جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
فاطمه دختر حسين(ع)
-(5 Body) 
فاطمه دختر حسين(ع)
Visitor 371
Category: دنياي فن آوري
کاروان حسيني آخرين نخلهاي مدينه را پشت سر مي‏گذارد و به سوي سرنوشتي مقدس، دل کوير را مي‏شکافت؛ گويي در آن سوي دشتها، آوايي ملکوتي، آن را به سوي خود مي‏خواند. قطار شتر، با نظم خاصي، در پي هم آهسته و آرام، سم بر سينه سخت و تب کرده کوير مي‏کوبيدند و به سوي افق پيش مي‏رفتند. محملهايي زيبا، با پرده‏هايي رنگارنگ، بر پشت شترها، نهاده شده بود و هماهنگ با قدمهاي شتران، چون گهواره‏اي، از اين سو به آن سو مي‏رفت. امام حسين(ع) پيشاپيش کاروان، سوار بر اسبي سفيد، چون خورشيدي مي‏درخشيد و دلاوري نستوه که قامتش بر پشت اسب، لرزه بر تن دشمنان مي‏انداخت، در طول کاروان، مي‏تاخت، تا ناقه‏اي از کاروانجدا نيافتد و يا حراميان بر کاروان نتازند.
در يکي از کجاوه‏ها، بانويي با ابهت و وقار، در انديشه‏اي ژرف، فرو رفته بود و تنها سي بهار، از عمر شريفش، گذشته بود. وجودش در ميان کاروان، به ستاره‏اي مي‏مانست که کاروان کوچک حسين(ع) را زينت بخشيده بود. همه مردم مدينه از فضل و شرافتش، سخن مي‏گفتند و در علم و دانش‏اندوزي بر بسياري از دانشمندان عصر خود، پيشي گرفته بود. علم حديث را به خوبي مي‏دانست و در ورع و پرهيزگاري، شهره آفاق بود، تا آنجا که پدرش پيرامون او مي‏فرمود:
«آيا در اسلام کسي را [همانند فاطمه[ مي‏توان يافت که تمامي شب را به عبادت بگذراند.»
اما آنچه بيش از همه به او عظمت بخشيده بود، پيوند او با سالار کاروان، «حسين بن علي(ع)» بود. امام حسين(ع) پدرش بود. رشته‏هاي محبت، آنچنان ميان پدر و دختر، ريشه دوانيده بود که هيچ يک تحمل دوري ديگري را نداشت. در ميان دختران او محرم اسرار پدر بود و زهد و عبادتش قلب امام حسين(ع) را لبريز از شادي مي‏کرد. مادرش نيز زني پرهيزگار با نام ام‏اسحاق دختر طلحة‏بن‏عبداللّه‏ تميمي بود.
سينه فراخ کوير و آرامشي که بر آن سايه افکنده بود، طاير انديشه‏اش را به سوي گذشته‏ها مي‏کشاند.
هنگامي که حسن مثنّي [فرزند امام حسن‏مجتبي(ع)] به خواستگاريش آمد، اوج محبت پدر را نسبت به خود، دريافت. حسن مثني به خواستگاري يکي از عموزاده‏هاي خود ـ فاطمه يا سکينه ـ آمده بود، اما امام حسين(ع) فاطمه کبري را براي همسري با او برگزيد و فرمود:
«فاطمه شبيه‏ترين مردم به مادرم فاطمه دختر رسول خدا(ص) است و در ديانت همين بس که شبها را به عبادت مي‏گذراند و روزها را روزه مي‏گيرد و در زيبايي همانند حورالعين است.»
اين سخن پدر، قلبش را لبريز از شادماني کرده بود، تا آنجا که هر وقت به ياد مي‏آورد، سر از پا نمي‏شناخت.
حسن مثنّي را از کودکي مي‏شناخت. او عموزاده‏اش بود و در فضل و بزرگواري و تقوا زبانزد خاص و عام بود. پس از شهادت امام حسن(ع) او وصي پدر و والي صدقات جدش علي(ع) گرديد. از همان ابتدا، کانون گرم خانواده، رؤيايي شد و به خانه فرشتگان مي‏مانست. روح صميميت و تقوا، بر در و ديوار خانه، موج مي‏زد و تعاليم و معارف اسلامي، بر خانواده کوچکشان، پرتو افکنده بود و به راستي چگونه مي‏توانست اين چنين نباشد، در حالي که هر دو، فرزندان دو امام و از سلاله فاطمه(س) و علي(ع) بودند.
فاطمه کبرا از همان ابتدا که به خانه حسن مثنّي پاي گذارد، عشق و محبت را نيز با خود آورد و هر روز که مي‏گذشت، بنيانهاي خانواده استوارتر و عشق و علاقه، بيشتر مي‏شد.
ثمره اين ازدواج مقدس، سه پسر، با نامهاي «عبداللّه‏ محض»، «حسن مثلث» و «ابراهيم مغمر» بود. فاطمه بنت‏الحسين(ع) با تربيت علويّ، فرزندانش را پرورد و هر يک بعدها توانستند در مرزهاي ايمان و عقيده و علم و تقوا، همچون خورشيدي، بدرخشند و در اين راه، بسياري از «بني حسن» شربت شهادت نوشيدند و يا در زندانهاي مخوف عباسيين، مظلومانه جان سپردند.
روزها به سرعت مي‏گذشت و کاروان امام حسين(ع) هر لحظه به قربانگاه خود، نزديکتر مي‏شد. کمتر روزي بود که پيکي از سوي کوفه، به خدمت امام(ع) شرفياب نشود و نامه‏هاي دعوت کوفيان را به او نرساند.
فاطمه کبرا نيز با دقت و هوش سرشار خود، حوادث را يک به يک دنبال مي‏کرد و شايد بوي تعفن خيانت را همچون برخي ديگر، احساس کرده بود. اما کاروان بايد رسالت جاودانه خود را، به پايان مي‏رساند. روز دوم محرم سال 61 هجري، کاروان کوچک حسين(ع) به کربلا رسيد و در اوج قربت و تنهايي، در ميان درياي بي‏کران دشمن خيمه زد. ديگر به سادگي مي‏شد آينده را تخمين زد، يا بيعت با يزيد و يا مرگ؟! و حسين(ع) کدام يک را مي‏پذيرفت؟
خورشيد روز دهم محرم، مضطرب و نگران، خود را با بي‏ميلي، از پس کوههاي شرق بيرون مي‏کشيد و اشعه‏هاي طلايي خود را بر صحراي پر از زره و فولاد مي‏گستراند. ناگهان تيري سفيرکشان، فضا را شکافت و بر يکي از خيمه‏هاي امام حسين(ع) نشست. اين
تير در واقع پيک جنگ بود و پس از آن، آتش جنگ، زبانه کشيد و تنها در نيمروز، خاک گرم کربلا،خون بسياري از بهترين انسانهاي روي زمين را مز مزه کرد و پس از آن تنها حسين(ع) مانده بود و خيل زن و کودک. فاطمه کبرا، همچون عمه قهرمانش، در آن نيمروز، صحنه‏هايي را ديد، که تا آخر عمر، لحظه‏اي از برابر ديدگانش محو نگرديد.
اينک نوبت امام حسين(ع) بود. چشمان نگران زنان و کودکان به حسين(ع) دوخته شده بود. همه مي‏دانستند، اين آخرين نگاه است. حسين(ع) آماده ميدان شد؛ اما همين که قصد ميدان کرد، نگاهي ميان زنان و کودکان افکند و از ميان همه، فرزند دلبندش فاطمه کبرا را فرا خواند. فاطمه کبرا با چشماني نگران و پر از اشک پيش آمد. امام حسين(ع) «صحيفه‏اي» را که در ميان پارچه‏اي زيبا پيچيده شده بود، به دخترش فاطمه داد. فاطمه با احترام «صحيفه» را از پدر گرفت و اين از اوج عظمت و شايستگي فاطمه کبرا، در نزد پدر، حکايت مي‏کند. فاطمه کبرا نيز آن را به برادرش امام زين‏العابدين(ع) سپرد.
سالها بعد، که يکي از ياران امام صادق(ع) از محتواي آن کتاب پرسيد، امام(ع) در پاسخ فرمود:
«به خدا سوگند! در آن کتاب، آنچه فرزند آدم بدان نيازمند است، از زمان آفرينش آدم تا پايان جهان هستي، وجود دارد. به خدا سوگند! تمامي حدود در آن ذکر شده است ...»
بدين ترتيب در آن عصر غمبار، همگان دريافتند که مقام فاطمه کبرا تا چه اندازه رفيع است، که پدرش صحيفه‏اي چنين گرانبار را به او سپرد.
شهادت پدر، براي فاطمه کبرا، ضربه‏اي فراموش‏نشدني بود. غمي جانکاه بر وجودش، چنگ انداخته بود. فاطمه بنت‏الحسين(ع) پس از شهادت پدر، به همراه اسرا، راه کوفه را در پيش گرفت. دوشادوش عمه خود، مراقب کودکان بود و تن رنجور خود را سپر نيشهاي گزنده تازيانه‏ها مي‏کرد. کاروان اسرا، پس از چندي، به دروازه‏هاي شهر کوفه رسيد. رمقي براي اهل کاروان، نمانده بود. بر تمامي چهره‏ها گرد غم نشسته بود. شايد تنها همدردي ساده‏اي مي‏توانست، مرهمي بر زخمهاي دل زنان و کودکان باشد. اما همين که کاروان وارد شهر گرديد، شادي و پايکوبي بر کوفه سايه افکند. اينک شهر علي(ع) بر خاندان داغدار حسين(ع) مي‏خنديد. چشمان حيرت‏زده کاروانيان، از تعجب، باز مانده بود و باري سنگين‏تر از مصيبت، بر غمهايشان، افزون گشت. ام‏کلثوم که داغ حسين(ع)، بي‏قرارش کرده بود، ناگهان فرياد زد:
«اي مردم کوفه! آيا از خدا و پيامبر خجالت نمي‏کشيد که چنين بي‏شرمانه، به خاندان پيامبر(ص) مي‏نگريد!!»
و پس از آن، قهرمان کربلا، زينب کبرا، همچون شيري برخاست و با خطبه‏اي جاودانه، رنگ رسوايي را براي هميشه بر چهره مردم بي‏وفاي کوفه نشاند.
اينک نوبت فاطمه کبرا بود. او نيز حرفهاي ناگفته بسياري، در دل داشت. بغض گلويش را به شدت مي‏فشرد و درد ناگفتن، بي‏تابش کرده بود. از اين‏رو، پس از عمه خود با وقاري کم‏نظير برخاست و چنين خطبه خواند:
«ستايش خاص خداست به شمار شنها و سنگريزه‏ها و هم‏وزن عرش تا خاک. او را سپاس مي‏گويم و به او ايمان داشته و توکل مي‏کنم و گواهي مي‏دهم که معبودي جز او نيست و شريک ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست، آن پيامبري که فرزندانش را بي‏هيچ گناهي، در کنار نهر فرات سر بريدند.
بار خدايا به تو پناه مي‏برم که بر تو افتراء و دروغ بندم و سخني را بر خلاف آنچه نازل کرده‏اي، به تو نسبت دهم. از آن پيمانها و وصيتي که براي علي‏بن ابيطالب فرمودي، تا آنکه حقش را گرفتند و او را در خانه‏اي از خانه‏هاي خدا که در آن گروهي بودند که به زبان مسلمان بودند بي‏گناه کشتند. ننگ بر آن سرها که نه در زمان حيات او و نه در زمان مرگ او، ستمي را از او دفع نکردند، تا آنگاه که خداي تعالي، روح مقدسش را به سوي خويش برگرفت، در حالي که رفتارش پسنديده و خُلق و خويَش حميده بود. خوبيهايش شاخته شده و راه و روشش، مشهور بود. کسي که در راه تو از ملامت و سرزنش کسي نهراسيد. تو او را در کودکي به اسلام هدايت کردي و در بزرگي و مناقب او را ستودي و همواره در راه تو و پيامبرت خيرخواهي کرد تا آنگاه که او را به نزد خود بردي؛ در حالي که نسبت به دنيا زاهد و نسبت به آخرت راغب و مشتاق و مجاهد در راه تو بود. از او خشنود گشته و به راه راست، هدايتش فرمودي. اما شما اي مردم کوفه! اي فريبکاران دغل‏پيشه نيرنگ‏باز! ما خانداني هستيم که خداوند ما و شما را به يکديگر آزموده و ما را در آزمايش خود، سربلند گرداند و علم و دانش خود را در ما نهاده که ما گنجينه علم و جايگاه فهم و حکم اوييم و حجت او در روي زمين براي بندگان او هستيم. خدا ما را به بزرگواري و کرامت خود، عزيز فرمود و به وسيله پيامبرش محمد(ص)، ما را بر مردمان، برتري آشکاري داده است، اما شما ما را درغگو پنداشته و تکفير کرديد و کشتن ما را حلال دانسته و اموال ما را به غارت برديد. گويا ما فرزندان ترک يا افغان هستيم؛ چنانکه جد ما [علي(ع)] را در گذشته‏اي نزديک، کشتيد. خون ما به خاطر کينه‏هاي گذشته، از شمشيرهاي شما مي‏چکد و چشمتان با اين اعمال، روشن و دلهاتان به سبب دروغي که به خدا بسته و مکري که کرديد، خوشحال است؛ [اما بدانيد] که خدا بهترين مکرکنندگان است.
مبادا از اينکه خون ما را ريخته‏ايد و اموالي از ما به شما رسيده، خوشحال باشيد که همه اين مصيبتهاي سنگين و بزرگي که به ما رسيد تقديري بود که خداي تعالي، براي ما، مقدر فرموده بود ...
مرگ بر شما! چشم به راه لعنت و عذاب الهي باشيد؛ چنانکه گويا بر شما رسيده است و عذابهاي الهي پي در پي از آسمان بر شما، فرود مي‏آيد و به سبب کردارتان شما را در بر مي‏گيرد. شما گرفتار ننگ و جدال با يکديگر مي‏شويد. سپس به سبب ستمي که به ما روا داشتيد در عذاب دردناک روز قيامت، تا ابد خواهيد ماند. آگاه باشيد که عذاب خدا بر ستمکاران است!
واي بر شما! آيا مي‏دانيد چه دستي به سوي ما نيزه انداخت؟ و چه کسي به جنگ با ما شتافت؟ و کدام پا، براي جنگ با ما عجله کرد؟ دلهايتان را قساوت و سختي فرا گرفته است و مُهر بر آنها زده شده و گوش و چشمتان بسته شده است و شيطان شما را فريفت و بر چشمهايتان، پرده انداخت که راه نبرديد.
مرگ بر شما اي مردم کوفه! آخر چه خوني از رسول خدا، نزد شما بود و چه جرم و انتقامي
از او داشتيد [که به چنين خيانتي دست زديد[ جز بدان دشمني که با برادرش علي بن ابي‏طالب(ع) ـ جد من و فرزندانش که عترت پيامبر(ص) بودند ـ داشتيد ... آن گاه به اين خيانت افتخار کرديد تا آنجا که گوينده شما مي‏گويد: ما بوديم که علي و پسرانش را با شمشيرهاي هندي و نيزه‏ها کشتيم و زنانش را همچون اسيران تُرک، به اسارت برديم و چه نبردي با آنها کرديم!
خاک و خاشاک و سنگ بر دهانت اي گوينده! آيا به کشتن مردماني مباهات مي‏کني که خداي تعالي پاک و پاکيزه‏شان کرده و پليدي را از ايشان برده! ننگ و نفرين بر تو و دودمانت! و راستي سرنوشت هر کس در گرو اعمال اوست. شما بر آنچه خدا به ما ارزاني کرد و بر شما برتري بخشيد، حسد ورزيديد. اي واي بر شما! اين فضيلتي بود از خدا که به هر که بخواهد مي‏دهد و خدا فضلي عظيم دارد و کسي را که خدا برايش نور و روشنايي قرار ندهد، نوري ندارد.»
با سخنان آتشين فاطمه، کوفه يکپارچه اشک و ماتم شد و صداي ضجه و گريه کوفيان، در و ديوار را مي‏لرزاند. ديگر کسي توان شنيدن سخنان حق فاطمه بنت‏الحسين(ع) را نداشت. از اين‏رو فرياد زدند:
ـ اي دختر پاکان! بس است. دلهاي ما را آتش زدي و سينه‏هاي ما را سوزاندي و وجود ما را خاکستر کردي!
کاروان اسرا، پس از توقفي چند روزه، در کوفه، به دستور يزيد، به سوي شام، حرکت کرد. در کوفه نه تنها ذره‏اي از غم و اندوه کاروانيان، کاسته نشده بود، که بي‏فکري و غفلت کوفيان، رنج خاندان اهل بيت را دو چندان مي‏کرد.
شام سرزميني بود حاصلخيز و از ديرباز در سيطره آل ابي‏سفيان. قصرهاي مجللي که به دستور معاويه، سر به فلک کشيده بود، خاطره پادشاهاني همچون قيصر و کسرا را در ذهنها، زنده مي‏کرد. اينک يزيد بر اريکه قدرت، تکيه زده بود. هر غريبه‏اي که به شهر شام وارد مي‏شد، دهانش از تعجب باز مي‏ماند و ناخودآگاه پرسشي بر صفحه ذهنش نقش مي‏بست که خانه گلي پيامبر(ص) کجا و قصر «احمر» و «اخضر» معاويه و يزيد کجا؟!! مردم شام نيز بيشتر، اسلامي همانند پادشاهان خود، داشتند. هنگامي که اسرا به دروازه‏هاي شام رسيدند، شاميان به پايکوبي و جشن پرداختند، گويي اسيران روم و بَربَر را مي‏آورند. در شام امام سجاد(ع)طي خطبه‏هايي پرده از ماهيت پليد يزيديان برداشت و سخنان قهرمانانه زينب کبرا(س) مکمّل آن بود. سپس با حالتي رقت‏بار، خاندان پيامبر(ص) را وارد مجلس يزيد کردند. فرشهاي گرانبها، زمين تالار را زيبا کرده بود و سنگهاي مرمرين و تختهاي منقش به تالار جلوه خاصي بخشيده بود. مشاوران و بزرگان شام نيز گرداگرد تالار نشسته بودند و يزيد نيز در صدر تالار، به تخت زرين خود تکيه زده بود. به دستور او، خاندان پيامبر(ص) را با همان لباسهاي مندرس و در برابر چشمان نامحرمان در گوشه‏اي از تالار، جاي دادند. فاطمه کبرا نيز در کنار عمه خود، به کودکان دلگرمي مي‏بخشيد.
ناگهان مردي از اهل شام، برخاست و نگاهي به فاطمه بنت‏الحسين(ع) افکند. نگاه مرد شامي دل فاطمه کبرا را لرزاند. مرد شامي در برابر يزيد، تعظيمي کرد و در حالي که به دختر امام حسين(ع) اشاره مي‏کرد، گفت:
ـ اي اميرالمؤمنين! اين کنيز را به من ببخش!
فاطمه بنت‏الحسين(ع)، که در ميان آن همه دشمن، خود را غريب و تنها حس مي‏کرد، نگاهي به عمه خود، زينب کبرا افکند و گفت:
يتيم شدم. آيا به کنيزي نيز برده مي‏شوم؟
زينب کبرا(س) با قدرت تمام، پاسخ داد:
ـ هرگز چنين فاسقي نمي‏تواند تو را به کنيزي بگيرد!
مرد شامي که از پاسخ زينب(س) تعجب کرده بود، با ناباوري گفت:
ـ مگر اين کنيز کيست؟!
يزيد پاسخ داد:
ـ اين فاطمه دختر حسين بن علي و آن ديگري زينب دختر علي بن ابي‏طالب است.
رنگ از رخسار مرد شامي پريد و چشمانش از شدت تعجب باز ماند و با ناراحتي گفت:
ـ حسين پسر فاطمه و علي پسر ابي‏طالب؟!!
يزيد پاسخ داد:
ـ آري!
مرد شامي برآشفت. رگهاي گردنش متورم شد و با خشم فرياد زد:
ـ يزيد! خدا تو را لعنت کند! آيا خاندان پيامبرت را کشته‏اي و فرزندانشان را به اسيري گرفته‏اي؟!! به خدا سوگند! مي‏پنداشتم اينان اسراي روم هستند.
يزيد که هرگز انتظار چنين پاسخي را نداشت، با خشم فرياد زد:
ـ به خدا سوگند! تو را نيز به آنان ملحق مي‏کنم!
و سپس دستور داد، سر از بدنش جدا کردند.
پس از چندي، کاروان، بار ديگر به سوي مدينه حرکت کرد؛ اما ديگر فاطمه، فاطمه‏اي نبود که چندي پيش از مدينه خارج شده بود. در اين مدت کوتاه، بسيار شکسته‏تر شده بود. ديگر نه پدري داشت و نه عمويي که علم کاروان را به دست گيرد و نه برادري همچون علي‏اکبر، که نگاه به چهره‏اش، ياد پيامبر(ص) را در ذهنش زنده نمايد. لبخند زيباي پدر، چهره مهربان عمو و قامت دلرباي اکبر، لحظه‏اي از برابر ديدگانش محو نمي‏شد.
نخلهاي اطراف مدينه، از دور ديده مي‏شد و فاطمه خسته و دلشکسته، به غروب دلگير آفتاب مي‏نگريست.
* * *
در يکي از شبها، حسن مثنّي ـ همسر گرامي فاطمه کبرا، در عالم رؤيا ديد: که بر پيشانيش نوشته‏اند: «قُلْ هُواللّه‏ اَحَدٌ» فاطمه کبرا که پس از داغ پدر و عزيزان خود، دل به شوهرش خوش داشت، اين خواب را به فال نيک گرفت؛ اما سعيد بن مسيب که دانشمندي وارسته بود، گفت: اگر حسن مثنّي چنين خوابي ديده باشد، اندکي بيشتر از عمرش باقي نمانده است.
چندي نگذشت که پيش‏گويي سعيد به حقيقت پيوست و وليد بن عبدالملک، با توطئه‏اي شوم، سمي مهلک به حسن خورانيد و در حالي که تنها 35 بهار از عمر حسن نگذشته بود، او را به شهادت رساند.
شهادت شخصيتي بزرگوار و دانشمند، همچون حسن مثنّي، تأثيري ژرف بر فاطمه کبرا نهاد و غمش را دو چندان کرد. مرگ حسن، آن چنان تأثيري بر دختر امام حسين(ع) نهاد که چادري بر روي قبر شوهرش، بر پا کرد و به مدت يک سال شبها را در کنار قبر حسن مي‏نشست و اشک مي‏ريخت. پس از يک سال، دستور داد که هنگام شب، خيمه را برچينند. هنگامي که شب فرا رسيد و خيمه را برچيدند، صداي فردي را شنيد که مي‏گفت:
ـ آيا به آنچه مي‏خواستند، دست يافتند؟
و ديگري پاسخ مي‏داد:
ـ خير! در پايان مأيوس شدند و بازگشتند.
پس از آن فاطمه کبرا، مدتي را در تنهايي سپري کرد و سپس به همسري عبداللّه‏ بن عمرو بن عثمان بن عفان در آمد. عبداللّه‏ فردي سخاوتمند، کريم، شجاع و بخشنده بود و از راويان حديث شمرده مي‏شد. ثمره اين ازدواج سه فرزند با نامهاي «محمد»، «قاسم»، و «رقيه» بود.
فاطمه کبرا در طول زندگاني نسبتا بلند خود، روايات بسياري از پدر و اجداد خود، نقل کرده است. سند بخشي از خطبه‏هاي فاطمه زهرا(س) به او مي‏رسد. ابن‏حجر عسقلاني پيرامون او مي‏گويد:
«فاطمه دختر حسين بن علي از پدر، برادرش زين‏العابدين(ع)، عمه‏اش زينب، جده‏اش فاطمه زهرا(س) و بلال و ابن عباس و اسماء بنت عميس احاديثي نقل مي‏کند.»
فرزندانش همچون «عبداللّه‏»، «ابراهيم» و ... از او روايت، نقل مي‏کنند.
فاطمه کبرا قريب به هشتاد سال زندگي کرد و در طول زندگاني پربار، نه تنها در مرزهاي تقوا و پرهيزگاري ـ چنانکه بسياري گفته‏اند ـ درخشيد، که در دفاع از حريم ولايت و امامت نيز نقش به سزايي داشت.
اما از آنجا که هيچ انساني در اين جهان، جاودانه نيست، خورشيد زندگاني اين بانوي نمونه، در سال 110 غروب کرد. محل وفات او مصر بود و در محلي به نام «درب احمر» به خاک سپرده شد. تربت او در مسجدي باعظمت است و مقبره‏اش زيارتگاه عاشقان است.
تاريخ، علت هجرت فاطمه کبرا از مدينه به مصر را، به ياد ندارد.

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image