جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
انس جناب شيخ جعفر مجتهدي(رحمت الله عليه) با اهل بيت (عليهم السلام) (1)
-(1 Body) 
انس جناب شيخ جعفر مجتهدي(رحمت الله عليه) با اهل بيت (عليهم السلام) (1)
Visitor 759
Category: دنياي فن آوري

نان نور!

استاد مجاهدي نقل کرده اند :
مدت‌ها اين توفيق نصيب من شده ‌بود كه صبح‌ها پيش از رفتن به محل كار، به خدمت حضرت آقاي مجتهدي شرفياب مي‌شدم و صبحانه را در خدمت ايشان صرف مي‌كردم.
به خاطر دارم يك روز صبح كه مطابق معمول به خدمت ايشان رسيدم، اجازه خواستم كه سفره صبحانه را پهن كنم. فرمودند:
آقاجان! امروز صبحانه را مهمان مولا هستيم و قرار است براي مان «نان نور» بياورند! تأمل كنيد، خواهد رسيد!
من كه خوارق عادات و كرامات بي‌شماري را تا آن روز از آن مرد خدا ديده بودم، در صدق گفتارشان ترديد نكردم و مي‌دانستم كه اين امر اتفاق خواهد افتاد ولي نمي‌فهميدم كه مقصود ايشان از « نان نور» چيست؟ آيا خوردني است و يا تماشا كردني؟! ايشان هنگامي كه تعجب مرا مشاهده كردند، فرمودند:
در سيري كه به هنگام سحر داشتم، حضرت مولا به من فرمودند: امروز، شما نان نور خواهيد خورد!
عرض كردم:
يا سيدي و مولاي! نان نور چه نوع ناني است؟!
حضرت، با دست مبارك ناني را به من نشان دادند و فرمودند:
اين نان را مي‌گويم! ناني بود كه با زعفران دايره‌اي بر روي آن نقش بسته بود و در وسط دايره، كلمه « نور» با خط زيبايي خود نمايي مي‌كرد.
حدود بيست دقيقه از ورود من به خانه ايشان گذشته بود كه صداي زنگ خانه به صدا در آمد.
هنگامي كه در را گشودم با پيرمردي قد خميده و نوراني كه قيافه‌اي گيرا و چشماني جذاب داشت روبرو شدم. بعد از سلام و احوالپرسي از من پرسيد:
آقاي مجتهدي تشريف دارند؟
گفتم:
بله!
گفتند:
به ايشان به گوييد فلاني به ديدار شما آمده است.
وقتي كه آقاي مجتهدي نام او را شنيدند انبساط زايد الوصفي در ايشان پديدار شد و فرمودند:
فوراً ايشان را راهنمايي كنيد! ايشان از دوستداران ديرينه مرحوم حاج ملا آقاجان زنجاني است و از شدت علاقه و محبتي كه به آن مرحوم دارند و از بس كه به ياد ايشان هستند، همان قيافه حاجي را پيدا كرده‌اند! اگر مي‌خواهي مرحوم حاج ملا آقاجان را ببينيد، او را تماشا كنيد!
پس از ورود آن پير مرد نوراني به حياط خانه، به محض اين كه چشمش به جمال آقاي مجتهدي افتاد مشتاقانه آغوش را گشود، و آن دو بزرگوار يكديگر را در بغل گرفته و به شدت مي‌گريستند.
آن پير مرد نوراني پس از نشستن بر سر سفره، رو به حضرت آقاي مجتهدي كرده، گفتند:
ديروز در تهران شخصي به سراغ من آمد و پرسيد: شما آقاي مجتهدي را مي‌بينيد؟!
گفتم:
براي چه اين سئوال را از من مي ‌كنيد؟
گفت:
امانتي در پيش من دارند كه مي‌خواهم به ايشان برسد.
پرسيدم:
چه امانتي؟
گفت:
من به كار نانوايي و خشكه پزي در تهران اشتغال دارم، مدت‌ها پيش با خود نذر كرده‌بودم كه اگر حاجت من برآورده شود، نان روغني مخصوصي براي آقاي مجتهدي آماده كنم. حاجتم برآورده شد و من امروز سر فرصت ناني را كه نذر ايشان كرده بودم، پخته‌ام و به همراه خود آورده‌ام. اگر لطف كنيد و به دست ايشان بسپاريد ممنون خواهم شد، و من اينك حامل آن امانتم!
پير مرد دستمالي را كه به همراه داشت باز كرد و ناني كه مشخصات آن را حضرت آقاي مجتهدي برايم بازگو كرده بودند، در سفره گذارد!
آقاي مجتهدي با ديدن آن نان زغفراني و مشاهده كلمه زيباي « نور» كه در وسط آن نقش بسته بود. انبساط مضاعفي پيدا كردند و در حالي كه قطره‌هاي درشت اشك شوق بر رخسارشان جاري بود، با لحني دلنشين و با آوايي بلند به خواندن ابياتي از اين غزل لسان الغيب حافظ شيرازي پرداختند:
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت                                   و اندر آن برگ و نوا، خوش ناله‌هاي زار داشت                                     
گفتمش: در عين وصل، اين ناله و فرياد چيست؟                                        گفت: ما را جلوه معشوق بر اين كار داشت
سپس نان را به سه قسمت تقسيم كردند، قسمتي از آن را به آن پيرمرد نوراني، قسمت ديگري را به من دادند، و قسمت سوم را خود تناول فرمودند.
پس از گذشت سي و اندي سال از اين ماجرا هنوز عطر و طعم دلنشين آن نان زعفراني را در كام خود احساس مي‌كنم.

عطر و نور اختصاصي اهل بيت (عليهم السلام )

استاد مجاهدي نقل مي کنند :
جناب مجتهدي گاهي در اثناي ملاقات‌ها براي ايجاد اطمينان قلبي در دوستان و حاضران ، گاهي پرده از راز سيادت شان بر مي‌داشتند و مثلاً مي‌فرمودند كه:
در شما نور حضرت سجاد (عليه السلام) ديده مي‌شود، و يا اين كه شما سيادت خود را از حضرت جواد الائمه (عليه السلام) گرفته‌ايد
و اين مسأله غالباً در مورد اشخاصي پيش مي‌آمد كه اولين بار به ملاقات آن مرد خدا نايل آمده بودند. براي نمونه حتي يك مورد ديده و شنيده نشد كه ايشان در امر سيادت اشخاص و اين كه نسب آنان به كدام يك از حضرات معصومين (عليهم السلام) منتهي مي‌گردد، اشتباه كرده باشند كه بسيار عجيب به نظر مي‌رسيد.
روزي از ايشان سئوال كردم:
سيادت اشخاص را از كجا تشخيص مي‌دهيد؟ فرمودند:
هر يك از حضرات معصومين (عليهم السلام) عطر و نوري اختصاصي دارند كه رايحه و پرتوي از آنها به اعقاب اين بزرگواران منتقل مي‌گردد و تشخيص اين امر براي كساني كه با جلوات نوري اين ذوات مقدس آشنايي دارند، كار دشواري نيست.

عزا خانه ما را دريابيد!

استاد مجاهدي نقل مي کنند :
خانه اجدادي مرحوم حجت‌الاسلام برقعي محل آمد و شد علماي رباني و دوستان آل الله در قم بود و خود ايشان نيز در اقامه عزاداري براي سالار شهيدان سعي بليغي داشتند و معمولاً در دهه اول محرم هر سال پر رونق‌ترين مجالس عزاداري اباعبدالله الحسين (عليه السلام) در منزل ايشان برگزار مي‌شد و مورد عنايت طبقات مختلف مردم بود زيرا قدمت يكصد ساله داشت و نذورات بسياري كه هر سال در اختيار اين بيت قرار مي‌گرفت حاكي از نتايجي بود كه مردم متدين قم و ديگر شهرها از توسلات خود در آنجا مي‌گرفتند.
روزهاي تاسوعا و عاشورا شخصيت‌هاي بزرگي همانند مرحوم علامه طباطبايي (رحمت ‌الله) - صاحب تفسير الميزان – در اين مجالس عزاداري شركت مي‌كردند و اغلب به صورت ناشناس در ميان مردم عزادار مي‌نشستند بر مصائب سالار شهيدان اشك مي‌ريختند. بارها شخصاً آن مرحوم را مي‌ديدم كه با حضور در آن مجالس، غمگينانه در گوشه‌اي نشسته و بي‌تابانه براي جد بزرگوار خود و مصائب آل الله مي‌گريستند و در اين حالت سعي مي‌كردند كه با گوشه عبا چهره خود را بپوشانند.
مرحوم برقعي (رحمت الله) براي من اين قضيه را با انقلاب حال تعريف مي‌كردند و مي‌گريستند:
هر سال در روز پايان عزاداري، پاكت حق الزحمه واعظان و ذاكران حسيني را پس از ختم جلسه به آنان تقديم مي‌كردم.
سالي، روز عاشورا با روز جمعه مصادف شده بود و من پس از نماز صبح وقتي كه خواستم پاكت‌ها را آماده كنم، ديدم كه چهل هزار تومان كم دارم! پول به اندازه نياز در حساب بانكي داشتم ولي چون روز جمعه بود نمي‌توانستم از آن استفاده كنم، و از طرفي با مولاي خود امام حسين (عليه السلام) عهد كرده بودم كه از بابت هزينه مجالس عزاداري شخصاً از كسي وجهي مطالبه نكنم ولو به صورت قرض‌الحسنه!
لذا براي اولين بار در طول سال‌ها عزاداري، خود را با مشكلي رو به رو مي‌ديدم كه ظاهراً حاصلي جز شرمساري براي من نداشت! مغموم و افسرده، سماور را روشن كردم و قلباً به آقا امام حسين (عليه السلام) متوسل شدم كه آبروي مرا بخر و نگذار شرمنده ذاكران تو باشم.
هنوز چند دقيقه‌اي از دم كردن چاي نگذشته بود كه شنيدم در مي‌زنند! برخاستم و در خانه را باز كردم. ديدم دو نفر ناشناس (يا سه نفر، ترديد از نويسنده است) و آذري زبان پشت در ايستاده‌اند. پس از سلام و احوالپرسي، گفتند:
از طرف جعفر آقا حامل پيغامي براي شما هستيم!
آنان را به درون خانه راهنمايي كردم و پس از صرف چاي، بسته‌اي را به من دادند و گفتند:
ساعتي پيش در خدمت جعفر آقاي مجتهدي بوديم. در اثناي صحبت، ايشان چند لحظه سكوت كرده و به ما گفتند:
آقا امام حسين (عليه السلام) مي‌فرمايند: عزا خانه ما را دريابيد!
بعد چند بسته اسكناس را داخل روزنامه پيچيدند و گفتند:
آقا جان! اين بسته را به حاج آقا مصطفي برقعي برسانيد! منزل ايشان در گذرخان، كوچه معروف به كلاه فرنگي است!
از خدمت شان مرخص شديم و پرس و جو كنان آمديم و خدا را شكر كه اين توفيق نصيب ما در اين روز عزيز شد!
بسته پول را باز كردم و در نهايت تعجب ديدم كه جعفر آقا چهار بسته ده هزار توماني براي من فرستاده‌اند!
بغض گلويم را فشرد و بي آن كه بتوانم با آنان سخني بگويم با من خداحافظي كردند و رفتند!
مرحوم حاج آقا مصطفي برقعي به من مي‌گفتند: تا آن موقع صحبت‌هاي زيادي در مورد آقاي مجتهدي شنيده بودم ولي باور نمي‌كردم و با مشاهده اين كرامت، قلباً به ايشان ارادت پيدا كردم و خداي را سپاس گفتم كه اين بيت را سال‌هاي سال عزا خانه مولايم امام حسين قرارداده و آن حضرت نيز بر آن مهر تأييد زده‌اند .

بايد از حريم ائمه (عليهم السلام) دفاع كرد!

جناب مجاهدي نقل مي کنند :
در خدمت حضرت آقاي مجتهدي بودم. زنگ در به صدا در آمد. فرمودند:
در را باز كنيد، اين آقا وظيفه خود را فراموش كرده‌است!
پير مرد روحاني كه پشت در ايستاده بود. از من پرسيد:
منزل جعفر آقا كه مي‌گويند همين جاست؟
گفتم:
بله! بفرماييد داخل، ايشان منتظر شما هستند.
گفت:
منتظر من؟ من كه با او قراري نداشتم!
هنگامي كه پير مرد روحاني وارد اتاق شد، پس از سلام و احوالپرسي به حضرت آقاي مجتهدي، گفت:
اين آقا مي‌گويد كه شما منتظر من بوديد؟!
فرمودند:
همين طوراست! شما به جاي اين كه در مقام امتحان من بر مي‌آمديد بهتر بود به وظيفه خود عمل مي‌كرديد! من مگر داعيه‌اي دارم كه شما آمده‌ايد مرا امتحان كنيد؟!
پيرمرد روحاني سكوت كرد، ولي از وجنات او پيدا بود كه در مخمصه عجيبي گرفتار آمده است!
حضرت آقاي مجتهدي به او فرمودند:
شما خود را سرباز امام زمان (عج الله تعالي فرجه الشريف) مي‌دانيد. وظيفه يك سرباز در برابر فرماندهان خود چيست؟! به خاطر داريد كه در آن مجلس و در حضور شما، نسبت به ساحت مقدس ائمه اطهار (عليهم السلام) بي‌احترامي شد و شما سكوت كرديد؟! اين كوتاهي‌ها براي شما گران تمام مي‌شود كه شده‌است! همين مشكلي كه الآن داريد با آن دست و پنجه نرم مي‌كنيد و زندگاني را به مذاق شما تلخ كرده‌است، يكي از تبعات آن است! برويد خدمت كريمه اهل بيت و معذرت خواهي كنيد! و پس از اين به جاي آن كه به مقام امتحان ديگران برآييد به وظايفي كه داريد عمل كنيد!
پير مرد روحاني برخاست و به هنگام خداحافظي گفت:
ممنونم آقا! تذكر شما را فراموش نخواهم كرد، به اشتباه خود اعتراف مي‌كنم، اميدوارم كه خطاي مرا عفو كنند، شما هم جسارت مرا ناديده بگيريد!

نام آقا امام حسين (عليه السلام) محك ايمان است!

آقاي حسني طباطبايي نقل كردند:
صبح يكي از روزهاي ماه محرم پس از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت حضرت معصومه (عليها السلام) به قصد زيارت آقاي مجتهدي حركت كردم. در زدم، كسي در را باز كرد و گفت:
حميد آقا! آقاي مجتهدي منتظر شما هستند تا صبحانه را به اتفاق شما صرف كنند!
به خدمت ايشان شرفياب شدم، سفره صبحانه پهن بود.
فرمودند:
صبحانه را بايستي با شما صرف مي‌كرديم! خوش آمديد، بفرماييد!
در كنار آقاي مجتهدي، كتاب گنجينه الاسرار مرحوم عمان ساماني ، قرار داشت. ايشان ضمن صرف صبحانه، اشاره‌اي به آن كتاب كردند و گفتند:
آقاجان! عمان ساماني در ميان مرثيه سرايان حسيني مقام و منزلت ويژه‌اي دارد و بعد فرمودند:
اصلاً دستگاه حضرت اباعبدالله (عليه السلام) يك دستگاه عجيبي است! نام مبارك ايشان هم خيلي بزرگ است. در نام مقدس «حسين (عليه‌السلام)» اسرار عجيبي نهفته است.
و پس از چند لحظه تأمل، فرمودند:
هر كس كه نام آقا امام حسين (عليه السلام) را بشنود از ميزان انقلاب خاطري كه پيدا مي‌كند پايه ايمانش را مي‌توان فهميد. كساني كه نام اين بزرگوار را مي‌شنوند و تغيير حالي در خود نمي‌بينند بايد جداً نگران ايمان خود باشند!
نام آقا امام حسين (عليه السلام) محك ايمان است.
شدت محبت به اهل بيت و اطاعت از دستورات ائمه ( عليهم السلام )
جناب مجاهدي از خاطرات سفر خود به مشهد نقل کردند :
در يكي از سفرهاي خود به مشهد مقدس پس از عتبه بوسي ثامن الائمه علي بن موسي الرضا – عليه آلاف التحيه و الثنا – و در خواست توفيق ملاقات با آن مرد خدا از پيشگاه حضرت، به طرف خانه آقاي مجتهدي رهسپار شدم.
ايشان در آن موقع، در يكي از كوچه‌هاي فرعي خيابان سمرقند مشهد سكونت داشتند و من از قم براي آن مرد خدا چند مجلد كتاب كه مورد علاقه ايشان بود به همراه برده بودم و آن روز به هنگام عزيمت براي ديدارشان، آن‌ها را نيز با خودم برداشتم.
زنگ در را به صدا درآوردم. جناب آقاي مجتهدزاده از دوستان يكرنگ و همدل و ديرينه آن مرد خدا در را باز كردند و پس از سلام و احوالپرسي به گونه‌اي كه رنجشي در من پيدا نشود، گفتند:
چون آقا حال‌شان مساعد نيست، استراحت كرده‌اند و هيچ كس را نمي‌پذيرند! اين اولين بار بود كه پس از آشنايي با آقاي مجتهدي با در بسته رو به رو مي‌شدم! به ناچار خداحافظي كردم و برگشتم.
فرداي آن روز مجدداً به ديدار آن مرد خدا رفتم ولي باز همان پاسخ ديروز را شنيدم! براي لحظاتي، پريشان خاطري عجيبي به سراغم آمد و در راه بازگشت به هتل محل اقامت، اعمال ديروز و امروز خود را دقيقاً مرور كردم تا ببينم در اين سفر چه اشتباهي را مرتكب شده‌ام كه به ديدار آقاي مجتهدي موفق نمي‌شدم؟!
هر چه فكر كردم، راه به جايي نبردم! به همين جهت دچار قبض روحي عجيبي شدم و در آن لحظات، شرايط روحي بسيار دشواري را در فراق آن مرد خدا تجربه مي‌كردم.
بار سوم كه خواستم به سراغ آقاي مجتهدي بروم، تصميم گرفتم نامه‌اي به ايشان بنويسم و مراتب دلتنگي خود را اظهار كنم.
به خاطر دارم نامه‌اي كه نوشتم بسيار كوتاه و در عين حال گويا بود. مطالب نامه را هنوز به ياد دارم:
بسمه تعالي
حضرت آقاي مجتهدي!
با سلام و تجديد مراتب مودت و ارادت، اين سومين بار است كه شرفياب مي‌شوم ولي توفيق ديدار حاصل نمي‌شود. علت آن را نمي‌دانم! ولي اين قدر مي‌دانم كه از ناحيه مخلص، قصوري سر نزده است تا مستحق اين بي مهري باشم! با دو بيت از لسان الغيب حافظ شيرازي نامه را به پايان مي‌برم و شما را به خدا مي‌سپارم، خاطره تلخ اين سفر را هرگز فراموش نخواهم كرد:
به حاجب در خلوت سراي خويش بگو فلان ز گوشه نشينان خاص در گه ماست!
چو پرده‌دار به شمشيري مي‌زند همه را كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند!
والسلام، ارداتمند:
محمدعلي مجاهدي (پروانه)
نامه را درون پاكت پلاستيكي كتاب‌ها گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر اين بار هم با در بسته رو به رو گردم، پاكت محتوي نامه و كتاب‌ها را به آقاي مجتهدزاده تحويل دهم تا در اختيار آقاي مجتهدي بگذارند!
به محض اين كه زنگ در را به صدا درآوردم، آقاي مجتهدزاده با حالت غمگين و افسرده به من گفتند:
هنوز نياز به استراحت دارند و كسي را نمي‌پذيرند! من از شما شرمنده‌ام!
پاكتي را كه به همراه داشتم، به ايشان دادم و گفتم:
از طرف من با آقاي مجتهدي خداحافظي كنيد و اين امانتي‌ها را به ايشان برسانيد.
قبض روحي من ديگر حد و حصري نداشت. به هنگام بازگشت، مستقيماً به حرم حضرت مشرف شدم و عقده دل را گشودم و به آن امام رئوف عرض كردم:
هر بار كه توفيق زيارت مرقد نوراني شما را پيدا مي‌كردم شرط قبولي زيارت خود را ملاقات اين مرد خدا قرار مي‌دادم، ولي در اين سفر بر خلاف هميشه با دلي آكنده از ملال و حسرت به قم باز مي‌گردم و فكر مي‌كنم كه زيارت اين بار من مورد قبول شما واقع نشده است. اين خسران را چگونه بايد باور كنم؟!
از حرم بيرون آمدم و با اين كه ساعتي از ظهر مي‌گذشت و بسيار گرسنه بودم، بدون خوردن غذا به اتاقي كه در هتل داشتم رفتم و روي تخت دراز کشيدم.
محروميت اين سه روزه مرا از پاي درآورده بود .
تصميم گرفتم كه فوراً به قم باز گردم . به هر حال، ساعتي در كشمكش بودم كه از دفتر هتل به اتاق من زنگ زدند كه آقاي مجتهدزاده آمده‌اند و مي‌خواهند شما را ببينند! دريافتم كه فرجي شده و صبر سه روزه من كار خود را كرده است:
گفتم:
ايشان را راهنمايي كنيد!
آقاي مجتهدزاده به محض ورود به اتاق گفت:
فلاني! لباس بپوشيد برويم، آقا منتظر است!
و هنگامي كه درنگ مرا ديد، گفت:
خود كرده را تدبير نيست! شما مگر نمي‌خواستيد آقاي مجتهدي را ببينيد؟! بفرماييد برويم! آقا نمي‌خواستند شما ناراحت بشويد!
گفتم: چه كسي به شما گفت كه من در اين هتل اتاق گرفته‌ام؟!
گفت:
آقا فرمودند:
فلاني، گلايه ما را به امام رضا (عليه السلام) كرده‌است! همين الان برويد و ايشان را بياوريد و بعد نام و نشاني اين هتل را به من دادند!
هنگامي كه در معيت آقاي مجتهدزاده به خدمت آن مرد خدا شرفياب شدم، صحنه‌اي را ديدم كه هرگز تصور آن را نمي‌كردم!
حضرت آقاي مجتهدي در رختخواب دراز كشيده بودند و آن جمال جميل و صورت زيبا در اثر سكته مغزي به شكل عجيبي در آمده و وضع ظاهري صورت ايشان به كلي به هم ريخته بود به طوري كه نگاه خود را به نقطه ديگري معطوف كردم!
در آن لحظه آرزويم اين بود كه كاش آقاي مجتهدي را به اين وضع نديده بودم!
ايشان، در حالي كه به سختي قادر به حرف زدن بودند و كلمات را نمي‌توانستند به درستي ادا كنند، فرمودند:
آقاجان، نمي‌خواستم شما من را در اين حالت ببينيد، چون مي‌دانستم كه روحاً متألم خواهيد شد، ولي وقتي گلايه مرا با حضرت در ميان گذاشتيد، ناچار شدم كه دنبال شما بفرستم!
و پس از گذشت لحظاتي، فرمودند:
اصلاً ناراحت نباشيد اين دوره نقاهت كوتاه است!
از آقاي مجتهدزاده پرسيدم:
چند روز است كه ايشان ملازم بسترند؟ و اين حادثه چگونه اتفاق افتاده است؟! گفت:
پنج روز پيش به آقا اطلاع مي‌دهند سيد جواني كه در همين كوچه زندگي مي‌كند، مدتي است به خاطر سكته مغزي فلج شده و قادر به حركت نيست و از نظر مالي چنان در مضيقه قرار گرفته كه همسرش با او ناسازگاري مي‌كند و به وضع كودكان خود نمي‌رسد.
هنگامي كه آقاي مجتهدي به عيادت او مي‌روند، از مشاهده زندگي آشفته و فقيرانه او متأثر مي‌شوند و مي‌گويند:
نمي‌توانم نگاه معصومانه و ملتمسانه اين كودكان را تحمل كنم، و بلافاصله دست به دامان مولا مي‌شوند و شفاي آن سيد جوان را تقاضا مي‌كنند.
بعدها آقاي مجتهدي براي من تعريف كردند:
وقتي كه براي شفاي عاجل آن جوان به مولا علي (عليه السلام) متوسل شدم، به من فهماندند كه بايد از خود مايه بگذارم! به حضرت عرض كردم:
بابي انت و امي يا سيدي! در پيشگاه شما، جان چه ارزشي دارد؟! اين جوان از ذراري شماست و من نمي‌توانم او را در اين وضعيت مشاهده كنم. اگر با اهداي سلامتي من، مشكل او حل مي‌شود، از جان و دل پذيراي اين بلا هستم!
هنگامي كه آقاي مجتهدي به طرف خانه خود حركت مي‌كنند به هنگام بازكردن در، دچار سكته مغزي مي‌شوند و آن سيد جوان در نهايت نااميدي سلامتي خود را دوباره به دست مي‌آورد!
اين حادثه عجيب، آن روزها ورد زبان همسايگان و اهالي محل شده‌ بود و در همه جا از شفاي معجزه آساي آن جوان صحبت مي‌كردند، ولي نمي‌دانستند كه آن مرد خدا با گذشتن از سلامتي خود موجبات شفاي او را فراهم آورده‌است!
پس از گذشت مدت كوتاهي، آقاي مجتهدي سلامتي خود را باز يافتند و از آن پس با عزمي راسختر از هميشه، در راه گره گشايي از كار بندگان خدا گام بر مي‌داشتند.

راز ماندگاري اشعار جناب حافظ

خاطره اي ديگر از سفر جناب مجاهدي به مشهد :

در شهريور ماه 1374 پس از آستان بوسي حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا – عليه آلاف التحيه و الثنا – به توفيق ديدار آقاي مجتهدي نائل آمدم.
ايشان در آن هنگام، در باغچه‌اي كه متعلق به آقاي عليزاده بود و در پشت ايستگاه راه‌آهن قرار داشت، و داراي يك اتاق و آشپزخانه‌اي محقر بود، زندگي مي‌كردند.
آن روز، آقاي مجتهدي از انبساط روحي زايدالوصفي برخوردار بودند و به من فرمودند:
آقاجان! قرار است امروز آقا امام رضا (عليه السلام) در مورد شما عنايت خاصي مبذول دارند و وقت من امروز در بست در اختيار شماست!
خدا را سپاس گفتم و از مراحم كريمانه آن امام رئوف سپاسگزاري كردم و از اين كه مي‌ديدم اسباب توفيق از هر جهت فراهم آمده‌است، در پوست خود نمي‌گنجيدم!
پس از صرف چاي، رو به من كرده فرمودند:
بعضي‌ها فكر مي‌كنند كه حافظ، عمان ساماني و يا وحدت كرمانشاهي، هر موقع كه اراده مي‌كردند قلم به دست مي‌گرفتند و به سرودن شعر مي‌پرداختند بي آن كه از امدادهاي غيبي بهره‌مند شوند!
اين بزرگواران اهل بافتن شعر نبوده‌اند! اينان به خاطر سلوك بي‌وقفه‌اي كه در مسير الي الله داشته‌اند، در اثر شب زنده ‌داريها و سحر خيزي‌ها به درجه‌اي از لطافت و شفافيت روحي رسيده‌ بودند كه بي‌پرده صحنه‌هاي بديعي از كشف و اشراق و شهود را به تماشا مي‌نشستند و هنگامي كه در طيف اين جاذبه‌هاي پر شور معنوي قرار مي‌گرفتند، ناخواسته و ناخود آگاه اشعار رنگيني از باطن سوخته آنان به بيرون تراوش مي‌كرد كه در حالات عادي، قادر به سرودن آنها نبودند و راز ماندگاري آثار آنان در همين است.
كساني كه با اين رمز و رازها آشنا هستند وقتي كه ديوار حافظ را مرور مي‌كنند در هر غزلي از آن، بعد معرفتي اين شاعر آسماني را در مي‌يابند و نشانه‌هاي منازل سلوكي را به روشني در آن مي‌بينند ولي برخي از غزليات كه منسوب به حافظ است از اين امتياز برخوردار نبوده و مطلبي براي گفتن ندارد.
بعد فرمودند:
اگر مجاز بودم و اجازه مي‌دادند، غزليات حافظ را به ترتيب سن سلوكي او ترتيب داده و اشعاري را كه از او نيست نشان مي‌دادم! اگر روزي اين اتفاق بزرگ رخ دهد و سينه سوخته راه ‌شناسي به اين مهم اقدام كند، به منزلت واقعي حافظ و مقام بلند و رفيعي كه در عوالم روحاني دارد پي خواهندبرد و ديگر او را شاهد باز و شرابخواره معرفي نخواهندكرد و اين شاعر « ولي شناس » را پيرو يكي از مذاهب چهارگانه اهل تسنن نخواهند دانست!
باطن حافظ به نور ولايت منور و مشام جان او به عطر ملكوتيان عالم قدس معطر بوده است. اگر عارفي چون حافظ نداند كه اين اشراقات از كدام كانون نوري در آيينه جان او مي‌تابد، كه عارف نيست! و كسي را كه از زلال معرفت جرعه‌اي چشانيده ‌باشد، دست و صاحب دست را مي‌شناسد و با ساقي بزم روحانيان آشنا است.
چون حافظ انس عجيبي با قرآن كريم داشته و در حد ظرفيت وجودي خود از لطائف معاني چند بعدي آن بهره‌مند بوده‌است، لذا اشعار جوششي او همانند يك منشور چند وجهي، بازتاب‌هاي مختلفي دارد و ابعاد گوناگوني بر آن متصور است كه براي اهل معنا پوشيده نيست.
اين شاعر آسماني كه از ژرفاي جان به آل الله ارادت مي‌ورزد، با آن كه شيوه بياني‌اش مستور و گاه نيمه مستور است، آشكارا به ذوات مقدس حضرات معصمومين خصوصاً وجود مبارك حضرت ولي عصر – روحي و ارواح العالمين له الفداء – عشق مي‌ورزد و عطش روحي خود را به زلال محبت و معرفت اين بزرگواران به تصوير مي‌كشد و گاه نيز دست به دامان مرداني مي‌شود كه محرم خلوت رازند و محرم حريم حرمت دوست:
ز آن يار دلنوازم، شكري است با شكايت                                             گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
بي مزد بود و منت، هر خدمتي كه كردم                                              يا رب مباد كس را مخدوم بي عنايت!
رندان تشنه لب را، آبي نمي‌دهد كس                                                گويي « ولي شناسان» رفتند از اين ولايت!...

سيم از آن طرف وصل مي‌شود نه از اين طرف!

جناب مجاهدي نقل مي کنند :
روزي در خدمت آقاي مجتهدي صحبت از اين بود كه گاهي سيم انسان وصل مي‌شود و گاهي نه! ايشان فرمودند:
ما غالباً تصور مي‌كنيم كه اين ماييم كه سيم خود را با عوالم ماورايي وصل مي‌كنيم! ابداً اين طور نيست! مثل اين مي‌ماند كه يك سيم مويي ضعيفي مستقيماً به ژنراتور مولد برق وصل شود! كه در اين صورت شاهد ذوب شدن آن خواهيم بود. سيم از آن طرف وصل مي‌شود و جريان برقي كه متناسب با ظرفيت وجودي ما باشد از آن عبور مي‌كند و به ما منتقل مي‌شود. اينها تمثيل است والا سخن گفتن از سيم و جريان برق در تبيين ارتباطات معنوي درست نيست. بعد فرمودند:
آقاجان! در مبدأ فيض هيچ بخلي نيست. فياض علي الاطلاق، علي الدوام فيض خود را بر عوالم هستي مي‌بارد و هر موجودي به اندازه سعه وجودي و استعداد فطري كه دارد از آن بهره‌مند مي‌شود.
ببينيد در همين عالم ماده، خورشيد كارش پرتو افشاني است و موجودات كره خاكي هر يك به نوعي از نور افشاني خورشيد بهره مي‌گيرند ولي ميزان اين بهره‌مندي‌ها يكسان نيست .
انسان گاهي با ظلمت عالم ماده چنان خو مي‌گيرد و به آن عادت مي‌كند كه هرگز لحظه‌اي به نورانيتي كه در پس اين پرده ظلماني وجود دارد، نمي‌انديشد و در طلب رسيدن به آن بر نمي‌آيد و گاهي نيز از آن بدش مي‌آيد! كه ديگر حسابش با كرام الكاتبين است. اين‌ها كساني هستند كه پس از ايمان، به كفر روي مي‌آورند:
والذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظمات، اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون.
اگر يك شاعر آل الله در صفاي باطن خود بكوشد و در مسير اهل بيت، صادقانه قدم برداد مسلماً از امدادهاي غيبي بهره‌مند خواهدشد و اگر بداند كه واسطه اين امدادها و فيض بخشي‌ها، وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالي الفرجه الشريف) است و باطناً هر فيضي كه به او مي‌رسد پيش از آن كه آن فيض را دريابد امام وقت در جريان آن قرار مي‌گيرد، مسلماً در اعتقاد خود راسختر خواهد شد و با پاي يقين در مسير محبت حضرات معصومين (عليهم السلام) حركت خواهدكرد و به فيض‌هاي بيشتر و والاتري نائل خواهدآمد.
دعبل خزاعي شاعر بلند پايه شيعي كه شيخ طوسي و مرحوم نجاشي در كتب رجالي خود او را بسيار ستوده‌اند و از ياران حضرت ثامن الائمه‌اش بر شمرده‌اند، مردي بوده شجاع، منيع الطبع و مدافع سرسخت اهل بيت (عليهم السلام) كه در حكومت جابرانه بني عباس در هجو رشيد و مأمون و معتصم و واثق و ساير خلفاي عباسي كوشيد و قصايد بسيار بلند و شيوايي در مناقب ائمه طاهرين (عليهم السلام) سرود و به اين امر افتخار مي‌كرد و مي‌گفت:
پنجاه سال است كه چوبه دار خود را بر دوش مي‌كشم!
مي‌گويند كه دعبل خزاعي در شهر مرو به محضر حضرت علي بن موسي الرضا – عليهما آلاف التحيه و الثنا – مشرف شد و به آن امام همام عرض كرد:
شعري را در مديحت شما سروده‌ام و آن را تاكنون براي كسي نخوانده‌ام و با خداي خود عهد كرده‌ام كه آن را اول به محضر شما عرضه بدارم و بعد براي شيعيان شما بخوانم.
دعبل قصيده شيواي خود را كه حدود 120 بيت بود و بعدها به «مدارس آيات» معروف شد براي آن حضرت قرائت كرد و هنگامي كه به اين بيت رسيد:
و قبر ببغداد لنفس زكيه تضمنها الرحمن في الغرفات
و مرادش، مزار شريف حضرت موسي بن جعفر (عليه السلام) در بغداد بود،
امام از او پرسيد:
مي‌خواهي دو بيت بر قصيده تو اضافه كنم؟
دعبل عرض كرد:
آري يابن رسول الله!
حضرت فرمودند:
و قبر بطوس يا لها من مصيبه الحت علي الاحشاء بالزفرات
الي الحشر حتي يبعث الله قائماً يفرج عنا الغم و الكربات
وقتي كه دعبل از امام پرسيد:
اين قبر چه كسي است كه در طوس است (كه من از آن اطلاعي ندارم؟) حضرت به جانب خود اشاره كردند كه : قبر من است و ديري نمي‌گذرد كه طوس، مركز رفت و آمد شيعيان من خواهدشد ...
ماجراي ديگر دعبل خزاعي را از زبان حضرت آقاي مجتهدي بشنويد :
روزي دعبل خزاعي به محضر امام علي بن موسي الرضا (عليه السلام) شرفياب شد. چون آن روز مصادف با يكي از اعياد اسلامي بود و حضرت جلوس فرموده بودند، دعبل از امام اجازه خواست كه قصيده‌اي را كه به تازگي سروده‌است قرائت كند، حضرت اجازه دادند.
دعبل سرگرم خواندن قصيده خود شد و پس از آن كه ابياتي از آن را قرائت كرد، امام او را امر به سكوت كردند و سپس خود به خواندن مابقي ابيات قصيده دعبل پرداختند!
حاضران در مجلس نگاه خود را به دعبل دوخته بودند و دعبل كه تحمل آن نگاه‌هاي معني‌دار را نداشت به تنگ آمد و عرض كرد:
يابن رسول الله! اين قصيده را من ديشب سروده‌ام و جز خدا كسي از آن اطلاعي ندارد! شما كجا اين شعر را خوانده‌ايد و به خاطر سپرده‌ايد؟!
حضرت فرمودند:
راست مي‌گويد! ديشب كه صورت ملكوتي شعر تو را از عالم بالا به عالم ناسوت مي‌آوردند، آن را به من عرضه داشتند و من اكنون از روي همان نسخه عرشي شعر تو را مي‌خوانم!
حاضران در مجلس از سوءظني كه به دعبل برده بودند، شرمنده شدند و دعبل، رو سپيد و سرافراز و مباهي از عنايتي كه امام به شعراي متعهد شيعي دارند و آنان در اين مسير از امدادهاي غيبي برخوردارند، با قلبي سرشار از ايمان و اطمينان از خدمت حضرت مرخص شد.
شعر عنايتي « كد » دارد !
از جمله خاطرات جناب مجاهدي است که :
بعد از ظهر روز نوزدهم ماه صفر چند سال پيش در قم توفيق ديدار آقاي مجتهدي را پيدا كردم. هنگام ورود به اتاق، مشاهده كردم كه بر روي تخت در حالي كه دست خود را به نشانه احترام بر روي سينه گذاشته‌اند، چشمان اشك آلودشان را به نقطه‌اي از اتاق دوخته‌اند و قراين نشان مي‌داد كه پيش از ورود من به اتاق توسلاتي داشته‌اند.
آرام در كنار در ورودي اتاق نشستم و به تماشاي آن صحنه شور آفرين پرداختم. حدود يك ربع ساعت گذشت تا آن مرد خدا به تدريج حالت طبيعي خود را باز يافت.
پرسيدند:
شما نور خاصي را مشاهده نكرديد؟
عرض كردم:
خير! ولي عطر خاصي را براي چند لحظه‌اي استشمام كردم.
آن مرد خدا در حالي كه مي‌گريستند، فرمودند:
دلم خيلي گرفته بود به بي‌بي زينب (عليها السلام) متوسل شدم، ناگهان در گوشه‌اي از اتاق آشكارا در هاله‌اي از نور جلوه كردند. لباس تعزيت بر تن داشتند و سرا پا سياه پوش بودند. هيبت ايشان، هيبت علوي بود. خواستم عرض تسليت كنم ولي گريه امانم نداد!
بي‌بي فرمودند:
دوست دارم فردا كه اربعين شهادت حسيني است در اين جا مراسم عزاداري اقامه گردد و مرثيه جديدي خوانده شود. مرثيه‌اي كه صحنه غروب روز عاشورا را تجسم كند.
عرض كردم:
بي‌بي جان! اين مرثيه را چه كسي بايد منظوم كند؟
در حالي كه بي‌بي زينب (عليها السلام) به شما اشاره مي‌كردند به من امر فرمودند تا صحنه غروب روز عاشورا و صحنه وداع شان را با پيكر پاره پاره و غرقه به خون سالار شهيدان را به گونه‌اي كه نشانم داده‌اند، براي شما بازگو كنم. سپس « كد» مرثيه جديد را به من ياد آور شدند و فرمودند كه اين مرثيه جديد داراي چه نشانه‌اي است؟ شما امشب اين مرثيه را بسازيد و فردا صبح به من لطف كنيد تا ببينم نشانه‌اي را كه فرموده‌اند، دارد يا نه!
بعد، آقاي مجتهدي حدود يك ساعت آن دو صحنه تكان دهنده را براي من تعريف كردند و در اثناي مجسم كردن آن دو صحنه به سختي مي‌گريستند و گاهي رشته كلام شان پاره مي‌شد و هنگامي كه آرام مي‌گرفتند، مطلب را ادامه مي‌دادند.
از خدمت ايشان مرخص شدم و به خانه آمدم. نزديكي نيمه‌هاي شب، غمي بزرگ بر وجودم مستولي شد و انقلاب خاطر عجيبي پيدا كردم. به كتابخانه شخصي‌ام رفتم و مطلبي را كه آقاي مجتهدي برايم شرح داده بودند، دقيقاً مرور كردم و پس از دقايقي بعد، اين مرثيه منظوم بر زبانم جاري شد:
هان! غروب روز عاشوراستي                                 كربلا پر شود و پر غوغاستي
قتلگاه ار خون هفتاد و دو تن                                  موج زن چون لجه درياستي
كشتي بشكسته آل رسول                                    غرقه در درياي بي پهناستي
...
فرداي آن روز، صبح زود پس از زيارت مرقد نوراني كريمه اهل بيت (عليها السلام) و تشكر از عنايت آن حضرت و بي‌بي زينب – سلام الله عليهما – رهسپار منزل حضرت آقاي مجتهدي شدم. هنگامي كه به حضورشان رسيدم، پرسيدند:
مرثيه را به همراه آورده‌ايد؟!
عرض كردم: بله
فرمودند:
مرحمت كنيد تا آن را ببينم!
تا آن هنگام سابقه نداشت كه ايشان اين گونه اشعار را از من طلب كنند و فقط مي‌فرمودند:
بخوانيد! ولي اين بار ظاهراً قضيه فرق مي‌كرد.
وقتي كه شعر را به ايشان دادم، ديدم با انگشت خود سرگرم شمردن ابيات آن هستند! سپس با لبخندي حالكي از رضايت خاطر به من فرمودند:
آقا جان! مبارك است، شعر شما نشانه‌اي را كه بي‌بي زينب (عليها السلام) به من فرمودند، دارد!
عرض كردم:
اگر صلاح مي‌دانيد، براي مزيد اطمينان قلبي من آن را اشاره بفرماييد.
گفتند:
به من فرموده ‌بودند كه اين مرثيه به نشانه اربعين بايد چهل بيت داشته باشد و حالا كه ابيات شعر شما را شمردم ديدم درست چهل بيت است!
آقاجان! شعري كه عنايتي باشد «كد» دارد! و «كد» شعر شما عدد (40) بود!
من كه سراينده اين مرثيه بودم، تعداد ابيات آن را نمي‌دانستم! بعد كه ابيات را شمردم ديدم كه ناخودآگاه آن را در چهل بيت سروده‌ام! شعفي كه باطناً از اين جهت نصيب من شد، روزها ادامه داشت.
پس از گذشت ساعتي كه در خدمت آن مرد خدا بودم، تني چند از ذاكران و دوستداران آل الله آمدند و ايشان شعر مرا به يكي از آنها داده و گفتند:
مرثيه امروز ما، همين شعراست! آن را با لحني حزن انگيز بخوانيد.
عرض ارادت شما را پذيرفته‌اند!
جناب مجاهدي مي فرمودند :
سال هاست اين توفيق را دارم كه در روز تاسوعا و يا عاشورا به سبك عمان ساماني مرثيه سرايي كنم و ارادت دير پاي خود را نسبت به سالار شهيدان و ساير شهداي كربلا ابراز دارم. تاسوعاي آن سال نيز پس از شركت در مراسم عزاداري و مراجعت به خانه، مرثيه منظومي را در قالب مثنوي تقديم مولي الكونين، ابي عبدالله الحسين (عليه السلام) كردم و ساعت‌ها با قرائت همان مرثيه در خلوت خود به عزاداري سرگرم شدم.
چند روزي كه گذشت يكي از دوستان صميمي به ديدن من آمد و گفت:
آقاي مجتهدي انتظار شما را مي‌كشند و به من امر فرمودند كه مراتب دلتنگي شان را با شما در ميان بگذارم!
در آن زمان، حضرت آقاي مجتهدي در منزل آقاي حاج فتحعلي در قزوين به سر مي‌بردند عازم قزوين شديم .
من در محضر آن مرد خدا ابتدا به سخن نمي‌كردم و اگر سوالي مي‌فرمودند، با جمله‌اي كوتاه در مقام پاسخ برمي‌آمدم زيرا جاذبه‌هاي وجودي آقاي مجتهدي و تماشاي جمال نوراني ايشان، به اندازه كافي آدمي را از شور و حال سرشار مي‌كرد و نيازي به سخن گفتن نبود.
به قزوين رسيديم دو نفر از دوستان در سر كوچه‌اي كه منزل آقاي حاج فتحعلي در آن قرار داشت، منتظر ماندند. قرار بود اگر جناب مجتهدي اجازه فرمودند وارد شوند ، وقتي كه زنگ در را به صدا درآوردم حدود ساعت ده صبح بود. آقاي فتحعلي در را باز كردند، و من پس از سلام و احوالپرسي پرسيدم:
آقا تشريف دارند؟
گفتند:
سرگرم استحمام هستند و معمولاً اين كار طول مي‌كشد!
گفتم:
پس به ايشان بفرماييد فلاني حسب الامر از قم آمده بود و ...
آقاي حاج فتحعلي داخل حرف من دويد و گفت:
من در جريان پيغام ايشان براي شما هستم، مي‌ترسم وقتي كه رفتن شما را بشنوند ناراحت شوند. چند دقيقه‌اي تأمل كنيد تا كسب تكليف كنم.
در آن سالها، آقاي مجتهدي به خاطر چند سكته مغزي ملازم بستر بودند و نيمي از بدن ايشان حركت ارادي نداشت و چون شخصاً قادر به استحمام نبودند، برخي از دوستان در اين كار به ايشان كمك مي‌كردند و به همين جهت دو سه ساعتي به طول مي‌كشيد تا از حمام خارج شوند.
آقاي حاج فتحعلي برگشت و گفت:
آقا مي‌فرمايند تشريف داشته باشيد،‌كار استحمام را مختصر خواهند كرد.
وارد خانه شدم، و در طبقه فوقاني آن در اطاقي كه مخصوص آقاي مجتهدي بود كنار تخت نشستم. حدود سي دقيقه گذشت و ايشان آمدند.
پس از ابراز مراحم هميشگي و احوالپرسي، پرسيدند:
آقا جان! همسفر داريد؟
عرض كردم:
با آقاي .... و آقاي ... به قزوين آمده‌ام.
فرمودند:
دوستان را منتظر نگذاريد! شما كه عزيزيد همراهان شما هم عزيزند اينجا خانه شماست! رفتم و به دوستان بشارت دادم كه موجبات ديدار فراهم است! وقتي كه به اتفاق به محضر آن مرد خدا شرفياب شديم، ضمن تفقد از دوستان، گفتند:
آقاجان! نگذاريد آقاي مجاهدي در قم احساس غربت كنند ...
سپس رو به من كرده فرمودند:
آقا جان! آقا امام حسين (عليه السلام) عرض ارادت شما را پذيرفته‌اند و به مرثيه‌اي كه در روز عاشورا سروده‌ايد مهر قبول زده‌اند!
براي من شنيدن اين گونه سخنان از زبان ايشان تازگي نداشت و مي‌دانستم در هر كجا كه باشند دوستان خود را زير نظر دارند. به هنگام حركت از قم يك حس ناشناخته‌اي به من مي‌گفت كه شعر تازه سروده خود را به همراه داشته باشم و اينك مي‌ديدم كه راز احضار من در ارتباط با همان شعر بوده‌است!
هنگامي كه سرگرم قرائت شعر خود شدم، با گريه‌هاي بي اختيار آن مرد خدا فضاي اطاق چنان سرشار از صفا و روحانيت شده بود كه دلم مي‌خواست كار خواندن شعر را ناتمام بگذارم ...
روز عاشورا، به پاي خم                                                   غنود هر حريف باده پيمايي كه بود
آستين افشان و پايكوبان و مست                                 شسته دست از غير جانان هر چه هست
جمله از جام بلا صهبا زده                                                 پرده‌هاي غيب را بالا زده ...

علاقه دوستان اهل بيت به موت !

آقاي مجاهدي از ايام اقامت جناب مجتهدي در قم نقل مي کنند :
آقاي دكترموسوي پزشك متخصص بيماريهاي گوش و حلق و بيني و از دوستان صميمي آن مرد خدا بودند و از جان و دل به ايشان عشق مي‌ورزيدند.
آن روز بعد از ظهر من و مرحوم حاج حسين مصطفوي كتابفروش در خدمت آن مرد خدا بوديم. ساعتي گذشت و ايشان فرمودند:
نياز به استراحت دارم و بعد به اتاق مجاور رفتند تا استراحت كنند.
من و مرحوم مصطفوي خاطره‌هايي را كه با آقاي مجتهدي داشتيم، مرور مي‌كرديم و منتظر بيدار شدن آن ولي خدا بوديم. حدود سه ساعت گذشت ولي خبري نشد!
مرحوم مصطفوي به سراغ ايشان رفتند و پس از گذشت چند دقيقه‌اي برگشتند و گفتند:
هر چه صدا كردم بيدار نشدند! من نگران حال ايشان هستم، بايد دكتر موسوي را خبر كنيم!
گفتم:
شايد ناراحت شوند!
گفتند:
وضعيتي را كه من ديدم، عادي نيست و مي‌ترسم دير شود!
... دكتر موسوي همين كه نبض آقاي مجتهدي را كنترل كرد، به سختي منقلب شد و گفت:
نبض آقا نمي‌زند! قلب ايشان حركت نمي‌كند! و سپس دست خود را زير بدن ايشان برده، گفت:
يا جدا! من آقاي مجتهدي را از شما مي‌خواهم و بعد با صداي بلند يك « يا علي» گفتند به طوري كه دست و پاي ايشان به لرزه در آمد.
مدتي گذشت و آقاي مجتهدي كم‌كم چشمهاي خود را گشودند و در حالي كه سعي مي‌كردند به آرامي از جاي خود برخيزند، رو به آقاي موسوي كرده، فرمودند:
از مولا خواسته بودم كه سير برزخي من آغاز شود و مرا از تنگناي اين قفس خاكي رهايي بخشند ولي شما نگذاشتيد! و پس از چند لحظه‌اي درنگ فرمودند: ما رفته بوديم ولي ما را به خاطر شما باز گردانيدند! منبع:www.salehin.com
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image