وقت ذکر
بعد از تمام شدن شام، بين مهمان ها که يکي از آنها بخشدار طالقان بود، مثل هميشه بحث آغاز شد.
هر کس در مورد موضوعي صحبت مي کرد. از ميان جمع يکي پرسيد: « وقت ذکر چه زماني است؟»
افراد هر کدام پاسخي داند: يکي گفت غروب، يکي گفت صبح و اين بحث تا پاسي از شب ادامه داشت و بدون نتيجه رها شد.
با خستگي زياد به رختخواب رفتند. صبح زود بيدار شدند که به موقع خودشان را به محل کار برسانند. در راه شيخ آقا را ديدند.
بخشدار که تا آن موقع شيخ آقا را نديده بود، ديد پيرمردي با لباس ساده بدون اينکه احترام خاصي به او بگذارد از کنار او گذشت و گفت: « آخر اين چه مي فهمد که زمان ذکر چه وقت است؟ زمان ذکر بعد از نماز صبح است.»
بخشدار کنترل خود را از دست داد و به دنبال پيرمرد دويد. سپس پرسيد: اين چه کسي است که از بحث هاي ديشب ما خبر داشته است.
گفتند: شيخ آقا.
از آن پس بخشدار هم يکي از ارادتمندان شيخ آقا شد.
ضعيف و ناتوان
يکي از اهالي نقل مي کند :
پاي منبر سخنران در ورکش نشسته بودم. حرف هاي سخنران مرا به فکر فرو برد. با خود گفتم به راستي چرا امامان اينگونه عمل کردند؟
چرا حضرت علي سکوت کرد؟ چرا امام حسن عليه السلام صلح را پذيرفت؟ ... پس اينها شجاعت لازم را نداشته اند !!! .
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که صداي مهيب شيخ آقا مرا به خود آورد. سرم را بالا گرفتم. ديدم شيخ آقا به تندي از ميان جمعيت در حال عبور است. با عصبانيت پله هاي منبر را دو تا يکي کرد و بالا رفت. دستهايش را جلو آورد و با عصبانيت يقه سخنران را گرفت و همانطور او را از روي منبر پايين آورد و با خشم گفت: « بدبخت! تو خود ضعيف و ناتوان هستي که اينگونه در مورد ائمه صحبت مي کني.»
خرمان از پل گذشت...
شخص ديگري از خاطراتش نقل مي کند :
بالاخره سوال پيش پا افتاده اي پيدا کردم که از شيخ آقا بپرسم. چون که شنيده بودم شيخ آقا جواب اين سوالات را خيلي حکيمانه مي دهد، منتظر فرصتي بودم تا شيخ آقا را ببينم.
يک بار که ايشان را ديدم با عجله جلوي راهش را گرفتم و پرسيدم: حق با يزيد است يا با امام حسين عليه السلام؟
شيخ آقا گفت: « هر وقت دست ما زير سنگ برود، ياد سيدالشهداء مي کنيم، اما وقتي که خرمان از پل گذشت. ديگر اعتنايي به ايشان نمي کنيم.»
فاذا رکبوا في الفلک دعوا ا.. مخلصين له الدين فلما نجاهم الي البر اذا هم يشرکون
« و هنگامي که بر کشتي سوار مي شوند، خدا را پاک دلانه مي خوانند و چون به سوي خشکي رساند و نجاتشان داد، به ناگاه شرک مي ورزند.» ( عنکبوت /25)
دنيايي شدي
نقل شده يکي از هم حجره اي هاي شيخ آقا از آن موقع که از نجف به ايران آمده بود، ايشان را نديده بود.
اما ازاطرافيان شنيده بود که همچنان در طالقان ساکن است. او که در تهران اقامت کرده بود، تنها در ماه مبارک رمضان براي سخنراني و سرکشي به املاکش به طالقان مي رفت.
يکسال با خود گفت: خوب است امسال سري به شيخ آقا بزنم.
در آن سال وقتي به طالقان رسيد، ديد شيخ آقا پاي برهنه از مقابل مي آيد.
با خوشحالي از روي اسب پايين پريد و شيخ آقا را بغل کرد.
شيخ آقا نگاه معنا داري به سر و وضعش انداخت و گفت: « دنيايي شدي» دوستش سر را به زير انداخت و زير چشمي شيخ آقا را مي پاييد.
ديد شيخ آقا خم شد و مشتي خاک از روي زمين برداشت. با تعجب نگاه مي کرد که با خاک ها چه مي خواهد بکند؟
گفت حتماً شيخ آقا از دست او ناراحت شده و مي خواهد آن را بر روي لباس هايش بپاشند.
شيخ آقا آهسته نزديک دوستش شد، دوستش عقب عقب مي رفت که ديد مشت پر از خاک شيخ آقا باز شد. با ناباوري ديد که پر از طلاست.
لحظاتي بهت زده به طلاها نگاه کرد و انگار يک دفعه چيزي يادش آمده باشد، دستش را براي برداشتن طلاها جلو آورد. شيخ آقا دستش را عقب برد و مشتش را برگرداند وتمام طلاها بر روي زمين ريخت.
دوستش با عجله و هيجان خم شد تا طلاها را از روي زمين جمع کند. اما چيزي بيشتر از خاک و سنگ پيدا نکرد.
همانگونه که روي زمين نشسته بود، با نا اميدي به شيخ آقا نگاه کرد. شيخ آقا بدون اينکه به او نگاه کند، گفت: « به اعتقاد من اگر به طالقان برگردي و به همين زندگي ساده و ارشاد خلق بپردازي بهتر از زندگي مرفه تهران است، زيرا در تهران رفاه هست، ولي سعادت نيست. آدمي بيشتر نيازمند سعادت است تا رفاه.»
منبع: لسان الغيب شيخ آقا(ناگفته هايي از کرامات و زندگي واصل بالحق شيخ زين العابدين عابديني طالقاني)