جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
شکوه شکيبايي شرحي بر زندگي هاجر
-(8 Body) 
شکوه شکيبايي شرحي بر زندگي هاجر
Visitor 547
Category: دنياي فن آوري

* وصف وارستگي

در طول تاريخ بانواني مي‏زيسته‏اند که بر اساس لياقتهاي ذاتي و گرايش به ايمان، طريق تهذيب نفس و خودسازي را با پيروزي و سربلندي طي نموده‏اند. دست يافتن اين زنان به کمالات و درک مدارج عالي اخلاقي بيانگر برخورداري اين افراد از روح کامل انساني، اراده و اختيار است. يکي از اين گوهرهاي گرانبها هاجر همسر حضرت ابراهيم خليل(ع) و مادر حضرت اسماعيل ذبيح(ع) است. او گرچه به عنوان کنيزي در قصر به سر مي‏برد، اما زندگي مرفهان و مسرفانِ کاخ او را قانع نمي‏کرد و گويا جانش با جلوه‏هاي معنوي در ارتباط بود و به همين دليل از جاذبه‏هاي دنيا و مظاهر رفاه بيزار بود و اين گونه زرق و برقهاي فريبنده و فناپذير را مانع بزرگي براي کسب درجات روحاني تلقي مي‏کرد و گويا براي رهايي از چنين اوضاعي لحظه‏شماري مي‏کرد، تا آنکه روزنه اميد برايش فراهم گشت و موقعيتي پيش آمد که با خانواده پيامبر خدا همراه گردد و بعدها شايستگي همسري حضرت ابراهيم(ع) را به دست آورد و با تأسي از زندگي سراسر معنوي شوهرش که عطر توحيد از آن ساطع بود، در مسير هدايت قرار گرفت و با آشنايي و اجراي برنامه‏هاي عقيدتي معرفي شده توسط آن مرد آسماني به حيات طيبه که در واقع گلستان آرامش است، گام نهاد.
هاجر نمونه کامل مهاجران طريق يکتاپرستي و مصداق کامل ره‏يافته‏اي است که از مصر به فلسطين و از آن جا به حجاز مهاجرت کرد و در اين جابجايي پذيراي سختيهاي بسيار و مرارتهاي طاقت‏فرسايي شد، اما به دليل تلاش توأم با توکل در مسير صفا و مروه لطف پروردگار شامل حالش گرديد و به پاس خلوص و پاکي او سعي وي جزو شعاير الهي و اعمال واجب حج گرديد و چشمه‏اي که زير پاي فرزندش جاري گشت، شفادهنده قلوب و صفادهنده روانها شد و چون دار فاني را وداع گفت، مدفنش در جوار خانه خدا جزء مطاف قرار گرفت. نوشتار حاضر در آستانه برگزاري کنگره عظيم حج، به بررسي بخشهايي از زندگي اين بانوي وارسته پرداخته است.

* در چنگال شقاوت

حضرت ابراهيم در حدود هفتاد سالگي بود که از سوي خداوند مأمور گرديد از افراد بت‏پرست دياري که در آن مي‏زيست (بابل)، دوري گزيند. از اين‏رو همسر خويش ـ ساره ـ پدر و برادرزاده خود ـ حضرت لوط(ع) ـ و برخي ديگر از پيروان را برداشته و به منطقه «حرّان» که در مُلک جزيره بود، مهاجرت کرد. اين همراهان به رغم ترس از طاغوت بابل با مشاهده قدرت عيني يعني سرد شدن آتش بر پيامبر خدا به او گرويدند، ولي ايمان خود را از نمرود مخفي کردند. ساره دختر «بتوايل بن‏ناهور» اولين فردي است که به ابراهيم(ع) ايمان آورد. پاره‏اي منابع اين زن را دخترخاله حضرت ابراهيم(ع) دانسته‏اند، اما طبري در تاريخ خود از فردي به نام سدي نقل کرده است که ساره دختر شاه حران بود که از باورهاي قبيله خود روي برتافت و در اين شهر به عقد ابراهيم(ع) درآمد.(1) تولد ساره را در سال 3361 بعد از هبوط آدم مطابق با 2855 قبل از هجرت نبوي نوشته‏اند. وي که در حُسن و جمال کم‏نظير بود، سي و شش سال داشت که ابراهيم(ع) را براي خويش برگزيد و در اين زمان گوسفندان و اموال فراواني داشت که تمام آنها را به همسر خود تقديم کرد، تا در طريق رسالت صرف کند.(2)
ساره در طول زندگي مشترک با ابراهيم(ع) مشکلات فراوان و مصايب سختي را پذيرا شد و در نهايت بردباري و رضا نسبت به سختي و مشقت ـ که امتحان الهي براي بروز اخلاص بنده برگزيده‏اش بود ـ نقشي چشمگير ايفا کرد. ابراهيم به همراه همسر و برخي ياران صديق خود در شهر حران توقف کرد، تا در اين سرزمين گوشي شنوا و فکري رها از هواهاي نفساني بيابد، ولي طولي نکشيد که انحراف و ضلالت افراد آن ديار بر حضرت مشخص گرديد. وي از آنجا به سرزمين کنعان رفت، ولي چون قحطي و خشکسالي به اين ناحيه روي آورد، آهنگ مصر کرد و به اين سامان رهسپار گشت.(3)
گرچه مصر سرزمين سرسبز و باصفايي بود، اما فرمانروايي ستمگر که «سنان بن‏علوان بن‏عبيد بن‏عولج» نام داشت، بر آن حکومت مي‏کرد. چون ابراهيم(ع) به نيات پليد و هوسهاي شيطاني اين شخص آگاه بود و از آن سو همسر زيبارويش همراه او بود، وقتي خواست وارد مصر شود، جعبه‏اي تدارک ديد و ساره را در آن نهاد، به طوري که بتواند از منافذي نفس بکشد و نيز از گزند دژخيمان مصون باشد. چون ابراهيم به مأموران قبطي رسيد، عُمّال ماليات نزديک آمده و يک دهم اموالش را به عنوان ماليات مطالبه کردند. ابراهيم همه را پرداخت، تا به صندوق رسيدند. مأمور ماليات گفت بايد گشوده شود و اصرار ابراهيم در حفظ آن فايده‏اي نداشت. چون در جعبه باز شد، زني خوش‏صورت را ديدند. يکي از درباريان که در آنجا حضور داشت، اين خبر را به آگاهي فرمانرواي مصر رساند و چنان سيماي ساره را وصف کرد که او را مفتون جمالش ساخت. گفتار مأمور ميلي در دل
«سنان بن‏علوان» ايجاد کرد و آتش هوس او را شعله‏ور ساخت. از اين‏رو ابراهيم را احضار کرد و از او پرسيد: نسبت تو با آن زن چيست؟ ابراهيم پي به مقصود شوم وي برد و متوجه شد اگر بگويد ساره همسر او است، نقشه نابودي وي را به اجرا مي‏گذارند و با کشتن او، ساره را مي‏ربايد. از اين‏رو و با توجه به اينکه افراد باايمان خواهر و برادرند، گفت اين زن، خواهرم مي‏باشد، بدون آنکه دروغي گفته باشد، و به نوعي تقيه کرد.
وقتي زمامدار مصر فهميد آن زن شوهر ندارد، دستور داد او را به کاخ آوردند. ابراهيم نزد همسرش بازگشت و او را از ماجرايي که در برخورد با حاکم رخ داده بود، مطلع ساخت و از او خواست ادعاي وي را تأييد کند و بگويد خواهر ابراهيم(ع) است.
آن حضرت همسر خود را تسليم خواست الهي کرد، تا او را از هر گزندي حفظ کند، و بيکار ننشست و سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! اگر خواست تعرضي بر ساره وارد کند، دستش را خشک گردان! دعاي وي به اجابت رسيد و چون فرمانرواي مصر خواست دست تجاوز به ساره بگشايد، دستش چون چوب خشک گرديد. وي متأثر شد و به ابراهيم گفت: خدايت چنين خواست؟ ابراهيم فرمود: آري، او صاحب عزت است و حرام را دشمن مي‏دارد. حاکم گفت: پس از خدايت بخواه دست من به حالت نخست بازگردد. ابراهيم دعا کرد و او سلامتي خويش را بازيافت، ولي چون زيبايي ساره او را مسحور کرده بود، باز به قصد سوء خواست تعدي کند. اين بار نيز دستش خشکيد. اين وضع خوف‏انگيز و برآورده شدن دعاي ابراهيم(ع) در قلب آن حاکم مشرک، مهابتي ايجاد کرد و ابراهيم را تعظيم و تکريم فراوان کرد و چون به خواب رفت، در عالم رؤيا بر حقيقت حال واقف شد و دانست ساره شوهر دارد و بايد متعرض او نشود و شايسته نيست با چشم بد در او نگريسته شود و چون از خواب برخاست، چاره‏اي جز آزاد کردن ساره نديد.(4)
او تقاضا کرد ابراهيم بپذيرد کنيزي خوش‏خُلق و نيکوروش به ساره ببخشد، تا به خدمتگزاري او مشغول شود. فرستاده الهي قبول کرد و حاکم مصر هاجر را به همسر ابراهيم تقديم نمود و نيز کنيزان و غلاماني به همراه دامهايي به عنوان هديه براي ابراهيم(ع) فرستاد و به خاطر برخورد نامطلوب خود عذرخواهي کرد.(5)

* ارمغاني ارزنده

بدين گونه ساره به حکم عاطفه و صفا و وفايي که به ابراهيم داشت، قصر پدر و امکانات رفاهي آن را رها کرد و با يک کنيز به سوي ابراهيم آمد. آن کنيز زني از حبشه بود، که به قوم عمالقه انتساب داشت و در رفاه و سرزميني با وفور نعمت بزرگ شده بود. گرچه در نظام طبقاتي مصر برايش ارزش اجتماعي قايل نبودند. گذشت زمان اين کنيز را به زني فداکار، بردبار و اهل ايمان تبديل کرد، که الگوي بسياري از مادران فداکار و زنان فرشته‏خوي زمانهاي بعد گشت و خداوند در زاويه‏اي از کعبه و گوشه‏اي از مکه نقش و جلوه‏اي از اين زن سياهپوست را که قلبي سپيد و نوراني داشت، بر جاي نهاد.
هِجر يک لغت حبشي است که معني شهر را مي‏دهد. گويا اين زن آفريقايي ريشه مدنيت داشت. هاجر از تبار قومي است که عمالقه نام داشتند و در ناز و نعمت زندگي مي‏کردند و در جايي خوش‏آب و هوا روزگار مي‏گذرانيدند. در قرآن نامي از اين قوم نيامده، ولي در روايات اسلامي از نسل سام يا حام (فرزندان نوح) شمرده شده‏اند.(6) و اقوامي شجاع و جنگجو به شمار مي‏رفتند. از آنجا که هاجر از ديار مصر به ساره و ابراهيم پيوست و بعدها به عقد آن حضرت درآمد و حضرت اسماعيل(ع) از وي متولد گرديد و او جد بزرگوار رسول اکرم(ص) است، آن حضرت روزي خطاب به اصحاب و ياران خود فرمود: شما به زودي کشور مصر را مي‏گشاييد. با مردم آن سرزمين به نرمي و ملايمت رفتار کنيد، چون آنان با شما قرابت و پيمان خويشاوندي دارند.(7) ابن‏اسحاق گويد: از زهري پرسيدم: اين خويشاوندي که پيامبر اکرم(ص) فرمود، چه بود؟ گفت: هاجر مادر اسماعيل از آنها (مصريان) بود.(8) ابن‏اثير نيز اين موضوع را مورد تأييد قرار داده است.(9)
به دليل پيوستگي هاجر به قبطيان و اين که او جده رسول اکرم(ص) به شمار مي‏آيد و نيز بنا به وصاياي مؤکد آن حضرت در باره ساکنان مصر، مسلمانان در خوش‏رفتاري نسبت به مصريان مراقب بودند و مأموريت داشتند در برخورد با اهل اين سرزمين طريق احسان و نيکي پيش گيرند و آنان را به ديده احترام نگريسته، هم‏پيمان و خويشاوند خود بدانند. اين وضعِ رضايت‏بخش پس از فتح مصر و در طول حکومت مسلمانان بر اين ديار ادامه داشت و در اين مدت اکثر قبطيان به اسلام گرويدند. اين همه برکت، صفا و مردانگي به توصيه پيامبر اکرم مبني بر خوش‏سلوکي با مردم مصر به خاطر هاجر بود.(10)
ابراهيم(ع) مدتي در مصر بود و در اين ديار به دليل زحماتي که متحمل شد و روحيه صبر و متانتي که داشت، به لطف خداوند اموالش فراوان گشت و دامهايش افزايش يافت و رفته رفته خوش‏اخلاقي و صفات ستوده‏اش او را شخصيتي متنفذ درآورد. چنين وضعي رشک تنگ‏نظران را برانگيخت و گروهي در صدد ايذا و آزارش برآمدند. چون پيامبر خدا از نقشه آن قوم کج‏انديش آگاهي يافت، مصمم گشت از مصر کوچ کند و به همراه ساره و کنيزش هاجر به فلسطين برود. از اين پس هاجر افتخار داشت با قافله‏اي نوراني ـ که طلايه‏دارش رسول الهي بود ـ همراه گردد و به خدمتگزاري چنين قهرمان موحدي مبادرت ورزد. هر جا توقفي داشتند، هاجر با تمام وجود دستهاي خويش را براي هر نوع خدمت مي‏گشود و چون پروانه بر گرد ساره و شويش مي‏گشت. سرانجام کاروان کوچک در ناحيه بئرالسبع ـ که مرکز وادي نقب است ـ مقيم گشت. حضرت ابراهيم(ع) در اين آبادي چاهي حفر نمود و مسجدي ساخت. آنجا آبخوري پاکيزه‏اي داشت که گوسفندان از آن سيراب مي‏گرديدند، اما مردم آن سامان به اذيت پيامبر خدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزير شد به اتفاق ساره و هاجر در ميان رَمْلَه و ايليا در شهري که قِطّ نام داشت، ماندگار گردد. پيامبر الهي در اين شهر با همکاري همسر و کنيزش هاجر به دامداري مشغول بود و تازه‏واردان را ميهمان مي‏کرد و خداوند روزيش را گشاده نموده و او را مال و خدمه داده بود.(11) حلب از مناطق شامات است که ابراهيم(ع) در تپه‏هاي آن گوسفند مي‏چرانيد و شير آنها را به فقيران مي‏داد و چون بيچارگان به سوي خانواده وي مي‏آمدند و طلب شير مي‏کردند و مي‏گفتند: شير بدوش، از آن تاريخ آن منطقه به «حلب» مشهور گشت.(12)
هاجر در پرتو تعاليم ابراهيم خليل به تلاشهايي در باره خودشناسي دست زد و به برکت چنين مجاهدتي احساس کرد داراي زمينه‏اي مناسب و شگفت‏انگيز براي تکامل معنوي و پيشرفت روحاني است. او تمامي جهد خويش را به کار گرفت، تا بر نقاط ضعف غلبه يابد و خويشتن را از آلودگي و انحرافات برهاند. خودسازي و رسيدن به صفاي انساني و ملکوتي براي بانويي که مي‏خواهد مسؤوليت سنگين و سرنوشت‏سازي را در آتيه نزديکي عهده‏دار شود، بسيار ضرورت داشت. او ضمن طي طريق متوجه شد کمالات نهفته در وجود آدمي، به جنس افراد و رتبه‏هاي اجتماعي و مسايل قومي ارتباطي ندارد و در مکتب توحيد، يک کنيز هم مي‏تواند چون ساير انسانها حرکتي جهت‏دار توأم با ايمان و تقوا داشته باشد. هاجر به اين باور رسيد که ارمغان تهذيب دروني اين است که حق‏دوست گشته و معنويت را در امور زندگي دخالت دهد و مفاهيم اصيل را بر انديشه و عواطف حاکم نمايد و از برخي سنتهاي موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلي ناظرش بود، دوري کند. او خود را خوب ارزيابي مي‏کرد و درست مي‏سنجيد، زيرا ميزان آسماني پيش رويش بود و پيامبر خدا را مي‏ديد که چگونه فکر مي‏کند، چه اخلاقي دارد و کردارش در برخورد با اين و آن به چه شکلي است. البته حضرت ابراهيم(ع) در صدد آن بود که اين زن براي مقصد آينده به عنوان بانويي مؤمن و وارسته پرورش يابد، زيرا داماني که مي‏خواهد نخستين آموزشگاه براي حضرت اسماعيل(ع) باشد، بايد به شايستگيهايي دست يافته و قله‏هاي فضايل را فتح کند.

* بهار در خزان

ابراهيم و همسرش ساره دوران فرتوتي و سالخوردگي را مي‏گذراندند و فرزندي نداشتند. ابراهيم از اين واقعيت تلخ تأسف مي‏خورد که کسي را ندارد سکان کشتي طوفان‏زده هدايت را به وي بسپارد. او اغلب ايام خصوصا شب‏هنگام را به نيايش با پروردگار در گوشه عزلت و کنج تنهايي سپري مي‏کرد. روزي هنگامي که خورشيد در مغرب پنهان مي‏شد، ساره با حالتي اندوهگين ناشي از رنج نازايي خويش، ابراهيم را فرا خواند. او با لکنت زبان و در حالي که سرش را به زير انداخته بود، گفت: چند وقتي است در اين فکرم که اين بي‏فرزندي شايد تقصير من باشد. ساره در حالي که اشک در ديدگانش حلقه زده بود، افزود: هاجر کنيزم را به تو مي‏بخشم. مهرش را بپرداز و با او ازدواج کن. شايد از اين طريق خداوند به ما وارثي عطا کند. من از اين بابت راضي بوده و اکراهي ندارم و قول مي‏دهم غصه نخورم. بدين سان ابراهيم(ع) پيشنهاد همسرش را پذيرفت و هاجر را به عقد خويش درآورد. از اين پس ديگر او يک کنيز نبود، بلکه به افتخار همسري پيامبر خدا نايل آمده و باعث افزايش آرامش ابراهيم در سنين پيري گرديده بود. عطوفت هاجر مشکلات دوران سالخوردگي و برخي دشواريها را براي ابراهيم(ع) قابل تحمل مي‏ساخت. مدتي از اين ازدواج نگذشت که هاجر باردار گرديد و سرانجام دوران توأم با رنج سپري شد و کودکي ديده به جهان گشود که نام اسماعيل را برايش برگزيدند.(13) همان طفلي که نور نبوت و فروغي درخشان در جبينش ساطع بود. اکنون ابراهيم که عمري را با حزن بي‏فرزندي گذرانده بود، در دل شوق و هيجاني بي‏سابقه داشت. اظهار عطوفت آن مرد خدا نسبت به فرزند از مرز عادي و روابط معمولي فراتر رفت، زيرا به او نويد داده بودند پيامبري در خاندان او از نسل اسماعيل استمرار خواهد داشت. خاتم انبيا و دوازده ستاره درخشان، از اين نهال نورسته پديد مي‏آيند و جهانيان را سرشار از نور و سرور مي‏کنند. اين فرزند تنها يک پسر نبود؛ پايان عمري انتظار، پاداش يک قرن رنج و نويد خوشايندي پس از نوميدي تلخ به شمار مي‏رفت. کودکي که از هاجر زاده شد، در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به او بسته بود، باليد. هاجر چشم به تنها نونهالش دوخته و رويش او را مشاهده مي‏کرد و نوازش عشق و گرماي اميد را در عمق جانش احساس مي‏نمود. ابراهيم رفتار ويژه‏اي در خصوص اين مادر و کودک از خويش بروز مي‏داد و گويا مراقبتش نسبت به اسماعيل غير طبيعي جلوه مي‏نمود. هر کسي به اين حالات مي‏نگريست، متوجه رفتار عاطفانه پدر پير مي‏گشت. نه او
حاضر بود با همسرش چون کنيز يا خدمه‏اي رفتار شود و نه هاجر مي‏خواست آن وضع گذشته تکرار گردد، چرا که مادر بچه‏اي بود که سالهاي متمادي ابراهيم در انتظار تولدش لحظه‏شماري مي‏کرد.
ساره همسر نخست ابراهيم که آخرين سالهاي حيات را پشت سر مي‏گذاشت، شاهد اين روابط غير عادي بود، و در سيماي کودک پرتو نور رسالت را مي‏ديد و اين موضوع برايش جانکاه بود و نزديک بود از شدت اندوه جان به جان‏آفرين تسليم کند.(14) ابوالفتح رازي ـ مفسر معروف شيعي ـ مي‏نويسد: «آن نور محمدي که در پيشاني پدران پيامبر(ع) بود، انتقال افتاد به اسماعيل. ساره از آن رشک عظيم آمد و دلتنگ شد که او را مي‏بايست که آن شَرَف او را بودي و آن فرزند از نسل و نژاد او بود.»(15) حمداللّه‏ مستوفي نيز به اين نکته اشاره دارد.(16)
البته ساره براي جلب رضايت پروردگار و حس ترحم نسبت به شوهرش، هاجر را به وي بخشيد، تا شايد از اين کنيز صاحب فرزندي شود، ولي اکنون طاقت تحمل اين واقعيت را نداشت و تصور مي‏کرد شوهرش نسبت به هاجر احترام افزون‏تري قايل است. سرانجام طوفان غم به او يورش آورد و گويي تحمل ديدن اسماعيل و نگريستن به هاجر را نداشت. و چگونه اين حقيقت را بپذيرد که افتخار نبوت در دودمان آن کنيز باقي بماند و او از چنين فيض بزرگي محروم باشد.(17)
حضرت ابراهيم در چهره شکسته ساره قصه آرزوها و غصه‏هاي همسرش را مي‏ديد و چون اين وضع رقت‏انگيز را بازشناخت، شکيبايي گزيد و در ابراز عطوفت به هاجر و کودک نورسته جنبه احتياط را پيش گرفت، ولي گويا باز هم نتوانست آتش درون ساره را فرو نشاند.

* بشارت فرشتگان

به رغم اين اندوه عميق، ساره به لطف خداوند اميدوار بود و صبح سپيد را انتظار مي‏کشيد. از اين‏رو يک روز به ابراهيم گفت: نگو پير و ناتوان شده‏ام. چراغ اميد در درونم روشن شده و به اين باور رسيده‏ام که بچه‏دار شدن من نيز امکان‏پذير است. اگر چه ناتوانم، ولي قدرت الهي مي‏تواند اين نقص را برطرف کند. از تو مي‏خواهم برايم دعا کني. ابراهيم پذيرفت و به درگاه خداوند التجا نمود که حاجت ساره برآورده شود. دعاي پيامبر خدا به اجابت رسيد و فرشتگان به شکل انسانهايي بر حضرت وارد شدند و ابراهيم را به فرزندي بشارت دادند. ساره اين لياقت را داشت که سخنان وجودهاي غيبي را بشنود. او خوب گوش داد. نجواي کلماتي شيرين و مژده به ابراهيم. نويد پسري را که خداوند به ابراهيم عطا مي‏کرد، با گوشهاي خود شنيد؛ حتي نام فرزندش را به زبان آوردند و گفتند: اسمش اسحاق است و چراغ فروزان پيامبري در خاندان ابراهيم به برکت او تا مدتي روشن خواهد ماند. بشارت فرشتگان وجود نوه‏اي به نام يعقوب را نيز مژده مي‏داد.
ساره فرياد کشيد و خنديد و با ناباوري به ميان فرشتگان دويد و گفت: آيا در پيري مي‏زايم، در حالي که شوهرم سالخورده است؟! اين چيز شگفتي است! به او گفتند: آيا از قدرت خدا تعجب مي‏کني؟ رحمت و برکات خداوند بر شما اهل اين خانه باد! خدا ستودني و بزرگوار است.(18)
مدت کوتاهي که گذشت، ساره باردار گرديد و اسحاق را به دنيا آورد. غريو گريه‏اي کودکانه زن سالخورده را غرق شادماني ساخت. اکنون ساره گهواره‏اي بسته و در خيمه‏اي که فضايش از انوار معنوي و بانگ نشاط‏بخش پر شده است، از فرط هيجان، اشک شوق مي‏ريزد، چرا که پسر محبوب و موعودش پا به عرصه حيات نهاده است. ساره که خويشتن را سزاوار چنين سعادتي يافته بود، در پوست نمي‏گنجيد، ولي با اين همه قبلاً رقيبي ساخته و به جبران گمان ناتواني (نازايي) که اکنون بي‏پايه بودنش روشن شده بود، شيرازه جان مهرطلب را از هم گسسته و شوهرش را با دست خود دو نيم کرده و بهترين قسمتش را به کنيزش هاجر سپرده بود. ابراهيم(ع) عرض کرد: پروردگارا! هاجر و اسماعيل را به کجا انتقال دهم تا ساره آرامش خود را بازيابد؟ جواب داده شد: به سوي مکه حرم امن، همان جايي که هر فردي بدان روي آورد، ايمن باشد؛ همان سرزمين بابرکت.
ابراهيم قصد مهاجرت را با هاجر در ميان نساء و از مکان ناآشنايي که مکه نام داشت و هرگز آن را نديده بود، سخن گفت. زن جوان که دل خود را به زندگي آکنده از عطوفت و آغشته به آرامش با فرستاده الهي خوش کرده بود چون گفته‏هاي شوهر را شنيد، بيمي در دلش چنگ انداخت و به آن جايگاه دوري که مي‏بايست اقامتگاه او و فرزندش گردد و از آن چيزي نمي‏دانست، مي‏انديشيد و مي‏کوشيد با ياد خدا و توکل به او و اطاعت از فرمان حضرت ابراهيم(ع) آشفتگي خود را برطرف کند.

* وادي مبارک

سرانجام زمان هجرت فرا رسيد. فرشته‏اي براي هدايت اين کاروان سه نفري تا رسيدن به مقصد موعود در معيت آنان بود. ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال پشت سر جبرئيل گستره بيکران ريگزار را در مي‏نورديدند و لحظه‏اي نمي‏آسودند. در طول مسير هر جا آبادي باصفا و اميدبخشي را مي‏ديدند، توقف مي‏کردند و از راهنماي آسماني مي‏پرسيدند: آيا اينجا مکه است و او پاسخ منفي مي‏داد. بدين گونه با تحير از کنار هر جاي سرسبز و خرم مي‏گذشتند و ملتهب، خسته و منتظر باز به راه ادامه مي‏دادند، تا سرانجام به وادي بدون کشت و زرع، تفتيده و سوخته از آفتاب فرود آمدند. اقامت در جايي خشک و سوزان که بادهاي داغ پوست آدمي را مي‏گداخت و تا ديده کار مي‏کرد، در آن اثري از عمران و حيات به چشم نمي‏خورد، بسيار طاقت‏فرسا و وحشتناک جلوه مي‏نمود. هاجر و اسماعيل در زير آفتاب سوزان و در معرض وزش بادهاي گرم بر روي ريگهاي داغ نشسته بودند. هاجر در اين محيط مخوف به آينده فکر مي‏کرد. او که در سرزمين عمالقه زندگي کرده و غرق در ناز و نعمت در کنار نهرهاي خروشان و چشمه‏ساران پرآب، زير سايه درختان پرميوه روزگار گذرانيده بود، هرگز با اين هواي خشن و سرزمين سوزان و بيابان خشک آشنا نبود، ولي آن زن خداپرست و همسر فرستاده الهي به آن درجه از خودسازي معنوي رسيده بود که از مشاهده چنين اوضاعي هراس به دل راه ندهد و خم به ابرو نياورد، زيرا مي‏دانست وعده خداوند حق است و آنچه فرشته وحي خبر داده بود که ذريه‏اش زياد خواهد گشت، عملي مي‏گردد.(19)
هاجر و اسماعيل در جوار جايي که يک بلندي سرخ به عنوان نشانه‏اي از خانه خدا باقي مانده بود، اسکان يافتند(20)، زيرا به هنگام طوفان نوح بناي آن از بين رفته بود. تپه قرمز محل کعبه به شمار مي‏رفت و پيوسته مردمان جهت حج اين مکان را زيارت مي‏کردند، ولي در آنجا توقفي نداشتند، زيرا وضع و جوي و زيستي نامساعد بود.(21)
ادامه دارد.

منابع

1 ـ تاريخ الرسل و الملوک، طبري، ج اول، ص182.
2 ـ رياحين الشريعه، ذبيح‏اللّه‏ محلاتي، ج5، ص116.
3 ـ قصص قرآن، صدرالدين بلاغي، ص58.
4 ـ همان، ص62.
5 ـ الکامل في التاريخ، ابن‏اثير، ج اول، ص111.
6 ـ تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، ج اول، ص313.
7 ـ السيرة النبويه، عبدالحميد جودة السحار، ص88.
8 ـ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص185.
9 ـ الکامل في التاريخ، ج اول، ص112.
10 ـ معجم البلدان، ياقوت حموي، ج5، ص138؛ فتوح البلدان، بلاذري، ص312 ـ 313.
11 ـ الکامل في التاريخ، ج اول، ص111؛ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص186 ـ 187.
12 ـ الدر المنتخب في تاريخ مملکت حلب، ابن‏شحنه، تحقيق عبداللّه‏ محمد درويش، ص26.
13 ـ بحارالانوار، علامه مجلسي، ج12، ص118.
14 ـ نهاية السؤول في روية الرسول، سعيدالدين محمد بن‏مسعود کازروني، ص90.
15 ـ تفسير ابوالفتوح رازي.
16 ـ نزهة القلوب، حمداللّه‏ مستوفي، ص3.
17 ـ روضة الصفا، خواندمير، ج اول، ص126.
18 ـ قرآن در سوره هود آيات 28 ـ 30 اين حقيقت را مطرح کرده است.
19 ـ ماجراي آمدن ابراهيم به مکه و آوردن اسماعيل و هاجر، در منابع تفسيري شيعه چون: تفسير نورالثقلين، ج اول، ص145 و نيز برخي منابع روايي چون: علل الشرايع، ص432 و آثار تاريخي چون: کامل ابن‏اثير، ج اول، ص113 آمده است.
20 ـ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص192.
21 ـ الاعلاق النفيسه، ابن‏رسته، ص32 ـ 34.

منبع: ماهنامه پيام زن
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image