نگاهي به مشي سياسي مرحوم علي صفايي حايري
در اوايل پيروزي انقلاب، اصطلاحاتي نظير امپرياليسم كه از ادبيات مبارزه اي چپ ها گرفته شده بود، بين بسياري از انقلابي ها رايج بود. شيخي در قم از بينات و كتاب و ميزان مي گفت. از شيخ ايراد مي گرفتند كه مبارز و انقلابي نيست، چرا از مسايل سياسي حرف نمي زند و نمي نويسد و چرا يك امپرياليسم در سرتاسر كتاب هايش نيست و شيخ معتقد بود: « در منابع فكريام و مقاصد و مجاري آن، وسواس داشته ام تا از هرگونه التقاط كه هيچ، حتي از آميزش اسلام و روش مسلمين برحذر بمانم و در نوشته ها مي توانيد ببينيد كه چگونه تربيت اسلامي، فلسفه اسلامي، عرفان اسلامي، اخلاق اسلامي، فقه و ادب اسلامي، از تربيت، فلسفه، عرفان، اخلاق، فقه و ادب مسلمين تفكيك مي شود. آن قدر سخت گير بوده ايم كه نه تنها در برابر شرق و غرب كه در برابر سنت هاي خودمان هم ايستاده ايم. نه تنها در منابع و مقاصد و مجاري فكري ام وسواس به خرج داده ام، بل كلماتي كه فكرم را با آن بيان مي كنم، كوشيده ام از متن باشد و اين است كه حتي يك كلمه از امپرياليسم در نوشته ها نياورده ام. چون من اين طور فكر نكرده بودم كه با اين زبان بنويسم.»
مشي استاد صفايي در حوزه هاي گوناگون منطبق بر انديشه اش بود. سلوك عرفاني اش مخصوص خلوتش نبود و در مشي سياسي اجتماعي اش هم تأثيرگذار بود، يا وقتي تربيت را مقدم بر عرفان و علم و حوزه هاي ديگر مي ديد، در مشي سياسي اش هم دنبال تربيت بود؛ حتي در برخورد با قاضيان شهر. اين نوشته نگاهي است به نكته هايي از مشي سياسي حاج شيخ. اين تذكر لازم است كه استاد صفايي نظريه سياسي اش در حوزه حكومت ديني در كتاب هاي ايشان از جمله: از معرفت ديني تا حكومت ديني، درس هايي از انقلاب، مشكلات حكومت ديني، وارثان عاشورا و... به طور دقيق مطرح شده است و اين نوشته تنها به مشي سياسي استاد صفايي اختصاص دارد و نظريه سياسي ايشان درخور توجهي عالمانه تحقيق و دقت بيشتر است.
دوره مبارزات انقلاب
قبل از پيروزي انقلاب، گروهي با جنبه انقلابي اسلام مخالف بودند و مي گفتند كه هر حكومتي قبل از ظهور امام زمان(عج) باطل است. گروهي كه موافق تشكيل حكومت بودند و تجربه تلخ مشروطيت را هم پيش رو داشتند، مي گفتند آدم و نيروي كافي نداريم و نمي شود كاري كرد؛ اين ها هم در عمل متوقف مي شدند. گروهي ديگر معتقد بودند مي شود و بايد مبارزه كرد. اين ها شور انقلابي داشتند، اما مشكلات راه را دست كم گرفته بودند. صفايي در اين دوره راه ميانه اي در پيش گرفت و معتقد بود آدم نداريم، اما مي سازيم. او هم بر ضرورت انقلاب آگاه بود و هم مشكلات مسير را مي شناخت. شيخ معتقد بود كه بناي اسلامي ما پايه هاي اسلامي مي خواهد و انسان هايي با تربيت اسلامي مي توانند بار اين بنا را به دوش بكشند. او مي دانست حرف هاي شعارگونه كساني همچون سيد قطب كه تنها به شعار اكتفا كرده اند و هيچ پايي براي رفتن و هيچ طرحي براي چگونه رفتن ندارند، پس از شور اول عاقبتي جز سرخوردگي براي مخاطبان ندارد. بسياري از خواندن نوشته هاي سيد قطب بهوجد مي آيند و شيخ جوان از اين همه شعارزدگي عزادار مي شود: «زمستان سال 1350 مقالههاي سيد قطب پر بود از شعار و سرشار از رجزخوانيها و از خودگوييها. از اسلام و آنچه داشته و از غرب و آن چه كه دارد. اينقدر ميدانم وقتي از حجره بيرون آمدم، دگرگون بودم و حالتي سخت پيچيده داشتم. خشمگين و عاصي بودم؛ خشمگين از اين همه شعار و عاصي بر اين همه تكرار. هراسناك و مشتاق بودم؛ هراسناك از اين باري كه سيد و ديگران به دوش گرفتهاند بدون اينكه پايي ساخته باشند و مشتاق بر اينكه پايي بيابم. من ميديدم از زمان سيد جمال تا به امروز كه به اصطلاح دوره بيداري ما بوده، ما هميشه هدف داشتهايم، اما راه و طرح و پايش از ديگران بوده و در نتيجه برداشت و منافعش هم از همانها. ما به راه، طرح و به پا فكر نكرده بوديم. به هدف، بسيار فكر كرده بوديم، اما به نقشهاي كه ما را برساند، هيچگاه. اين نقشه هميشه از ديگران بوده و از طرح ريزي آنها. من اين آتش گرفتن و سوختن را بارها ميتوانستم ببينم. در عرض يك قرن بيش از چندينبار سوختن؛ از سوختن حكومت عثماني و تجزيه آن، سوختن ايران و از دست رفتن آن، سوختن در مشروطيت و سوختن در تمام سرزمينهاي به اصطلاح اسلامي و سوختن در جنگ خاورميانه و... من ميديدم كه نتيجه بيداري مقدس سيد ميشود تجزيه عثماني، ميشود مشروطيت ايران و اين هر دو هم ميشود طعمه بريتانيا. و چرا؟»
شور و حرارت انقلابي او را از تكليفش باز نمي داشت. مي گفت وقتي ولي فقيه از نجف پيام مبارزه مي دهد، وظيفه هركس بر مبناي ظرفيتش متفاوت است. يكي سرباز است و تنها كاري كه از دستش برمي آيد اين است كه از پادگان فرار كند، آن ديگري مي تواند جايي را به آشوب بكشد و ديگري مي تواند تظاهرات خياباني را سامان دهد و كساني هم موظفند نيروهايي را تربيت كنند كه انقلاب به آن ها نياز دارد. «ما به پا و به نقشه فكر نكرده بوديم. حساب نميكرديم كه مبارزه، نيرو و نفرات ميخواهد. من ميديدم براي ساختن مبارز، ما بر دشمن تكيه داريم و از همان راهي ميرويم كه آنها ميروند، در حاليكه راه آنها به درد ما نميخورد و بار ما را به مقصد نميرساند.»
دوره هجوم تهمت ها
پس از پيروزي انقلاب صفايي دوباره ميدان دار تربيت استعدادها بود. او سخت معتقد به روش هاي اسلامي بود و برخلاف روال رايج آن روز، انديشه اش وامدار انديشه هاي مبارزاتي چپ هاي دنيا نبود. «من ميديدم آنها كه مدعي هستند بايد اسلام را از سرچشمه اصلياش گرفت، اين اسلام را از راه اصلياش، از راه خودش به مقصد نميرسانند و هنگام بيان كردن اين اسلام از طرحهايي غيراسلامي مدد ميگيرند.» صفايي خودش را همراه انقلاب مي دانست و سرنشين كشتي انقلاب اما مي دانست اگر عيب هاي اين كشتي ديده نشود در مسير هاي پر توفان حتما سرنشينانش را به كام مرگ خواهد فرستاد. مي گفت بسيار فرق است بين كسي كه مي خواهد ماشينش را بفروشد و كسي كه قصد سفر با ماشينش را دارد. فروشنده عيب ها را مخفي مي كند و مسافر به كمك ديگران ريزترين عيب ها را پي مي گيرد تا در راه نماند. نگاه نقادانه او به مسايل انقلاب از اين جنس بود. در حاليكه هنوز يك سال از پيروزي انقلاب بيشتر نگذشته، هشيارانه هشدار مي دهد: «سازمانهاي مذهبي و انقلابي جديد در روابط داخليشان تابع همان روابط سازماني هستند، در حاليكه در برابر رهبري روابط ديگري دارند. و رهبري با اينها و با مردم و تودههاي ميليوني يك نوع رابطه ديگري را به كار ميگيرند، اين نهادها تأسيس شده بودند كه زمينهساز رهبري و ولايت فقيه باشند، ميبينيم اين مقام رهبري است كه زمينهساز اينها و پاسدار و پشتوانه آنهاست. اين واقعيتها اگر بررسي شوند و اين نكتهها كه وجود دارند و كارساز و مسلط هم هستند، اگر به دست بيايند، ميتوانند تصور و تصوير ما را از مديريت اسلامي مشخصتر كنند و ميتوانند جايگزين روابط سازماني نهادهاي انقلابي شوند.
در آن روزها برخي حرف هاي صفايي را نفهميدند و منتقدش شدند، برخي نخواستند بفهمند و منتقدش شدند؛ چون ترسيدند جايگاهي پيدا كند و برخي فهميدند و نخواستند كه انقلاب چنين طبيب دلسوزي را در كنار خويش داشته باشد. اين هر سه گروه با ظن و گمان چيزهايي مطرح كردند كه تركيب آن ها با هم و با دروغ و تهمتي كه بهتدريج هركدام بر آن افزودند، از آن چه كه با حدس هاي بي پايه شروع شده بود، تحليلي متقن درباره شيخ به دست دادند با تعبيرهاي متضاد هم مغرور است، هم بيش از حد خودش را شكسته و حرمت لباس روحانيت را نگه نمي دارد، هم از انقلاب كناره گرفته و هم در نهادهاي انقلاب نيرو و آدم دارد. التقاطي است، مادي گراست، لك زده ها از شمال و جنوب و غرب و شرق دور او جمع مي شوند. خانه اش را ببينيد آدم هاي ناباب به آن رفت و آمد مي كنند. كار به جايي رسيد كه گفتند تعبيري كه او در مقاله اي درباره امام زمان به كاربرده «بدون تو تمام حكومت هاي عالم در بن بستند» طعنه به امام و جمهوري اسلامي است. آن قدر گفتند كه شيخ چنين و چنان مي گويد كه ديگر داشت خودم هم (به رسم اين كه تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها) باورم مي شد.
شيخ در دوره اي جديد قرار گرفته بود كه با هجوم توفان هاي سنگين تهمت و افتراء مواجه بود و باز برخورد شيخ از انديشه ها و يافته هايش ريشه مي گرفت. در اوج فشارها و هجوم تهمت هاي ويران گر وقتي به او مي گفتند چيزي بگو تا رهايي بخشت باشد، از امام تعريف كن، مي گفت: «چون اينها براي تثبيت من بود و من نميتوانستم حتي با حقيقتي، خودم را تثبيت كنم. اين شرك و كفر من بود كه با دستهاي ضعيف خودم بخواهم بلاي خدا را كنار بزنم. من در سختي نبودم و مجبور نبودم از حدود فراتر بروم و حجت نداشتم كه آنچنان كنم؛ ولي حجت بر آنها تمام بود كه اگر از شخص ميترسند كه شايد فردا پوست عوض كند، ميتوانستند از نوشتهها حرف بزنند، كه نزدند و ماندند و ماندهايم كه هزار لطف پنهان و آشكار را آزمودهايم و هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست.»
مشي سياسي شيخ از سلوك عرفاني و نظام تربيتي اش جدا نبود؛ در حوزه سلوك و تربيت، او بلا را از عوامل سازنده آدمي مي دانست و اگر فشاري بر او بود، مي گفت من نمي توانم بي دليل اين بلا را كنار بزنم او حتي اين بلا و فشار را مخصوص خودش مي ديد كه بر او مقدر شده بود و حاضر نبود با كس ديگري تقسيم كند؛ مي گفت سهم خودش است.
او با اين كه امام را عميقا دوست داشت و آن روزها در نامه هايي كه براي فرزندانش نوشت و براي كساني كه از او سؤال پرسيدند ديدگاهش را درباره امام گفت: «و شكرمان بر اين است كه در زميني زندگي مي كنيم كه رهبرش شب را با خدا دارد و روز را براي خلق خدا و با تمام وجود از شرق و غرب آزاد است و آن هم در هنگامي كه تمامي رهبران سر در دامان اين و آن مي گذارند. من امام را بهخاطر ظرفيتش و ايمانش و اين كه از حوادث بزرگتر است، مي توانم دوست داشته باشم. و بهخاطر اينكه بر جايي تكيه نمي كند و بر شرق و غرب دروازه نمي گشايد، مي توانم دوست داشته باشم... و اين شعاري است كه من بهخاطر تحققش هرگونه اقدامي را دنبال مي كرده ام و ديگران حتي تصورش را نشدني مي دانسته اند و هميشه كوشيده اند رابطه هايي را ولو در جهان سوم تكيه گاه خود قرار بدهند. در حاليكه امام اين تكيه گاه را مي خواهد در خود ملت و با درك تنهايي و ضرورت حادثه و عشق به اسلام فراهم كند و اين سه عامل همان هايي هستند كه من در اول «مسئوليت و سازندگي» از آن حرف زده ام.»
«همين است كه در چنين چهارچوبي ضعف ها را انحراف نمي شناسيم و كار خودمان را تكميل مي دانيم... و دفاع از اين همه را نه براي وجاهت خودمان، كه براي استحكام مي خواهيم و اين است كه در برابر آنهايي كه كسي در برابرشان نيست، ايستاده ايم و آنها را كه از پاي مي افتند و خسته مي شوند، برپا مي داريم... و آبرو و خون خود را هم اگرچه از دست بدهيم، بهدست آورده مي دانيم.»
او در برخوردهاي سياسي اش هم بهدنبال سازندگي بود و مي گفت فرق است بين كسي كه مي پرسد نظر شما درباره امام و انقلاب چيست و كسي كه حكم مي دهد نظر تو درباره امام و انقلاب چنين است. جواب اول را چون سؤال پرسيده بود مي داد، اما در برابر دومي سكوت مي كرد و دفاعي هم نمي كرد تا او بفهمد نبايد قبل از تحقيق حكم داد و بايد اول پرسيد و تحقيق كرد و او را به سؤال مي رساند و مسيرش را تصحيح مي كرد و اگر در برابر قاضي قرار مي گرفت، رسم قضاوتش را با مبناي اسلامي تصحيح مي كرد. معتقد بود اين مديحه سرايي ها كه امروز مد شده و نه امام را خوش مي آيد و نه خدا را، ما را از آن بركنار مي بينيد. اين را نزديكان امام مي دانستند و بعدها كه امام در ميان جمع آن چنان محكم با مدح فخرالدين حجازي از خودش برخورد كرد، همه دريافتند كه امام تا چه حد از اين مدح ها بيزار است. او در تمام برخوردهايش بحث تكليف برايش مطرح بود، نه شخص خودش. وقتي روزي به او گفتند كه فلاني كه شما را بسيار متهم كرد و آزار داد، تق كارش درآمده و معلوم شده كه چنين است، چنان عميقا غصه دار شد و اشكش جاري كه مي گفت: «من خوشحال نشدم كه اگر مي شدم نشانه نفسانيت و شرك من بود.» و مي گفت كه در تمام سال ها در جوار حرم رضوي دعاگوي متهم كنندگانش بوده تا راه خويش را بيابند. سال هايي گذشت تا موج سنگين تهمت ها فروكش كند و شيخ همچنان به سازندگي مشغول بود و كساني كه داور پرونده گشوده شده صفايي بودند، وقتي او را مبرا از تهمت ها ديدند به سكوت اكتفا كردند و اگر در گوشه و كنار كسي از آن ها مي پرسيد، مي گفتند كه ايشان آدم خوبي است و وقتي مي پرسيدند پس چرا بيانيه نمي دهيد و جبران گذشته نمي كنيد، مي گفتند احتياط مي كنيم و به قول شيخ نمي دانستند كه گاهي احتياط در ترك احتياط است و... اما شيخ در همان دوره هجوم كه به انقلابي نبودن هم متهم بود، قدم هاي بزرگي براي انقلاب برداشت. «اين كه من براي انقلاب چه كرده ام و يا پيش از انقلاب چه كرده ام، داستانش بماند، كه مثل ويولون زدن آن رند است كه صبح صدايش در مي آيد... ولي كسي كه اين سؤال را مي كند بايد اين را مشخص كند كه انقلاب چه كارها دارد. و آنچه كه من نوشته ام و كرده ام چه رابطه اي با اين كارها داشته است...»
«همانطور كه در ميان اين نوشته ها آمد، هر حركتي به زمينه اي در شور و احساس مردم نياز دارد و اينجاست كه بايد تلقي مردم از خودشان عوض شود تا بتوانند اسلام و حكومت اسلامي را تحمل كنند... و همچنين به نفراتي نياز دارد كه اينبار را به دوش بگيرند تا سر حد ايثار كار كنند و مزد و سپاس نخواهند و بدهكار هم باشند.»
«اما اينكه من بروم تظاهرات يا فشنگ پر كنم، گرچه برايم راحت است، ولي كار مطلوب من نيست. كسي كه مي تواند طبابت كند و يا طبيب بسازد، به تزريقاتش اكتفا نمي كنند. كار تو كار گُنده نيست، كار مانده است و كارهاي مانده همان كارهاي اصولي هستند. اين كارهاي عادي مشتري زيادي هم دارد.»
پس از تهمت ها
هزاران سنگ كوچك و بزرگي كه دشمنان خارجي انقلاب بر سر راه انقلاب انداختند، يكي اش تحميل جنگي خانمان سوز بود كه انقلاب را با چالش هاي اساسي در زمينه هاي مختلف روبهرو كرد؛ چنان كه سختي هاي مسير برخي ضعف ها را آشكار ساخت و كاستي هايي در مسير انقلاب نمايان شد؛ ضعف هايي كه عده اي را به توجيه كشاند و سعي كردند هرچه را كه كوچكترين ضعفي را نشان مي دهد، بپوشانند و برخي كه از قبل منتظر چنين فرصتي بودند، ضعف را در بوق كردند تا انقلاب را تضعيف كنند و انتقام محروميت هايي كه خود عاملش بودند را از انقلاب بگيرند و آن ها مي پنداشتند كه شيخ هم منتظر چنين فرصتي بوده است تا خويش را به قيمت تضعيف انقلاب اثبات كند.
شيخ اما جمله اي محوري داشت كه از بس گفته بود ديگر به قول خودش ضرب المثل شده است: «در برابر ضعف ها و مشكلات توجيه حماقت است، تضعيف جنايت است و تكميل رسالت ما است.» در جواب نامه اي كه نهضت آزادي به امام نوشته بود و نسخه اي از آن را براي استاد صفايي هم فرستاده بود، نوشت: «مادام كه حكومتي از اهدافش چشم نپوشيده و تخفيف نداده، حتي در زير فشارهاي سياسي و دخالتهاي جاسوسي و نظامي و تحميل جنگ و صلح قد خم نكرده و به جايي وابسته نشده، مادام كه اهداف دست نخوردهاند، بايد با حكومت همراه بود، حتي اگر تو را كنار گذارده باشد. بايد در كنار مشغول بود و نياز مياندارها را تأمين كرد. اگر حكومتي از هدف چشم نپوشيد بايد تمامي نارساييهايش را به دوش كشيد و بدون توقع دست به كار شد و عذر اينكه نميگذارند، نياورد؛ كه براي كارگرِ بدونِ چشمداشت هميشه ميدان كار هست و ما تجربهها كردهايم.»
در اين دوره شيخ بر همين اساس عمل كرد و دنبال تكميل و رفع ضعف ها بود و البته نقد ضعف ها و نه توجيه آن ها و مطرح كردن حق و كوبيدن باطل مقدمه اين رسالت بود، البته براي آن هم معياري داشت، «بايد باطل را آنگونه بكوبي كه حق تقويت شود و باطل ديگر تغذيه نكند و حق را آنگونه مطرح كني كه باطلها سر بر ندارند و خوراك مطبوعاتي و تبليغاتي براي خود جمع نكنند و برآتش دل تو، كباب عروسي شيطان را باد نزنند.»
در اين دوره شيخ حتي تهمت هايي را كه پيش تر به او زده بودند به كمك انقلاب آورد. حجم عظيم تهمت ها و فشارها براي هيچكس شكي باقي نگذاشته بود كه او از نمد انقلاب كلاهي ندارد و شيخ همين را دستاويزي براي شنيدن بي حب و بغض حرف هايش قرار داد؛ آن جا كه در نقد نامه اي كه نهضت آزادي به امام نوشته مي گويد: «حرفهايي هست كه از زبان من كه در اين نمد كلاهي ندارم بهتر جذب و يا لااقل شنيده ميشود؛ چون نه شأني دارم و نه وابسته و ضعيف هستم كه بهخاطر عزت و وجاهت به تظاهر و ريا و يا تقيه و مماشات روي بياورم.»
حرف آخر
صفايي در قالب دسته بندي هاي سياسي رايج هيچ دوره اي نمي گنجيد. صفايي راه سومي بود كه بسياري آرزو دارند چنين جرياني شكل بگيرد؛ بسياري از كساني كه نمي خواهند حرف هايشان در جبهه اي خاص تعبير شود؛ كساني كه دلبسته اسلام و انقلابند و البته توجيه گر ضعف ها نبوده و تضعيف كننده انقلاب هم نيستند؛ آن ها پي رسالت تكميل هستند؛ اگر نقد مي كنند يا ضعف ها را مي گويند، دل شان براي تكميل و رفع نقايص مي سوزد و حرف شان براي تضعيف نيست. اين جريان مي تواند تا سال ها بقاي انقلاب را تضمين كند و صفايي بهترين الگو براي اين جريان مي تواند باشد. جريانيكه بهدنبال جذب حداكثري و دفع حداقلي است. صفايي در برخورد با گروه هايي هم كه در مشي سياسي با آن ها اختلاف داشت، بهدنبال سازندگي بود. شايد هيچ كس مشي سياسي و اجتماعي نهضت آزادي را همچون استاد صفايي ريشه اي نقد نكرده باشد. شيخ عميق و به تعبيري كوبنده انديشه هاي نهضت آزادي را نقد مي كند، اما تصريح مي كند به ديانت و خيرخواهي بازرگان اعتقاد دارد و تشريح مي كند كه هدفش كوبيدن نهضت نبوده است. «مطرح شدن موازين و اصول و ديدگاههاي من با تمام حرفها و حديثها ميتواند براي جريان فكري و تشكيلات نهضت آزادي دريچهاي تازه به سوي مسائل باشد. و در تحليلهاي جديدي از آزادي و انقلاب و جمهوري و حكومت اسلامي و شورا و استبداد و قاطعيت و درگيري با تيپها و گروهها و گروهكها و كشورها و قدرتها و داستان صلح و جنگ و دستاويز رحمت و رأفت و سلم و يا خشونت و جدال و بغض، حرفي تازه به همراه بياورد و اي بسا كه باعث پيوند و انسجام پراكندگيها و ناهماهنگيها باشد؛ چون آنها كه از بند نام و ننگ گذشتهاند اين دستور آخر سوره آل عمران را فراموش نميكنند: «يا ايهاالذين آمنوا اصبرا صابروا و رابطوا. آنجا كه يك دسته هستند، اصبروا و آنجا كه دستهها شكل ميگيرند، صابروا و در نهايت پيوند و مرابطه و از داخل هماهنگ ساختن و رابطه برقرار كردن دستور كساني است كه تقوا و فلاح و رويش ميخواهند.» عبدالعلي بازرگان بعدها با ديدار شيخ به صداقتش ايمان مي آورد و از علاقه مندان شيخ مي شود.
منبع:هفته نامه پنجره/ن