ولادت
عبد صالح خدا « رجبعلي نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و « شيخ رجبعلي خياط » در سال 1262 هجري شمسي، در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدي باقر » يك كارگر ساده بود. هنگامي كه رجبعلي دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت و رجبعلي را كه از خواهر و برادر تني بي بهره بود، تنها گذاشت.
از دوران كودكي شيخ بيش از اين اطلاعاتي در دست نيست. اما او خود، از قول مادرش نقل ميكند كه:
« موقعي كه تو را در شكم داشتم شبي [ پدرت غذايي را به خانه آورد] خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدي و با پا به شكمم ميكوبي، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم....؟ پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه اي كه كار ميكنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »
اين حكايت نشان ميدهد كه پدر شيخ ويژگي قابل ذكري نداشته است. از جناب شيخ نقل شده است كه:
« احسان و اطعام يك ولي خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه خداوند متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. »
شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكي از دخترانش در كودكي از دنيا رفت.
خانه
خانه خشتي و ساده شيخ كه از پدرش به ارث برده بود در خيابان مولوي كوچه سياهها (شهيد منتظري) قرارداشت. وي تا پايان عمر در همين خانه محقر زيست.
نكته جالب اين است كه چندين سال بعد، جناب شيخ يكي از اتاقهاي منزلش را به يك راننده تاكسي، به نام « مشهدي يدالله »، ماهيانه بيست تومان اجاره داد، تا اين كه همسر راننده وضع حمل كرد و دختري به دنيا آورد، كه مرحوم شيخ نامش را « معصومه » گذاشت. هنگامي كه در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، يك دو توماني پر قنداقش گذاشت و فرمود:
« آقا يدالله! حالا خرجت زياد شده از اين ماه به جاي بيست تومان، هيجده تومان بدهيد. »
يكي از فرزندان شيخ ميگويد: من وقتي وضع زندگيم بهتر شد به پدرم گفتم: آقا جان من « چهار تومان » دارم و اين خانه را كه خشتي است « شانزده تومان » ميخرند، اجازه دهيد در« شهباز » خانه اي نو بخريم. شيخ فرمود:
« هر وقت خواستي برو براي خودت بخر! براي من همين جا خوب است. »
پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالاي منزل را آماده كرديم و به پدرم گفتم: آقايان، افراد رده بالا به ديدن شما ميآيند، ديدارهاي خود را در اين اتاقها قرار دهيد، فرمود:
« نه! هر كه مرا ميخواهد بيايد اين اتاق، روي خرده كهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم. »
اين اتاق، اتاق كوچكي بود كه فرش آن يك گليم ساده و در آن يك ميز كهنه خياطي قرار داشت.
لباس
لباس جناب شيخ بسيار ساده و تميز بود، نوع لباسي كه او ميپوشيد نيمه روحاني بود، چيزي شبيه لباده روحانيون بر تن ميكرد و عرقچين بر سر ميگذاشت و عبا بردوش ميگرفت.
نكته قابل توجه اين بود كه او حتي در لباس پوشيدن هم قصد قربت داشت، تنها يك بار كه براي خوشايند ديگران عبا بر دوش گرفت، در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند. جناب شيخ خود اين داستان را چنين تعريف ميكند:
« نفس اعجوبه است، شبي ديدم حجاب ( منظور حجاب نفس و تاريکي باطني است ) دارم و طبق معمول نميتوانم حضور پيدا كنم، ريشه يابي کردم با تقاضاي عاجزانه متوجه شدم كه عصر روز گذشته كه يكي از اشراف تهران به ديدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من براي خوشايند او هنگام نماز عباي خود را به دوش انداختم ...»!
غذا
جناب شيخ دنبال غذاهاي لذيذ نبود، بيشتر وقت ها از غذاهاي ساده، مثل سيب زميني و فرني استفاده ميكرد. سر سفره، رو به قبله و دو زانو مينشست و به طور خميده غذا ميخورد، و گاهي هم بشقاب را به دست ميگرفت هميشه غذا را با اشتهاي كامل ميخورد، و گاهي مقداري از غذاي خود را در بشقاب يكي از دوستان كه دستش ميرسيد ميگذاشت. هنگام خوردن غذا حرف نميزد و ديگران هم به احترام ايشان سكوت ميكردند. اگر كسي او را به مهماني دعوت مي كرد با توجه، قبول يا رد ميكرد، با اين حال بيشتر وقت ها دعوت دوستان را رد نميكرد.
از غذاي بازار پرهيز نداشت، با اين حال از تأثير خوراك در روح انسان غافل نبود و برخي دگرگوني هاي روحي را ناشي از غذا مي دانست. يك بار كه با قطار در راه مشهد ميرفت، احساس كوري باطن كرد، متوسل شد، پس از مدتي به او فهماندند كه: اين تاريكي در نتيجه استفاده از چاي قطار است.
شغل
خياطي يكي از شغلهاي پسنديده در اسلام است. لقمان حكيم اين شغل را براي خود انتخاب كرده بود.
جناب شيخ براي اداره زندگي خود، اين شغل را انتخاب كرد و از اين رو به « شيخ رجبعلي خياط » معروف شد. جالب است بدانيم كه خانه ساده و محقر شيخ، با خصوصياتي كه پيشتر بيان شد، كارگاه خياطي او نيز بود.
يكي از فرزندان شيخ در اين باره ميگويد: ابتدا پدرم در يك كاروانسرا حجرهاي داشت، و در آن خياطي ميكرد. روزي مالك حجره آمد و گفت: راضي نيستم اينجا بماني. پدرم بدون چون و چرا و بدون اين كه حقي از او طلب كند، فرداي آن روز چرخ و ميز خياطي را به خانه آورد و حجره را تخليه كرد و تحويل داد، از آن پس در منزل، از اتاقي كه نزديك در خانه بود براي كارگاه خياطي استفاده ميكرد.
يكي از دوستان شيخ ميگويد: فراموش نميكنم كه روزي در ايام تابستان در بازار جناب شيخ را ديدم، در حالي كه از ضعف رنگش مايل به زردي بود. قدري وسايل و ابزار خياطي را خريداري و به سوي منزل ميرفت، به او گفتم: آقا! قدري استراحت كنيد، حال شما خوب نيست. فرمود:
«عيال و اولاد را چه كنم؟! »
در حديث است كه رسول خدا (ص) فرمودند :
« إن الله تعالي يحب أن يري عبده تعباً في طلب الحلال؛
خداوند دوست دارد كه بنده خود را در راه به دست آوردن روزي حلال، خسته ببيند. »
« ملعون ملعون من ضيع من يعول؛
ملعون است، معلون است كسي كه هزينه خانواده خود را تأمين نكند. »
سياست
شيخ در عالم سياست نبود، اما با رژيم منفور پهلوي و سياستمداران حاكم آن به شدت مخالف بود. او نه تنها با شاه و دار و دستهاش مخالف بود، بلكه مصدق را هم قبول نداشت، ولي از آيت الله كاشاني تعريف ميكرد و ميفرمود:
« باطن او به منزله سقاخانه است. »
پيش بيني سياسي
يكي از فرزندان شيخ ميگويد: در 30 تير سال 1330 هجري شمسي وقتي شيخ وارد منزل شد، شروع كرد به گريه كردن و فرمود:
« حضرت سيد الشهدا(ع) اين آتش را با عبايشان خاموش كردند و جلوي اين بلا را گرفتند، آن ها بنا داشتند در اين روز خيلي ها را بكشند؛ آيت الله كاشاني موفق نميشود ولي سيدي هست كه ميآيد و موفق ميشود. »
پس از چندي معلوم شد که مقصود از سيد دوم، امام خميني (ره) است.
ناصرالدين شاه در برزخ
در رابطه با وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ، يكي از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرد:
« روح او را روز جمعهاي آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل به جايگاه خود ميبردند، او با گريه به مأموران التماس ميكرد و ميگفت: « نبريد ». هنگامي كه مرا ديد به من گفت: اگر ميدانستم جايم اين جاست در دنيا خيال خوشي هم نميكردم! »
ستايش از پادشاه ستمكار
جناب شيخ، دوستان و شاگردان خود را از همكاري با دولت حاكم ( پهلوي) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر ميداشت. يكي از شاگردان شيخ از وي نقل كردهاست كه فرمود:
« روح يكي از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه ميكنند و همه كارهاي ناشايسته سلطان جاير زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او نسبت ميدهند. شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكردهام.
به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتي: عجب امنيتي به كشور دادهاست؟
گفت: چرا!
به او گفته شد: بنابر اين تو راضي به فعل او بودي، او براي حفظ سلطنت خود به اين جنايات دست زد. »
در نهجالبلاغه آمده است كه امام علي(ع) فرمود:
« الراضي بفعل قوم كالداخل فيه معهم، و علي كل داخل في باطل اثمان: اثم العمل به، و اثم الرضا به؛
هركه به كردار عدهاي راضي باشد، مانند كسي است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلي دست زند او را دو گناه باشد؛ گناه انجام آن و گناه راضي بودن به آن. »
وفات
سرانجام در روز بيست و دوم شهريور ماه سال 1340 هجري شمسي سيمرغ وجود پربرکت شيخ پس از عمري خودسازي و سازندگي از اين جهان پر کشيد.
فرزند شيخ روز قبل از وفات او را چنين تعريف مي كند:
روز قبل از وفات، پدرم سالم بود، مادرم در خانه نبود، تنها من در خانه بودم، عصر هنگام، پدرم آمد و وضو گرفت و مرا صدا كرد و گفت:
« قدري كسل هستم، اگر آن بنده خدا آمد كه لباسش را ببرد، دم قيچيها ( پارچه هاي زائدي که بعد از دوخت لباس باقي ميماند ) در جيبش است و سي تومان بايد اجرت بدهد. »
پدرم هرگز به من نگفته بود كه كسي اگر آمد، اجرت كار چقدر است، من جريان را نفهميدم.
يكي از ارادتمندان جناب شيخ، كه شب قبل از وفات، از طريق رؤياي صادقه رحلت ملكوتي وي را پيشبيني كرده بود، ماجراي وفات را چنين گزارش ميكند:
شبي كه فرداي آن شيخ از دنيا رفت، در خواب ديدم كه دارند در مغازههاي سمت غربي مسجد قزوين را ميبندند، پرسيدم: چه خبره؟ گفتند آشيخ رجبعلي خياط از دنيا رفته. نگران از خواب بيدار شدم. ساعت سه نيمه شب بود. خواب خود را رؤياي صادقه يافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بيدرنگ به منزل آقاي رادمنش رفتم، با شگفتي، از دليل اين حضور بيموقع سؤال كرد، جريان رؤياي خود را تعريف كردم.
ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و ميش، به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و نشستيم، شيخ هم نشست و فرمود:
« كجا بوديد اين موقع صبح زود؟ »
من خوابم را نگفتم، قدري صحبت كرديم، شيخ به پهلو خوابيد و دستش را زير سر گذاشت و فرمود:
« چيزي بگوييد، شعري بخوانيد! »
يكي خواند:
خوشتر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
هنوز يكساعت نگذشته بود كه حال شيخ را دگرگون يافتم، از او خواستم كه برايش دكتر بياورم. يقين داشتم كه امروز شيخ از دنيا ميرود.
شيخ فرمود:
« مختاريد »
دكتر... نسخه نوشت، رفتم دارو را گرفتم هنگامي كه برگشتم ديدم شيخ را به اتاق ديگري بردهاند، رو به قبله نشسته و شمد سفيدي روي پايش انداختهاند و با شست دست و انگشت سبابه شمد را لمس ميكرد.
من دقيق شده بودم كه ببينم يك مرد خدا چگونه از دنيا ميرود، يك مرتبه حالي به او دست داد، گويا كسي چيزي در گوش او ميگويد، كه گفت:
« إن شاء الله »
سپس فرمود:
« امروز چند شنبه است؟ دعاي امروز را بياوريد. »
من دعاي آن روز را خواندم، فرمود:
« بدهيد آقا سيداحمد هم بخواند. »
او هم خواند، سپس فرمود:
« دستهايتان را به سوي آسمان بلند كنيد و بگوييد: يا كريم العفو، يا عظيم العفو، العفو، خدا مرا ببخشايد. »
من به دوستم نگاه كردم و گفتم: بروم آقاي سهيلي را بياورم، چون مثل اين كه رؤيا صادقه است و دارد تمام ميشود، و رفتم.
آقا جان خوش آمدي!
ادامه اين داستان را از زبان فرزند شيخ بشنويد: ... ديدم اتاق پدرم شلوغ است، گفتند: جناب شيخ حالش به هم خورده، بلافاصله وارد اتاق شدم، ديدم كه پدرم در حالي كه لحظاتي قبل وضو گرفته و وارد اتاق شده بود، رو به قبله نشسته، كه ناگاه بلند شد و نشست و خندان گفت:
« آقاجان خوش آمديد »! ( مقصود از آقا جان امام زمان (ع) است. )
دست داد، و دراز كشيد و تمام شد، در حالي كه آن خنده را بر لب داشت!
نماي بيروني آرامگاه جناب شيخ - ابن بابويه - شهر ري
شب اول قبر
يكي ديگر از دوستان ايشان ميگويد: در عالم رؤيا، شب اول قبر مرحوم شيخ خدمتش رسيدم، ديدم جايگاه عظيمي از طرف مولا امير المؤمنين (ع) به او عنايت شده، به جايگاه ايشان نزديك شدم تا مرا ديد، نگاهي بسيار ظريف و حساس به من كرد، مانند پدري كه به فرزندش تذكر ميدهد و او توجه ندارد، از نگاه او به ياد آوردم كه هميشه ميفرمود:
« غير خدا را نخواهيد. »
ولي ما باز هم گرفتار هواي نفسيم.
به او نزديكتر شدم، دو جمله فرمود:
جمله اول:
« خط زندگي، انس با خدا و اولياي خداست. »
جمله دوم:
« آن كس زندگي كرد، كه عيالش پيراهنش را شب زفاف در راه خدا ايثار نمود.»
منظورمولا امير المؤمنين (ع) بود که همسرشان حضرت صديقه کبري فاطمه زهرا سلام الله عليها پيراهنشان را شب زفاف در راه خدا ايثار نمودند.
نماي داخلي آرامگاه جناب شيخ - ابن بابويه - شهر ري
منبع:کتاب کيمياي محبت