اوضاع شما را مي دانيم!
يکي از دوستداران ايشان مي گفت:
« شب عقد ازدواجم مصادف بود با شب ولادت باسعادت حضرت ام الائمه فاطمه زهرا عليها السلام، روي ارادت و عشق به آقاي بهاء الديني، مقيد بودم ايشان عقد را بخوانند.
درب منزل ايشان رفتم، گفتند: آقا را به مجلس جشن ولادت، منزل يکي از آقايان برده اند. به آن مجلس رفتم، خجالت مي کشيدم خواسته خود را اظهار کنم و ايشان را از آن مجلس که خيلي ها به عشق ايشان آمده بودند، بلند کنم. اما به محض ورود، آقا چشمش به من افتاد از جا بلند شد و فرمود:
« ما ديگر برويم. »
صاحب بيت و ديگران دويدند که آقا کجا؟ با لحن شيرين پر از صفا و محبت فرمودند:
« آخر آقا اين بچه سيد با ما کاري دارد برويم کار او را اصلاح کنيم. »
و به محض اينکه خدمت آقا رسيدم و سلام کردم فرمود: « مبارکه! »
با اينک هيچ حرفي در اين باره به آقا زده نشده بود، همه بهتمان زد.
در مسير که مي آمديم بعضي که در آن مجلس شرکت داشتند و با آقا بودند يکي گفت: آقا به عشق شما مجلس تشکيل مي دهند. عده اي هم چون شما شرکت فرموده ايد مي آيند، حضرت عالي در بين مجلس بلند مي شويد، خيلي ها ناراحت مي شوند. ايشان با نگاه و لحن خاصي فرمودند:
« مجلستان را درست کنيد. وقتي ما مي بينيم افراد ناجور در مجلس هستند ( اولي و دومي و سومي ) چگونه در آن مجلس بنشينيم، مجلستان را درست کنيد.
ما همه شما را مي شناسيم و اوضاع همه شما را مي دانيم. »
به انتظار پيرزن
يکي از دوستداران ايشان مي گفت:
« روزي با آقا وعده کردم در ساعتي معين بعد از ظهر، خدمت ايشان برسم و در ساعت معين خدمتشان جايي برويم. طبق وعده، خدمت رسيدم و نشستم و ديدم آقا حرفي از رفتن نمي زند.
تعجب کردم که آقا در قرارهاي خود مقيد بود. عظمت آقا مانع بود از اين که بگويم: بفرماييد برويم. ايشان هم چيزي نفرمود.
يک مرتبه صداي کوبه در حسينيه بلند شد، آقا فوراً دست زير تشکي که روي آن نشسته بود برد و قبضه پولي را به من داد و فرمود بده به ايشان که در مي زند.
رفتم در را باز کردم ديدم پيره زني است پول را به او دادم و گفتم: آقا داده است. برگشتم ديدم آقا نزديک پله هاي حسينيه ايستاده است و مي فرمايد: برويم، دانستم که تأخير آقا براي اين بود که آن زن که اراده کرده بود به آقا براي مشکل خود مراجعه کند، بيايد مشکل او رفع شود، آنگاه آقا از خانه بيرون رود.»
به همه چاي دادي؟
يکي از اطرافيان نقل مي کند:
« هر وقت خدمت آقا مي رسيدم چاي دادن مجلس ايشان را بعهده مي گرفتم. روزي جمعيت زيادي خدمت ايشان آمده بود. به همه چاي دادم. وقتي تمام شد آقا فرمود:
« به همه چاي دادي؟ »
عرض کردم: بله آقا، آقا به طرف راست و چپ مجلس اشاره کرد به دو نفر، فرمود:
« به اين دو نفر هم چاي دادي؟ »
من متحير شدم که بگويم بله يا نه، دو چاي در سيني گذاردم، آوردم طرف راست و چپ مجلس گفتم: هر کسي چاي برنداشته بردارد، از طرف راست و چپ آن مجلس شلوغ فقط همان دو نفري که آقا فرمود به آنها هم چاي دادي، چاي برداشتند و اين را من کرامتي از آقا دانستم. »
ضبطِ مخفيانه
يکي از شاگردان ايشان نقل مي کند:
« روزي در خدمت آقا بوديم، طلبه اي ضبط صوت را تنظيم کرد و رفت نزديک آقا نشست که فرمايشات آقا را ضبط کند.
چون آقا اجازه نمي داد کسي فرموده هايشان را ضبط کند. آن طلبه خواست مخفيانه اين کار را بکند. سؤالاتي از آقا کرد و ايشان جواب داد و به همان نحوي که ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شديم. در خارج منزل نيز مذاکراتي شد که ضبط مي شد، نوار را آن آقاي طلبه برگرداند که صحبتهاي پير روشن ضميرمان را از اول بشنويم، ولي با کمال تعجب ديديم يک کلمه از حرفهاي ايشان ضبط نشده و به حرفهاي خودمان که رسيد ديديم ضبط شده است.
خيلي تعجب کرديم. و از اين شگفت انگيزتر که روز بعد با همان طلبه خدمت ايشان رسيديم. به آقا عرض کرد: اجازه بفرماييد فرمايشات شما را ضبط کنم. آقا با نگاهي که به او کرد فرمود:
« اگر به دردت مي خورد همان ديروز ضبط مي شد! »
رنگ از چهره آن طلبه پريد و رفت و ديگر منزل آقا او را نديديم. »
در استکان من به کسي چاي ندهيد
باز همان شاگرد ايشان نقل مي کند:
« من هر وقت خدمت آقا مي رسيدم، اداره مجلس ايشان را از جهت چاي دادن به افراد بعهده داشتم. ايشان استکان کوچکي داشت که قدري نبات در او مي ريختيم و معمولاً نباتها ته استکان مي ماند.
هر وقت آقا چاي مي خورد استکان ايشان را براي خوردن چاي مي ريختم که ته استکان آقا را به عنوان تيمن و تبرک بخورم. روزي فردي در مجلس بود که او را نمي شناختم.
آهسته بغل گوش من گفت وقتي آقا چاي ميل کردند، همان استکان را براي من چاي بريز. گفتم: بسيار خوب. وقتي آقا چاي ميل کرد استکان را برداشتم به جانب سماور مي رفتم که چاي براي آن شخصي که درخواست داشت بريزم. وسط اطاق بودم که آقا صدا زد فلاني براي کسي در استکان من چاي نزيزي ها. من و آن شخص بهتمان زد؛ چون آقا در جريان نبود و به حساب ظاهر خبري در اين باره به او نرسيده بود، چرا آقا نهي فرمود، نمي دانم « المؤمن ينظر بنور الله ».
ديدار با حضرت رضا عليه السلام
يکي از اطرافيان مي گويد:
« خداوند فرزندي به من عنايت فرمود، زبان او براي حرف زدن، دير باز شد. به مشهد مشرف شدم. منزلي بود واقع در خيابان تهران که آقا هر وقت به مشهد مشرف مي شد در همان منزل سکني مي گرفت.
به همان منزل رفتم. در تشرف به حرم مطهر فرزندم در آغوشم بود به او گفتم: به امام رضا بگو، امام رضا زبان من باز شود، او هم با زبان بچه گانه بهر نحوي مي توانست گفت.
شب در همان منزل حضرت رضا عليه السلام را در خواب ديدم که بچه را گرفته به هوا مي پراند و باز مي گيرد و من وحشت داشتم که بچه از دست امام بيفتد.
وقتي قم خدمت پير روشن ضميرم رسيدم و خواب در آن منزل را براي آقا نقل کردم فرمود:
« بله آقا. آن منزل، منزل با برکتي است هر وقت ما مشرف مي شويم بازديد آقا از ما در همان اطاق دم در انجام مي شود. »
گريه گوسفند
يکي از برادران مورد اعتماد از قول عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهراني نقل کرد که در سال 1360 ه.ش. در خدمت آقا ( آيت الله بهاء الديني ) جايي مي رفتيم.
در مسير قصابي گوسفندي را خوابانيده بود تا ذبح کند، آقا با سرعت جلو رفت دست مرد قصاب را گرفت و قيمت گوسفند را داد، فرمود:
« او را بگذاريد محرم براي حضرت ابوالفضل عليه السلام سر ببريد. »
قصاب هم قبول کرد. بعد آقا به من فرمود:
« گوسفند گريه مي کرد و مي گفت من نذر حضرت ابوالفضلم. اينها مي خواهند مرا در عروسي سر ببرند. »
کرامت، نه تصادف
يکي از اطرافيان ايشان نقل مي کند:
« روز تشييع جنازه آقا، پس از پايان مراسم به منزل مي آمدم، همه دوستاني که در خدمتشان بوديم، به خيال اينکه وسيله برگشت به منزل برايم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علي از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله عليها ـ بيرون آمدم.
کنار خيابان ايستادم به انتظار تاکسي، يک مرتبه متوجه شدم که با عوض کردن لباس، پول تاکسي هم در جيب قبايم نيست. پياده به راه افتادم، خيلي هم خسته بودم. نگاه کردم کسي از دوستان مي رسد مرا سوار کند، ديدم نه خبري نيست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت کشيدم وضعم را براي آنها بگويم. گفتم دوستاني که سوار تاکسي شوند با آنها سوار مي شوم و دست به جيب نمي کنم تا آنها کرايه تاکسي را بدهند.
آنهم پيش نيامد، خيلي بي حال بودم. در همين حال که فکر مي کردم حال پياده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائيه رسيده بودم، در ذهن از پير مرادم گله کردم، که آقا ما در خدمت شما بوديم، حالت مرا هم که مي دانيد، بنا نبود اين چنين شود. يک دقيقه بيشتر از اين فکر و گفته دروني نگذشت، ديدم يک نفر دنبال من مي دود و صدا مي زند.
برگشتم. ديدم يکي از دوستان سيد، از متصديان هيأت مذهبي است. با اصرار مرا به مغازه دعوت کرد، رفتم آب خنکي آورد و با عذرخواهي پاکتي داد که دهه اربعين براي هيأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهي برخورد با آنها داشتم و ابرازي نداشتند و حال دنبالم دويد و با اصرار پولي داد آن هم در وقت احتياج به آن. حقير اين را کرامتي از آقا مي دانم، نه صرف تصادف. »
دلخوشي ما به آقاي خامنه اي است!
يکي از اطرافيان نقل مي کند:
« در يکي از سفرهايي که رهبر انقلاب به قم تشريف آوردند، به اتفاق يکي از دوستان به منزل آقا رفته وارد اطاق منزل شديم، رهبر انقلاب اظهار لطف و مرحمت فرمود، نشستيم. آقاي بهاء الديني روي تشک با عرقچين نشسته بود، آقاياني در خدمت آقا بودند.
حقير خدمت رهبري عرض کردم: آقا! اگر بعضي بعد از نشست مجلس خبرگان، از رهبري حضرتعالي خبر دادند، ما سه سال قبل از فوت امام ، رهبري شما را در سر مي پرورانديم.
فرمودند: چطور؟ عرض کردم به واسطه فرموده اين مرد و اشاره به آيت الله بهاء الديني کردم و در توضيح آن گفتم در سه نشست که در سه جمعه پياپي که در منزل بنده محضرشان بودم اين مطلب را فرمودند. روزي ابتدا به ساکن فرمودند:
« فلاني! قضيه قائم مقامي سر نمي گيرد. کسي که ما دلخوش به او هستيم، آقاي خامنه اي است. »
بنده هم عرض کردم: بله آقا، و رفتم براي اينکه چاي خدمت آقا بياورم فرموده ايشان را يادداشت کردم.
هفته بعد روز جمعه حدود ساعت ده صبح فرمودند:
« همانطور که ما به شما گفتيم اينها مي خواهند کاري کنند، اما موفق نمي شوند دلخوشي ما به آقاي خامنه اي است. »
عرض کردم، بله آقا و بلند شدم رفتم يادداشت کردم و برگشتم. هفته سوم باز به همين مضامين درباره آينده مطلبي فرمودند، من نگاهي به چشمهاي آقا کردم، آقا فرمود:
« چه بايد کرد؟ شما تعجب مي کني؟ اما ديد ما اين است. »
عرض کردم: بله آقا.
چون سخنم به اينجا رسيد آقاياني که در خدمت آقا بودند خوشحال شدند و تبسم کردند و رهبر انقلاب نگاهي به آيت الله بهاء الديني کرد، ايشان هم به طور عادي گفته هاي حقير را مي شنيد و سر مبارک در پيش داشت. »
اسم او را در زمره شهدا نديدم
يکي از آقايان در شب هفت ايشان گفت که:
« پدر و مادري براي فرزندشان خيلي ناراحت بودند. به جبهه رفته بود و نمي دانستند شهيد شده يا نه. پدر مي آيد خدمت آيت الله بهاء الديني، آقا را قسم مي دهد که اگر راهي دارد بفرمايد فرزند او چه شده است؟ آقا در فکر فرو مي رود و پس از لحظاتي مي فرمايد:
« اسم او را در زمره شهدا نديدم. »
و بعد از چند روز فرزند از جبهه سالم برمي گردد. »
احترام به امام خميني(ره)
يکي از ارادتمندان آقا مي گفت:
« آن وقتها که در قم بودم براي تحصيل (قبل از پيروزي انقلاب) آقايان طلاب که مي خواستند مسافرت تبليغي بروند، به عنوان خداحافظي، خانه آقايان مراجع عظام مي رفتند، گاهي آن بزرگواران توسط پيشکار خود، يا شخصاً خودشان خرج سفري به طلبه ها مي دادند.
در ايامي که مام در تبعيد به سر مي برد، در يکي از سفرها با چند نفر از دوستان به منزل يکي از مراجع آن زمان رفتيم. مسؤول دفتر ايشان آقاي .... موقع خداحافظي ما را به کناري برد، به هر کدام صد تومان خرج سفر داد و بعد سفارش کرد در تبليغات خود اسمي از امام نبريم و ترويج از ايشان نکنيم، از حرفهاي او خيلي ناراحت شدم که امام در تبعيد است و در منزل يک مرجع تقليد، فردي ملبس به لباس روحانيت و پيشکار آن مرجع عليه امام صحبت کند.
از خانه بيرون آمدم به دوستان گفتم: من مي روم پول را پس مي دهم.
آنها گفتند: شايد مشکلي برايت پيش آيد. گفتم: هر چه مي خواهد بشود. رفتم به هر بهانه اي بود پول را پس دادم، با اينکه نياز به آن داشتم و تصميم گرفتم ديگر به آن خانه رفت و آمد نکنم.
وقت غروب همان روز خدمت عارف بزرگوار، آقاي بهاء الديني رسيدم. در خدمتشان قدم زنان به طرف آخر خيابان چهارمردان و قبر حضرت علي بن جعفر(ع) رفتيم. بنده عرض کردم: آقا دو تا استخاره مي خواهم، ايشان اولين استخاره را کردند و فرمودند:
« استخاره دوم نياز نيست. همين استخاره خوب است به او عمل کن. »
عرض کردم: چشم. در اين چند سالي که خدمت آقا مي رسيدم هيچ وقت ايشان به حقير چيزي يا پولي نداده بود، من هم نياز نداشتم و اگر نياز هم بود اظهار نمي کردم، آن روز با لحن بسيار شيريني فرمود:
« فلاني در اين سفر ما نيت کرديم به شما يک هزينه و کرايه مختصر ماشين بدهيم، اشکالي ندارد؟ »
عرض کردم خير. آقا مبلغي لطف فرمود، وقتي منزل رفتم ديدم مبلغ يکصد تومان است. همان مبلغي که از دست آن آقا رسيده بود و امروز آن را پس داده بودم، به واسطه بي احترامي به امام، آمدم به دوستان خبر دادم و اين را کرامتي از آقا دانسته و مي دانم. »
... از ديدگاه خودش حرف مي زند!
يکي از ارادتمندان آقا مي گفت:
« در اوج جنگ تحميلي بود، از طرف دفتر تبليغات قم به هفت تپه و دزفول رفته بودم. در مراجعت با دو تن از دوستان در کوپه قطار بوديم. من از شخصيت عرفاني آقا براي هم سفريهاي خود گفتم. آنها مشتاق زيارت آقا شدند. در قم به اتفاق، خدمت آقا رسيديم. ولي من ديدم آقاي بهاء الديني مثل قبل با حقير برخورد ندارد.
مثل اينکه از حقير ناراحت و عصباني است. در فکر فرو رفتم که چه اشتباهي کردم، چون مي دانستم عدم التفات و عنايت ايشان بي حساب نيست. در اين حال ديدم آقا يک لبخند شيرين و نگاهي لطف آميز، زير چشمي رو کرد به آن آقايان و فرمود:
« آقاي ... از ديدگاه خودش حرف مي زند. »
و تقريباً به اين مضامين فرمود:
هر کسي از ظن خود شد يار من از دورن من نجست اسرار من
فهميدم که آقا متوجه حرفهاي من در کوپه قطار بوده است.
بزرگان نکردند بر خود نگاه / خدابيني از خويشتن بين مخواه
امام رضا(ع) به صورت حاج آقا رضا
يکي از آقايان اهل علم مي گفت:
« يکي از طلاب که با ما هم دوره بود مي گفت: پدرم براي تحصيل من در حوزه علميه رغبت و روي خوشي نشان نمي داد. تا اينکه مي گويد: شبي در عالم رؤيا ديدم به قم آمدم در خياباني که قبلاً نديده بودم و داخل کوچه شدم که حسينيه اي در آن بود.
طرف دست چپ پله مي خورد و داخل حسينيه مي شد. وارد شدم ديدم سيدي نشسته است و مي گويند: او حضرت رضا است. خدمت او رسيدم تا دست او را ببوسم. فرمود:
« چرا نمي گذاري فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
از خواب بيدار شدم و ديگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نکردم. چند سال از اين خواب گذشت، وقتي به قم آمدم و به خيابان چهارمردان و اواخر آن خيابان گذرم افتاد، ديدم اين همان خياباني است که در عالم رؤيا و خواب ديده بودم، به کوچه چهار راه سجاديه رسيدم.
ديدم همان کوچه است که در عالم رؤيا ديدم. به فرزندم گفتم: من اين کوچه را در خواب قبلاً ديده ام. داخل اين کوچه حسينيه ايي بود پله مي خورد و وارد حسينيه مي شد، روي آب انبار. جلو آمدم، ديدم همان طور که در خواب ديده بودم، در بيداري مي بينم.
وارد حسينيه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. ديدم آقاي سيدي نشسته و طلاب و غير طلاب دور او را گرفته اند. براي آنها سخن مي گويد. دقت کردم ديدم همان آقايي است که در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسيدم: اين آقا کيست؟
گفتند: آيت الله حاج آقا رضا بهاء الديني، جلو رفتم. سلام کردم و دست آقا را بوسيدم. مثل اينکه مرا بشناسد فرمود:
« ديدي فرزندت را گذاردي درس خواند طلبه خوبي شد. »
و با اين جمله از خواب و مافي الضميرم خبر داد. گويي خود او بوده که در خواب فرمود: « چرا نمي گذاري فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »
مشکل مالي را فهميد!
يکي از ارادتمندان آقا که مرد مورد اعتماد و محترمي است مي گفت:
« در سال 1371 مشکل مالي پيدا کردم. چک داده بودم به فردي و آن فرد به ديگري داده بود. روز وعده، پول نرسيد، اول صبح، طلبکار آمد در مغازه و گفت: در حساب شما پول نيست.
گفتم: الان اول صبح است، صبر کن يک ساعت تا پول تهيه کنم. گفت: من از اينجا رد نمي شوم تا پولم را بگيرم.
گفتم: الان که صبح است اگر تا ظهر پول را ندادم آن وقت شما اقدام کن و برگشت بزن. او سماجت مي کرد، چند جا مراجعه کردم، پولي تهيه نشد. خيلي ناراحت بودم.
رفتم به رئيس بانک گفتم: بنا است تا ظهر پول براي من برسد، چک را بگوييد ظهر بيايد بگيرد. قبول کرد.
رفتم با زحمت پولي قرض کردم و محل چک را تأمين نمودم. عصر خدمت آقا رسيدم، تا وارد شدم و سلام کردم، آقا صدا زد:
« حاج آقا عبدالله (فرزند ايشان) يک چک پنجاه هزار تومان بردار بده به آقاي ايشان، آخر ايشان ناراحت بدهي است. »
من عرض کردم: نه آقا، فرمود:
« اِهه، چرا تعارف ميکني. ما ديديم توي خيابان مي رفتي ناراحت بودي. »
حاج آقا عبدالله چک را آورد داد، و آن در وقتي بود که خيلي احتياج داشتم. »
شفاي مريض
يکي ديگراز ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« عصر پنجشنبه پنجم ماه رجب سال 1418 هـ.ق ( 15/8/1376هـ.ش) کنار قبر مطهر پير بزرگوارم بودم، مردي از زائرين آمد کنارم نشست و اظهار کرد شما در خدمت آقا به جنت آباد منزل ما آمديد. و خود را معرفي کرد؛ گفت: در ايام بمباران آقا را چند روزي به اصرار به جنت آباد آوردند.
قبل از اين واقعه، همسر من دچار ناراحتي کليه شده و هر دو کليه او از کار افتاده بود.
به او گفتم: نذري بکن براي آقا. او پيش خدا مقام دارد. همسرم نذر کرد که خوب شود، چند مَن آرد نان خانگي بپزد و قم خدمت آقا ببرد. در اندک زماني ناراحتي رفع شد.
آقا که آمده بود جنت آباد من خدمتش رفتم و جريان نذر را عرض کردم. آن وقت آقا جليقه اي در برداشت دست برد پولي به من داد و فرمود: برو آنچه وسيله آش است غير از آرد که نذر کرده اي بخر و آش بپز بده به فقرا، اگر زياد آمد به ديگران هم بده اگر باز زياد آمد يک پياله کوچکم براي من بياور و هر چه خريدي بنويس اگر از جيب خودت گذاردي روي اين پول بيا از من بگير.
ي گفت: ديگ بزرگ را بار گذارديم آش پخته شد به همه اهل آبادي رسيد و به همه آنها که جهت بمباران به جنت آباد آمده بودند و زياد هم آمد و آنها که مأمور آش برداشتن از ديگ بودند مي گفتند: هر چه بر مي داشتيم مثل اينکه کم نمي شد. »
کمبود سيمان
زمينهايي که مسجد چهارده معصوم عليهم السلام در آن واقع است، زمينهاي مسگران ناميده مي شود. آقا براي ساختن اين مسجد هيچ مقدماتي را فراهم نکرده و با کسي هم در ميان نگذارده بود، تا کمکي شود.
مثل همه کارهاي معظم له، تفويض امر به خدا بود. در اوايل کار مسجد دچار کمبود سيمان شده بود، مسؤول سيمان در آن ايام خدمت آقا مي رسد. آقا به او مي فرمايد:
« مسجدي مي سازيم، و سيمان زيادي گفته اند براي آن مي خواهند شما بفرستيد. »
آن مسؤول مي گويد: من در فکر فرو رفتم که اين اندازه سيمان موجود نيست و آن وقت تهيه آن برايم شايد غيرممکن بود، آمدم اراک ديدم سيمان زيادي در انبار داريم.
به تمام شهرداريها مکاتبه کرديم که اگر سيمان مي خواهيد براي دريافت مراجعه کنيد. هيچ کدام جواب ندادند و مراجعه نکردند. ما به اين نتيجه رسيديم که اين سيمان مثل اينکه قيد و بند شده و تنها مصرف آن مخصوص مسجد چهارده معصوم(ع) است.
لذا سيمانها را بار کرديم براي مسجد و اين را در آن موقعيت کرامتي از آقا مي دانستم. »
خوارق عادات
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« روزي در محضر ايشان بودم. به فکر فرو رفته بودم که چه مي شود بنده و عبد خوارق عادات از او سر مي زند، آقا نگاهي کرد و فرمود:
« ...انََّ روحَ المؤمنِ لاشدّ اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها:
به درستي که روح مؤمن اتصالش به روح خدا شديدتر از اتصال نور خورشيد به خورشيد است. اختصاص شيخ مفيد ص 32 »
لذا با اين اتصال مؤمن به خدا، بروز کرامات و خوارق عادات از او بعيد نيست.
نام او را مريم بگذار
خدا به يکي از دوستان فرزندي مي دهد، براي نام گذاري به آقا مراجعه مي کند. حضرتش مي فرمايد: « نام او را مريم بگذار. »
با اينکه کسي به ايشان نگفته بود که فرزند دختر است يا پسر و بيان آقا موجب تعجب حضار مجلس مي شود.
ديدار با ارواح مومنين
مرحوم حجت الاسلام حيدري ايلامي از دنيا رفته بود، در قم هم در مسجد رفعت صفاييه، مجلس گرفتند مجلس معظمي بود و آيت الله بهاء الديني هم شرکت داشتند.
پس از پايان مجلس که بيرون آمديم اظهار فرمودند:
« ما در بين مجلس ايشان را ديديم که هيچ قذارت نداشت بدن ايشان و استخوانهاي او مانند بلور بود. »
تشرف به محضر امام زمان عجل الله فرجه
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« در سالهاي بين 1369 و 1370 ايام فاطميه ايي در حسينيه آيت الله بهاء الديني منبر مي رفتم، روزي پس از منبر، آقايي که عبا و قبا و عرقچيني به سر داشت، جلو آمد. پس از طيب الله و اظهار لطف و مرحمت فرمود: فلاني! وقتي تصادف کرده بودي، ما تو را نمي شناختيم، اما گوسفندي هم براي سلامتي تو ذبح کرديم.
مي خواستم بگويم: ما تو را دوست داريم. اين را گفت و رفت. اين مرد آقاي حاج آقا فخر تهراني بود.
آيت الله بهاء الديني، که در فاصله يک متري نشسته بود، رو کرد به حقير و فرمود:
« آقاي حاج آقا فخر، آدم به دردخوري است. »
عرض کردم: بله آقا. ايشان فرمودند:
« امسال در مکه معظمه در مجلسي که آقا امام زمان تشريف داشتند، اسم افرادي برده شد که مورد عنايت آقا بودند، از جمله حاج آقا فخر بود. »
عرض کردم بله آقا.
از فرموده فوق مي توان تشرف آقا را خدمت حضرت بقية الله عليه السلام استفاده کرد و طيّ الارض که براي عبادالله الصالحين رخ مي دهد نيز بدست مي آيد.
گرچه تشرف ايشان خدمت امام زمان عجل الله تعالي له الفرج به فرموده خود ايشان مکرر بوده است.
آنچه خود از دو لب مبارکشان شنيدم: روزي در محضرشان بودم فرمود:
« مدت شصت سال بود ما آروزي زيارت حضرت را داشتيم يک روز در حال نقاهت و کسالت در اين اطاق خوابيده بودم يک مرتبه آقا از در اطاق ديگر وارد شد.
سلام محکمي به من کرد آن چنان سلامي که در مدت شصت سال کسي چنين سلامي به ما نکرده بود و آن قدر گيج شديم که نفهميديم جواب سلام را داديم يا نداديم.
آقا تبسمي کرد و احوالپرسي و از آن در خارج شد. »
مرا فرستاده اند تا شما را ببرم!
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« وقتي امام را از قم بردند و دسترسي به ايشان نبود، ما براي پرداخت وجوه شرعيه نمي دانستيم به کي مراجعه کنيم. پرسيدم، گفتند: آقايي است در قم به نام حاج آقا رضا بهاء الديني.{
لذا من به قم آمدم از هر که سؤال مي کردم، مي گفت: نمي شناسم. تا فردي گفت: به من گفته اند در خيابان چهار مردان يک همچو کسي هست. رفتم خيابان چهار مردان. باز پرسيدم، کسي نشاني به من نداد، کنار تير چراغ برقي ايستادم و رو کردم طرف حرم حضرت معصومه که بي بي ما آمديم سهم امام خود را بدهيم و کسي مرا راهنمايي نمي کند. ما ميهمانان شماييم.
چند دقيقه اي نگذشت کسي آمد و به من گفت: شما منزل آقاي حاج آقا رضا بهاء الديني را مي خواهي؟ گفتم: بله. گفت: آقا مرا فرستاده است شما را ببرم. من برادر آقا هستم. و آقا به ايشان فرموده بود:
« مي روي پاي فلان تير چراغ برق. فردي آمده مي خواهد پيش من بيايد راهنماييش کن. »
خدمت آقا رسيدم و کارم انجام شد. »
درددل با عکس آقا
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« پنج ماه بود روي جهاتي خدمت آقا نمي رفتم و خيلي ناراحت بودم. روزي پاي عکس ايشان که در منزل داشتم، ايستادم و عرض کردم: آقا شما که هنوز در قيد حيات هستيد و اختيارات دست شما است. من دلتنگم. خود بفرماييد خدمت برسم.
اينها را با عکس آقا گفتم و رفتم. همان شب از منزل آقا زنگ زدند که آقا خيلي سراغ تو را مي گيرد و گفته به آقاي ... بگوييد بيايد. من خدمت ايشان رفتم، نزديکان آقا گفتند: آقا همه را به حرکت واداشته بود براي خواستن تو، لذا ما تلفني تو را پيدا کرده، زنگ زديم که بيايي. »
خدمتگذار امام رضا عليه السّلام
آقا زاده ايشان مي گفت:
« روزي آقا پولي را خواست به فردي بدهد. من تمايل نداشتم، آقا فرمود:
« تو در اين امور دخالت نکن، اينها وجوهي است که امام رضا عليه السلام خود حواله مي دهد و مي فرمايد به کي بده. ما هم دستور امام را اجرا مي کنيم. »
هزينه زيارت
باز فرزند ايشان مي گفت:
« آقا پولي را داد به من و فرمود: « برو بده به فلاني. »
من خيلي زورم مي آمد و آقا اصرار مي کرد که برو. رفتم پول را به او دادم و برگشتم. روز ديگر ديدم ساک و چمدان خود را بسته و عازم مشهد بود. معلوم شد آن پول، مخارج سفر زيارت امام رضا عليه السلام بود که آقا براي او فرستاد. »
اختيار در زمان مرگ
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
سالها قبل آقا فرمودند:
« سال گذشته مريض شدم و حالم خيلي بد بود شبي حاج شيخ را ديدم ( آيت الله حائري مؤسس حوزه علميه قم ) گفت: مي خواهي بيايي؟
گفتم: نه. فرمود: چرا؟
گفتم: مي خواهم براي خودم کاري بکنم. حاج شيخ خنديد و گفت: خيلي مشکل است! گفتم: با عنايات خدا مشکل نيست. »
حقير پرسيدم: آقا در خواب بود يا بيداري، مکاشفه بود يا شهود؟ فرمود: اِي
و جواب نداد. بارها مي فرمود:
« ما چند مرتبه تا به حال با خدا دبه کرده ايم، بنا بوده برويم، تسليم نشديم. »
در سفر اخيري که در بيمارستان قلب در خدمتشان بودم. روزي تنها بودم. از معالجات مي پرسيدم. مي فرمود: « به درد نمي خورد. »
عرض کردم: چه بايد کرد؟
فرمود: « بايد تسليم شد. »
عرض کردم: آخر دلخوشي فرزندان شما، بعضي از صبيه هاي شما به شما است، قدري فکر کرد و فرمود:
« خوب. ما حاضريم يک قدري ديگر در اين دنيا رنج بکشيم، براي خاطر آنها.»
و بعد از اين مذاکره بود که حال ايشان رو به بهبود رفت. به طوري که يکي دو روز بعد فرمود: « به قم برويم. »
يکي از مسؤولين محترم وسيله خوبي فرستاده بود که آقا را به قم منتقل کنيم. به حرم مرحوم امام که رسيد، فرمود:
« اينجا قبر مرحوم امام است؟ »
عرض کردم: بله، آقا فاتحه خواند و شروع کرد درباره امام صحبت کردن تا به قم که رسيديم. ما اصلاً مسير راه را متوجّه نشديم. آري بندگان صالح خدا به آنجا مي رسند که همچون ائمه عليهم السلام مرگ آنها هم اختياري خود آنها است.
بهره اي از شهادت
يکي از رزمندگان جبهه مي گفت:
قبل از عمليات کربلاي پنج خدمت آيت الله بهاء الديني رسيدم. ايشان فرمود:
« شما بهره اي از شهادت مي بريد. »
و در همان حمله من به شدت مجروح شدم. »
سه نفري تقسيم کنيد!
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« روزي با سه نفر از آقايان اهل علم در خدمتشان از حسينيه معظم له بيرون آمديم. سر خيابان چهار راه سجاديه که خواستيم اتومبيلي سوار شويم، فردي آمد، پولي خدمت آقا داد.
آقا نگاهي به آن سه طلبه کرده فرمود:
« بده به ايشان » ( به يکي از آقايان اشاره کرد) و بعد به او فرمود:
« سه نفري تقسيم کنيد. »
آن فرد پول را داد به آن طلبه و رفت. حقير آن آقايان را مي شناختم و احتياج آنها را مي دانستم. فرد ديگري هم بود که آقا نفرمود از آن به او هم بدهيد و حقير به عدم نياز و احتياج آن طلبه نيز واقف بودم و اين کرامتي بود از آقا. »
نگاههاي معنوي
يکي از اطرافيان آقا نقل ميکند:
« روزي خدمت ايشان عرض کردم: آقاي جعفر آقا مجتهدي از سفر آمده است. مي خواهيد ديدني از او بفرماييد؟ آقا فکري کرد و فرمود:
« مانعي ندارد، مي رويم. »
در خدمت آقا حرکت کرديم به خيابان رسيديم. فرمود:
« يک چيزي هم بگير. »
حقير چند جعبه گز خريدم. وقتي وارد منزل و اطاق شديم، پس از سلام و عليک مختصر نشستيم. آقا و آقاي مجتهدي نگاه به هم مي کردند و هيچ سخني رد و بدل نمي شد.
حدود ده دقيقه نگاه کردند و آقا فرمود: « برويم. »
بلند شدم در خدمتشان بيرون آمديم. در اين نگاهها چي بود نمي دانم. و با توجه به مقام عرفاني آن دو بر اين يقينم که با نگاه هم مي توان اسرار درون را به هم منتقل کرد . »
ملائکه الهي و عزادران امام حسين عليه السلام
يکي از آقايان محترم و مورد وثوق از قول آقا مي گفت:
« سالي در ايام محرم تبريز بودم. دسته عزاداري مي آمد و عزاداران به شدت خود را مي زدند و بي حال مي شدند. آقا فرمود:
« ما مي ديديم هر يک از عزاداران که بي حال مي شد دو ملک زير بازوي او را مي گرفت و او را کمک مي کرد. »
جوابِ سلام امام رضا عليه السلام
روزي در حضور يکي از علماي محترم قم صحبت از مرحوم آيت الله بهاء الديني (ره) به ميان آمد. آن عالم بزرگوار فرمود: سالي مشرف به مشهد شدم. صبح روزي با آقاي بهاء الديني برخورد کردم که در حال خروج از حرم بود. فرمود:
« ديشب آمده ام و الآن برمي گردم. »
گفتم چرا به اين زودي؟ فرمود:
« آمديم سلامي کرديم، جواب هم دادند، ديگه مي رويم. »
فرزندت جواد است!
عالم محترمي فرمود:
« سال ها قبل رفت و آمد زيادي با آقا داشتم، روزي ناهار در منزل خدمتشان بودم. آبگوشت داشتيم، وقتي خدمتشان نشسته بودم احوالپرسي کردند و از اهل و عيال پرسيدند. گفتم: خانواده حامله و باردار است، فرمود:
« بله جواد است و خيلي بچه خوش فکري است. مغز خوبي دارد. »
بچه متولد شد اسم او را جواد گذارديم. »
آن طلبه استحقاق دارد!
رزوي در حسينيه ايشان، فردي آمد و پول قابل توجهي، که از حجم آن پيدا بود، خواست خدمت آقا بدهد. ايشان از زير عينک نگاهي به دو طرف خود کرد. طلبه اي نشسته بود. آقا نگاه معني داري به او کرده، به صاحب پول فرمود:
« بده به او پول را. »
آن آقا گفت: حضرت عالي ببينيد چقدر است.
آقا فرمود:
« اِهِه بده به او، او استحقاق دارد. »
و آن شخص هم چنان کرد که ايشان خواسته بود و پول را به آن طلبه داد. »
خنده معنادار
يکي از ارادتمندان آقا که خود اهل معني است مي گفت:
« در خدمت آقا سفر کوتاهي رفتم. در مسير به رودخانه اي برخورديم که مي بايست از آن عبور کنيم و آب نسبتاً زيادي هم داشت. اگر مي خواستيم به آب نزنيم بايد مسافت زيادي را دور مي زديم. لذا لباس را بالا زدم و آقا را به کول گرفتم و به آب زدم.
در آن حال آقا مي خنديد و مرا خنده گرفته بود، ولي براي اينکه کنترل خود را در آب از دست ندهم، از خنده خودداري مي کردم. آقا را آن طرف رودخانه رساندم ولي هيچ احساس اينکه باري روي دوش من هست نمي کردم. چندي بعد در بيمارستان خدمت آقا بودم. براي جا به جا کردن ايشان هر چه کردم نتوانستم ايشان را حرکت دهم و آن حالت قبل را کرامتي ديدم از آقا و خنده هاي ايشان را حاکي از عدم ثقل و سنگيني خود بر دوشم دانستم.
منبع: www.salehin.com