در يک مرحله تکامل فکري اوست، نگاشته است. (74)
3. آقاي حموده غرابه، به عکس مطلب قبلي معتقد است و احتمال مي دهد که اشعري پس از دوري از اعتزال، نخست به عقايد سلف روي آورده باشد که کتاب الابانه تصويري از آن است. سپس به مرحله ي عقلي پا نهاده و کتاب اللمع را نوشته است. پس شکل نهايي و کامل شده ي مذهب اشعري همان است که در اللمع آمده است.(75) اين احتمال را جلال محمد موسي نيز داده است.(76)
4. احتمال دارد که پس از کناره گيري اشعري از معتزله، نوعي تحول فکري در او پيدا شد که ميان مکتب معتزله و مشرب اهل حديث، ميانه اي بجويد و تلفيقي از اين طرز تفکر را ارائه دهد، اما چون اهل حديث، اين امر را از او نمي پذيرفتند، براي جلب نظر آنها نخست کتاب الابانه را نوشت و نظر اهل حديث را کاملاً به خود جلب کرد، آنگاه عقيده ي واقعي و نهايي خود را در قالب کتاب اللمع بيان داشت.(77)
5. آقاي صبحي محمود احتمال داده است که اشعري الابانه را پس از روي گرداني از مکتب معتزله نوشته است؛ زيرا در اين کتاب، به شدت به معتزله حمله مي کند و تحول مذهبي با اعتدال همراه نيست، بلکه به دشمني تبديل مي شود. (78)
آنچه گذشت خلاصه اي بود از توجيه هايي که براي تناقض گويي در مباني فکري ابوالحسن اشعري در دو کتاب اللمع و الابانه گفته شده است؛ ملاحظه شد که برابر برخي از اين نظريه ها، کتاب اللمع پس از الابانه نوشته شده است، در حالي که بعضي از اين نظريه ها، عکس آن را فرض کرده اند و الابانه را پس از اللمع دانسته اند. آقاي فؤاد سزگين نيز بي آنکه اين بحث را مطرح کند، گفته است: الابانه آخرين کتاب ابوالحسن اشعري است.(79)
به باور ما، اصول انديشه هاي اشعري پس از دوران تحول از مکتب معتزله، همان است که در کتاب اللمع آمده است و وي کتاب الابانه را تحت شرايط خاصي نوشته است؛ زيرا اشعري از سوي حنابله همواره مورد انتقاد بود و حتي حنابله او را خطرناک تر از معتزله مي دانستند؛ براي اينکه اشعري در عين حال که از علم کلام دفاع مي کردو مطالب خود را به شيوه ي اهل کلام مطرح مي ساخت، خود را به اهل سنت نيز منتسب مي کرد و اين به نظر حنابله، بدتر از اعتزال بود. از اين روي، يکي از مخالفان اشعري گفته است: اشعري نزد من از بدعت گذاران است و بدعت او افزون تر از بدعت معتزله است و ابن جوزي نيز گفته است: اشعري همواره معتزلي باقي ماند و يا گفته است: اشعري پس از دوري از اعتزال مطالبي آورد و مردم را از راه به در برد.((80)همچنين نقل شده است که اشعري در بغداد با حسن بن علي بن خلف بربهاري، شيخ حنابله ديدار کرد و به او گفت: من جبائي و ابوهاشم را رد کرده ام و آنها و يهود و نصاري و مجوس را نقض کرده ام و در اين باره بسيار سخن گفت. چون ساکت شد، بر بهاري گفت: از چيزهايي که گفتي، نه کم و نه زياد، هيچ نمي دانم و ما جز آنچه احمد بن حنبل گفته است چيزي نمي دانيم. اشعري از پيش از بر بهاري بيرون آمد و کتاب الابانه را نگاشت، ولي بر بهاري آن را نيز از او نپذيرفت....(81)
البته ابن عساکر پس از اشاره به اين داستان، آن را رد مي کند و در صورت درستي آن، بر بهاري را با ناداني متهم مي سازد.(82)
به هر خال، نارضايتي و حتي دشمني حنابله و اهل حديث با اشعري مسلم است؛ زيرا او هرچه از معتزله بريده بود، به علم کلام مي پرداخت و حنابله به پيروي از احمدبن حنبل، هرگونه پرداختن به علم کلام را بدعت مي شمردند و از همين روي، اشعري را گمراه مي دانستند و با او دشمني مي کردند. سُبکي ضمن گزارش سبّ اشعري از سوي حنابله، مي گويد: ابوالحسن اشعري شباهتي به علي بن ابي طالب دارد که در زمان بني اميه که ناصبي ها بر مناصب استيلا يافته بودند، او را در منبرها سبّ مي کردند.(83) اين دشمني، پس از اشعري نيز همچنان ادامه يافت که نمونه ي آن فتنه ي حنابله عليه اشاعره در سال 469 ق در بغداد(84) و فتنه ي ديگر در سال 445 ق در نيشابور بود که در پي آن، پيروان اشعري از بعضي از سران اهل حديث، شهادت نامه ها و امضاء هايي جمع کردند مبني بر اينکه عقايد اشعري برابر عقايد اهل سنت است. نيز بعضي از عالمان اشاعره شکايت نامه ها و رنج نامه هايي از متعصبان اهل حديث نوشتند و در شهر ها منتشر کردند.(85)
با توجه به آنچه گذشت مي توان بر اين سخن تأکيد کرد که اشعري کتاب الابانه را براي دفع حملات متعصبان از حنابله و سليفه و مصونيت از گزند آنها نوشته است. از اين رو، در مقدمه ي کتاب از احمدبن حنبل با احترام ياد مي کند و چندين سطر در مناقب او مي نويسد و مي گويد عقيده ي من همان است که احمدبن حنبل داشت؛ اين در حالي است که اشعري پيرو شافعي بود، اما در آنجا هيچ اسمي از شافعي نمي برد.
با اثر گذاري کتاب الابانه، برخي از حنابله معتدل، اشعري را باور کردند و او را در مقام امام اهل السنه تأييد کردند. بعدها نيز که بسياري از حنابله به ردّ مکتب کلامي اشعري پرداختند، بعضي از آنها عقايد او را تأييد کردند؛(87) مثلاً ابن تيميه عقايد اشعري را نزديک ترين مکتب کلامي به اهل سنت و حديث قلمداد مي کند و(88) ابن عماد حنبلي نيز در کتابش پس از نقل مقدمه الابانه مي گويد:
قسم به جانم اين همان عقيده اي است که بايد به آن معتقد شد و از آن خارج نمي شود، مگر کسي که در دل او غلّ و غش باشد و من خداوند را شاهد مي گيرم که به همه ي آنچه گفته است اعتقاد دارم و از خداوند مي خواهم که مرا در اين عقيده ثابت نگه دارد.(89)
اما حقيقت اين است که نه موافقان و نه مخالفان اشعري،سخنان او را در کتاب الابانه جدي نگرفتند. مخالفان او را چونان کسي که به علم کلام قوت بخشيد و در تبيين عقايد ديني، عقل را دخالت داد، قبول نکردند و پيروانش مانند باقلاني، جويني، شهرستاني و اسفرائيني، مکتب اشعري را بدان گونه که در کتاب اللمع آمده دنبال کردند.
در پايان، اشعار ابوالعباس قربطي، از پيروان اشعري را مي آوريم که در پاسخ برخي از حنابله که اشعري را هجو کرده بودند، سروده است. در اين اشعار، حنابله به سبب عقيده ي شان در مورد اينکه خداوند در عرش نشسته است، به شدت انتقاد شده اند؛ اين در حالي است که خود اشعري در الابانه همين عقيده را اظهار کرده است.(90) اشعار ابوالعباس قرطبي چنين است:

 

هجوت الاشري امام حق
بفيک الترب فانطق ما تشاء

ستعلم ايّنا اهدي سبيلا
اذا وقع الحساب او الجزاء

واي المذهبين اصح قولا
و تنزيها اذا کشف الغطاء

اتزعم ان ربّ العرش فيه
و تزعم انّ ذاک له وعاء

فان الزمته فيه قرارا
فذاز من و قد طال الثواء

ويلزم انه کان فيه
خلت منه البسيطه و السماء

و ان حرّکته منه تعالي
فيلزمه حدوث و انتهاء

ويلزمه التنقل في محال
بعاقبها خلاء او ملاء

فلم تترک من التشبيه شيئا
سوي ان قد فقد السواء (91)
 

پي نوشت ها :
 

* استاد حوزه ي علميه قم. تاريخ دريافت 1387/8/12، تاريخ پذيرش 1387/08/26.
1. محمد موسي، نشأه الاشعريه و تطورها، ص 21.
2. عبدالقاهر بغدادي، الفرق بين الفرق، ص 262.
3. ابونعيم اصفهاني، حليه الاوليا، ج 9، ص 83.
4. ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 336.
5. عبدالقاهر بغدادي، الفرق بين الفرق، ص 363.
6. ابوالمظفر اسفرائيني، التبصير في الدين، ص 181-183.
7. محمدبن عبدالكريم شهرستاني، الملل والنحل، ج 1، ص 93.
8. عبدالقاهر بغدادي، اصول الدين، ص 309.
9. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 2، ص 51.
10. ابوالحسن اشعري، مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 325.
11. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 2، ص 51.
12. ابن بطه عكبري، الشرح و الابانه علي اصول السنه و الديانه، ص 92.
13. محمدبن اسحاق ابن نديم، الفهرست، ص 270.
14. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 2، ص 51.
15. تقي الدين ابن تيميه، منهاج السنه، ج 1، ص 237.
16. عبدالقاهر بغدادي، الفرق بين الفرق، ص 364.
17. ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 398.
18. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 2، ص 300.
19. عبدالقاهر بغدادي، اصول الدين، ص 29 و 40 و موارد ديگر.
20. تقي الدين ابن تيميه، منهاج السنه، ج 1، ص 217.
21. محمد موسي، نشأه الاشعريه و تطورها، ص 49.
22. ابونعيم اصفهاني، حليه الاوليا، ج 1، ص 92.
23.تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 2، ص 277 ؛ حليه الاولياء، ج 10، ص 75 ؛ اصول الدين، ص 189 ؛ پدر او را سبكي رافضي و ابونعيم واقفي و بغدادي معتزلي مي داند.
24. خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، ج 8، ص 215.
25. همان، ص 211 و 215.
26. محمد موسي، نشأه الاشعريه، ص 67.
27. همان، ص 71.
28. ابن حجر عسقلاني، تهذيب التهذيب، ج 2، ص 118.
29. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 380.
30. سمعاني، الانساب، ج 5، ص 208 ؛ شمس الدين احمد بن خلكان، وفيات الاعيان، ج 1، ص 349.
31. در ادامه، درباره اشعري و تطوري كه در انديشه هاي او پديد آمد، بحث خواهيم كرد.
32. احمدبن حنبل، السنه، روايت محمدبن احمد، ص 1.
33. همان، روايت پسرش، ص 82.
34. سامي النشار، عقايد السلف، مقدمه، ص 6.
35. حافظ ابن كثير دمشقي، البدايه و النهايه، ج 12، ص 103.
36. فخر رازي، التفسير الكبير، ج 27، ص 150.
37. شمس الدين ذهبي، تذكره الحفاظ، ج 3، ص 1131.
38. عبدالفاخر الفارسي، تاريخ نيشابور، 128.
39. احمد امين، ضحي الاسلام، ج 2، ص 198.
40. ابو منصور ماتريدي، شرح الفقه الاكبر، ص 2.
41. حاجي خليفه، كشف الظنون عن اسامي الكتب و الفنون، ج 2، ص 1287.
42. ابو داود سجستاني، سنن المصطفي، ج 2، ص 259 به بعد.
43. ر. ك: فؤاد سزگين، تاريخ التراث العربي، ج 1، جزء چهارم، ص 9 به بعد.
44. جلال الدين سيوطي، تاريخ الخلفاء، ص 412 ؛ محمدبن شاكر كتبي، فوات الوفيات، ج 1، ص 58.
45. ابن اثير عزالدين شيباني، الكامل في التاريخ، ج 7، ص 299 ؛ حافظ بن كثير دمشي، البدايه و النهايه، ج 12، ص 7.
46. حافظ بن كثير دمشي، البدايه و النهايه، ج 12، ص 53.
47. ابوالفرج عبدالرحمان بن جوزي، المنتظم في تواريخ الملوك و الامم، تحقيق: سهيل زكار، ج 8، ص 109.
48. جلال الدين سيوطي، تاريخ الخلفاء، ص 415 ؛ ابن اثير عزالدين شيباني، الكامل في التاريخ، ج 7، ص 354.
49. خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، ج 4، ص 37.
50. ابوالفرج عبدالرحمان بن جوزي، المنتظم في تواريخ الملوك و الامم، ج 8، ص 105.
51. احمدبن حنبل، الرد علي الزنادقه و الجهميه، ص 32.
52. ابوبكر بيهقي، الاسماء و الصفات، ص 110.
53. ابوالحسن اشعري، الابانه عن اصول الديانه، ص 108.
54. سيدشريف جرجاني، شرح المواقف، ج 8، ص 44.
55. ابوالخطاب كلوذاني، عقيده اهل الاثر، ص 563.
56. ر. ك: ابن خزيمه، التوحيد و اثبات صفات الرب، ص 56 به بعد ؛ ابن حنبل، السنه، ص 190 به بعد.
57. محمدبن علي شوكاني، التحف في مذهب السلف، در مجموعه الرسائل السلفيه، ص 5.
58. موفق الدين بن قدامه مقدسي، ذم التأويل، ص 569.
59. ابوحامد غزالي، فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه، ص 184.
60. عثمان بن سعيد دارمي، الرد علي المريسي، در: مجموعه عقايد السلف، ص 473.
61. احمد محمود صبحي، في علم الكلام، ج 2، ص 32.
62. تقي الدين ابن تيميه، منهاج السنه، ج 1، ص 233.
63. محمدبن عبدالكريم شهرستاني، الملل و النحل، ج 1، ص 44.
64. ابن كرامه، رساله ابليس الي اخوانه المناحيس، ص 30.
65. ر. ك: تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 348 به بعد.
66. ابوالحسن اشعري، اللمع في الرد علي اهل الزيغ و البدع، ص 19 و 23.
67. همان، ص 23.
68. همان، ص 69 به بعد.
69. همان، ص 36.
70. ابوالحسن اشعري، الابانه عن اصول الديانه، ص 69 به بعد.
71. ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 128.
72. محمد موسي، نشأه الاشعريه و تطورها، ص 193.
73. ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 152.
74. بشير عيون، مقدمه الابانه، ص 4.
75. ابوالحسن اشعري، اللمع في الرد علي اهل الزيغ و البدع، ص 7، مقدمه.
76. محمد موسي، نشأه الاشعريه، ص 195.
77. جعفر سبحاني، بحوث في الملل و النحل، ج 2، ص 47.
78. احمد محمود صبحي، في علم الكلام، ج 2، ص 56.
79. فؤاد سزگين، تاريخ التراث العربي، جلد اول، جزء چهارم، ص 38.
80. آدام متز، تمدن اسلامي در قرن چهارم، ترجمه عليرضا ذكاوتي، ج 1، ص 224.
81. شمس الدين محمد بن احمد ذهبي، سير اعلام النبلاء، تحقيق: محب الدين ابوسعيد، ج 15، ص 90.
82. ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 392 - 291.
83. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 391.
84. حافظ بن كثير دمشقي، البدايه و النهايه، 122.
85. ر. ك: تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 401 ؛ ابن عساكر دمشقي، تبيين كذب المفتري، ص 310.
86. ابوالحسن اشعري، الابانه عن اصول الديانه، ص 17.
87. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 375.
88. تقي الدين بن تيميه، منهاج السنه، ج 2، ص 76.
89. ابن عماد حنبلي، شذرات الذهب في اخبار من ذهب، ج 2، ص 305.
90. همان.
91. تاج الدين سبكي، طبقات الشافعيه، ج 3، ص 436.
منابع
1. ابن كرامه، رساله ابليس الي اخوانه المناحيس، بيروت، دارالمنتخب، 1995 م.
2. ابن تيميه، تقي الدين، منهاج السنه، بيروت، المكتبه العلميه، «بي تا ».
3. ابن جوزي، ابوالفرج عبدالرحمان، المنتظم في تواريخ الملوك و الامم، تحقيق: سهيل زكار، دارالفكر، بيروت، 1415 ق.
4. ابن حنبل، احمد، الرد علي الزنادقه و الجهميه، قاهره، مطبعه السلفيه، 1393 ق.
5. -----، السنه، بيروت، دارالكتب العلميه، 1405 ق.
6. ابن خزيمه، التوحيد و اثبات صفات الرب، رياض، 1994 م.
7. ابن خلكان، شمس الدين احمد، وفيات الأعيان، قاهره، مكتبه النهضه، 1367 ق.
8. ابن نديم، محمدبن اسحاق، الفهرست، دارالمعرفه، بيروت، 1417 ق.
9. اسفرائيني، ابوالمظفر، التبصير في الدين، بيروت، عالم الكتب، 1403 ق.
10. اشعري، ابوالحسن، الابانه عن اصول الديانه، مدينه، 1975 م.
11. -----، اللمع في الرد علي اهل الزيغ و البدع، قاهره، مطبعه مصر، 1955 م.
12. -----، مقالات الاسلاميين، قاهره، مكتبه النهضه، 1369 ق.
13. اصفهاني، ابو نعيم، حليه الاولياء، بيروت، دارالكتب العلميه، 1409 ق.
14. امين، احمد، ضحي الاسلام، مصر، « بي تا »، 1375 ق.
15. بغدادي، خطيب، تاريخ بغداد، بيروت، دارالكتب العلميه، « بي تا ».
16. بغدادي، عبدالقاهر، اصول الدين، بيروت، دارالفكر، 1417 ق.
17. -----، الفرق بين الفرق، بيروت، دارالمعرفه، « بي تا ».
18. بيهقي، ابوبكر، الاسماء و الصفات، جده، مكتبه الوادي، « بي تا ».
19. جرجاني، سيد شريف، شرح المواقف، قاهره، مؤسسه السعاده، 1325 ق.
20. حنبلي، ابن عماد، شذرات الذهب في اخبار من ذهب، داراحياء التراث العربي، بيروت، « بي تا ».
21. خليفه، حاجي، كشف الضنون عن اسامي الكتب و الفنون، بيروت، داراحياء التراث العربي، « بي تا ».
22. دارمي، عثمان بن سعيد، الرد علي المريسي، بيروت، دارالكتب العلميه، 1382 ق.
23. دمشقي، ابن عساكر، تبيين كذب المفتري، بيروت، دارالكتاب، 1404 ق.
24. دمشقي، حافظ ابن كثير، البدايه و النهايه، بيروت، دارالكتب العلميه، 1409 ق.
25. ذهبي، شمس الدين محمدبن احمد، سير اعلام النبلاء، تحقيق: محب الدين ابوسعيد، بيروت، دارالفكر،1417 ق.
26. -----، تذكره الحفاظ، بيروت، دارالكتب العلميه، « بي تا ».
27. رازي، فخرالدين محمد، التفسير الكبير، افست قم، « بي تا ».
28. سبحاني، جعفر، بحوث في الملل و النحل، قم، مركز مديريت حوزه، 1415 ق.
29. سبكي، تاج الدين، طبقات الشافعيه، قاهره، مكتبه الحلبي، 1383 ق.
30. سجستاني، ابوداود، سنن المصطفي، بيروت، دارالكتاب العربي، « بي تا ».
31. سزگين، فؤاد، تاريخ التراث العربي، رياض، دانشگاه ابن سعود، 1403 ق.
32. سيوطي، جلال الدين، تاريخ الخلفاء، تحقيق محي الدين عبدالحميد، قاهره، 1371 ق.
33. شوكاني، محمدبن علي، التحف في مذاهب السلف، بيروت، دارالهجره، 1408 ق.
34. شهرستاني، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، قاهره، مكتبه مصطفي البابي الحلبي، 1387 ق.
35. صبحي، احمد محمود، في علم الكلام، بيروت، دارالنهضه، 1405 ق.
36. عزالدين شيباني، ابن اثير، الكامل في التاريخ، مؤسسه التاريخ الاسلامي، بيروت، 1408 ق.
37. عسقلاني، ابن حجر، تهذيب التهذيب، بيروت، دارالفكر، 1404 ق.
38. عكبري، ابن بطه، الشرح و الابانه علي اصول السنه و الديانه، دمشق، المكتبه العلميه، 1958 م.
39. غزالي، ابو حامد،‌ فيصل التفرقه بين الاسلام و الزندقه، قاهره، مطبعه السعاده، 1961 م.
40. كتبي، محمدبن شاكر، فوات الوفيات، بيروت، دارالثقافه، « بي تا ».
41. ماتريدي، ابومنصور، شرح الفقه الاكبر، حيدر آباد دكن، « بي تا ».
42. متز، آدام، تمدن اسلامي در قرن چهارم اسلامي، ترجمه عليرضا ذكاوتي، تهران، اميركبير، 1362 ش.
43. محمد موسي، نشأه الاشعريه و تطورها، بيروت، دارالكتاب، 1982 م.
44. مقدسي، ابن قدامه، ذم التأويل، كويت، دارالسلفيه، 1406 ق.
فصل نامه معارف عقلي شماره 11


Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image