آقاي مطهري هميشه مهربان بودند، ولي اين اواخر خيلي مهربانتر شده بودند. ايشان وقتي خيلي ناراحت و دچار مشكل بزرگي ميشدند، اغلب حضرت رسول اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) را به خواب ميديدند و خود حضرت مشكل ايشان را حل ميكردند.
خوابي قبل از شهادت:
سه شب قبل از شهادت، ايشان خوابي ديدند. آخرين شب جمعه بود. با شوق از خواب بلند شدند.
از ايشان پرسيدم:«چه شده؟»
گفتند:
الان خواب ديدم كه من و آقاي خميني در خانه كعبه مشغول طواف بوديم، كه ناگهان متوجه شدم حضرت رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) به سرعت به من نزديك ميشدند، براي اينكه به آقاي خميني بياحترامي نكرده باشم، خودم را كنار كشيدم و به آقاي خميني اشاره كردم و گفتم:«يا رسول الله! آقا از اولاد شمايند.» حضرت رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) به آقاي خميني نزديك شدند، با ايشان روبوسي كردند و بعد به من نزديك شدند و با من روبوسي كردند. بعد لبهايشان را بر روي لبهاي من گذاشتند و ديگر برنداشتند و من از شدت شعف از خواب پريدم، بطوري كه داغي لبهاي حضرت رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) را روي لبهايم هنوز حس ميكنم.
بعد، ايشان كمي سكوت كردند و گفتند:
من مطمئنم كه به زودي اتفاق مهمي براي من رخ ميدهد.
من گفتم:«انشاءالله حضرت رسول(صلي الله عليه وآله وسلم) گفتهها و نوشتههاي شما را تأييد كرده است.»
شب شهادت:
چند روزي گذشت تا اينكه شب چهارشنبه، ايشان در منزل دكترسحابي جلسه داشتند. نماز مغرب وعشاء را خواندند و به من گفتند:
من به منزل دكتر سحابي مي روم و درآنجا جلسه دارم، بعد هم به منزل ميآيم.
ايشان رفتند و اتفاقاً پسر دومم كه در دانشگاه تبريز درس مي خواند، همان روز از تبريز آمده بود.
در حدود ساعت 11 شب بود كه كتر سحابي به منزل ما تلفن كردند و گفتند:«خانم! آقا امشب اينجا ميمانند و به منزل نميآيند.»
من خيلي تعجب كردم. چون ايشان هيچ وقت جايي نميماندند؛ وقتي كه آقاي منتظري به تهران ميآمدند كه پيش ايشان و يا در بيت امام ميماندند.
به آقاي سحابي گفتم:«چرا آقا نميآيند؟ ايشان هيچ وقت شب جايي نميماندند؟!»
آقاي سحابي كمي مردد شدند و بعد گفتند:«ايشان تير خوردهاند و الان در بيمارستان طرفهاند، شما به آنجا بياييد.»
من گوشي را گذاشتم و فوري پسرم را صدا كردم و گفتم:«بلند شو به بيمارستان طرفه برويم كه آقا جان ترور شدهاند.»
هر دو با عجله و ناراحتي به بيمارستان رفتيم. در بيمارستان از پاسداري كه دم در بود، پرسيدم:«يك آقاي روحاني تير خورده بود، اينجا نياوردند؟»
ايشان با ناراحتي گفتند:«بله، يك مرد خدا به زمين افتاد، يكي از بزرگان به زمين افتاد.»
من خيلي پريشان شدم. آقاي پاسدار كه تازه متوجه شده بود ما از بستگان آقاييم، فوري با دستپاچگي گفت:«چيزي نشده، تير به كتفشان خورده است.»
من باور كردم و گفتم:«مرا ببريد تا ايشان را ببينم، ولي ما را نبردند.»
در همين وقت سه خانم كه من بعداً فهميدم بستگان آقاي سحابياند وارد اتاقي كه ما نشسته بوديم شدند و گفتند:«شما خانم مطهري هستيد؟»
گفتم:«بله.»
يكي گفت:«تسليت عرض ميكنم.»
با ناباوري گفتم:«يعني چه؟!»
گفتند:«ايشان كشته شدند.»
من بسيار منقلب شدم. بعد از مدتي به پسرم گفتم:«به خانه برويم.» پسرم بسيار ناراحت و پريشان بود.
خلاصه، كسي ما را به خانه برد. ساعت حدود يك بعد از نيمه شب بود كه به خانه رسيدم.
در همين موقع تلفن زنگ زد. وقتي گوشي تلفن را برداشتم يكي از عرفا كه دوست آقا بودند، پشت خط بودند. ايشان از حال آقاي مطهري پرسيدند. گفتم:«ترور شدهاند.»
خيلي ناراحت و منقلب شدند. گفتند:«الان خانمي كه از شاگردان بندهاند، تلفن كردند و گفتند ساعت 11 شب خواب ديدهاند كه يك قبر سبز را به ايشان نشان ميدهند و ميگويند اينجا را زيارت كنيد. آن خانم ميپرسند اين قبر كيست؟ ميگويند قبر امام حسين(عليه السلام) است. بعد، يك قبر سبز ديگر را نشان ميدهند و ميگويند اين قبر را هم زيارت كنيد. مي پرسند اين قبر كيست؟ ميگويند قبر آقاي مطهري است. بعد ايشان را عروج ميدهند و به جاي وسيعي ميبرند. درآنجا، تخت نورانياي را نشان مي دهند كه بسيار زيبا بوده و عدهاي دورش ميگشته و صلوات ميفرستاده و ميگفتهاند اين جاي اولياءالله است. در همين وقت، آقاي مطهري وارد ميشوند و روي تخت مينشينند. اين خانم نزديك ميشوند و مي گويند شما اينجا چه ميكنيد؟ آقا ميگويند من الان وارد شدهام. من از خدا يك مقام عالي ميخواستم ولي خدا يك مقام متعالي به من عنايت فرمود. بعد اين خانم از خواب ميپرند.»
معلوم شد كه اين خواب درست در زماني كه آقاي مطهري ترور شده بود، ديده شده است.
منبع:ماهنامهي راه قرآن