در سال 1333 قمرى ـ حدود 1293 شمسى ـ اولين فرزند آيتاللّه محمد ثقفى در تهران ديده به جهان گشود. نامش را «خديجه» و لقبش را «قدس ايران» گذاشتند غافل از آنكه خديجه زمان و ياور صديق رهبر قيام خواهد شد.
پدرِ قدس ايران، آيتاللّه ميرزا محمد ثقفى مازندرانىالاصل، ساكن تهران، صاحب كتاب «روان جاويد در تفسير قرآن مجيد» است. پدر ميرزا محمد، علامه شهير حاج ميرزا ابوالفضل، صاحب كتاب «شفاءالصدر» (شرح زيارت عاشورا) و مدرّس مدرسه «سپهسالار» و امام جماعت آن مدرسه (مدرسه عالى شهيد مطهرى فعلى) بود و پدربزرگ آيتاللّه ثقفى، عالم محقق حاج ميرزا ابوالقاسم، معروف به ابوالقاسم كلانتر، صاحب تقريرات درس شيخ انصارى است.
علت شهرت كلانتر براى اين است كه ناصرالدينشاه در يكى از سفرهايش به كربلا، ميرزا محمود را كلانتر تهران قرار داده بود و همين، شهرت آنان شد.
مادر قدس ايران، خازنالملوك، دختر حاجميرزا غلامحسين خزانهدار (مستوفى خزانه) بود كه به او خازنالممالك نيز مىگفتند. مادر خازنالملوك، خانم مخصوص نام داشت كه دختر ميرزا هدايت، وزير دربار ناصرالدينشاه بود. در آن زمان به اين منصب «ناظم خلوتى» مىگفتند. موقعى كه شناسنامه مىدادند، اين خانواده شهرت ناظم خلوتى را براى خود انتخاب كردند. حاصل ازدواج ميرزا غلامحسين خزانهدار و خانم مخصوص نظام خلوتى، سه فرزند بود كه يك پسر و يك دختر در جوانى چشم از جهان فرو بستند. فقط يك دختر به نام خازنالملوك، از ميرزا غلامحسين به يادگار ماند كه به همسرى آيتاللّه ميرزا محمد ثقفى در آمد.
خديجهخانم «اولين فرزند ميرزا محمد و خازنالملوك» است. او شش ماهه بود كه مادربزرگش «خانم مخصوص ناظم خلوتى» او را از پدر و مادرش تقاضا كرد و گرفت تا خودش بزرگ كند كه انيس تنهايىاش باشد.
در آن زمان رسم بود كه اعيان، بچه را به دايه مىدادند و مخارج را به منزل دايه مىفرستادند. خديجهخانم نيز زير نظر مادربزرگش به دايه داده شد. وقتى كمى بزرگتر شد به منزل مادربزرگش بازگردانده شد تا در آنجا بزرگ شود.
خانم مخصوص نظام خلوتى كه نوادگانش به او «خانم مامانى» مىگفتند، از لحاظ اقتصادى دارا بود. علاوه بر ارثيه پدرى، در زمان حيات شوهرش ماهى سى تومان پول توجيبى از شوهرش داشت و پس از فوت شوهرش، ارث شوهر و ارث پدر، او را از ثروتمندان قرار داده بود. خديجهخانم ثقفى در اين خانواده دارا، در رفاه كامل بزرگ شد.
در همان زمان (1340 قمرى، 1301 شمسى) حوزه علميه قم توسط آيتاللّه مؤسس، عبدالكريم حائرى يزدى بناگزارى شد و در سال 1342 قمرى، 1303 شمسى آيتاللّه ثقفى (پدر خديجهخانم) همراه با همسرش خازنالملوك و دو پسرش حسنآقا و علىآقا و دو دخترش كه يكى از دختران بعدا فوت كرد، به قم آمد تا در درس حوزه علميه قم مخصوصا درس آيتاللّه حائرى شركت كند. اين سفر تحصيلى پنج سال به طول انجاميد.
خديجهخانم، در آن زمان نه ساله بود و با مادربزرگش در تهران زندگى مىكرد و در اين مدت سه مرتبه به قم آمد.
وسيله آمد و شد آن زمان كالسكه و دليجان بود كه فاصله بين تهران، قم را در سه روز طى مىكرد، از اينرو مسافران دو شب در كاروانسراهاى بين راه مىخوابيدند.
خديجهخانم ده ساله بود كه مادربزرگش براى اولين بار به قم آمد و بار دوم سيزده ساله بود و بار سوم چهارده سال داشت. مادربزرگ قصد داشت پانزده روز در قم بماند و به تهران برگردد تا آماده پذيرايى از ميهمانان نوروزى شود؛ چون نزديك عيد نوروز بود. زمانى كه مادربزرگ قصد بازگشت داشت، آيتاللّه ثقفى گفت: من «قدسىجان» را سير نديدهام، او بماند، ما تابستان كه به تهران مىآييم او را با خود مىآوريم. مادربزرگ پذيرفت و قدس ايران در قم ماند.
تحصيلات
در آن دوران، كم بودند كسانى كه بتوانند ماهى پنج ريال براى تحصيل بچه بدهند، از اينرو فرزندان دكترها، تاجرها و مجتهدان مىتوانستند به مدارس جديد بروند. خديجهخانم در مدارس جديد تا كلاس ششم ابتدايى درس خوانده بود.
در آن دوران دبيرستان براى دختران كم بود و دبير، مدير، ناظم و مستخدمان دبيرستان دخترانه همه از مردان بودند. خديجهخانم در دبيرستان دخترانه «بدريه» كلاس هفتم را خواند. او ميان بيست نفر از همكلاسىهاى خود علاقه بسيارى به تحصيل داشت. مادربزرگش براى زبان فرانسه او علاوه بر دبيرستان، معلم سر خانه گرفته بود كه ماهى دو تومان به او مىداد. زمانى كه آيتاللّه ثقفى از قم به تهران بازگشت، خديجهخانم نزد ايشان دروس حوزوى را شروع كرد. مقدارى از مقدمات را نزد پدرش خواند و پس از ازدواج با امام خمينى، نزد ايشان به تحصيلات ادامه داد. يك سال هيئت (ستارهشناسى) خواند و بعد جامعالمقدمات را به اتمام رساند. دو بچه داشت كه سيوطى را شروع كرد و چهار بچه داشت كه شرح لمعه را شروع نمود. در مجموع هشت سال نزد امام خمينى درس خواند.
زمانى كه آيتاللّه ثقفى از قم به تهران بازگشت، خديجهخانم نزد ايشان دروس حوزوى را شروع كرد. مقدارى از مقدمات را نزد پدرش خواند و پس از ازدواج با امام خمينى، نزد ايشان به تحصيلات
ادامه داد.
نداشتن همكلاس و هممباحثه كه موجب تشويق و دلگرمى و رقابت و شادابى است و نيز بچهدارى، موجب رها شدن تحصيل گرديد. تا اينكه در سال 1344 شمسى امام خمينى از تركيه به عراق تبعيد شد. خديجهخانم پس از مدتها تلاش و پيگيرى به نجف اشرف رفت تا سنگ صبور رهبر انقلاب باشد. در آنجا به يادگيرى زبان عربى مشغول شد. از كتاب كلاس سوم خواند تا به كلاس نهم رسيد. كتاب كلاس نهم را از نوه خود، حسينآقا (فرزند آقامصطفى) گرفت. چون همنشين عربزبان نداشت، احمدآقا از ايران برايش فرهنگ لغات عربى به فارسى را فرستاد، او نيز براى روان شدن در عربى به مطالعه رمانهاى شيرين و حكايتهاى خوب روى آورد و مجله و روزنامه مطالعه مىكرد تا جايى كه كتابهاى علمى و تاريخى را به راحتى مىخواند. خانم قدس ايران، به زبان عربى تسلط يافت همچنان كه در جوانى به زبان فرانسه مسلط شده بود. خانم ثقفى با تسلط بر دو زبان خارجى و مطالعات خوب، به تصديق اساتيد دانشگاهى كه با ايشان معاشرت دارند، داراى سطح علمى بالايى هستند.
ازدواج
پنج سالى كه آيتاللّه ثقفى در قم بود، دوستان جديدى پيدا كرده بود. از جمله آنها آيتاللّه سيداحمد لواسانى، سيدمحمد صادق لواسانى و آقا روحاللّه خمينى (امام خمينى) بودند. آقا روحاللّه در آن زمان، جوانى 27 ساله و مجرد بود. روزى آيتاللّه سيدمحمدصادق لواسانى به ايشان گفت: چرا ازدواج نمىكنيد؟ آقا روحاللّه گفت: مورد مناسبى نيافتهام و نمىخواهم از خمين زن بگيرم. آيتاللّه لواسانى گفت: آقاى ثقفى دو دختر دارد كه همسر برادرم (آيتاللّه سيداحمد لواسانى) از آنها تعريف مىكند. امام خمينى مىگفت: با شنيدن اين سخن، انگار قلبم كوبيده شد.
آقا روحاللّه با آيتاللّه ثقفى كه عالمى پارسا و شيكپوش و زيبا بود دوستى داشت از اينرو نيازى به تحقيق نديد. آيتاللّه لواسانى را براى خواستگارى به تهران فرستادند. آيتاللّه ثقفى، آقا روحاللّه را عالمى باايمان، خوشسيرت، خوشسيما و جوانى متين مىدانست، بنابراين ايشان را پذيرفت، ولى خديجهخانم، مادرش خازنالملوك، مادربزرگش خانم مخصوص و ديگر خويشان، قبول نمىكردند كه قدس ايران به غربت برود. براى همين جواب خواستگارى نزديك به ده ماه طول كشيد.
آيتاللّه لواسانى مرتب از طرف داماد براى گرفتن جواب به منزل آيتاللّه ثقفى مىرفت و هر بار جواب مىشنيد: «هنوز خانمها آماده نشدهاند.» آخرين بارى كه آيتاللّه لواسانى براى گرفتن جواب خواستگارى رفته بود، آيتاللّه ثقفى خواست جواب منفى بدهد كه آيتاللّه لواسانى گفت: «دختر در تهران و در رفاه كامل بزرگ شده، نمىتواند با زندگى طلبگى بسازد.» شنيدن اين حرف براى آيتاللّه ثقفى ناخوشايند بود، چون حرفى بود كه مخالفان روحانيت مىزدند. در همان شب (ماه شعبان، نزديك تولد حضرت امام زمان) خديجهخانم براى چندمين بار خواب متبركى ديد كه خود در آن باره مىگويد:
در خانهاى با يك پيرزن ريزنقش با چادرشب داراى نقطههاى ريز كه به آن چادر لكى مىگفتند در قسمت زنانه تنها بوديم. از شيشه به حياط مردانه نگاهى كردم. چند نفر نشسته بودند. از پيرزن كه او را نمىشناختم پرسيدم اينها كى هستند؟ پيرزن گفت: آنكه روبهرو است و عمامه مشكى دارد، پيامبر(ص) است. آنكه مولوى سبز با كلاه قرمز كه شالى به آن بسته شده (خادمان حرم حضرت على(ع) اين گونه بودند) اميرالمؤمنين(ع) است و جوانى كه عمامه مشكى دارد، امام حسن(ع) است. من با خوشحالى گفتم: اى واى پيامبر، اميرالمؤمنين و امام حسن! پيرزن گفت: تو كه از اينها بدت مىآيد. گفتم: نه، من اينها را دوست دارم. اينها پيامبر من، امام اوّل و امام دوم من هستند. پيرزن گفت: تو كه از اينها بدت مىآيد؛ و من از خواب بيدار شدم.
صبح، هنگام صرف صبحانه خوابم را به مادربزرگم گفتم و مادربزرگم گفت: مادر، معلوم مىشود كه اين داماد، سيد حقيقى
آيتاللّه ثقفى،
آقا روحاللّه را عالمى باايمان، خوشسيرت، خوشسيما و جوانى متين مىدانست، بنابراين ايشان را پذيرفت، ولى خواستگارى نزديك به
ده ماه طول كشيد.
است. پيامبر و ائمه از تو رنجيدهاند. چارهاى نيست. اين ازدواج سرنوشت تو است.
سفره صبحانه را جمع كرديم. پدرم به منزل مادربزرگم آمد. (همه اينها، خوابم، گفتن خواب به مادربزرگم، ورود پدرم، همه اتفاقى بود). هوا سرد بود. زير كرسى نشسته بوديم. من براى پدرم چاى آورده بودم و مادربزرگم براى تشريفات گز آورده بود. پدرم گفت: آقا لواسانى ديشب آمد و حرفى زد كه توان گفتن آن را ندارم. من به ايشان (آقا روحاللّه) عقيده دارم. مرد خوب و باسواد و متدينى است. ديانتش موجب مىشود كه به قدسىجان بد نگذرد. اگر ازدواج نكنيد، من ديگر كارى به ازدواج شما ندارم.
من سكوت كردم. مادربزرگم گز را تعارف كرد. پدرم گفت: پس اين گز را به عنوان رضايت قدسىجان مىخورم.
چند روز بعد آيتاللّه لواسانى براى جواب خواستگارى به منزل آيتاللّه ثقفى رفت. آيتاللّه ثقفى گفت: زنها مىگويند ما داماد «آقاروحاللّه» را نمىشناسيم. ايشان اهل خمين هستند. دختر در تهران و در رفاه بزرگ شده است. وضع مالى مادربزرگش خيلى خوب است. با وضع طلبگى زندگى خيلى مشكل است. آيا داماد چيزى دارد يا مىخواهد تنها با شهريه آيتاللّه حائرى زندگى كند؟ آيا داماد زن و بچه دارد يا نه؟ شايد صيغه داشته تا درسش تمام شود و شايد از آن صيغه بچهاى داشته باشد.
آيتاللّه لواسانى گفت: خانمها درست مىگويند. اگر مرا قبول داريد براى تحقيق به خمين بروم. آيتاللّه ثقفى پذيرفت و آيتاللّه لواسانى كه با آيتاللّه پسنديده (برادر بزرگ آقاروحاللّه) دوست بود، در خمين به منزل آيتاللّه پسنديده رفت و از آقا نورالدين، برادر بزرگتر آقاروحاللّه سؤال كرد. آقا نورالدين گفت: آقاروحاللّه ازدواج نكرده است. در باره صيغه ما چيزى نشنيدهايم و از لحاظ مالى، ارثيهاى دارند كه در دست آيتاللّه پسنديده است كه درآمد حاصل از آن ماهى سى تومان است.
آيتاللّه لواسانى خبر را به آيتاللّه ثقفى رساند و گفت: منزلشان در خمين آبرومند است و خانوادهاش آقامنش و خوب هستند. آيتاللّه ثقفى گفت: پس اگر ماهى پنج تومان اجاره منزل بدهند با بيست و پنج تومان ديگر مىشود زندگى كرد (امام اصلاً شهريه نمىگرفت).
يك يا دو هفته پس از جواب مثبت، يعنى اوايل ماه مبارك رمضان 1348 قمرى، 1308 شمسى، داماد (آقاروحاللّه) همراه با آقايان، آيتاللّه سيداحمد لواسانى، آيتاللّه سيدمحمدصادق لواسانى، آيتاللّه سيدمرتضى پسنديده، آقانورالدين هندى (دو برادر امام) و آقامسيب كه خدمتكارشان بود براى خواستگارى رسمى و باقى مراحل عقد و عروسى به منزل آيتاللّه ثقفى رفتند. اينها به جز آقانورالدين و آقامسيب، همه با هم دوست بودند.
خانواده عروس، خدمتكار منزل آقاذبيحاللّه را به منزل خانمبزرگ فرستادند تا خديجهخانم را براى كمك به مادرشان در پذيرايى از ميهمانان بياورد ولى به او گفتند كه نگويد ميهمانان چه كسانى هستند. هنگامى كه خديجهخانم وارد منزل پدرش شد، خواهرش «شمس آفاق» او را پشت شيشه برد و داماد را كه در ميان جمع، زير كرسى نشسته بود، نشانش داد. آيتاللّه ثقفى از همسرش پرسيد قدس ايران آمد؟ چه مىگويد؟ گفت: هيچ. ساكت نشسته است. آيتاللّه ثقفى با شنيدن اين خبر، سجده شكر به جا آورد كه دخترش، آقاروحاللّه را پسنديده است. خانواده عروس در تدارك جهيزيه بودند و خانواده داماد در تلاش اجاره منزل. در همين روزها آيتاللّه كاشانى كه در همان خيابان زندگى مىكرد و با آيتاللّه ثقفى دوست بود، به منزل آيتاللّه ثقفى رفت.
در جمع عالمان بحثهاى علمى و سياسى صورت گرفت. پس از چند موضوع بحث و نظرهاى خوب آقاروحاللّه، آيتاللّه كاشانى به آيتاللّه ثقفى گفت: اين (آقاروحاللّه) عجيبه را از كجا پيدا كردى؟!
روز هشتم ماه مبارك رمضان آيتاللّه ثقفى به خديجهخانم گفت: آقاروحاللّه (داماد) برادرش آيتاللّه پسنديده را وكيل عقد قرار داده است. شما مرا وكيل عقد قرار بدهيد كه من آقالواسانى را از طرف شما وكيل عقد قرار بدهم. خديجهخانم با كمى صبر گفت: قبول دارم. اين دو وكيل عقد، به حرم حضرت عبدالعظيم حسنى(س) رفتند و در آن مكان متبرك با مهريه هزار تومان، صيغه عقد را جارى كردند.
شب پانزده يا شانزدهم ماه مبارك رمضان 1308 شمسى خويشان دو طرف براى شركت در عروسى دعوت شدند و عروسخانم را به حجله بردند. او با كمال تعجب ديد همان خانهاى است كه در خواب ديده! دقيقا همان خانه، با همان در و پنجره و حتى همان پرده.
امام خمينى در همان اوايل زندگى مشترك به همسرش گفت: من به كارهاى شخصى شما كارى ندارم. به هر صورت كه ميل داريد لباس بخريد و بپوشيد. اما از شما مىخواهم واجبات را انجام بدهيد و محرّمات را ترك كنيد.
امام اسلامشناسى بود كه مىدانست خداوند مرد را قوّام (سرپرست) زن قرار داده است و مرد تا چه اندازه حق دخالت در زندگى زن را دارد. بر همين اساس تا آخر عمر، امام مشغول تحصيل، تدريس و مسائل سياسى خود اما همسرشان مشغول شوهردارى، رفت و آمدهاى فاميلى و رفاقتى با دوستان بود.
خانم ثقفى در باره زندگىاش مىگويد:
خانم ثقفى:
چنين نبود كه آقا (امام خمينى) زندگىام را در رفاه اداره كند. طلبهاى بود كه نمىخواست دستش پيش كسى دراز شود. با همان بودجه كمى كه داشت، زندگى مىكرديم. اما آقا هميشه احترام مرا نگه مىداشت. هميشه سرِ سفره صبر مىكرد تا من بيايم و با هم غذا بخوريم.
«چنين نبود كه آقا (امام خمينى) زندگىام را در رفاه اداره كند. طلبهاى بود كه نمىخواست دستش پيش كسى دراز شود. همچنان كه پدرم نمىخواست دستش پيش كسى دراز شود. با همان بودجه كمى كه داشت، زندگى مىكرديم. براى لباس بچهها، چيت مىخريدم و مىدوختم. كت بچهها را از پايينتنه قباى كهنه آقا مىدوختم، اما آقا هميشه احترام مرا نگه مىداشت. هميشه سرِ سفره صبر مىكرد تا من بيايم و با هم غذا بخوريم. به بچهها مىگفت صبر كنيد تا خانم بيايند، غذا بخوريم و در كارهاى خانه، هر كارى را از دستم مىگرفت و خودش انجام مىداد. لذا من صبر مىكردم زمانى كه آقا در منزل نبود، خانه را جارو مىكردم يا لباس بچه را مىشستم و يا ظرف غذا را مىشستم. علاقه امام به همسرشان نمونه و مثالزدنى است».
گواه اين سخن، يكى از نامههاى امام به همسرشان است كه با «الهى تصدقت شوم» آغاز مىشود و پر از واژههاى دلانگيز و سرشار از محبت و صداقت است. در اين باره نوه امام مىگويد:
«امام علاقه و محبت وافرى به خانم (همسرشان) داشت. هر گاه خانم به سفرى مىرفت، امام دلتنگى مىكرد و ما هر چه سعى مىكرديم نمىتوانستيم غنچه لبخند بر لبانش بنشانيم.»
حاصل اين ازدواج مبارك، سه پسر و پنج دختر بود. پسران به نامهاى آقايان مصطفى، على و احمد كه على در كودكى فوت كرد و دختران به نامهاى خانمها صديقه، فريده، فهيمه (زهرا)، سعيده و لطيفه كه سعيده و لطيفه در كودكى بدرود حيات گفتند.
دوران انقلاب و مبارزات
در بهار 1342 شمسى، خانم ثقفى با فرزندش آقامصطفى براى زيارت به عتبات عاليات مشرّف شد. در عراق اخبار قيام مردم ايران را شنيدند. به ايران بازگشتند. هنگامى كه به منزلشان رفتند، منزل پر از مردم بود كه در رفت و آمد بودند. به منزل فرزندش آقامصطفى رفتند. جمعيت آنجا كمتر از منزل خودشان نبود. زندگى در ميان اين موج و قيام ادامه داشت تا اينكه عصر روز عاشورا، امام خمينى سخنرانى كرد و ساواك در شب دوازده محرم 1383، مطابق با پانزده خرداد 1342 به منزل امام هجوم برد، خانه را محاصره كرد، با لگد به در مىزدند، امام آماده شده بود كه ساواك در را شكست و وارد منزل شد. امام را به تهران برده، زندانى كردند.
خانم «قدس ايران» مديريت منزل را به عهده گرفت. در آن روز مردم به حرم و منازل مراجع مىرفتند و شعار مىدادند و زنان به منزل امام مىرفتند. بعضى از زنان از شدت ناراحتى بيهوش مىشدند. همسر امام آنها را دلدارى مىداد و آرام مىكرد. در همان زمان كه امام در پادگان قصر زندانى بود، شايع شده بود كه نيروهاى امنيتى رژيم شاه مىخواهند به منزل امام هجوم بياورند و همه افراد منزل را قتلعام كنند. همسر امام «خديجهخانم» چنان باصلابت ايستاد و چنان خونسرد و عادى رفتار كرد كه به مردهاى منزل و دفتر امام قوّت قلب مىداد.
امام در پادگان قصر زندانى بود. همسر امام براى ملاقات به تهران رفت ولى ساواك اجازه ملاقات نداد تا اينكه در تير 1342، امام را از پادگان قصر به پادگان عشرتآباد بردند و در آنجا زندانى كردند. پس از چند روز، همسر امام اجازه ملاقات خواست. ساواك اجازه نداد ولى اجازه دادند كه غذا از منزل برايش بفرستند. هر روز خديجهخانم از منزل مادربزرگش غذا درست مىكرد و به زندان عشرتآباد مىفرستاد. تا اينكه در يازده مرداد 1342 امام از زندان آزاد شد و در داوديه حصر گرديد. مردم براى ديدار امام صف كشيده بودند. همسر امام با دخترانش به ديدار ايشان رفت و وقتى منزل خلوت شد با امام ديدار كرد.
خانم ثقفى مىگويد: در اين ديدار از امام پرسيدم خيلى سخت بود؟ امام انگشتش را به پشت گردنش كشيد، پوست نازكى به دستش لوله شد. حالم دگرگون شد. جلوى گريهام را گرفتم. از آن روز به بعد هر موقع به يادم مىآيد حالم منقلب مىشود.
ساواك امام را در 13 مرداد 1342 از داوديه به قيطريه برد و در آنجا محصور كرد. پس از مدتى خانواده امام در قيطريه منزلى
خديجهخانم ثقفى:
در عراق خبر زندانى شدن احمدآقا را شنيدم.
براى من عادى بود.
من به اين گونه مسائل
عادت كرده بودم.
منتظر بدتر از اينها بودم.
اين گونه امور لازمه
اين گونه زندگى است.
براى اجاره يافته، آنجا را اجاره كردند. خانم قدس ايران با فرزندانش آقامصطفى و احمدآقا به قيطريه رفت تا نزديك امام باشند. خانم ثقفى مىگويد:
«تقريبا سى ساواكى منطقه را محاصره كرده بودند و رفت و آمدها را محدود كردند. فقط به مادر يا خواهرم اجازه رفت و آمد مىدادند.»
زندگى بر اين منوال بود تا در 18 فروردين 1343 امام آزاد شد. دوباره منزل امام در قم پر از جمعيت شد. براى خانواده امام خانهاى را كه در پشت منزل امام بود، اجاره و با يك در به منزل امام وصل كردند. خانواده امام در آن منزل ساكن شدند. زندگى پرتشنج و دلهره با صبر و تحمل خانم قدس ايران مىگذشت تا اينكه در آبان 1343، امام خمينى در مورد كاپيتولاسيون سخنرانى كرد و ساواك در شب دوازده آبان به منزل ايشان حمله كرد و امام را به تهران برد.
خانم قدس ايران ثقفى در اين باره مىگويد:
«من در حياط بودم، ديدم كه يك نفر از ديوار بالا آمد. خودم را به كنار ديوار گرفتم. دو نفر ديگر از ديوار بالا آمدند. چند نفر به در لگد مىزدند. امام لباس پوشيد و آماده شد. بيرون آمد و گفت: در را شكستيد، آمدم. آنها كه روى ديوار بودند، ديدند كه امام آماده شده است، به بيرون پريدند. امام نزديك من آمد. مُهر و كليد قفسهاش را به من داد و گفت: نزدت باشد تا خبر كنم و بعد خداحافظى كرد و رفت.»
در آن روز كه ساواك امام را به تهران برد، مردم در حرم مطهر گرد آقامصطفى را گرفته بودند و عدهاى از مردم به منازل مراجع تقليد مىرفتند و زنان در منزل امام، گرد همسر ايشان بودند. خانم زهرا مصطفوى (دختر امام) مىگويد:
«صبح كه خبر دستگيرى امام را شنيدم، به منزل مادرم رفتم. او به زنان دلدارى مىداد. از احوالش پرسيدم، خيلى محكم گفت حالم خوب است؛ نمىدانم چرا مىلرزم. و من هر وقت به ياد آن روز مىافتم از مظلوميت مادرم منقلب مىشوم.»
يك روز پس از دستگيرى امام، آقامصطفى تصميم داشت با همراهى مردم به منزل آيتاللّه مرعشى نجفى برود. مادرش به او گفت: آقا كه مخالفت كرده و با شاه مبارزه مىكند، سنى از او گذشته است. تو جوانى، من با زن و بچهات چه كنم؟ آقامصطفى براى اينكه مخالفت با مادرش نكند و او را راضى كند گفت: شما اينجا جمع هستيد، آقا در آنجا (تركيه) تنها است. من بايد نزد ايشان بروم.
آقامصطفى همراه مردم به منزل آيتاللّه مرعشى نجفى رفت. در آنجا ساواك به رغم تلاش آيتاللّه مرعشى، او را دستگير و در تهران زندانى كرد.
خانم قدس ايران ثقفى، بايد دو خانواده را مديريت مىكرد. تا اينكه در هشت آذر 1343 آقامصطفى آزاد شد. همه در فكر اين بودند كه آرامش نسبى به خانواده امام بازگشت اما در سيزده آذر 1343 آقامصطفى دوباره دستگير شد و چهارده آذر به تركيه تبعيد گرديد.
در آن اوضاع بحرانى كه هر روز احتمال حادثه ناگوارى مىرفت، دفتر امام پس از تبعيد ايشان با مديريت آيتاللّه پسنديده و منزل امام با مديريت خديجهخانم ثقفى اداره مىشد. اين روند ادامه داشت تا اينكه در مهر 1344 شمسى امام خمينى و آقامصطفى از
تركيه به عراق تبعيد شدند، پس از مدتى از نجف اشرف طى نامهاى از همسرشان خواستند مُهر را توسط فرد امينى به ايشان برساند. خديجهخانم در اين مورد با آيتاللّه اشراقى (دامادش) مشورت كرد. تازه اطرافيان متوجه شدند كه امام اين امانت را به دست همسرشان داده بودند.
براى ارسال امانت، آيتاللّه عبدالعلى قرهى انتخاب شد. ايشان داراى گذرنامه براى عتبات عاليات بود و قصد تشرف داشت. همسر امام مُهر را همراه با نامهاى به ايشان سپرد و آيتاللّه قرهى امانت را به امام خمينى رساند.
امام دست روى شانههاى خانم ثقفى گذاشت و گفت: «مىدانم كه خيلى سختى كشيدهاى، ولى به خاطر خدا صبر كن. اگر به حساب خدا بگذاريد، تحملش
آسان مىشود.»
پس از مدتى خانم قدس ايران تصميم گرفت كه با خانواده آقامصطفى به نجف اشرف نزد امام خمينى برود. ساواك براى خانواده آقامصطفى (خانم معصومه حائرى، حسينآقا و مريمخانم مصطفوى) گذرنامه صادر كرد. براى خانم ثقفى گذرنامه صادر نمىكرد و مىگفت: طبق احكام شرع، هر زنى بايد با اجازه شوهرش مسافرت كند و ايشان اجازه شوهر را ندارند و ما نمىتوانيم گذرنامه بدهيم. بايد بماند تا اجازه شوهرش را بياورد.
خانواده آقامصطفى به نجف اشرف رفتند. آيتاللّه پسنديده نامهاى نوشت و در جيب حسينآقا گذاشت. ساواك، حسينآقا را به خاطر بچه بودن بازرسى نكرد و نامه به مقصد رسيد و امام در جريان قرار گرفت و طى نامهاى اجازه همسرش را براى مسافرت صادر كرد. ساواك دنبال بهانه ديگر بود از اينرو گفت: بايد سند معتبر از غير بستگان درجه اول در منطقه پامنار بياوريد. حجتالاسلام شجونى كه تازه از زندان آزاد شده بود، به وسيله شهيد محلاتى در جريان قرار گرفت. سند منزلش را برداشت، به منزل آيتاللّه ثقفى رفت و خود را معرفى كرد و با همسر امام «قدس ايران» به كلانترى سيزده
واقع در بازار (پامنار) رفتند. كلانترى بازار، بدترين كلانترى بود. هنگامى كه مسئول كلانترى آنها را شناخت، بهانه سند ديگر يا جواز كسب از يك بازارى را آورد. تا ظهر در كلانترى سرگردان بودند. حجتالاسلام شجونى آنقدر اصرار كرد تا سند منزلش را پذيرفتند.
با بهانهتراشىهاى مختلف پس از چند روز گذرنامه آماده شد. همسر امام به تنهايى (بدون همراه) به عراق رفت تا در خانهاى زندگى كند كه آشپزخانهاش آنقدر كوچك بود كه براى غذا كشيدن بايد ديگ غذا را در حياط قرار مىداد!
زندگى صميمى و پرمهر و محبت امام و همسرش در آن خانه ادامه داشت. در آن سالها احمدآقا پنهانى سه بار به ديدار والدين رفت و برگشت و در سال 1348 براى بار چهارم به عراق رفت. موقع بازگشت (11 تير 1348) توسط ساواك شناسايى شد و دستگير گرديد و در تهران (قزل قلعه) زندانى شد.
خديجهخانم ثقفى مىگويد: «در عراق خبر زندانى شدن احمدآقا را شنيدم. براى من عادى بود. من به اين گونه مسائل عادت كرده بودم. منتظر بدتر از اينها بودم. اين گونه امور لازمه اين گونه زندگى است.»
خانم ثقفى براى ديدار فرزندان و اقوام هر دو سال يك بار به ايران مىآمد. در اواخر تابستان 1348 كه به ايران آمد، هنوز احمدآقا زندانى بود. ايشان براى ملاقات فرزندش به قزل قلعه رفت. ساواك براى ملاقات، احمدآقا را به حياط زندان آورد تا مادر و فرزند ملاقات كوتاهى در حضور ساواكىها داشته باشند. خانم ثقفى پس از ديدار اقوام در تهران به قم آمد. خدمتكار دفتر امام (هاجرخانم) مقدارى اعلاميه به ايشان داد و گفت: «خانم، اين اعلاميهها را دفتر به من دادند. ساواك احمدآقا را گرفت. مىترسم به سراغ من
امام خمينى در باره
همسر مهربانش مىگويد:
خانم خيلى وفادار و خيلى فداكار است. زجرى كه خانم كشيدهاند، هيچ كس نكشيده است. فداكارى كه خانم در زندگى من كردهاند،
هيچ كس نكرده است.
او خانم بىنظيرى است.
خوش به حال من كه چنين همسرى دارم.
بيايند.» خانم ثقفى اعلاميهها را در همان منزل جاسازى كرد. پس از مدتى كه احمدآقا آزاد شد، ساواك به دفتر امام حمله كرد. هر چه كاغذ بود، جمع كردند و با خود بردند. اما آن اعلاميهها در جاى خود محفوظ ماند.
زندگى خانم ثقفى با اين تلاطمها مىگذشت كه تندباد حوادث در اوّل آبان 1356 بار ديگر وزيدن گرفت و اين بار آقامصطفى را از خانوادهاش گرفت. صبح زود از منزل آقامصطفى، احمدآقا را خواستند. احمدآقا و همسرش (فاطمهخانم) به منزل آقامصطفى رفتند. خانم ثقفى نيز به منزل آقامصطفى مىرفت كه ديد ماشينى آقامصطفى را به سمت بيمارستان مىبرد. در پى ماشين به بيمارستان رفت و آنجا متوجه شد كه اين بار آقامصطفى را از او گرفتهاند.
كوه صبر و شكيبايى از بيمارستان به منزل فرزندش آقامصطفى رفت تا خانواده او را در اين مصيبت يارى كند. در همان روز، نزديك ظهر، امام خمينى به منزل شهيد آقامصطفى رفت. خانم ثقفى با ديدن امام جلو رفت و گفت: «آقا! من خيلى سختى كشيدهام. ديدى چطور شد؟» امام دست روى شانههاى خانم ثقفى گذاشت و گفت: «مىدانم كه خيلى سختى كشيدهاى، ولى به خاطر خدا صبر كن. اگر به حساب خدا بگذاريد، تحملش آسان مىشود. خدا خودش تحمل را آسان مىكند.» امام به فرزندان آقامصطفى دلدارى داد و گفت: «مىدانم چه مىكشيد. من هم بچه بودم كه پدرم را از دست دادم» همچنين به همسر آقامصطفى (معصومهخانم حائرى) دلدارى داد و آنها را آرام كرد.
موقع بازگشت به منزل، خانم ثقفى به امام گفت: «فاطمهخانم (همسر احمدآقا) را به منزل ببريد. تحملشان كم است. اينجا اذيت مىشوند.» شگفتا كه مادر مصيبتزده در فكر
آرام كردن و دلدارى دادن به ديگران بود!
خانم ثقفى در مبارزات، ناراحتىها و تبعيدها گِلهمند نبود و هرگز به امام نگفت چرا اين كارها را مىكنيد و نتيجهاش چه مىشود؟ بلكه هميشه ياور و مشوّق امام و اطرافيان بود.
زندگى با اين حوادث مىگذشت كه دولت عراق دست در دست دولت پهلوى گذاشت و هر روز به بهانهاى مشكل مىآفريد. تا اينكه امام تصميم به مهاجرت گرفت. براى امنيت بايد مسئله كاملاً مخفى مىماند. از اينرو همراهان امام مسئله را از خانوادههاى خود مخفى كرده بودند. روز مقرر (13 مهر 1357) امام با همراهان به قصد كويت حركت كرد. خانوادههاى همراهان مشكوك شدند. از اينرو سرزده به منزل امام رفتند اما وقتى با رفتار عادى و طبيعى خانم ثقفى روبهرو شدند، شك و ترديدشان برطرف شد. حتى يكى از خانمها اصرار داشت كه امام را ببيند و تا پشت درِ اتاق امام رفت، ولى رفتار عادى و طبيعى خانم ثقفى موجب آن شد كه در را باز نكند و برگردد و بگويد: خيالم راحت شد كه امام در منزل هستند.
امام خمينى را در آن روز از مرز كويت بازگرداندند. ايشان در 14 مهر 1357 از بغداد به پاريس رفت و همسر امام چند روزى در نجف اشرف ماند و كارهاى لازم را سر و سامان داد. احمدآقا از پاريس براى همسرش نوشت: «خانم در نجف احساس تنهايى و ناراحتى مىكند. با اينكه وضعمان در اينجا مشخص نيست و بنا داريم اينجا را ترك كنيم، با اين وضع مىخواهيم اين زن كه زندگىاش را بر برگ غربت نوشتهاند و ماجراهايش ديدنى است، به اينجا بياوريم. هر چه شد، شد.»
در نوفل لوشاتو، امام در منزل آقاى عسكرى كه داراى دو اتاق كوچك و يك هال بود زندگى مىكرد كه گنجايش جمعيت زيادى
با راهنمايى دكتر فاضل،
اين همسر مهربان براى آخرين بار با امام ملاقات كرد، پس از ملاقات، دكتر فاضل ايشان را در جريان بيمارى امام قرار داد.
او دوباره مثل هميشه ساكت و صبور به منزل بازگشت،
شايد هنوز آرام نشده بود كه خبر ارتحال يار ديرينش را
به او دادند.
حاج احمدآقا مىگويد:
مادر بسيار عزيزمان از چهرههايى هستند كه تاكنون ناشناخته ماندهاند.
ايشان در طول مبارزات حضرت امام با وجود مشكلات و مصايب گوناگون كه در طول سالهاى طولانى با آن مواجه بودهاند، صبورانه ايستادهاند و سختىها را بدون هيچ تزلزلى پشت سر گذاشتند.
را كه براى ديدار امام مىرفتند نداشت. پس از چند روز ساختمان روبهروى منزل آقاى عسكرى خالى شد و براى خانواده امام اجاره گرديد. خانم ثقفى با همراهى دامادش آيتاللّه اشراقى، به پاريس رفت. خانواده امام و خانواده حاج احمدآقا و آيتاللّه اشراقى در آن ساختمان زندگى مىكردند. آن زمان حادثهخيز با صبر و حوصله و تحمل گذشت تا دوازده بهمن 1357 امام به ايران آمد. همسر امام و آيتاللّه اشراقى مأمور شدند منازل را تحويل صاحبانش بدهند و كارهاى باقيمانده در پاريس را انجام بدهند. آنها دو روز كارهاى محول شده را انجام دادند و در چهارده بهمن 1357 اين مادر مهربان همراه با دامادش و عروسش فاطمهخانم طباطبايى به ايران آمد و مشكلات انقلاب و جنگ را صبورانه در كنار امام تحمل كرد و هميشه قوّت قلب اطرافيان بود. مادر انقلاب، سيزده و چهارده خرداد 1368، زمان بيمارى و رحلت امام را تلخترين روزهاى زندگى خود مىداند. ايشان در آخرين روزى كه امام در بيمارستان بود، آنجا رفت. او به پزشكان گفت: «چرا پيرمرد را اذيت مىكنيد؟ دست از سرش برداريد. بگذاريد به حال خودش باشد. به خدا اگر جان داشته باشد تا عملش كنيد! به خدا اگر بتواند طاقت بياورد!» پزشكان، پرستاران و مسئولان كه در بيمارستان بودند، همه پيش رفتند، چون هرگز او را چنين ناراحت نديده بودند.
با راهنمايى دكتر فاضل، اين همسر مهربان براى آخرين بار با امام ملاقات كرد، پس از ملاقات، دكتر فاضل ايشان را در جريان بيمارى امام قرار داد. او دوباره مثل هميشه ساكت و صبور به منزل بازگشت، شايد هنوز آرام نشده بود كه خبر ارتحال يار ديرينش را به او دادند.
پس از ارتحال امام خمينى، اين مادر با فراست، مسائلى كلى را گوشزد مىكرد. براى نمونه، روزى حاجاحمدآقا به مادرش گفت: سرپرست حجاج شدم. خانم ثقفى پرسيد: چرا؟ احمدآقا گفت: رهبر انقلاب، آيتاللّه خامنهاى خواستند و من پذيرفتهام. خانم ثقفى گفت: شما بهتر مىدانيد كه ملك فهد تابع دستورهاى آمريكا است. اگر به حج برويد و آمريكا مصلحتش بر اين قرار بگيرد كه شما را دستگير كند و به ملك فهد دستور بدهد، ملك فهد اطاعت مىكند و اين براى ايران و شما مناسب نيست. احمدآقا از اين منصب استعفا داد و رهبرى معظم پذيرفت.
زمان در گذر است و حادثهها در كمين. اسفند 1373 همراه با حادثهاى تلخ براى ايشان از راه رسيد و اين بار فرزندش احمدآقا را نشانه رفت. در 21 اسفند، حاج احمدآقا به بيمارستان برده شد و در 25 اسفند 1373 درگذشت و مادر صبور را در غم فرزند عزيزش سياهپوش كرد. بانوى بزرگ در اوايل عيد 1374 در سوگ و عزا نشسته بود، ولى طى پيامى به ملت ايران از آنان براى برپايى مجالس ترحيم حاج احمدآقا قدردانى كرد و يادآور شد كه مردم به جشن سال نو بپردازند.
حاج احمدآقا مىگويد: «مادر بسيار عزيزمان از چهرههايى هستند كه تاكنون ناشناخته ماندهاند. ايشان در طول مبارزات حضرت امام با وجود مشكلات و مصايب گوناگون كه در طول سالهاى طولانى با آن مواجه بودهاند، صبورانه ايستادهاند و سختىها را بدون هيچ تزلزلى پشت سر گذاشتند.»
امام خمينى در باره همسر مهربانش مىگويد: «خانم خيلى وفادار و خيلى فداكار است. زجرى كه خانم كشيدهاند، هيچ كس نكشيده است. فداكارى كه خانم در زندگى من كردهاند، هيچ كس نكرده است. او خانم بىنظيرى است. خوش به حال من كه چنين همسرى دارم.»
خانم قدس ايران كه اكنون بيش از 90 سال عمر دارد مثل هميشه آرام و صبور نظارهگر كردار ما است كه با يادگار امام خمينى (انقلاب و نظام جمهورى اسلامى) چگونه برخورد مىكنيم.
پىنوشت
1ـ قرآن مجيد.
2ـ صحيفه امام، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ دوم 1379.
3ـ سيمين احمدى و زهرا شجاعى، قدس ايران، معرفى زنان برگزيده ايران، تهران، دفتر پژوهشهاى فرهنگى، چ اوّل 1376.
4ـ عليرضا اسماعيلى، خاطرات حجتالاسلام جعفر شجونى، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامى، چ اوّل 1381.
5ـ حميده انصارى، مهاجر قبيله ايمان، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ اوّل 1374.
6ـ حميد بصيرتمنش و اصغر ميرشكارى، فصل صبر، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ اوّل 1377.
7ـ غلامعلى رجايى، برداشتهايى از سيره امام خمينى، تهران، عروج، چ پنجم 1377.
8ـ اميررضا ستوده، پا به پاى آفتاب، تهران، پنجره، چ اوّل 1373.
9ـ محمدرضا سبحانىنيا و سعيدرضا علىعسگرى، مهر و قهر، اصفهان، مركز فرهنگى شهيد مدرس، چ اوّل 1379.
10ـ محمد شريفرازى، آثار الحجة يا تاريخ و دائرةالمعارف حوزه علميه قم، دار الكتاب.
11ـ كميته علمى كنگره شهيد آيتاللّه مصطفى خمينى، شهيدى ديگر از روحانيت، تهران، عروج، چ دوم 1376.
12ـ محمدجواد مرادىنيا، خاطرات آيتاللّه پسنديده، تهران، حديث، چ اوّل 1374.
13ـ اصغر ميرشكارى و حميد بصيرتمنش، آيينه حُسن، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ اوّل 1379.
14ـ دكتر ابراهيم يزدى، آخرين تلاشها در آخرين روزها، تهران، قلم، ويرايش دوم 1379.
15ـ دليل آفتاب، خاطرات يادگار امام، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ اوّل 1375.
16ـ گنجينه دل، تهران، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چ دوم 1375.
17ـ روزنامه اطلاعات، 14 اسفند 1357.
18ـ مجله حضور، شماره 33، پاييز 1379.
19ـ مجله پيام زن، شماره 91، مهر 1378.
منبع: پيام زن
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله