ولادت و تربيت خانوادگي
مرحوم سيد عباس فرهمند پور ( حسيني) در سال 1279 هجري شمسي در شهر تهران و در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود. جدش، حکيم مظفر، از بزرگ ترين حکما و طبيبان عهد قاجاريه به شمار مي رفت.
آقا سيد عباس در همان دوران کودکي پدر خود را از دست مي دهد.
وي چگونگي از دست دادن پدرش را اين گونه بيان مي کرد:
« پدرم در مقابل مجلس مغازه داشت. در زمان مشروطه، هنگامي که مجلس را به توپ بستند، در اثر ترکش گلوله هاي توپ، مغازه اش خراب شد و به رحمت خدا رفت.»
آقا سيد عباس بعد از اين واقعه تحت تربيت مادرش که زن مکرمه اي بود، رشد مي يابد. وي درباره ي ويژگي هاي مادر بزرگوارش چنين مي گفت:
« مادرم خيلي حواسش جمع بود که لقمه ي حرام و شبهه ناک به ما ندهد و براي اين که دستمان جلوي ديگران دراز نشود. هر از چند گاهي يکي از وسايل منزل يا طلا و جواهرات را مي فروخت و زندگي ما را اداره مي کرد.
مادر ايشان از همان کودکي عشق به اهل بيت عليهم السلام و مخصوصاً امام حسين عليه السلام را به فرزندانش آموخته بود؛ به گونه اي که به هنگام ايام عاشورا، متکا را از زير سر بچه ها بر مي داشت و آن ها را روي زمين مي خوابانيد و مي گفت: مگر بچه هاي سيد الشهدا تشک و متکا داشتند؟
در اثر همين تربيت ها بود که آقا سيد عباس در همان سنين کم، شيفته و دلباخته ي امام حسين عليه السلام شد .
در جاي ديگري هم در تعريف از مادرش مي فرمود:
« مادرم هميشه براي سيد الشهدا گريه مي کرد.»
و همين عوامل سبب شده بود که اين شعر زمزمه ي آقا سيد عباس شود:
من مهر حسين با شير از مادرم گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم
رهايي از سربازي
ايشان مي فرمود:
« مادرم يک سال تمام شب هاي جمعه از امام زاده سيد نصرالدين در محله ي پاچنار، پياده به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السلام مي رفت تا ما را که سه برادر بوديم، به سربازي نبرند.
همين طور هم شد و هيچ کدام از ما را نبردند.»
آقا سيد عباس در مورد سربازي نرفتن خود نيز مي گفت:
« وقتي مرا به همراه عده اي براي سربازي بردند، به ما گفتند بايد دست در گلداني که آن جا بود بکنيم.
اگر سرباز در مي آمد، مي پذيرفتند و اگر غير از آن در مي آمد، رها مي کردند. نوبت من که شد، وقتي دست در گلدان کردم و در آوردم، تا آن شخص ديد که سرباز در نيامده، لگدي به من زد و گفت: برو. نفر بعدي من که دست کرد، سرباز درآمد.»
حرفه ي رانندگي
آقا سيد عباس پس از سپري کردن دوران نوجواني، به حرفه مکانيکي رو مي آورد و علاوه بر آن، در رانندگي نيز تبحر خاصي پيدا مي کند؛ تا جايي که از ايشان براي رانندگي در دربار دعوت مي کنند.
در اين سال ها کار ايشان رونق پيدا کرده، چندين مغازه و چند شاگرد، زير نظر وي مشغول به کار مي شوند.
ايشان در همان اوايل جواني ازدواج مي کند، ولي آقا سيد عباس جوان نمي داند که در آينده اي نزديک مجبور خواهد شد براي رفتن به کربلا از همسرش جدا شود.آقا سيد عباس در مورد اولين ماشيني که خريد، چنين مي گويد:
« يک روز شخصي ماشينش را به تعميرگاه آورد و گفت مي خواهد بفروشد. من ديدم ماشين خوبي دارد و آن را خريدم.
بعد از آن دوست داشتم که يکي از اولياي خدا پايش را در آن بگذارد و من ايشان را به حرم حضرت عبدالعظيم عليه السلام ببرم. روزي در ميدان شوش ايستاده بودم که يک مرتبه ديدم آقاي نظام رشتي پايش را بلند کرد و درون ماشين من کوبيد. من هم ايشان را سوار کردم و به حرم بردم.
اين آغاز شغلي بود که بعدها ايشان را به آقا سيد عباس شوفر يا راننده معروف کرد.
البته در بيشتر موارد، علما و اولياي الهي را جا به جا مي نمود و رانندگي را به عنوان حرفه و شغل قبول نکرده بود.
بعد از يک ماه از اين ماجرا، مقدمات سفر کربلا فراهم مي شود و به مدت شش ماه اين سفر طول مي کشد.
اين سفر پر برکت، آثار و دستاوردهاي فراواني به همراه داشت. پس از برگشت به ايران نيز در اثر عنايات امام حسين عليه السلام و امام رضا عليه السلام با چند تن از اولياي خدا اشنا مي شود و در کنار ايشان به سازندگي و رشد معنوي مي پردازد.
در اين سال ها علما يا خانواده هاي ايشان را مرتباً به مشهد مي برد و هر سال بارها براي ايشان توفيق زيارت آقا امام رضا عليه السلام فراهم مي شود. علاوه بر اين زيارت ها، يک مرتبه هم در اواخر عمر شريفش توفيق سفر حج را پيدا کرد. پس از بازگشت از کربلا، دوباره ازدواج مي کند و تشکيل خانواده مي دهد.
مسافرت به قم
در اوايل سال 1350، ايشان تصميم به مسافرت به قم و زندگي در اين شهر مقدس مي گيرد، خود در مورد آمدن به قم چنين مي گفت:
« من روايات زيادي در مورد فضيلت قم خوانده بودم و علاقه ي زيادي براي آمدن به قم در من بود. روزي آيت ا... بافقي به من گفت:
شما ديگر حرام است تهران بماني! بيا و قم زندگي کن.»
البته دوستي ايشان با مرحوم آقا فخر تهراني و وجود حضرت آيت الله بهاء الديني نيز از عوامل موثر ديگري بود که آقا سيد عباس را به قم کشاند.
به همين دليل وقتي به قم مي آيد، خانه اي در نزديکي حسينيه ي آيت الله بهاء الديني مي خرد تا به راحتي بتواند در نماز جماعت و مراسم هاي آقا شرکت کند. بعد از فوت آيت الله بهاء الديني، به سفارش دوستان، خانه اي در بلوار امين تهيه مي کند و تا آخر عمر در آن جا مي ماند.
پس از آماده شدن مقدمات سفر کربلا، شور و حال خاصي در وجود آقا سيد عباس پديد آمده بود وديگر طاقت ماندن نداشت؛ زيرا مي دانست گمشده ي اودر کربلا يافت خواهد شد. به همين دليل، خود را از هر چه تعلقات دنيايي بود، رها ساخت و مقداري از اموالش را به شاگردان بخشيد و بقيه را نيز تبديل به طلا کرد و همراه خود به کربلا برد.
ايشان رفتن به کربلا را با همسرش مطرح مي کند، ولي با جواب منفي او مواجه مي شود؛ چرا که زمان برگشت در اين سفر مشخص نبود.
آقا سيد عباس در اين دو راهي رفتن و ماندن، کعبه ي دل را انتخاب مي کند و به ناچار از همسرش جدا مي شود.
سفر کربلا بزرگ ترين سفر آقا سيد عباس بود که سرآغاز آشنايي با علماي بزرگ شد. ايشان از اين دوران که نزديک شش ماه طول کشيد، خاطرات فراواني نقل مي کرد که همه ي آن ها نشان دهنده ي عنايات حق تعالي و امامان معصوم عليهم السلام به ايشان براي شروع سازندگي و رشد معنوي در وجودش بود.
در طول اين چند ماه، علاوه بر يادگيري مقداري دروس حوزوي، با علماي بزرگي همچون: مرحوم سيد ابوالحسن اصفهاني، مرحوم سيد محمد اصفهاني ( معروف به کمپاني) و علامه اميني نيز مأنوس مي شود، تا جايي که ايشان اجازه نامه اي براي تعيين و مصرف خمس از مرحوم سيد ابوالحسن مي گيرد.
ايشان از جمله کارهايي که در کربلا انجام داده بود، به تصحيح رساله ي آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني و جمع آوري ديوان مرحوم غروي اشاره مي کرد.
منبع: www.salehin.com