عظمت اميرالمومنين علي ابن ابي طالب - ع
يکي از دوستان مرشد به رحمت خدا مي رود و همان شب به خواب جناب مرشد مي آيد. مرشد فرمود: در خواب مي دانستم که مرحوم شده از او پرسيدم، آن عالم را چگونه يافتي؟ شخص تازه درگذشته، جواب مي دهد: مرشد اينجا هر چه سکه است به نام علي بن ابي طالب(ع) است.
اطلاع از ضمير
شخصي در تهران به حال ورشکستگي مي افتد و در آن زمان سي و پنج هزار تومان پول لازم داشته که از هر که مي خواهد به او نمي دهند.
روزي شخصي از رفقايش به او مي گويد من شنيده ام که در بازار پيرمردي در يک مغازه چلوکبابي به نام «حاج مرشد» ، است. مرد خوبي است، به همه کمک مي کند. نزد او برو شايد حاجت روا شوي.
آن مرد تصميم مي گيرد، ظهر فردا که مغازه باز است به دکان حاج مرشد برود و حاجت خود را با او در ميان بگذارد.
شب خواب مي بيند در بازار خبر از مغازه چلوکبابي مي گيرد. از مردم سوال مي کند: دکان را به او نشان مي دهند و در عالم خواب وارد دکان حاج مرشد مي شود.
پيرمرد نوراني را مشاهده مي کند، روپوش پوشيده و در خدمت يک سيد نوراني ايستاده است. مرد مي گويد: جلو رفتم. سلام کردم و مشکل خود را با آن سيد مطرح نمودم.
آن سيد به حاج مرشد رو کرد و گفت: پولي که مي خواهد به اين مرد بده و حاج مرشد به حالت احترام و قبول دستور آن سيد، دو دست خود را روي سر مي گذارد و مي گويد: اطاعت مي شود.
آن مرد فرداي آن روز خوشحال و مصمم مي شود که ظهر به بازار برود. وقتي آدرس را مي پرسد مي بيند همان بازار و همان مغازه اي است که در خواب ديده. وقتي به جناب مرشد مي رسد، مي بيند همان شخصي است که در خواب رويت کرده، بود.
به او خيره مي شود. مرد مي گويد: جلو رفتم و سلام کردم. مرشد با تبسم جواب سلام داد و به آهستگي گفتم: جناب مرشد عرضي داشتم.
مرشد گفت: بفرماييد بابا. گفتم: جناب مرشد من در حال ورشکستگي هستم و آبرومندم. مبلغ سي و پنج هزار تومان قرض الحسنه مي خواهم. آن مرد گفت: همان حرکتي را که در خواب ديده بودم، مرشد انجام داد. دو دست خود را روي سر گذاشت و به حالت اجابت دست داخل جيب روپوش خود کرد و پاکتي را به من داد که مبلغ سي و پنج هزار تومان داخلش پول بود!
نظير اين اتفاقات در مغازه ايشان بسيار رخ مي داد. برخي از مشتريان در مغازه مي آمدند و هنوز صحبت نکرده، مرشد مي گفت: مطلبي را که مي خواستي بگويي، بگو!
و مخاطب حيران مي شد که مرشد از کجا باطن او را ديده و فکر او را دانسته است.
مي گفت: در دانش سراي حضرت حق، علي مرتضي(ع)، آموزگارم است و به دنيا آمدم تا روي علي (ع) را ببينم وگرنه با مردم دنيا کاري نداشتم.
امتحان مرشد
روزي چند برادر جوان با هم تصميم مي گيرند که به مغازه حاج مرشد بروند و او را امتحان کنند.
دسته جمعي به مغازه مرشد مي روند و ناهار مفصلي مي خورند و موقع خارج شدن نزديک دخل مي گويند: آيا اين جمله درست است که شما نسيه مي دهيد.
مسئول دخل مي گويد:« بله» و حاج مرشد را صدا مي زند. حاج مرشد مي آيد و آن چند مرد جوان مي گويند: حاج آقا غريبيم. ناهار خورديم، فعلاً پول نداريم. نسيه مي خواهيم و مقداري هم پول دستي مي خواهيم.
حاج مرشد قبول مي کند و مي آِيد جلو و خودش کشوي دخل را باز مي کند و پولهاي داخل کشوي دخل معلوم مي شود. حاج مرشد به جوانها رو مي کند و مي گويد: هر چه مي خواهيد خودتان برداريد!
مردان که تعجب کرده بودند، براي اينکه مطمئن شوند، دست مي کنند و به پول آن روز سيصد تومان از دخل برمي دارند و تشکر مي کنند و مي روند. يکي از آنها مي گفت: موقعي که از مغازه خارج مي شديم، پشت سر خود را نگاه مي کرديم. باور نمي کرديم اما حقيقت داشت.
آن جوانان فردا، نامه اي تشکرآميز به جناب مرشد مي نويسند و خود را معرفي مي کنند و مي گويند: ما از ثروتمندان شهر هستيم و ديروز شما را امتحان کرديم. الحق که از امتحان سرافراز بيرون آمديد و مرد خدا هستيد. سي صد توماني را هم که برداشته بودند، داخل پاکت مي گذارند و به مرشد مي دهند. نظير اين مطلب در مغازه مرشد زياد اتفاق مي افتاد.
مقام آدمي
هميچنين مي گفت:
«اگر من انسان نديده ام، مردم مسلمان نديده اند».
يکي از دوستان مرشد براي نگارنده تعريف کرد: شبي در حوالي خيابان دروازه دولاب با مرشد همراه بودم. مرشد سوار ماشين من بود و قصد داشتم او را به منزلش برسانم. در بين راه يک اتوبوس با ماشين من تصادف کرد وماشين خسارت ديد.
ماشينها توقف کردند، مردم جمع شدند. و گفتند: بايد خسارتتان را از راننده اتوبوس بگيريد. ما در حال صحبت بوديم که ديدم حاج مرشد آهسته از ماشين پياده شد و آرام بين جمعيت آمد و رو به راننده اتوبوس کرد و گفت:«آقا من از شما معذرت مي خواهم، ما بايد به شما خسارت بدهيم شما راننده و فردي زحمتکش هستي و ما وظيفه داريم به امثال شما کمک کنيم» و مرشد ازمن خواست که راننده را رها کنم. مردم و خود من از رفتار و گذشت مرشد تعجب کرديم. وقتي برگشتيم، آهسته به من گفت:«تعجب ندارد. چرا مردم تعجب مي کنند؟ مگر مسلمان نديده ايد؟»
ديوان سوخته
يك روز در مغازه جناب مرشد، آتش سوزي رخ مي دهد؛ به طوري كه اغلب اثاثيه داخل دكان در آتش مي سوزد.
يكي از شاگردان مي گفت:
براي اينكه اين خبر حاج مرشد را ناراحت نكند و با صحنه آتش سوزي صدمه اي نبيند، خود را اول بازار در مسير حاج مرشد رساندم كه به نحوي اين خبر را به اطلاع او برسانم تا با علم به آتش سوزي وارد دكان شود.
گفت: در بين راه خبر آتش سوزي مغازه را به جناب مرشد دادم و گفتم:
«مرشد تمام مغازه سوخت».
جناب مرشد بدون آنكه تغيير حالتي بدهد، گفت:«عيب ندارد بابا» سري تكان داد و با هم به طرف مغازه رفتيم.
بين راه ديدم جناب مرشد آهسته گريه مي كند! از او پرسيدم: آقا چرا ناراحت شديد؟اشكال ندارد. دكان را دوباره روبه راه مي كنيم. حاج مرشد جواب داد:« نه ناراحتي من از آتش سوزي نيست. آن آتش سوزي نيست. آن آتش سوزي خير بوده، دلم براي اشعاري كه سالها سروده و دركشو ميز دخل مغازه گذارده بودم، مي سوزد؛ چون جايي نوشته نشده و نسخه ديگري هم از آن وجود ندارد»!
رؤياي بزرگ مرشد
مرحوم مرشد فرمود: يك شب حضرت نبي اكرم(ص) و حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) را در خواب ديدم، كه وارد مغازه چلوكبابي من شدند. حضرت رسول (ص) با دست مبارك به تابلوي روي دخل كه نوشته شده بود:« نسيه و وجه دستي داده مي شود، حتي به جنابعالي به قدرقوه» اشاره فرمودند و آن را به حضرت علي(ع) نشان مي دادند و هر دو وجود بزرگوار مي خنديدند. تحسين مي كردند و تبسم آن دو وجود مقدس، نشانه رضايت آن دو بزرگوار از اين كار بود.
منبع: بهترين کاسب قرن