انسانهايي که از آزاديهاي معنوي دور شده و آن را فراموش کردهاند، آزادي را، آزادي جنسي، برهنگي و رهايي از قيد و بندهاي فرهنگي و معنوي تفسير کردهاند. به گواه تاريخ و اعتراف دلسوزان امور فرهنگي، غرب در سراشيب سقوط معنويت و انسانيت قرار گرفته و با بحرانهاي اجتماعي و فردي دست به گريبان شده است.
چارلي چاپلين هنرپيشه معروف جهان، در نامهاي خطاب به دخترش مينويسد: «دخترم برهنگي بيماري عصر ماست ... انسان باش، پاکدل و يکدل ... .»(1)
هرگاه عواطف انساني با دخالت غرايز حيواني و خودخواهيهاي نفساني در جامعهاي ضعيف شود، غرايز حيواني در آن جامعه رشد يافته و آن را با بحران معنوي روبهرو خواهد کرد که از آن به فقر عاطفي و فرهنگي تعبير ميکنند. مصداق روشن اين فقر فرهنگي، گسترش وحشتناک خشونت، بيرحمي، بيتفاوتي، جنايت، هتک حرمت زنان، پايمال کردن حقوق ديگران، کمارزش شدن ارزشهاي ديني و معنوي و فرهنگي است. اين حقايق تلخ همان است که آلوين تافلر در کتاب معروف خود به نام «موج سوم» از آن به «بربريت» (VANDALIS) و جنايت مد روز شده، تعبير ميکند.(2)
او به تفصيل به بحران عاطفي موجود در جهان غرب اشاره ميکند و نام «طاعون رو به گسترش تنهايي» را بر آن ميگذارد و مينويسد، «از لوسآنجلس تا لنينگراد، نوجوانان، زوجهاي ناراضي، مادران يا پدران تنها، مردم عادي، افراد مسن و ... همگي از انزواي اجتماعي دلتنگ هستند. چه تعداد حيوان اهلي که براي در هم شکستن سکوت خانههاي سوت و کور خريداري ميشود ... تقريبا هيچ خانوادهاي بدون نوعي ناهنجاري رواني وجود ندارد و ميليونها نفر آدم به آخرين حد ظرفيتشان رسيدهاند.»(3)
در هر حال آنچه بشر امروز را از اين بردگي نفساني و فرو افتادن در سراشيب سقوط نجات ميدهد، آزادي معنوي از راه ايمان به خدا و پيروي از دستورات ديني است.
اما در اين هياهوي از خودبيگانگي، انسانهايي هم يافت ميشوند که عليرغم زندگي در دامن غرب و رشد يافتن در ميان فرهنگ غرب، روح پاکشان اين گونه آزاد زيستن را نميپسندد و آن را با ارزشهايي که بايد به زندگي معنا دهد، مغاير و آزادي واقعي را در سايه حفظ ارزشهاي معنوي ميدانند. آنچه در پي ميخوانيد، سرگذشت زندگي سه نفر از رهيافتگان به وادي حقيقت و آزادي ميباشد.
فاطمه يحيايي
يکي از اين چهرهها دکتر اديت ماريا هوفبائر (فاطمه يحيايي) است. او يک پزشک اتريشي است که در سال 1978 م مطابق با 1356 ه••• .ق به دين اسلام مشرف شد. الگوي او حضرت فاطمه(ع) بود.
دکتر اديت ماريا بائر، در سال 1957 م مطابق با 1335 ش در شهر سوتل اتريش در يک خانواده مسيحي معتقد، چشم به جهان گشود. او پس از اينکه تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رساند، جهت ادامه تحصيل به وين رفت و در رشته مهندسي آزمايشگاه در دانشگاه وين به تحصيل پرداخت. وي با توجه به استعداد خلاق و هوش سرشار، طي دو سال موفق به اخذ مدرک مهندسي آزمايشگاه گرديد. از آنجا که او در خانوادهاي نسبتا متدين مسيحي به دنيا آمده بود، علاقه زيادي به معارف و شناخت اديان الهي پيدا نمود و قريب دو سال نيز در خصوص دين اسلام تحقيق کرد و در سال 1978 م به دين اسلام تشرّف يافت. او در سال 1358 ش مطابق با 1980 م براي کسب مدرک پزشکي مشغول تحصيل در دانشگاه وين شد و در سال 1983 م موفق به اخذ مدرک پزشکي شد و در شهر وين مطب داير نمود. او در همين دوران با يکي از دانشجويان ايراني مقيم اتريش به نام آقاي اسماعيل يحيايي ازدواج کرد.
شوهر خانم يحيايي در مورد رفتار وي ميگويد:
رفتار او آن گونه بود که مرا به غيرت و تعصب در دينم وادار نمود. بسيار ساکت و کم حرف بود. مظهر کامل صداقت بود، بعد از مسلمان شدنش هيچ کس او را بيحجاب نديد. زماني که دکتر فاطمه در يکي از بيمارستانهاي اتريش قصد استخدام داشت، از ايشان ميخواهند که هنگام کار بايد روسري خود را بردارد، ولي ايشان با اينکه حقوق بالايي به ايشان ميدادند، از استخدام در بيمارستان منصرف شدند و در جواب مديريت بيمارستان فرمودند: «من مسلمانم و به خاطر اعتقادم زنده هستم، اگر تمام اتريش را به من بدهيد من حاضر نيستم يک تار مويم را به شما نشان بدهم.»
وي بسيار فعال بود و زندگي سادهاي داشت. پس از آنکه وي مسلمان شده بود، در وين به تبليغات وسيعي در بين جوانان براي مسلمان شدن آنها دست زده بود. ايشان يک سوئيت 20 متري اجاره کرده بود و افراد تازه مسلمان که از خانه خود طرد شده بودند را در آنجا پناه ميداد تا بتوانند کاري پيدا کرده و استقلال مالي داشته باشند. وي در مداواي مجروحين جنگ تحميلي که به اتريش اعزام ميشدند به طور شبانهروزي فعاليت ميکرد.
بعد از مدتي دکتر فاطمه يحيايي دچار ناراحتي شديد ريه شد و در بيمارستان بستري شد به طوري که پزشکان اميدي به زنده ماندن او نداشتند، و به دليل اينکه او حامله بود براي نجات جان فرزندش او راسزارين کردند اما وي به طور معجزهآسايي از مرگ نجات يافت. خود او در اين مورد ميگويد:
خانمي به ديدار من آمد و از من خواست که برخيزم، اظهار کردم نميتوانم، گفت: دستت را به من بده، دستم را گرفت و گفت بلند شو فاطمه، بيدار شدم و لحظهاي نفس عميق کشيدم، ديدم در بيمارستان و زير چادر اکسيژن هستم، دکترها و پرستارها با تعجب دور من جمع شده بودند و از اينکه نشسته و صحبت ميکردم نميدانستند چه بگويند، او شفا يافت و پس از آن حدود 6 نفر ديگر را نيز مسلمان کرد.
دکتر فاطمه يحيايي در سال 1994 م، مطابق با سال 1372 ش در اثر پوسيدگي ريه در بيمارستان بستري شد و پس از يازده روز بيهوشي در سن 36 سالگي دنيا را وداع گفت. شبي که او از دنيا رفت کسي او را در خواب ديده بود که دو فرشته که لباس سفيدي بر تن داشتند، وي را در حالي که لباس حرير صورتي پوشيده بود، از شانههايش گرفته و او را به سوي آسمان بردند. دوستانش فاطمه را به هنگام غسل و کفن در لباس حرير صورتي در حالي که هالهاي از نور او را فرا گرفته بود يافتند. پيکر او بر طبق وصيتش، در ايران و در کنار شهداي چوکام رشت به خاک سپرده شد. او در وصيتنامهاش آورده بود:
1ـ جنازهام را به کشور اسلامي ايران انتقال دهيد.
2ـ قبل از دفن، جنازه مرا دور حرم امام خميني طواف دهيد.
3ـ فرزندان مرا به ايران ببريد و تربيت اسلامي کنيد.(4)
تانيا پولينگ
نمونهاي ديگر خانم تانيا پولينگ است که يک دختر 22 ساله آلمانيالاصل و ساکن هامبورگ ميباشد. او در پاسخ به اينکه چگونه به اسلام روي آورده است ميگويد: ماجرا از آنجا آغاز شد که با يک خانم مسلمان محجّبه در بازارچه شهر هامبورگ برخورد کردم، آن روز همراه چند نفر از دوستانم بودم. در آن موقع من هم مثل هر دختر جوان و مغرور آلماني سعي کردم حجاب آن خانم را به مسخره بگيرم و او را به خاطر حجابش تحقير کنم. به او گفتم: «اين چه وضع بيمارگونهاي است که خودت را پوشاندهاي؟» او در جوابم با قاطعيت گفت: «اين چه طرز بيمارگونهاي است که خودت را برهنه کردهاي؟» خلاصه در يک کلمه گفت و گوي غافلگير کننده، او تلاش کرد به من ثابت کند که پوشش و حفظ حيا و عفت دقيقا نشانه سلامت روحي و تعادل روان و موجب امنيت اجتماعي زنان است و برهنگي، درست خلاف فطرت و شخصيت انساني زن ميباشد. به هر حال من حرفهاي او را تماما رد کردم و هر کدام به راه خودمان رفتيم، اما منطق و اعتماد به نفس و تعصب و آگاهي ديني او مدتها مرا به خود مشغول کرده بود، تا بالاخره يک بار از روي کنجکاوي به مسجد امام علي(ع) شهر هامبورگ رفتم و با برادران و خواهراني که از مليتهاي مختلف آنجا بودند، حرف زدم و بحث کردم. مدتي گذشت و ذهن من، استدلال و منطق مسلمانان را نميتوانست رها کند، با برخي از مسلمانان آلماني، ايراني ارتباطم را بيشتر، و اندک اندک انديشه و روحم تسليم افکار و عقايد اسلامي شد و مسلمان شدم.
تانيا ميگويد: 22 سال از عمر خودم را همانند عموم مردم اينجا در بيهدفي و آزاديهاي تباهکننده گذراندم تا خداوند دست مرا گرفت و از شبي 22 ساله به روز رسيدم و خورشيد اسلام مرا مثل يک درخت شاداب بهاري کرده است و از خواب زمستانه بيست و دو ساله بيدار کرده است.
تانيا در پاسخ به اينکه در قبال آن همه آزاديها و دوستان گذشته که از دست داده چه به دست آورده، ميگويد:
من اگر هر چيزي را از دست داده باشم اما در عوض «خودم» را به دست آوردهام. من همه چيز داشتم جز خدا را. هميشه احساس پوچي و بنبست و درماندگي ميکردم. اسلام به من خدايي که از او بيگانه شده بودم، آرامش روحي و آزادي معنوي را بازگرداند.
تانيا ميگويد: ما غربيها مقصد و راه اخلاقي و اعتقادي و معنوي خود را گم کردهايم و حتي نشانههاي آنها را هم ديگر پيدا نميکنيم و اسم اين وضعيت را گذاشتهايم «آزادي!».
تانيا در پاسخ به اينکه چه چيزي بيش از همه در اسلام توجه شما را به خود جلب کرد، ميگويد:
رابطه معنوي مسلمانان با خدا، رابطه صميمانه آنها با يکديگر، خانواده و کانون گرم و محبتآميز آنها، هدفمندي آنها در زندگي و همبستگي امت اسلامي که هيچ مرز نژادي و ملي و جغرفيايي را نميپذيرد و ...(5)
هاجر حسيني
نمونهاي ديگر خانم هاجر حسيني است. او اهل ايالت ويرجينياي امريکا است. تحصيلات خود را در رشته ارتباطات در امريکا به پايان رسانده است. ايشان علت انتخاب نام «هاجر حسيني» را براي خود اين گونه بيان ميکند: من بعد از مسلمان شدن نامم را عوض کردم و به اين دليل نام هاجر را انتخاب کردم که دوست داشتم از شهر و کشورم هجرت کنم، دوست داشتم که از شهري به شهر ديگر مهاجرت کنم و در سفر باشم و الان هم گاهي تهران و قم و گاهي در زادگاه خودم در حال مهاجرت هستم.
خانم هاجر حسيني در حال حاضر کار نويسندگي انجام ميدهد و همچنين در اينترنت برنامههاي مختلف دارد و به سؤالات مذهبي مسلمانان و مسيحيان در کشورهايي مانند امريکا و کانادا و ... جواب ميدهد. وي ميگويد:
کارهاي تبليغاتي را بعد از اينکه مسلمان شدم انجام ميدهم، چون قصد دارم مردم کشورهاي اروپايي هم با دين اسلام آشنا شوند.
ايشان عامل اصلي مسلمان شدنش را مطالعه در مورد قيام امام حسين(ع) و واقعه کربلا و همچنين مطالعه نهجالبلاغه و کتابهاي شهيد مطهري را که ترجمه انگليسي داشته است، ميداند. وي ميگويد:
من با عشق به امام حسين(ع) جلو رفتم و مسلمان شدم. امام حسين(ع) را انتخاب کردم چون همه چيز را در ايشان خلاصه ميديدم. در حديث داريم که حضرت رسول(ص) فرمودند: «من از حسين هستم و حسين از من است»، يعني در واقع تمام دين اسلام در ايشان خلاصه ميشود. منظورم اين است که تمام مشکلات را ميتوان با علاقه به امام حسين(ع) حل کرد، مثل اينکه وقتي يک نفر ياد بگيرد چگونه شنا کند وقتي که در آب ميافتد ديگر غرق نميشود؛ کسي که درس امام حسين را ياد بگيرد، ديگر گمراه نميشود. من اين را تجربه کردهام. در ضمن علاقه من به امام خميني در مسلمان شدنم نقش بسزايي داشت.
خانم هاجر حسيني در پاسخ به اين پرسش که به نظر شما چه تفاوتي بين آزادي در ايران و آزادي در غرب وجود دارد ميگويد:
آزادي در غرب يعني اينکه شخص آزاد است و ميتواند بدون مرز زندگي کند، ولي در ايران آزادي يعني رهايي از اسارت و بندگي. ما در غرب ميبينيم زنان فعاليت ميکنند و آزاد هستند، ولي از اين آزادي راضي نيستند و رنج ميبرند ولي در ايران زنان به صورت آزاد فعاليت ميکنند و از کار کردن احساس رضايت ميکنند. آزادي در ايران يعني امنيت، نه رها از همه چيز و سرخورده در جامعه. ولي آزادي در غرب يعني سرخوردگي و دلزدگي، در غرب همه از هم بيگانه هستند. هيچ کس به فکر دستگيري از ديگران نيست. خانواده در غرب از هم گسيخته است، يک جوان وقتي به سن بيست سالگي رسيد از خانواده جدا ميشود و دنبال کار خود ميرود. در اين هنگام جرم و جنايت زيادي اتفاق ميافتد.(6)
پي نوشت :
1 ـ قسمتي از آخرين نامه چارلي چاپرين به دختر هنرپيشهاش جرالدين، مجله پيام زن، ش47.
2 ـ کتاب موج سوم، آلوين تافلر، ترجمه شهيندخت خوارزمي، ص507.
3 ـ همان.
4 ـ نگاه کن: رسالت، 7/7/79.
5 ـ نگاه کن: نشريه امامت، شماره دوم، تير و مرداد 78.
6 ـ برگفته از: کيهان، 14/4/79.
منبع: ماهنامه پگاه حوزه