گريه ي پاسيان
آقا سيد عباس مي فرمود:
« در زمان رضاشاه در تهران وقتي مي خواستيم روضه بخوانيم، رحل قرآن مي گذاشتيم و روي آن قرآن قرار مي داديم که اگر مأموري يک مرتبه وارد شد، بگويد اين ها مشغول خواندن قران هستند.
يک نفرهم روضه مي خواند و بقيه گريه مي کردند. يک روز، در ميان روضه، من گفتم بروم ببينم که کسي نيايد. آمدم و ديدم پاسباني آمده و بيرون خانه سرش را به ديوار گذاشته و براي امام حسين عليه السلام گريه مي کند.»
روضه ي صحيح
يکي از مسايلي که به شدت مورد توجه علما قرار داشته و دارد، خواندن روضه ي صحيح و پرهيز از گفتن مطالب غير واقعي است.
آقا سيد عباس نيز مي فرمود:
« مداح ها بايد همين مقتل را بخوانند و از گفتن مطالب اضافي پرهيز کنند.»
يا اين که اگر مداحي مي خواهد با زبان حال، اهل بيت عليهم السلام را توصيف کند، کلماتي نگويد که شأن و مقام آنان را پايين آورده، يا اهانتي به ايشان بشود.
آقا سيد عباس در اين مورد مي گفت:
« روزي در منزل آيت الله ميرزا عبدالعلي تهراني روضه بود و مداح، روضه ي حضرت زينب عليها السلام را مي خواند. يک مرتبه در صحبت هايش گفت: زينب مضطر (بيچاره).
ميرزا عبدالعلي تا اين جمله را شنيد، گلدان را به سرش زد و سرش شکست. و منظورش اين بود که چرا به حضرت زينب عليها السلام مضطر گفتي؛ مگر آن ها مضطر هستند؟»
گل هاي پرپر
ايشان مي فرمود:
« در تهران آقايي خيلي ريخت و پاش داشت و روضه ي مفصلي مي گرفت. يک باغچه ي کوچک هم در منزلش داشت.
يک شب چند بچه از نرده ها بالا رفتند و چند تا گل چيدند و مقداري هم لگدمال کردند. صاحب خانه ناراحت شد و بچه ها را براي اين کار دعوا کرد.
فردا که آمديم و وارد منزل شديم، ديديم نرده وجود ندارد و صاحب خانه مي گويد: بچه ها برويد گل بچينيد و گل ها را لگدمال کنيد!
گفتيم: آقا چه شده؟! اين برخورد امشب شما با برخورد ديشبتان خيلي تفاوت دارد.
گفت: آقا سيد عباس! ديشب که خوابيدم، در عالم رؤيا امام حسين عليه السلام را زيارت کردم.
حضرت فرمودند: فلاني! براي چند شاخه گل با بچه هايي که به خاطر من به عزاداري آمده بودند، دعوا کردي؟ آيا گل هاي تو عزيز تر از گل هاي من بودند که در کربلا پرپر شدند؟»
تمجيد از امام
مي فرمود:
« هر کس هر نَفَسي مي کشد و هر دعايي مي خواند و هر ذکري مي گويد، رهين امام و شهداست.»
در جايي ديگر درباره ي عظمت امام مي فرمود:
« يک بار که رضاخان به قم آمد، وقتي وارد مجلس علما شد، همه جلو پاي او بلند شدند و تنها کسي را که من ديدم بلند نشد امام خميني بود.»
آيت الله بهاء الديني
ايشان وقتي آيت الله بهاء الديني را در اواخر عمر مي ديد، براي اين که آقا، پاهايشان را از دست داده بودند، خيلي گريه مي کرد و مي گفت:
« اگر دعاي کسي مستجاب شود و آقا سرپا شوند، به بشريت خدمت کرده است.»
آيت الله بهاء الديني هم نسبت به ايشان علاقه داشتند و در جلسه اي وقتي آقا سيد عباس تشريف مي برند، مي گويند: آدم فوق العاده و برجسته اي است.
ثواب روضه
آقا سيد عباس مي گفت:
« روزي مي خواستم مرحوم نظام رشتي را سوار کنم و به روضه ببرم. ايشان قبول نکردند و فرمودند: برو؛ من مي خواهم پياده بيايم؛ زيرا در هر قدم آن، يک حج و عمره قبول شده مي گيريم.»
آشنايي با جناب شيخ رجبعلي خياط
ايشان مي فرمودم: « زماني در مشهد به امام رضا عليه السلام گفتم: يک نفر را در تهران به من معرفي کنيد. ناگهان ديدم با نور سبز رنگي به ديوار حرم نوشته شده است: « شيخ رجبعلي»
وقتي به تهران برگشتم، سراغ شيخ را گرفتم و به خدمتش رسيدم.»
همچنين مي فرمود:
« جناب شيخ آن چنان در کلاس انتظار به سر مي بردند که هر موقع خدمتشان مي رسيدم، مي پرسيد: آقا سيد عباس! از امام زمان عليه السلام چه خبر؟ آيا آمدن حضرت نزديک نيست؟»
مقام شيخ مرتضي زاهد
آقا سيد عباس مي فرمود:
« زماني که مي خواستند رضا خان خائن را حاکم ايران کنند، تهران را بمباران مي کردند و من در تهران بودم.
در عالم رويا ديدم فرشته اي به منطقه اي خاص از تهران اشاره مي کند و ندا مي دهد: خداوند اين منطقه را حفظ مي کند و نمي گذارد بمباران کنند.
من به فرشته و منادي گفتم: مگر اين منطقه چيست که بمباران نمي شود؟ گفت: در اين جا قرآن ناطق وجود دارد.
گفتم: قرآن که در همه جاي تهران هست و همه ي خانه ها قرآن دارند! جواب داد: نه؛ در اين محله، قرآن ناطق وجود دارد.
پرسيدم: قرآن ناطق کيست؟ گفت: شيخ مرتضي زاهد.»
صداقت در دوستي امام حسين - ع
ايشان مي فرمود:
« مرحوم ملا آقا جان زنجاني، پياده از نجف به کربلا مي رفت که در مسير به يک چوپان برخورد مي کند که انسان فوق العاده اي بوده است.
به ملا آقا جان مي گويد: ملا آقا جان تو هستي؟
مي گويد: بله.
چوپان مي گويد: شنيده ام که ادعاي عشق امام حسين عليه السلام مي کني. ايشان مي گويد: من ادعاي عاشق بودن ندارم و فقط براي زيارت حضرت مي روم.
چوپان مي گويد: يک نشانه ي عاشق اين است که حضرت جواب سلامش را مي دهد. بايد همين الآن به حضرت سلام بدهي تا ببينم جواب مي آيد يا نه و گرنه با همين چوب دستي به سرت مي زنم.
ملا آقا جان مي گفت: وقتي اين را شنيدم، ناراحت شدم و ترسيدم و به نظرم رسيد به او بگويم اول شما سلام بده ببينم جواب سلام مي آيد.
تا اين را گفتم، چوپان چوب دستي را انداخت و مؤدبانه رو به کربلا سلام داد: « السلام عليک يا اباعبدالله.» بعد از آن ديدم تمام فضاي بيابان پر از جواب شد که تاکنون صدايي زيباتر از آن نشنيده بودم و جواب اني بود: « السلام عليک ايها العبد الصالح».
آن گاه به من گفت: حالا نوبت توست.
من با ترس گفتم، حسين جان! قربانت شوم، من که هر موقع سلام مي دهم، جواب نمي شنوم، اما اين جا براي اين که کتک نخورم، جواب مرا بدهيد.
بعد از سلام دادن، جواب ضعيفي آمد و گفت: « السلام عليک و رحمه الله». چوپان چوبش را برداشت و گفت: برو، اين ها سفينه النجاه هستند و نمي خواهند محبي آزار ببيند و با اين جواب خواستند تو را از دست من نجات دهند.»
مقام مرحوم آيت الله محمد تقي بافقي
يکي از افرادي که آقا سيد عباس خيلي با ايشان در ارتباط بودند، مرحوم بافقي بود، که در شب هاي جمعه و مواقع ديگر ايشان را به جمکران مي برد.
ايشان درباره ي عظمت مرحوم بافقي مي فرمود:
« آقاي بافقي کسي بودند که جا پاي حضرت ولي عصر را در جاده ي جمکران يا جاهاي ديگر تشخيص مي دادند و صورتشان را روي جاي پاي حضرت مي گذاشتند و آن قدر مي گريستند تا محاسنشان گِلي شود.»
همچنين مي فرمود:
« در چند مورد که شهريه ي طلاب عقب افتاد و مرحوم سيد عبدالکريم حائري موسس حوزه ي علميه مطلب را به مرحوم بافقي اطلاع دادند، ايشان به من گفتند: آقا سيد عباس! بلند شو به جمکران برويم؛ و با هم به جمکران رفتيم. ايشان با توسلاتي که به آقا امام زمان عليه السلام پيدا مي کردند، مشکل شهريه و مشکلات ديگر را برطرف مي کردند.»
پس از اين که آيت الله بافقي توسط رضاشاه به ظلم مورد ضرب و شتم قرار مي گيرند و به زندان مي افتند، از غذاي زندان استفاده نمي کنند و دوستانشان پس از فهميدن اين قضيه، براي ايشان غذا مي برند.
آقا سيد عباس مي فرمود:
« هنگامي که لباس و غذا براي مرحوم بافقي برديم، ايشان گفتند: عباس جان آمدي! سه روز است که غذا نخورده ام.
وقتي غذا آوردند، گفتم: من غذاي رضاخان را نمي خورم. بعد از سه روز، ضعف بر من مستولي شد؛ به حدي که نمي توانستم از جايم بلند شوم. اين آيه را خواندم: « و ما من دابه في الارض الا علي اله رزقها...» بعد يک تکاني به خودم دادم و گفتم: خدايا! محمد تقي هنوز مي جنبد.
يک ساعت نگذشته بود که شما وارد شديد.»
مرحوم بافقي در اثر اين فشارها سکته مي کنند و بدنشان فلج مي شود. آقا سيد عباس مي فرمود:
« وقتي مرحوم بافقي مريض شده بودند، رفتم سراغ ايشان را بگيرم. هنگامي که نشستم، گفتند: عباس جان! همه ي مردم که عيادت من مي آيند، سراغ الاغ را مي گيرند و يک نفر هم سراغ بُراق ( روح) را نمي گيرد.
همه مي گويند: آقا! بدنتان چطور است و نمي گويند خودت چطوري؟»
منبع:www.salehin.com