جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
حکاياتي از شيخ زين العابدين عابديني طالقاني(رحمت الله عليه)(3)
-(3 Body) 
حکاياتي از شيخ زين العابدين عابديني طالقاني(رحمت الله عليه)(3)
Visitor 581
Category: دنياي فن آوري

حفاظت از مجلس اهل بيت - ع

يکي از ارادتمندان ايشان نقل کرده است :
لحظه به لحظه به تعداد جمعيت مردم افزوده مي شد، هنوز مجلس روضه خواني شروع نشده بود که شيخ آقا در آن مجلس حضور يافت، من که مثل هميشه در حال چايي دادن بودم، ناگهان فرياد شيخ آقا را شنيدم: « برويد بيرون هر که نماز خوانده و يا مي خواند زود نمازش را تمام کند، که الان زلزله مي آيد»
در ميان مردم همهمه اي بر پا شد، ولي زود آرام شدند، چون مردم تنکابن شناختي نسبت به شيخ آقا نداشتند.
بعضي گفتند اين فرد هذيان مي گويد، بعضي مسخره مي کردند و چاي مي خوردند. ده دقيقه نگذشته بود که ناگهان زلزه شديدي روستاي کاسگر محله را تکان داد.

برکت نماز شب

يکي ديگر از اهالي نقل مي کند :
هنگام غروب براي رفع خستگي و خوردن چاي به قهوه خانه رفتم، من جاي مشخصي در بالاي قهوه خانه نشسته بودم، ديدم که در قهوه خانه باز شد و شيخ آقا با چوب دستي داخل شد.
سلام کرد و چوب دستي را در کناري نهاد. من که خوب ايشان را مي شناختم، از جايم بلند شدم و به شيخ آقا تعارف کردم که بيايد و در قسمت بالاي قهوه خانه بنشيند، بلافاصله صندلي ام را به احترام او حرکت دادم و گفتم: شيخ آقا بفرماييد.
شيخ آقا نگاهي به من کرد و بعد نگاهي به صندلي، سپس صورتش را برگرداند و به جواني که پايين مجلس نشسته بود، اشاره کرد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و به طرف صندلي آورد و به من گفت: « اينجا جاي من نيست، بلکه جاي اين جوان است که نماز شبش ترک نمي شود.»

نذرتان را ادا کنيد

يکي از اهالي نقل کرده است :
حرکت قاطرها در ميان برف به کندي صورت مي گرفت.
در همين لحظه طوفان شديدي هم شروع شد، به طوري که برف ها به صورت من و همسرم اصابت مي کرد. چشم، چشم را نمي ديد، آنقدر کولاک برف شديد شد که قاطرها ديگر قادر به حرکت نبودند و نمي توانستند مسير را پيدا کنند.
ماندن ميان طوفان و برف آن هم بالاي کوه مساوي با مرگ بود. من به هر طرف که نگاه مي کردم هيچ جان پناهي نمي يافتم. کسي هم از آنجا گذر نمي کرد. صداي کولاک و برف به حدي بود که من و همسرم صداي همديگر را نمي شنيديم و نمي توانستيم با هم حرف بزنيم در اين لحظه گفتم: يا شيخ آقا اگر از اين طوفان جان سالم بدر ببريم، يک گوني از اين گندم هاي روي قاطر براي شما.
وقتي چند متر در اين وضعيت جلوتر رفتيم هوا کاملاً صاف و آقتابي شد !! و ديگر اثري از برف و کولاک نبود ، سالم به خانه رسيديم.
بعد از مدتي نذرم را فراموش کردم. در اواخر تابستان يکي از اهالي هرنج به منزل ما آمد و از قول شيخ آقا گفت: « امانتي ما چه شد؟! »
من گفتم چه امانتي؟ آقا پيش ما امانتي ندارد.
آن شخص گفت: شيخ آقا گفته است: « سر کوه شما يک امانتي به ما بدهکار هستيد.» با گفتن اين جمله ياد نذرم افتادم و به شدت گريه کردم.
آن شخص سوال کرد چه اتفاقي افتاد که گريه مي کنيد؟ من داستان را براي او تعريف کردم و به او گفتم شما برويد، من فردا خودم امانتي را براي شيخ آقا خواهم برد.
وقتي فردا در منزل شيخ آقا را زدم، خانم شيخ آقا در را باز کرد و به من گفت: بفرماييد داخل، چند دقيقه بنشينيد تا شيخ آقا از بيرون بيايد. گوني گندم را به دست همسر شيخ آقا دادم و گفتم که اين نذري شيخ آقا است. او گوني را به آشپزخانه برد. من در اتاق منتظر شيخ آقا نشستم.
خانم شيخ آقا تعريف مي کند:
وقتي کيسه آرد گندم را به آشپزخانه بردم، سر آن را باز کردم و دو کاسه از آرد را براي روز مبادا برداشتم و دوباره سر کيسه را دوختم.
مرد مهمان مي گويد: وقتي شيخ آقا پشت در خانه رسيد به اسم مرا صدا زد. من هول کردم که شيخ آقا از کجا فهميده من اينجا هستم.
وقتي شيخ آقا را ديدم شروع به عذرخواهي کردم که نذرم دير شده است. شيخ آقا گفت: « امسال قحطي است و خيلي از مردم روستا گندم براي نان ندارند به خاطر همين ما به شما پيغام داديم نذرتان را ادا کنيد.»
سپس شيخ آقا به همسرش گفت: « لطف کنيد، کيسه آرد را بياوريد و آن دو کاسه آرد را هم اضافه کنيد» خانم شيخ آقا گفت: کدام دو کاسه آرد؟
شيخ آقا گفت: « خودت بهتر مي داني» وقتي همسر شيخ آقا کيسه آرد و آن دو کاسه آرد را آورد، شيخ آقا يک کاسه آرد را برداشت و گفت: « اين سهم ماست» همسر شيخ آقا گفت: اين آرد حتي براي شام امشب ما کم است.
شيخ آقا گفت: « همين که گفتم را انجام بده» بعد شيخ آقا در کيسه را باز کرد و آن کاسه آرد را در آن ريخت و گفت: « اين کيسه آرد را ببر و در منازل پخش کن»

مبارزه با ظالم

از تصورات اشتباه راجع به شيخ آقا اين است که گمان مي کردند شيخ آقا کسي است که به کوه ها و مکان هاي خلوت مي رود و دائم مشغول راز و نياز با خداوند است و با اجتماع و مردم و مسائل سياسي زمان خود کاري ندارد، در حالي که بالعکس، شيخ آقا کسي بود که مبارزه خود را با ظالمان اعلام کرده بود و خود را مسئول مي دانست.
ايشان از جمله عارفاني بود که در ميان مردم بود و سياست ظالمان را خوب مي فهيمد.
از تخت پايين مي اندازد...
شيخ آقا در مورد حکومت رضاخاني و پسرش مي گفت:
« اين قلچماق ( رضاخان) قبر خودش را با دست خودش مي کند، بي سر و بي پوست هم مي شود ( تبعيد به جزيره موريس) و پسرش از او هم بدتر مي شود، به طوري که يکي از دوستان ما او را از تخت پايين مي اندازد.» ( اشاره به امام )

علم عنايتي

از قول يکي از اهالي نقل شده :
با يکي از دوستان به شمال جهت تعزيه خواني مي رفتيم. نزديک يکي از دهکده هاي شمال که رسيديم طبل و شيپور تعزيه را جهت آگاهي مردم به صدا درآورديم و سريع به دنبال مکاني براي شب ماندن گشتيم.
شخصي مکاني را براي خوابيدن شب به ما داد و سپس به ما گفت: در اين روستا شخص روحاني هست که شما بايد با او اين موضوع را در ميان بگذاريد و از او اجازه بگيريد. فردا صبح، من و دوستم به اتفاق نزد آن روحاني رفتيم بعد از سلام و احوالپرسي به او گفتم: شنيده ايم شما نظرات خاصي راجع به تعزيه خواني داريد.
گفت بله ، بگوييد ببينم اهل کجا هستيد ؟
گفتيم : طالقان .
او گفت: کجاي طالقان؟
گفتيم: اهل روستاي هرنج. او بعد ازتعجب و سکوت گفت بگوييد که آقا زين العابدين حالش چطور است؟
گفتيم پاي برهنه در برف و باران مي رود. ما اينها را مي گفتيم و آن روحاني گريه مي کرد و اين مسئله باعث تعجب ما شد سوال کرديم مگر شما ايشان را مي شناسي؟
پس از اصرار ما گفت بله ما سه نفر بوديم در نجف اشرف که درس مي خوانديم.
تقريباً درس طلبگي ما به اتمام رسيده بود ولي هنوز دنبال عرفان بوديم که کسب آن براي هر کس ميسر نبود.
تا يک شب اول اذان مغرب شخصي به در حجره ما آمد و زين العابدين را به اسم صدا کرد، من برخاستم که بروم ولي همان صدا گفت: شما نه، زين العابدين بيايد.
به زين العابدين گفتيم: بيرون هر که هست با شما کار دارد. او رفت و بعد از مدتي چند ساعت ما نگران او شديم. وقت اذان صبح ديديم، زين العابدين آمد اما با حالتي پريشان و دگرگون.
گفتيم که بود و با تو چه کار داشت؟
گفت: « ديگر نپرسيد.»
بعداً ما متوجه شديم زين العابدين داراي درجات و مقاماتي شده است.
منبع: لسان الغيب شيخ آقا(ناگفته هايي از کرامات و زندگي واصل بالحق شيخ زين العابدين عابديني طالقاني)
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image