* وصف وارستگي
در طول تاريخ بانواني ميزيستهاند که بر اساس لياقتهاي ذاتي و گرايش به ايمان، طريق تهذيب نفس و خودسازي را با پيروزي و سربلندي طي نمودهاند. دست يافتن اين زنان به کمالات و درک مدارج عالي اخلاقي بيانگر برخورداري اين افراد از روح کامل انساني، اراده و اختيار است. يکي از اين گوهرهاي گرانبها هاجر همسر حضرت ابراهيم خليل(ع) و مادر حضرت اسماعيل ذبيح(ع) است. او گرچه به عنوان کنيزي در قصر به سر ميبرد، اما زندگي مرفهان و مسرفانِ کاخ او را قانع نميکرد و گويا جانش با جلوههاي معنوي در ارتباط بود و به همين دليل از جاذبههاي دنيا و مظاهر رفاه بيزار بود و اين گونه زرق و برقهاي فريبنده و فناپذير را مانع بزرگي براي کسب درجات روحاني تلقي ميکرد و گويا براي رهايي از چنين اوضاعي لحظهشماري ميکرد، تا آنکه روزنه اميد برايش فراهم گشت و موقعيتي پيش آمد که با خانواده پيامبر خدا همراه گردد و بعدها شايستگي همسري حضرت ابراهيم(ع) را به دست آورد و با تأسي از زندگي سراسر معنوي شوهرش که عطر توحيد از آن ساطع بود، در مسير هدايت قرار گرفت و با آشنايي و اجراي برنامههاي عقيدتي معرفي شده توسط آن مرد آسماني به حيات طيبه که در واقع گلستان آرامش است، گام نهاد.
هاجر نمونه کامل مهاجران طريق يکتاپرستي و مصداق کامل رهيافتهاي است که از مصر به فلسطين و از آن جا به حجاز مهاجرت کرد و در اين جابجايي پذيراي سختيهاي بسيار و مرارتهاي طاقتفرسايي شد، اما به دليل تلاش توأم با توکل در مسير صفا و مروه لطف پروردگار شامل حالش گرديد و به پاس خلوص و پاکي او سعي وي جزو شعاير الهي و اعمال واجب حج گرديد و چشمهاي که زير پاي فرزندش جاري گشت، شفادهنده قلوب و صفادهنده روانها شد و چون دار فاني را وداع گفت، مدفنش در جوار خانه خدا جزء مطاف قرار گرفت. نوشتار حاضر در آستانه برگزاري کنگره عظيم حج، به بررسي بخشهايي از زندگي اين بانوي وارسته پرداخته است.
* در چنگال شقاوت
حضرت ابراهيم در حدود هفتاد سالگي بود که از سوي خداوند مأمور گرديد از افراد بتپرست دياري که در آن ميزيست (بابل)، دوري گزيند. از اينرو همسر خويش ـ ساره ـ پدر و برادرزاده خود ـ حضرت لوط(ع) ـ و برخي ديگر از پيروان را برداشته و به منطقه «حرّان» که در مُلک جزيره بود، مهاجرت کرد. اين همراهان به رغم ترس از طاغوت بابل با مشاهده قدرت عيني يعني سرد شدن آتش بر پيامبر خدا به او گرويدند، ولي ايمان خود را از نمرود مخفي کردند. ساره دختر «بتوايل بنناهور» اولين فردي است که به ابراهيم(ع) ايمان آورد. پارهاي منابع اين زن را دخترخاله حضرت ابراهيم(ع) دانستهاند، اما طبري در تاريخ خود از فردي به نام سدي نقل کرده است که ساره دختر شاه حران بود که از باورهاي قبيله خود روي برتافت و در اين شهر به عقد ابراهيم(ع) درآمد.(1) تولد ساره را در سال 3361 بعد از هبوط آدم مطابق با 2855 قبل از هجرت نبوي نوشتهاند. وي که در حُسن و جمال کمنظير بود، سي و شش سال داشت که ابراهيم(ع) را براي خويش برگزيد و در اين زمان گوسفندان و اموال فراواني داشت که تمام آنها را به همسر خود تقديم کرد، تا در طريق رسالت صرف کند.(2)
ساره در طول زندگي مشترک با ابراهيم(ع) مشکلات فراوان و مصايب سختي را پذيرا شد و در نهايت بردباري و رضا نسبت به سختي و مشقت ـ که امتحان الهي براي بروز اخلاص بنده برگزيدهاش بود ـ نقشي چشمگير ايفا کرد. ابراهيم به همراه همسر و برخي ياران صديق خود در شهر حران توقف کرد، تا در اين سرزمين گوشي شنوا و فکري رها از هواهاي نفساني بيابد، ولي طولي نکشيد که انحراف و ضلالت افراد آن ديار بر حضرت مشخص گرديد. وي از آنجا به سرزمين کنعان رفت، ولي چون قحطي و خشکسالي به اين ناحيه روي آورد، آهنگ مصر کرد و به اين سامان رهسپار گشت.(3)
گرچه مصر سرزمين سرسبز و باصفايي بود، اما فرمانروايي ستمگر که «سنان بنعلوان بنعبيد بنعولج» نام داشت، بر آن حکومت ميکرد. چون ابراهيم(ع) به نيات پليد و هوسهاي شيطاني اين شخص آگاه بود و از آن سو همسر زيبارويش همراه او بود، وقتي خواست وارد مصر شود، جعبهاي تدارک ديد و ساره را در آن نهاد، به طوري که بتواند از منافذي نفس بکشد و نيز از گزند دژخيمان مصون باشد. چون ابراهيم به مأموران قبطي رسيد، عُمّال ماليات نزديک آمده و يک دهم اموالش را به عنوان ماليات مطالبه کردند. ابراهيم همه را پرداخت، تا به صندوق رسيدند. مأمور ماليات گفت بايد گشوده شود و اصرار ابراهيم در حفظ آن فايدهاي نداشت. چون در جعبه باز شد، زني خوشصورت را ديدند. يکي از درباريان که در آنجا حضور داشت، اين خبر را به آگاهي فرمانرواي مصر رساند و چنان سيماي ساره را وصف کرد که او را مفتون جمالش ساخت. گفتار مأمور ميلي در دل
«سنان بنعلوان» ايجاد کرد و آتش هوس او را شعلهور ساخت. از اينرو ابراهيم را احضار کرد و از او پرسيد: نسبت تو با آن زن چيست؟ ابراهيم پي به مقصود شوم وي برد و متوجه شد اگر بگويد ساره همسر او است، نقشه نابودي وي را به اجرا ميگذارند و با کشتن او، ساره را ميربايد. از اينرو و با توجه به اينکه افراد باايمان خواهر و برادرند، گفت اين زن، خواهرم ميباشد، بدون آنکه دروغي گفته باشد، و به نوعي تقيه کرد.
وقتي زمامدار مصر فهميد آن زن شوهر ندارد، دستور داد او را به کاخ آوردند. ابراهيم نزد همسرش بازگشت و او را از ماجرايي که در برخورد با حاکم رخ داده بود، مطلع ساخت و از او خواست ادعاي وي را تأييد کند و بگويد خواهر ابراهيم(ع) است.
آن حضرت همسر خود را تسليم خواست الهي کرد، تا او را از هر گزندي حفظ کند، و بيکار ننشست و سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! اگر خواست تعرضي بر ساره وارد کند، دستش را خشک گردان! دعاي وي به اجابت رسيد و چون فرمانرواي مصر خواست دست تجاوز به ساره بگشايد، دستش چون چوب خشک گرديد. وي متأثر شد و به ابراهيم گفت: خدايت چنين خواست؟ ابراهيم فرمود: آري، او صاحب عزت است و حرام را دشمن ميدارد. حاکم گفت: پس از خدايت بخواه دست من به حالت نخست بازگردد. ابراهيم دعا کرد و او سلامتي خويش را بازيافت، ولي چون زيبايي ساره او را مسحور کرده بود، باز به قصد سوء خواست تعدي کند. اين بار نيز دستش خشکيد. اين وضع خوفانگيز و برآورده شدن دعاي ابراهيم(ع) در قلب آن حاکم مشرک، مهابتي ايجاد کرد و ابراهيم را تعظيم و تکريم فراوان کرد و چون به خواب رفت، در عالم رؤيا بر حقيقت حال واقف شد و دانست ساره شوهر دارد و بايد متعرض او نشود و شايسته نيست با چشم بد در او نگريسته شود و چون از خواب برخاست، چارهاي جز آزاد کردن ساره نديد.(4)
او تقاضا کرد ابراهيم بپذيرد کنيزي خوشخُلق و نيکوروش به ساره ببخشد، تا به خدمتگزاري او مشغول شود. فرستاده الهي قبول کرد و حاکم مصر هاجر را به همسر ابراهيم تقديم نمود و نيز کنيزان و غلاماني به همراه دامهايي به عنوان هديه براي ابراهيم(ع) فرستاد و به خاطر برخورد نامطلوب خود عذرخواهي کرد.(5)
* ارمغاني ارزنده
بدين گونه ساره به حکم عاطفه و صفا و وفايي که به ابراهيم داشت، قصر پدر و امکانات رفاهي آن را رها کرد و با يک کنيز به سوي ابراهيم آمد. آن کنيز زني از حبشه بود، که به قوم عمالقه انتساب داشت و در رفاه و سرزميني با وفور نعمت بزرگ شده بود. گرچه در نظام طبقاتي مصر برايش ارزش اجتماعي قايل نبودند. گذشت زمان اين کنيز را به زني فداکار، بردبار و اهل ايمان تبديل کرد، که الگوي بسياري از مادران فداکار و زنان فرشتهخوي زمانهاي بعد گشت و خداوند در زاويهاي از کعبه و گوشهاي از مکه نقش و جلوهاي از اين زن سياهپوست را که قلبي سپيد و نوراني داشت، بر جاي نهاد.
هِجر يک لغت حبشي است که معني شهر را ميدهد. گويا اين زن آفريقايي ريشه مدنيت داشت. هاجر از تبار قومي است که عمالقه نام داشتند و در ناز و نعمت زندگي ميکردند و در جايي خوشآب و هوا روزگار ميگذرانيدند. در قرآن نامي از اين قوم نيامده، ولي در روايات اسلامي از نسل سام يا حام (فرزندان نوح) شمرده شدهاند.(6) و اقوامي شجاع و جنگجو به شمار ميرفتند. از آنجا که هاجر از ديار مصر به ساره و ابراهيم پيوست و بعدها به عقد آن حضرت درآمد و حضرت اسماعيل(ع) از وي متولد گرديد و او جد بزرگوار رسول اکرم(ص) است، آن حضرت روزي خطاب به اصحاب و ياران خود فرمود: شما به زودي کشور مصر را ميگشاييد. با مردم آن سرزمين به نرمي و ملايمت رفتار کنيد، چون آنان با شما قرابت و پيمان خويشاوندي دارند.(7) ابناسحاق گويد: از زهري پرسيدم: اين خويشاوندي که پيامبر اکرم(ص) فرمود، چه بود؟ گفت: هاجر مادر اسماعيل از آنها (مصريان) بود.(8) ابناثير نيز اين موضوع را مورد تأييد قرار داده است.(9)
به دليل پيوستگي هاجر به قبطيان و اين که او جده رسول اکرم(ص) به شمار ميآيد و نيز بنا به وصاياي مؤکد آن حضرت در باره ساکنان مصر، مسلمانان در خوشرفتاري نسبت به مصريان مراقب بودند و مأموريت داشتند در برخورد با اهل اين سرزمين طريق احسان و نيکي پيش گيرند و آنان را به ديده احترام نگريسته، همپيمان و خويشاوند خود بدانند. اين وضعِ رضايتبخش پس از فتح مصر و در طول حکومت مسلمانان بر اين ديار ادامه داشت و در اين مدت اکثر قبطيان به اسلام گرويدند. اين همه برکت، صفا و مردانگي به توصيه پيامبر اکرم مبني بر خوشسلوکي با مردم مصر به خاطر هاجر بود.(10)
ابراهيم(ع) مدتي در مصر بود و در اين ديار به دليل زحماتي که متحمل شد و روحيه صبر و متانتي که داشت، به لطف خداوند اموالش فراوان گشت و دامهايش افزايش يافت و رفته رفته خوشاخلاقي و صفات ستودهاش او را شخصيتي متنفذ درآورد. چنين وضعي رشک تنگنظران را برانگيخت و گروهي در صدد ايذا و آزارش برآمدند. چون پيامبر خدا از نقشه آن قوم کجانديش آگاهي يافت، مصمم گشت از مصر کوچ کند و به همراه ساره و کنيزش هاجر به فلسطين برود. از اين پس هاجر افتخار داشت با قافلهاي نوراني ـ که طلايهدارش رسول الهي بود ـ همراه گردد و به خدمتگزاري چنين قهرمان موحدي مبادرت ورزد. هر جا توقفي داشتند، هاجر با تمام وجود دستهاي خويش را براي هر نوع خدمت ميگشود و چون پروانه بر گرد ساره و شويش ميگشت. سرانجام کاروان کوچک در ناحيه بئرالسبع ـ که مرکز وادي نقب است ـ مقيم گشت. حضرت ابراهيم(ع) در اين آبادي چاهي حفر نمود و مسجدي ساخت. آنجا آبخوري پاکيزهاي داشت که گوسفندان از آن سيراب ميگرديدند، اما مردم آن سامان به اذيت پيامبر خدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزير شد به اتفاق ساره و هاجر در ميان رَمْلَه و ايليا در شهري که قِطّ نام داشت، ماندگار گردد. پيامبر الهي در اين شهر با همکاري همسر و کنيزش هاجر به دامداري مشغول بود و تازهواردان را ميهمان ميکرد و خداوند روزيش را گشاده نموده و او را مال و خدمه داده بود.(11) حلب از مناطق شامات است که ابراهيم(ع) در تپههاي آن گوسفند ميچرانيد و شير آنها را به فقيران ميداد و چون بيچارگان به سوي خانواده وي ميآمدند و طلب شير ميکردند و ميگفتند: شير بدوش، از آن تاريخ آن منطقه به «حلب» مشهور گشت.(12)
هاجر در پرتو تعاليم ابراهيم خليل به تلاشهايي در باره خودشناسي دست زد و به برکت چنين مجاهدتي احساس کرد داراي زمينهاي مناسب و شگفتانگيز براي تکامل معنوي و پيشرفت روحاني است. او تمامي جهد خويش را به کار گرفت، تا بر نقاط ضعف غلبه يابد و خويشتن را از آلودگي و انحرافات برهاند. خودسازي و رسيدن به صفاي انساني و ملکوتي براي بانويي که ميخواهد مسؤوليت سنگين و سرنوشتسازي را در آتيه نزديکي عهدهدار شود، بسيار ضرورت داشت. او ضمن طي طريق متوجه شد کمالات نهفته در وجود آدمي، به جنس افراد و رتبههاي اجتماعي و مسايل قومي ارتباطي ندارد و در مکتب توحيد، يک کنيز هم ميتواند چون ساير انسانها حرکتي جهتدار توأم با ايمان و تقوا داشته باشد. هاجر به اين باور رسيد که ارمغان تهذيب دروني اين است که حقدوست گشته و معنويت را در امور زندگي دخالت دهد و مفاهيم اصيل را بر انديشه و عواطف حاکم نمايد و از برخي سنتهاي موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلي ناظرش بود، دوري کند. او خود را خوب ارزيابي ميکرد و درست ميسنجيد، زيرا ميزان آسماني پيش رويش بود و پيامبر خدا را ميديد که چگونه فکر ميکند، چه اخلاقي دارد و کردارش در برخورد با اين و آن به چه شکلي است. البته حضرت ابراهيم(ع) در صدد آن بود که اين زن براي مقصد آينده به عنوان بانويي مؤمن و وارسته پرورش يابد، زيرا داماني که ميخواهد نخستين آموزشگاه براي حضرت اسماعيل(ع) باشد، بايد به شايستگيهايي دست يافته و قلههاي فضايل را فتح کند.
* بهار در خزان
ابراهيم و همسرش ساره دوران فرتوتي و سالخوردگي را ميگذراندند و فرزندي نداشتند. ابراهيم از اين واقعيت تلخ تأسف ميخورد که کسي را ندارد سکان کشتي طوفانزده هدايت را به وي بسپارد. او اغلب ايام خصوصا شبهنگام را به نيايش با پروردگار در گوشه عزلت و کنج تنهايي سپري ميکرد. روزي هنگامي که خورشيد در مغرب پنهان ميشد، ساره با حالتي اندوهگين ناشي از رنج نازايي خويش، ابراهيم را فرا خواند. او با لکنت زبان و در حالي که سرش را به زير انداخته بود، گفت: چند وقتي است در اين فکرم که اين بيفرزندي شايد تقصير من باشد. ساره در حالي که اشک در ديدگانش حلقه زده بود، افزود: هاجر کنيزم را به تو ميبخشم. مهرش را بپرداز و با او ازدواج کن. شايد از اين طريق خداوند به ما وارثي عطا کند. من از اين بابت راضي بوده و اکراهي ندارم و قول ميدهم غصه نخورم. بدين سان ابراهيم(ع) پيشنهاد همسرش را پذيرفت و هاجر را به عقد خويش درآورد. از اين پس ديگر او يک کنيز نبود، بلکه به افتخار همسري پيامبر خدا نايل آمده و باعث افزايش آرامش ابراهيم در سنين پيري گرديده بود. عطوفت هاجر مشکلات دوران سالخوردگي و برخي دشواريها را براي ابراهيم(ع) قابل تحمل ميساخت. مدتي از اين ازدواج نگذشت که هاجر باردار گرديد و سرانجام دوران توأم با رنج سپري شد و کودکي ديده به جهان گشود که نام اسماعيل را برايش برگزيدند.(13) همان طفلي که نور نبوت و فروغي درخشان در جبينش ساطع بود. اکنون ابراهيم که عمري را با حزن بيفرزندي گذرانده بود، در دل شوق و هيجاني بيسابقه داشت. اظهار عطوفت آن مرد خدا نسبت به فرزند از مرز عادي و روابط معمولي فراتر رفت، زيرا به او نويد داده بودند پيامبري در خاندان او از نسل اسماعيل استمرار خواهد داشت. خاتم انبيا و دوازده ستاره درخشان، از اين نهال نورسته پديد ميآيند و جهانيان را سرشار از نور و سرور ميکنند. اين فرزند تنها يک پسر نبود؛ پايان عمري انتظار، پاداش يک قرن رنج و نويد خوشايندي پس از نوميدي تلخ به شمار ميرفت. کودکي که از هاجر زاده شد، در زير باران نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به او بسته بود، باليد. هاجر چشم به تنها نونهالش دوخته و رويش او را مشاهده ميکرد و نوازش عشق و گرماي اميد را در عمق جانش احساس مينمود. ابراهيم رفتار ويژهاي در خصوص اين مادر و کودک از خويش بروز ميداد و گويا مراقبتش نسبت به اسماعيل غير طبيعي جلوه مينمود. هر کسي به اين حالات مينگريست، متوجه رفتار عاطفانه پدر پير ميگشت. نه او
حاضر بود با همسرش چون کنيز يا خدمهاي رفتار شود و نه هاجر ميخواست آن وضع گذشته تکرار گردد، چرا که مادر بچهاي بود که سالهاي متمادي ابراهيم در انتظار تولدش لحظهشماري ميکرد.
ساره همسر نخست ابراهيم که آخرين سالهاي حيات را پشت سر ميگذاشت، شاهد اين روابط غير عادي بود، و در سيماي کودک پرتو نور رسالت را ميديد و اين موضوع برايش جانکاه بود و نزديک بود از شدت اندوه جان به جانآفرين تسليم کند.(14) ابوالفتح رازي ـ مفسر معروف شيعي ـ مينويسد: «آن نور محمدي که در پيشاني پدران پيامبر(ع) بود، انتقال افتاد به اسماعيل. ساره از آن رشک عظيم آمد و دلتنگ شد که او را ميبايست که آن شَرَف او را بودي و آن فرزند از نسل و نژاد او بود.»(15) حمداللّه مستوفي نيز به اين نکته اشاره دارد.(16)
البته ساره براي جلب رضايت پروردگار و حس ترحم نسبت به شوهرش، هاجر را به وي بخشيد، تا شايد از اين کنيز صاحب فرزندي شود، ولي اکنون طاقت تحمل اين واقعيت را نداشت و تصور ميکرد شوهرش نسبت به هاجر احترام افزونتري قايل است. سرانجام طوفان غم به او يورش آورد و گويي تحمل ديدن اسماعيل و نگريستن به هاجر را نداشت. و چگونه اين حقيقت را بپذيرد که افتخار نبوت در دودمان آن کنيز باقي بماند و او از چنين فيض بزرگي محروم باشد.(17)
حضرت ابراهيم در چهره شکسته ساره قصه آرزوها و غصههاي همسرش را ميديد و چون اين وضع رقتانگيز را بازشناخت، شکيبايي گزيد و در ابراز عطوفت به هاجر و کودک نورسته جنبه احتياط را پيش گرفت، ولي گويا باز هم نتوانست آتش درون ساره را فرو نشاند.
* بشارت فرشتگان
به رغم اين اندوه عميق، ساره به لطف خداوند اميدوار بود و صبح سپيد را انتظار ميکشيد. از اينرو يک روز به ابراهيم گفت: نگو پير و ناتوان شدهام. چراغ اميد در درونم روشن شده و به اين باور رسيدهام که بچهدار شدن من نيز امکانپذير است. اگر چه ناتوانم، ولي قدرت الهي ميتواند اين نقص را برطرف کند. از تو ميخواهم برايم دعا کني. ابراهيم پذيرفت و به درگاه خداوند التجا نمود که حاجت ساره برآورده شود. دعاي پيامبر خدا به اجابت رسيد و فرشتگان به شکل انسانهايي بر حضرت وارد شدند و ابراهيم را به فرزندي بشارت دادند. ساره اين لياقت را داشت که سخنان وجودهاي غيبي را بشنود. او خوب گوش داد. نجواي کلماتي شيرين و مژده به ابراهيم. نويد پسري را که خداوند به ابراهيم عطا ميکرد، با گوشهاي خود شنيد؛ حتي نام فرزندش را به زبان آوردند و گفتند: اسمش اسحاق است و چراغ فروزان پيامبري در خاندان ابراهيم به برکت او تا مدتي روشن خواهد ماند. بشارت فرشتگان وجود نوهاي به نام يعقوب را نيز مژده ميداد.
ساره فرياد کشيد و خنديد و با ناباوري به ميان فرشتگان دويد و گفت: آيا در پيري ميزايم، در حالي که شوهرم سالخورده است؟! اين چيز شگفتي است! به او گفتند: آيا از قدرت خدا تعجب ميکني؟ رحمت و برکات خداوند بر شما اهل اين خانه باد! خدا ستودني و بزرگوار است.(18)
مدت کوتاهي که گذشت، ساره باردار گرديد و اسحاق را به دنيا آورد. غريو گريهاي کودکانه زن سالخورده را غرق شادماني ساخت. اکنون ساره گهوارهاي بسته و در خيمهاي که فضايش از انوار معنوي و بانگ نشاطبخش پر شده است، از فرط هيجان، اشک شوق ميريزد، چرا که پسر محبوب و موعودش پا به عرصه حيات نهاده است. ساره که خويشتن را سزاوار چنين سعادتي يافته بود، در پوست نميگنجيد، ولي با اين همه قبلاً رقيبي ساخته و به جبران گمان ناتواني (نازايي) که اکنون بيپايه بودنش روشن شده بود، شيرازه جان مهرطلب را از هم گسسته و شوهرش را با دست خود دو نيم کرده و بهترين قسمتش را به کنيزش هاجر سپرده بود. ابراهيم(ع) عرض کرد: پروردگارا! هاجر و اسماعيل را به کجا انتقال دهم تا ساره آرامش خود را بازيابد؟ جواب داده شد: به سوي مکه حرم امن، همان جايي که هر فردي بدان روي آورد، ايمن باشد؛ همان سرزمين بابرکت.
ابراهيم قصد مهاجرت را با هاجر در ميان نساء و از مکان ناآشنايي که مکه نام داشت و هرگز آن را نديده بود، سخن گفت. زن جوان که دل خود را به زندگي آکنده از عطوفت و آغشته به آرامش با فرستاده الهي خوش کرده بود چون گفتههاي شوهر را شنيد، بيمي در دلش چنگ انداخت و به آن جايگاه دوري که ميبايست اقامتگاه او و فرزندش گردد و از آن چيزي نميدانست، ميانديشيد و ميکوشيد با ياد خدا و توکل به او و اطاعت از فرمان حضرت ابراهيم(ع) آشفتگي خود را برطرف کند.
* وادي مبارک
سرانجام زمان هجرت فرا رسيد. فرشتهاي براي هدايت اين کاروان سه نفري تا رسيدن به مقصد موعود در معيت آنان بود. ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال پشت سر جبرئيل گستره بيکران ريگزار را در مينورديدند و لحظهاي نميآسودند. در طول مسير هر جا آبادي باصفا و اميدبخشي را ميديدند، توقف ميکردند و از راهنماي آسماني ميپرسيدند: آيا اينجا مکه است و او پاسخ منفي ميداد. بدين گونه با تحير از کنار هر جاي سرسبز و خرم ميگذشتند و ملتهب، خسته و منتظر باز به راه ادامه ميدادند، تا سرانجام به وادي بدون کشت و زرع، تفتيده و سوخته از آفتاب فرود آمدند. اقامت در جايي خشک و سوزان که بادهاي داغ پوست آدمي را ميگداخت و تا ديده کار ميکرد، در آن اثري از عمران و حيات به چشم نميخورد، بسيار طاقتفرسا و وحشتناک جلوه مينمود. هاجر و اسماعيل در زير آفتاب سوزان و در معرض وزش بادهاي گرم بر روي ريگهاي داغ نشسته بودند. هاجر در اين محيط مخوف به آينده فکر ميکرد. او که در سرزمين عمالقه زندگي کرده و غرق در ناز و نعمت در کنار نهرهاي خروشان و چشمهساران پرآب، زير سايه درختان پرميوه روزگار گذرانيده بود، هرگز با اين هواي خشن و سرزمين سوزان و بيابان خشک آشنا نبود، ولي آن زن خداپرست و همسر فرستاده الهي به آن درجه از خودسازي معنوي رسيده بود که از مشاهده چنين اوضاعي هراس به دل راه ندهد و خم به ابرو نياورد، زيرا ميدانست وعده خداوند حق است و آنچه فرشته وحي خبر داده بود که ذريهاش زياد خواهد گشت، عملي ميگردد.(19)
هاجر و اسماعيل در جوار جايي که يک بلندي سرخ به عنوان نشانهاي از خانه خدا باقي مانده بود، اسکان يافتند(20)، زيرا به هنگام طوفان نوح بناي آن از بين رفته بود. تپه قرمز محل کعبه به شمار ميرفت و پيوسته مردمان جهت حج اين مکان را زيارت ميکردند، ولي در آنجا توقفي نداشتند، زيرا وضع و جوي و زيستي نامساعد بود.(21)
ادامه دارد.
منابع
1 ـ تاريخ الرسل و الملوک، طبري، ج اول، ص182.
2 ـ رياحين الشريعه، ذبيحاللّه محلاتي، ج5، ص116.
3 ـ قصص قرآن، صدرالدين بلاغي، ص58.
4 ـ همان، ص62.
5 ـ الکامل في التاريخ، ابناثير، ج اول، ص111.
6 ـ تاريخ مفصل عرب قبل از اسلام، ج اول، ص313.
7 ـ السيرة النبويه، عبدالحميد جودة السحار، ص88.
8 ـ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص185.
9 ـ الکامل في التاريخ، ج اول، ص112.
10 ـ معجم البلدان، ياقوت حموي، ج5، ص138؛ فتوح البلدان، بلاذري، ص312 ـ 313.
11 ـ الکامل في التاريخ، ج اول، ص111؛ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص186 ـ 187.
12 ـ الدر المنتخب في تاريخ مملکت حلب، ابنشحنه، تحقيق عبداللّه محمد درويش، ص26.
13 ـ بحارالانوار، علامه مجلسي، ج12، ص118.
14 ـ نهاية السؤول في روية الرسول، سعيدالدين محمد بنمسعود کازروني، ص90.
15 ـ تفسير ابوالفتوح رازي.
16 ـ نزهة القلوب، حمداللّه مستوفي، ص3.
17 ـ روضة الصفا، خواندمير، ج اول، ص126.
18 ـ قرآن در سوره هود آيات 28 ـ 30 اين حقيقت را مطرح کرده است.
19 ـ ماجراي آمدن ابراهيم به مکه و آوردن اسماعيل و هاجر، در منابع تفسيري شيعه چون: تفسير نورالثقلين، ج اول، ص145 و نيز برخي منابع روايي چون: علل الشرايع، ص432 و آثار تاريخي چون: کامل ابناثير، ج اول، ص113 آمده است.
20 ـ تاريخ الرسل و الملوک، ج اول، ص192.
21 ـ الاعلاق النفيسه، ابنرسته، ص32 ـ 34.
منبع: ماهنامه پيام زن