مهمان ناخوانده
همسر ايشان نقل کرده است :
صبح، هنگامي که شيخ آقا از منزل بيرون مي رفت به او يادآور شدم که براي ناهار غذايي نداريم. شيخ آقا لبخندي زد و رفت. موقع ظهر دق الباب شد.
صداي شيخ آقا را از پشت در شنيدم. من به اين اميد که شيخ آقا چيزي براي ناهار آورده، در را باز کردم. اما ديدم که شيخ آقا به همراه چهار نفر مهمان به خانه آمده است. من خشمگين شدم و به زحمت خودم را کنترل کردم.
بعد از اينکه مهمان ها را به داخل اطاق راهنمايي کرد، با ناراحتي به او گفتم، « مگر نگفته بودم چيزي براي ناهار نداريم، آن وقت تو چند نفر مهمان را هم با خودت آورده اي، آخر الان اين موقع ظهر، کجا بروم و ناهار تهيه کنم ؟ »
ديگر نمي توانستم سر پا بايستم که شيخ آقا آرام به من گفت: « دختر فلاني! در دولابچه غذا هست.»
طاقت نياوردم و با عجله به سمت دولابچه رفتم و در آن را باز کردم تا به شيخ آقا بگويم نگاه کن، هيچ چيز در آن نيست. اما يکدفعه زبانم بند آمد. بوي غذاهاي تازه طبخ شده در خانه پيچيد. من دست و پاي خود را گم کرده بودم و نمي دانستم چه بايد بگويم و چه بايد بکنم؟
وقتي که به خود آمدم، دهانم را براي فرياد زدن از هم باز کردم که شيخ آقا با انگشتانش مرا دعوت به سکوت کرد. لحظاتي بعد سفره غذايي را براي مهمان ها چيدم که نفهميدم غذايشان از کجا آمده است؟
پايبندي به شريعت
با اينکه در آن زمان مرسوم بود که براي دخترهاي کمتر از 9 سال نيز صيغه مي خواندند، ايشان اين کار را نمي کرد و مي گفت: « دختر بايد بزرگ شود تا به سن تکليف برسد و خودش تصميم بگيرد.»
خواهر پانزده ساله ام !
يکي از اهالي مي گفت :
خواهر پانزده ساله ام بي محابا از خانه بيرون زد، چند قدمي از خانه دور نشده بود که شيخ آقا او را ديد. شيخ آقا با ديدن وضعيت خواهرم، عصباني به دنبال او به راه افتاد. خواهرم مسافت زيادي را طي کرد تا وارد خانه يکي از اقوام شد.
شيخ آقا محکم در منزل آنها را کوبيد، وقتي صاحب خانه که از اقوام ما بود در را باز کرد، شيخ آقا بدون هيچ مقدمه اي گفت: « موهاي اين دختر پيدا است، وظيفه شماست که به او تذکرات شرعي بدهيد.»
مال شبه ناک
مرد گوني آرد را که از راه دور روي الاغش آورده بود، بر زمين گذاشت و در خانه شيخ آقا را زد. خانم شيخ آقا در را باز کرد. آن مرد گفت: اين گوني آرد نذري شيخ آقاست و رفت. وقتي که شيخ آقا به خانه آمد. به محض اينکه گوني آرد را ديد، گفت: « به صاحبش برگردانيد اين مال شبهه ناک است.»
کرامت الهي
مردمي که شيخ آقا را از نزديک ديده بودند اغلب ايشان را با پاي برهنه زير برف و باران به ياد مي آورند.
پاي ايشان نه خيس مي شد ونه جاي آن بر روي برف و باران نقش مي بست مگر آنکه نياز مي ديد که با گذاشتن جاي پاي خود موضوعي را اثبات کند. اگر از او مي پرسيدند کفشت کو؟ مي گفت: کفش دارم شما نمي بينيد.
هميشه همراه ايشان يک جفت کفش يا دمپايي بود که وقتي به مسجد يا خانه اي نزديک مي شدند آنها را مي پوشيد. همه مي ديدند موقع رفتن ايشان کفش ها خود بخود جفت مي شوند.
کله پاچه !
يکي از اهالي نقل مي کند :
پسر بچه اي ، چهار کبک را به من داد و من هم مقداري نخودچي به عنوان پاداش به او دادم، سپس با خوشحالي آنجا را ترک کرد.
من با سرعت پر آنها را کندم و براي مهماني فردا آماده کردم. فردا صبح کبک ها را در تنور گذاشتم تا براي ناهار بپزند، آخر آن روز قرار بود که پسرم ولي ا... به همراه سه تن از دوستانش براي ناهار به کولج بيايند.
ولي ا... به دوستانش قول داده بود که به آنها نفري يک کبک کامل بدهد. نزديک ظهر شيخ آقا به منزل ما آمد.
شيخ آقا که هميشه مرا خاله صدا مي کرد، بعد از چند دقيقه گفت: خاله مي خواهم بروم. من با خود گفتم الان وقت ناهار است، رويم نمي شود که به شيخ آقا بگويم براي ناهار کبک داريم ولي به تو نمي دهم.
اگر هم مقداري هر چند کم از کبک ها در بياورم، ديگر کبک کامل نخواهد بود. به همين خاطر هنگام خداحافظي با دستپاچگي به شيخ آقا گفتم: ببخشيد، ما براي ناهار کله پاچه داريم که هنوز نپخته اند.
شيخ آقا جواب داد: « انشا ا... کله پاچه ها ! پخته خواهند شد.» و رفت.
نيم ساعت ديگر پسرم به همراه مهمانهايش آمد. سفره ناهار پهن شد. به سمت تنور رفتم و پسرم را صدا زدم تا ديگ سنگين را در بياورد.
پسرم وقتي ديگ را برروي زمين کنار سفره گذاشت و در آن را برداشت، مبهوت ماند.
با عجله به سمت ديگ دويدم و بهت زده به آن نگاه کردم. چهار کله پاچه درون ديگ به طرز زيبايي کنار هم چيده شده بودند.
مادر شهيد تيمسار فلاحي قسم مي خورد که همان ها آن روز کله پاچه خوردند.
لياقت آدم طعمکار
بعد از ساعتي پياده روي به محل « آندستي بند» در هرنج رسيدند.
زکريا رو به برادرش ( شيخ آقا) کرد و گفت: برادر بيا با علمت ما را از فقر بيرون بياور!
سپس قلوه سنگ بزرگي را به شيخ آقا نشان داد و گفت: اين سنگ را تبديل به طلا کن. شيخ آقا به سنگ نگاه کرد و لحظاتي در خود فرو رفت، يک دفعه سنگ و تمام خاک هاي اطراف آن تبديل به طلا شد.
بعد به برادرش گفت: « به آنچه خواستي رسيدي؟»
برادرش از روي خوشحالي فرياد زد: برادر تو با چنين علمي که داري، چرا اين کوه را طلا نمي کني؟
شيخ آقا گفت: « به عقب نگاه کن» زکريا به پشت سرش نگاه کرد، ديد به جاي آن قطعه طلاي بزرگ، همان قلوه سنگ اول قرار دارد.
با تاثر نگاهي به برادرش انداخت.
شيخ آقا گفت: « برادر! مي خواستم تو را امتحان کنم، تو آدم طمکاري هستي و آدم طمعکار لياقت ندارد.»
اثر دعاي شب قدر
همسر شيخ آقا نقل کرده است :
يکي از سحرهاي شب قدر، همسرم به من گفت: « تو بارداري ميل به چه داري؟»
نه چندان جدي گفتم توت، شيخ آقا به آرامي گفت: « خوب برو و از درخت داخل حياط توت بچين» با تعجب پرسيدم در اين برف و سرماي زمستان، چيدن توت از درخت!
شيخ آقا به نرمي گفت: « اگر توت ميل داريد از درخت داخل حياط توت تازه بچينيد.»
با ناباوري اطاعت امر کردم.
حياط پوشيده از برف بود و تنها سبزي درخت توت و توت هاي آويزان به آن در ميان سپيدي برف جلوه مي کرد.
توت هاي شيرين و آبداري چيدم و به داخل اتاق برگشتم، وقتي شيخ آقا تعجب مرا ديد، گفت: « دوباره به داخل حياط نگاه کن.» در را باز کردم صداي زوزه باد به گوش مي رسيد. اين بار درخت توت داخل حياطمان پوشيده از برف بود.
به شيخ آقا نگاه کردم، و تمام وجودم سوال بود.
همسرم گفت:
« در شب قدر دعا کردم و خدا هم مستجاب کرد.»
منبع: لسان الغيب شيخ آقا(ناگفته هايي از کرامات و زندگي واصل بالحق شيخ زين العابدين عابديني طالقاني)